528 - 537
مدت اردشیر دلش همانند سیر و سرکه می جوشید و دائم چشمش به ساعت بود .
بالاخره ، حدود ساعت پنج ، پسرک از جا بلند شد و گفت : « دکتر پژمان ، فکر می کنم دیگه باید برم . هوا هم داره تاریک می شه . زودتر برم ، بهتره و می دونم بابا و مامان هر دو خیلی نگران هستن . »
اردشیر گفت : « حق با توئه ، پسرم ! بهتره با همدیگه بریم به یه آژانس . تو خودت برو یه ماشین بگیر که من و تو با هم دیده نشیم . بهتره چند تا خونه مونده به منزلتون پیاده بشی و بقیه ی راه رو پیاده بری . من پشت سرت حرکت می کنم تا خیالم راحت بشه که صحیح و سالم رسیدی . البته تا نزدیکیهای کوچه تون می آم و بعد برمی گردم م می ترسم مورد سوء استفاده قرار بگیرم . »
ناصر می خواست اعتراض کند که اردشیر گفت : « می دونم که بچه نیستی ، اما در این مورد من باید مطمئن بشم که سالم پیش پدر و مادرت برگشتی تا احساس ناراحتی و وجدان نکنم ، باشه ؟ »
ناصر قبول کرد .
ساعتی بعد ، پسرک از آژانس پیاده شد و مسیر چند خانه را پیاده طی کرد و به خانه رسید .
اردشیر به طور عادی از جلوی کوچه رد شد و نفس بلندی کشید و در دل دعا کرد که هیچ اتفاق ناگواریر برایش رخ ندهد . با عجله به منزل رفت . چمدانش را که چند روز قبل آماده کرده بود ، از کمد خارج کرد . در خانه اش ریخت و پاش زیادی شده بود که هیچ فرصتی برای تمیز کردن نداشت . می دانست که خواهرش ترتیب همه چیز را در غیاب او خواهد داد . باید هرچه زودتر خانه را ترک می کرد . وسایلش را برداشت و سوار اتومبیل شد . همسایه ها هیچ کدام از رفتن او اطلاعی نداشتند ، برخلاف دفعات پیش که به رسم احترام از همگی آنها خداحافظی می کرد و می رفت .
ساعت از شش گذشته بود که به در خانه ی نیاز رسید . زنگ زد و با عجله وارد خانه شد . مهرانگیز منتظرش بود . مثل همیشه با قرآن و کاسه ای آب در دست قصد بدرقه اش را داشت . اردشیر هدایایی را که برای بچه ها خریده بود به آنها داد . عباس و خدیجه که محبت قلبی به او داشتند ، به گردنش آویختند و او را غرق بوسه کردند . اشک در چشمهای اردشیر فوران کرد و به شدت از استقبال بچه ها متاثر شد .
مهرانگیز دست کمی از بچه ها نداشت . به شدت گریه می کرد و از دوری اردشیر ناراحت بود . اما با خودش فکر می کرد که در هر حال فرزند او در ارجحیت قرار دارد و حتماً مسئله ای پیش آمده که اردشیر باید هرچه زودتر نزد او برود و مشکلش را حل کند .
همانطور که با محبت نگاهش می کرد ، گفت : « پسرم ، انشاء الله .... به سلامت برگردی و من تا زنده هستم ، بتونم دوباره ببینمت . » در این هنگام باز به گریه افتاد و گفت : « می ترسم ، در غیاب تو بمیرم و عمری باقی نمونه که دوباره - » حرفش نیمه تمام ماند و به هق هق افتاد .
اردشیر به مرز جنون رسیده بود . در مقابل آن دریای خروشان و متلاطم مهر و محبت ، طاقت و توان ایستادگی نداشت . با عجله دست در کیفش کرد و پاکتی در آورد و به مهرانگیز داد و گفت : « مادر جون ، بعد از رفتن من این نامه رو بدین به نیاز ، فقط ازتون خواهش می کنم تا من نرفتم ، به دستش نرسونین . قول می دین ؟ »
مهرانگیز نامه را گرفت و حیران پرسید : « قول می دم ، اما چرا ؟ چه فرق می کنه ؟ تازه من .... از کجا بفهمم تو رفتی یا نه ؟ »
اردشیر گفت : « در آخرین فرصت که به سالن ترانزیت رسیدم ، تلفن می کنم . شاید یکی دو ساعت بعد از اون و یا فردا صبح نامه رو بهش بدین ، باشه ؟ »
مهرانگیز همان طور مبهوت سر تکان داد و اردشیر افزود : « لطفاً سوال نکنین چرا ، خودتون علتش رو می فهمین . ازتون ممنونم . فقط قول بدین نامه رو صحیح و سالم به دستش برسونین . »
مهرانگیز با ناراحتی گفت : « باشه ، بابا جون قول می دم . چرا آنقدر نگرانی ؟ بچه که نیستم ، امشب یا فردا صبح نامه رو بهش می دم ، خاطرت جمع . حالا بشین یه چایی بخور و بعد برو . »
اردشیر طاعت کرد .
مهرانگیز به آشپزخانه رفت و اردشیر برای اخرین بار به در و دیوار خانه و عکسهای امید و نیاز چشم دوخت . نگاهش به در بسته ی اتاق خواب نیاز ثابت ماند و بغض گلویش را سد کرد . دوباره همان سوال سخت و پنهان به ذهنش آمد . آیا دوباره نیاز را خواهد دید ؟ دلش می خواست همان جا سرش را بر زانوان مهرانگیز بگذارد و های های گریه کند . حاضر بود همان جا چشمانش را روی هم بگذارد و تا ابد بخوابد .
مهرانگیز با چهار فنجان چای خوشرنگ سر رسید . ظرف کوچکی پر از بیسکویت در سینی چای دیده می شد . اردشیر با دستهای لرزان فنجان چای را برداشت و چایش را آرام آرام نوشید . آیا دوباره می توانست همراه نیاز بنشیند و چای بنوشد ؟
او به نیاز سفارش کرده بود در مورد اقدامش راجع به رفتن پیروز ، با هیچ کس صحبت نکند . نه تنها مهرانگیز ، بلکه خود پیروز و نیاز هم از تلاشهای اردشیر و کار خطرناکی که انجام داده بود ، خبری نداشتند .
اردشیر به سنگی کوه از جایش بلند شد ، با مهرانگیز خداحافظی کرد و بچه ها را یکی یکی بوسید و بدرود گفت . در تاریکی شب ، در حیاط خانه از زیر قرآن رد شد و صدای ریزش آب را پشت سرش شنید .
قرار بود اتومبیلش را در پارکینگ فرودگاه پارک کند و برود . از شوهر خواهرش خواسته بود در اولین فرصت با کلید اضافی که همراه داشت ، به فرودگاه برود و ماشینش را در پارکینگ خانه اش بگذارد . آیا دوباره می توانست سوار آن بشود و نیاز را به همراه داشته باشد ؟ کاش ناصر مس تواست مقاومت کند و زود بند را آب ندهد تا او بتواند به راحتی از کشور خارج شود .
هرچه می گذشت ، دلتنگی و افسردگی اش تبدیل به نگرانی و اضطراب می شد . از هنگام ورود به فرودگاه ، انتظار جلب و دستگیری را داشت و مرتب به اطرافش نگاه می کرد . سه ساعت تا پرواز فرصت داشت . چمدانهایش را تحویل داد و کارت پرواز را گر فت . باید منتظر می شد . اگر پروازش تاخیر نداشت ، می توانست امیدوار باشد که خطر کمتری تهدیدش می کند . زیر ظاهر آرامش ، خدا می دانست چه تلاطمی وجود داشت . همان طور که روی صندلی نشسته بود ، با چشمانش دور و بر را می کاوید .
سرانجام هنگام بررسی گذرنامه ها رسید . با عجله از پله ها بالا رفت و در صف ایستاد . دقایق طولانی بود و به کندی می گذشت و در فکر ناصر بود و نمی دانست چه کند و چگونه دروغها را به هم می بافد . وقتی که نوبتش رسید ، قلبش به شدت می تپید . خوشبختانه ، باز هم اشکالی پیش نیامد .
وقتی که به سالن ترانزیت رسید ، خود را به تلفن رساند و شماره منزل نیاز را گرفت ، خودش گوشی را برداشت و از شنیدن صدای اردشیر ، ذوق زده شد . با یکدیگر سلام و احوالپرسی کردند .
نیاز به طور مفصل رسیدن پیروز و همسرش را به هتل و بعد تماس آنها را با بیمارستان برای اردشیر شرح داد و گفت : « قراره فردا بستری بشه و دو روز دیگه عمل جراحی روی او انجام می گیره . »
اردشیر او را دلداری داد و گفت : « برای سلامت پسرت دعا می کنم ! . »
بیش از بیست دقیقه حرف زدند و وقتی که وقت پرواز رسید ، از نیاز خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت . نمی دانست خوشحال باشد یا غمگین . پرواز سر وقت انجام می گرفت و او از نیاز دور می شد .
وقتی که در هواپیما جای گرفت ، هنوز نگران بود . تا به مقصد نیم رسید خیالش راحت نیمی شد . دقایقی بعد ، بالاخره هواپیما بلند شد و به سوی مقصد به پرواز در آمد . اردشیر نفس راحتی کشید و سرش را به پشتی تکیه داد و چشمهایش را بست .
ناصر به محض ورود به خانه ، در آغوش مادرش جای گرفت . نگهبان کوچه ، که در کیوسک کوچکی می نشست و نگهبانی می داد نگهبانی تمام خانه های آن کوچه را عهده دار بود و از غیبت او خبر داشت ، به مجرد دیدار او حیرت کرد و از اینکه او را می دید و به آرامی و سلانه سلانه به سوی خانه شان می رود با تعجب نگاهش کرد . با وجودی که ناصر در آخرین تماسش پدر و مادرش را مطمئن ساخته بود که حالش خوب است ، ولی آنها به شدت نگران و منتظر بودند .
داریوش بالافاصله خود را به در خانه رساند . نگهبان کوچه به داریوش اظهار داشت که ناصر پای پیاده وارد کوچه و به تنهایی تمام طول آن را پیموده و وارد خانه شده است . او حتی شاهر پیاده شدن او از تاکسی نشده بود .
داریوش عصبی و پریشان به سوی پسرش ر فت . و او را در آغوش گرفت ، بوسید و با مهر نگاهش کرد و پرسید : « حالت خوبه ؟ اذیتت که نکردن ؟ سالمی ؟ بگو ، راست بگو ، از هیچی نترس ! »
ناصر با آرامش و لبخند گفت : « با با جون خیالتون راحت . من سالم سالمم و حالم خوبه ، رفتارشون با من خیلی خوب بود . خیلی خوب . »
داریوش روبرویش قرار گرفت و گفت : « خب حالا از اول تعریف کن موضوع چی بوده . سعی کن هیچ نکته ای رو فراموش نکنی تا پلیس در اسرع وقت گیرشون بندازه و دستگیرشون کنه . راستی ببینم ، چند نفر بودن ؟ »
فرنگیس با اعتراض گفت : « ولش کن ! بذار نفسی تازه کنه ، چیزی بدم بخوره ! خوشحال باش پسرت صحیح و سالم اومده پیشمون . »
داریوش با عصبانیت گفت : « چی می گی خانوم ! موضوع خیلی حیاتی تر و مهم تر از اینهاست ! چرا نمی فهمی ؟ روز روشن جلوی چشم همه منو دزدیدن و بردن و کلی هم پول از بنده چاپیدن ريال مگه می تونم آروم بگیرم . »
چشمهای ناصر از کلمه ی پول گرد شد ، اما حرفی نزد . او در تمام تماسهایی که با پدرش داشت ، حرفی از پول نزده بود و مطمئن بود که دکتر پژمان تماس جداگانه ای با پدرش نداشته ، با وجود این ، صلاح دید در این مورد حرفی نزند .
داریوش رو به او کرد و پرسید : « زود باش ، پسر جان ! بگو ، تعریف کن نحوه ی آدم دزدی شون چطوری بود و چند نفر بودن ؟ همدیگه رو چی صدا می زدن ؟ کجا و کدوم محله بردنت ؟ خلاصه هرچی می دونی زود تعریف کن ! »
ناصر برخلاف تصورش ، احساس کرد آن قدر جسارت ندارد که دروغ بگوید و یا حداقل آن قدر سلیس و مطمئن دروغ بگوید که بتواند پدرش را مجاب کند.
ناگهان دچار تردید شد . به هیچ وجه دوست نداشت دکتر پژمان را به ردسر بیاندازد ، ولی دیگر شهامت آن را هم نداشت که تمام تقصیر ها را به گردن بگیرد .
حتی از گفتن حقیقت که خودش هم همکار پژمان بوده ، ترس و واهمه داشت . بنابراین نگاهی خیره به پدرش انداخت و سکوت کرد .
سکوتش از نظر داریوش مشکوک به نظر می رسید . توقع داشت پسرش بالافاصله ماجرای ربوده شدنش را با شدت و حرارت بیان کند و او را در جریان بگذارد . بنابراین با ناراحتی پرسید : « چی شده پسرم ؟ تهدیدت کردن ؟ غلط کردن ، هیچ کاری نمی تونن بکنن . دیگه بعد از این می دونم چطور مواظب همه تون باشم ، پدرشون رو در می یارم ! . »
ناصر باز هم سکوت کرد . فرنگیس هراسان به سویش دوید و در آغوشش کشید و رو به شوهرش کرد و گفت : « دیدی بهت گفتم ، که عجله به خرج نده . آخه ، بابا جان بذار بهش یه چیزی بدم بخوره ، ترس از جونش در بره ، بعد باهاش حرف بزن . »
داریوش دیگر اعتراضی نکرد . ظاهر فرزندش گویای صحت و سلامت کامل او بود . در این مورد شکی نداشت . تنها چیزی که ذهن او را مشغول کرده بود ، این بود که او را تهدید کرده اند حرفی نزند ، وگرنه جان همگی شان در خطر خواهد بود . بنابراین ترجیح داد به حرف همسرش گوش کند و در این مورد شتاب بیهوده به خرج ندهد . اما هر طور بود باید همان شب ته و توی قضیه را در می آورد .
ماموران پلیس و آگاهی منتظر خبری از داریوش بودند . قرار بود داریوش اول به تنهایی با فرزندش صحبت کند و بعد همرا او نزد آنان برود . می دانست در محیط خانه بدون دردسر نمی تواند کارش را از پیش ببرد .
ناصر با وجودی که احساس گرسنگی نمی کرد ، همراه مادرش به آشپزخانه رفت . دو برادر بزرگترش کنجکاو و نگران نگاهش می کردند و هر کدام تمامی وجودشان سراپا سوال شده بود . فرنگیس آن قدر از سلامت پسرش به وجد آمده بود که فکر دیگری نمی کرد و برایش دستگیری گروگانگیرها کوچکترین اهمیتی نداشت . برای ناصر غذای مورد علاقه اش را پخته بود . بشقاب بزرگی از آن کشید و جلوی پسرش گذاشت .
ناصر به ناچار مشغول خوردن شد . چگونه می توانست پدرش را راضی کند تا دست از تعقیب دکتر پژمان بردارد و غیر از آن ، از حالت برادرهایش به خوبی درک کرده بود . اگر پدرش هم رضایت بدهد ، آنها دست بردار نخواهند بود . به همگی شان گران آمده بود که اشخاصی به این راحتی بتوانند فردی را از خانواده ارجمند بدزدند و مخفی کنند و باج بگیرند .
در مدت زمانی که ناصر مشغول بازی با غذایش بود ، داریوش با دفترش تماس گرفت و گفت که کمی دیرتر می آیند و آنها منتظر باشند . هنوز یک ساعتی نگذتشه بود که صبرش به پایان رسید . به آشپزخانه رفت و گفت : « این چه مسخره بازی یه که راه انداختی ، پسر ؟ نه حرف می زنی ، نه غذا می خوری ! چته ؟ چی شده ؟ چرا بیخود وقت تلف می کنی ؟ گفتم که بهتره از هیچی نترسی . خاطرت جمع . پدرت از اون بیدها نیست که با این بادها بلرزه ! من تا اینها رو پیدا نکنم ، از این مملکت خارج نمی شم . اگه هم مردم جهنم . اول باید پیداشون کنم و حقشون رو کف دستشون بذارم ، بعد هم برم ، فهمیدی ، پسر جان ؟ »
ناصر قاشق و چنگال را روی بشقاب رها کرد و بلاتکلیف از جایش بلند شد . زیر نگاههای خانواده اش در حال متلاشی شده و خرد شدن بود . پس از آن شجاعتی که ادعا می کرد در وجودش نهفته و او را وادار به کارهای خطیر و بزرگ می کند ، کجا رفته ؟ شهامتش کو ؟ چرا نمی تواند چیزی سرهم کند و دروغی بسازد و یا حداقل حقیقت را بگوید . ناگهان رنگش پرید و نگاهش بر روی چهره پدرش ثابت ماند .
داریوش با نگرانی و مهربانی جلو آمد و او را در آغوش گرفت و گفت : « ناصر جون ، ازت خواهش می کنم یک چیزی بگو . تعریف کن ، وگرنه من از شدت جنون و ناراحتی الان سکته می کنم و می میرم . تو دیگه در امن و امانی . چقدر بهت بگم ، دیگه هیچ خطری تهدیدت نمی کنه . چرا حرف نمی زنی ؟ »
ناصر با صدای لرزان گفت : « آخه من چیزی نیم دونم که بگم . من اصلاً اونها رو ندیدم . صورتهاشون رو پوشونده بودن . موقع بردنم هم چشماهای منو بستن . من - » در این هنگام به گریه افتاد و دیگر نتوانست حرفی بزند .
داریوش مبهوت و عصبی نگاهش میک رد و نمی دانست چه بگوید . اجازه داد تا پسرش خوب گریه هایش را بکند . دراین هنگام ، ناصر رو به پدرش کرد و گفت : « بابا جان می شه تنهایی باهاتون صحبت کنم ؟ »
داریوش بالافاصله از این پیشنهاد استقبال کرد و در حالی که دست او را به طرف خودش می کشید . گفت : « البته ، البته که می تونی پسرم ، چرا نه ؟ » و بعد از اینکه در اتاق را بست ، گفت : « خب ، حالا بگو . دیگه کسی مزاحممون نیست . تعریف کن . »
ناصر در کمال عجز و درماندگی گفت : « بابا جان ، قول می دی که دعوام نکنی و دیگه اینکه به کسی چیزی نگی ؟ »
داریوش بدون فکر گفت : « باشه ، باشه ، نمی گم ادامه بده . »
ناصر ازا ول تا آخر ماجرارا برای پردش تعریف کرد . هرچه می گذشت ، داریوش عصبی تر و دیوانه تر می شد . باورش نمی شد شخصی به این راحتی پسرش را فریب بدهد و او را همدست کارهای غیر قانونی اش بکند . از سوی دیگر فهمید که ناصر موضوع را فهمیده و می داند هیچ باج و پولی در میان نبوده است . دکتر پژمان را به خاطر نداشت . اسمش را شنیده بود ، اما حتی بیمارستان او را هم ندیده بود .
هرچه ناصر از رفتار انسانی و نوع دوستانه او تعریف می کرد ، داریوش بیشتر دچار جنون و حسادت می شد . بالاخره طاقت نیاورد و با تندی گفت :
« حالا برای من قهرمان بازی در میاری آره ؟ بر ضد پدرت با دشمنهاش دست به یکی می کنی و رل گروگان رو بازی می کنی ؟ من نمی دونم چه گناهی به درگاه خدا مرتکب شدم که بچه هام باید منو غریبه ها بفروشن . اون از دخترم ، این هم از پسرم . » و بعد با صدای بلند گفت : « زود باش ، راه بیفت بریم . آدرس خونه شو که می دونی ، بیا بریم در خونه ش ، بدو . »
ناصر با بغض گفت : « اما بابا جان ، من بهش قول دادم که حرفی نزنم ، من به دکتر پژمان قول دادم که مرد و مردونه بایستم و هرگز اسم اونو لو ندم . بابا ، ازت خواهش می کنم ولش کن ، فراموش کن ، حالا که طوری نشده . »
داریوش دیر نتوانست اعصابش را کنترل کند و فریاد زد : « بلند می شی یا به زور پس گردنی راهت بندازم ؟ »
ناصر با عجله از اتاق خارج شد و نزد مادرش رفت و گریه کنان گفت : « مامان ، تو رو خدا به بابا بگو ، دست از تعقیب دکتر پژمان برداره . آخه من بهش قول دادم . قول مردونه که اونو لو ندم . »
فرنگیس هاج و واج مانده بود و نمی دانست موضوع چیست . با تعجب نگاهی به داریوش کرد و گفت : « چی شده ، حاج آقا ؟ این بچه چی می گه ؟ »
داریوش چیزی نمانده بود که از شدت حرص و خشم قالب تهی کند . اگر ناصر لب تر کند و موضوع ممنوع الخروجی نیاز را بر زبان می آورد ، رسوا می شد . دلش می خواست در آن لحظه ناصر را کتک مفصلی بزند و دق دلی اش را خالی کند . به هر ترتیبی بود ، به آرامی گفت : « فرنگیس ، تو بهتره ، توی این کار دخالت نکنی . برو به کارت برس . من خودم می دونم با این بچه چه معامله ای کنم ! »
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)