518 تا 527
دارویش 4 روز فرصت داشت در این مورد تصمیم بگیرد.اگر بیمار نبود و دچار دردسر بزرگی نشده بود شاید هرگز کوتاه نمی آمد و درصدد تلافی و انتقام و اقدامات دیگری میکرد.به خصوص که خودش هم عازم سفر بود و اگر فرنگیش از ماجراهای پشت پرده چیزی میفهمید و در مورد غیبت پسرش با موضوع ممنوع الخروجی دخترش ارتباطی دستگیرش میشد دیگر روزگارش سیاه بود.
با وجود این از پا ننشست.دو نفر مراقب جلوی خانه نیاز به کار گماشت و تمام رفت و آمدهای نیاز و سپرش را تحت کنترل در آورد.او در کمال سماجت تا آخرین روزی که مهلت داشت میخواست گروگانگیرها را پیدا کند.غافل از اینکه بر خلاف تصورش گروگانگیرهایی وجود نداشت.و پسرش در جوار دکتر پژمان و حرفها و راهنماییهای او ساعات خودش و آرامش بخشی را سپری میکرد.
ناصر فقط نگران مادرش بود.آنهم بعد از اولین شب غیبتش از مکانهای مختلف بخانه زنگ میزد و او را از نگرانی در می آورد.خواه ناخواه فرنگیس هم از ماجرا خبردار شد و چون اصل موضوع را نمیدانست شوهرش را تحت فشار گذاشت که هر چه میخواهند فراهم کند و جان پسرش را نجات دهد.
داریوش در تماسهای کوتاهی که ناصر با منزلشان داشت نمیتوانست با او صحبت کند.چون ناصر اذعان میداشت حق زدن کوچکترین حرف اضافی را ندارد و فقط زنگ زده تا از سلامتش آنها را مطلع کند.
در بعدازظهر سومین روز ناصر به پدرش گفت:باباجان موضوع داره خیلی جدی میشه.چرا اقدامی نمیکنین؟پیروز و خواهرم برای فردا صبح بلیط رزرو کردن اگه اونها نتونن از ایران خارج بشن هرگز نمیتونین منو ببینین.گوشی را قطع کرد و داریوش را با یک دنیا فکر و هراس بر جای گذاشت.
پیروز و نیاز برای سه روز متوالی بلیت رزرو کرده بودند تا در هر شرایطی که خروج آنها امکان داشت پرواز کنند.در نهایت شیونها و نفرینهای فرنگیس و نگرانیهای خودش برای نجات جان پسرش او را وادار به اقدام کرد.
اردشیر هم که روزهای پر از تنش و سختی را گذرانده بود به نیاز گفته بود که پیروز برای اولین پرواز که همان صبح آخرین روز مهلت داده شده بود بلیتها را تهیه کرده و عازم رفتن شود.نیاز با دلهره و تردید قبول کرد ولی باورش نمیشد که اقدامات اردشیر به این آسانی مشکل به آن بزرگی را حل کند.
بعد از آخرین شب اقامت ناصر در خانه اردشیر آنها منتظر بودند که خبر عزیمت پیروز و همسرش را بشنود و ناصر راهی خانه اش شود.قرار بود که به پدرش بگوید گروگانگیرها را ندیده چون نقاب به چهره داشتند.و حتی از محل اقامتش هم خبری ندارد چون موقعی که او را میدزیدند چشمهایش را بسته بودند.
داریوش قبل از آنکه جواب موافقی به گروگانگیرها بدهد از همان دقایق اول با وکیلش تماس گرفت و به او گقت که در کوتاهترین مدت و به هر وسیله ای که میتواند بدهی مالیاتی دخترش و همچنین پیروز را که شریک او محسوب میشد پرداخت کند و هر چه زودتر حکم ممنوع الخروجی آنها را لغو نماید.و حتی اگر شد با یک مامور در فرودگاه حضور یابد و اسناد لازم را هم همراه داشته باشد.اما در این مورد به هیچکس حرفی نزد و سعی داشت تا آخرین لحظه مقاومت کند.
اردشیر میدانست که بالاخره لو میرود و تحت تعقیب قرار میگیرد اما برایش مهم نبود و خود را آماده هر گونه برخورد و کینه توزی داریوش کرده بود.روز قبل به نیاز تلفنی زده و از اینکه نمیتوانست در فرودگاه همراه او باشد معذرت خواسته بود.با پیروز و همسرش نیاز هم به وسیله تلفن خداحافظی کرد و برایشان آرزوی برگشتی همراه با سلامتی و موفقیت نمود.
جالب اینکه گروگان و گروگانگیر در مدت کوتاهی آنقدر با یکدیگر مانوس شده بودند که هیچکدام تمایلی به جدایی از هم نداشتند.هر چند اردشیر به همسایه هایش اعتماد داشت با وجود این به ناصر تذکر داده بود که هر چه کمتر د رمعرض دید آنها باشد و به سرایدار ساختمان هم گفته بود که ناصر پسر یکی از دوستانش میباشد.
صبح روز سه شنبه که قرار بود پیروز و نیاز راهی خارج شوند از دمدمه های صبح اردشیر بیدار بود.طول آپارتمانش را آنقدر قدم زده بود که پاهایش به درد آمده بود.ساعت 9 صبح رانشان میداد و هنوز خبری از تلفن نیاز نشده بود.نمیدانست داریوش موفق شده در آن مدت کوتاه اقدامی برای دخترش انجام بدهد یا نه.
ناصر مشغول خوردن صبحانه بود و با خودش فکر میکرد اگر پدرش در این مورد اقدامی نکرده باشد به طور حتم یا کاری دستش ساخته نبوده و یا جان او برایش ارزش ندارد.از فکر دوم آزرده خاطر میشد و احساس بی پناهی و بی کسی رنجش میداد.سه روز از مدرسه غیبت داشت.کم کم موضوع را همه میفهمیدند و ناصر به تدریج آثار پشیمانی و پریشانی در قلبش به وجود می آمد و او را دچار تردید میکرد که آیا دست به اقدام درستی زده یا خیر.
انتظار آنها چندان به طول نینجامید.هنوز نیم ساعتی سپری نشده بود که صدای زنگ تلفن اردشیر در فضای خانه طنین انداز شد.نیاز بود اما اردشیر در این مورد چیزی به ناصر بروز نداد.صدایش هیجان زده و بی نهایت خوشحال بود.با ناباوری شاهد عزیمت موفقیت آمیز پسرش شده و بعد خود را به اولین تلفن عمومی رسانده بود تا خبر را به گوش اردشیر برساند.شادی اردشیر کمتر از او نبود.
نیاز با صدای بلند و لرزان میگفت که خود داریوش همراه وکیلش در تمام مدت همراه آنها بوده و حتی در قسمت بالای سالن برای بررسی گذرنامه ها حضور داشته است.نیاز دیگر متذکر نشد که رفتار داریوش با او تا چه حد خصمانه و بی اعتنا بوده و حتی نیم نگاهی به او نینداخته است.
در ادامه صحبتهایش نیاز اضافه کرد:اما نمیدونم چرا فرنگیس بر خلاف اون دفعه از رفتن دخترش خوشحال نبود و یه جور نگرانی و ترس توی صورتش دیده میشد.
آنها بیست دقیقه ای صحبت کردند و قرار شد در اولین فرصت اردشیر به او زنگ بزند و به دیدارش برود.
ناصر شاهد گفت گوی آنها بود و از اینکه اقداماتشان به نتیجه رسیده بود احساس شادی و افتخار میکرد.البته اردشیر به او گفته بود که قرار است یکی از دوستانش خبر عزیمت آنها را بدهد و او فکر میکرد کسی که تماس گرفته فردی است که در فرودگاه شاهد رفتن پیروز بوده است.احساس میکرد قهرمانی است که توانسته جان پیروز را نجات بدهد و مایه خوشحالی و امید خواهرش به زندگی باشد.چشمهایش برق میزد و آنقدر هیجان و شور در وجودش جمع شده بود که دلش میخواست پرواز کند و فریاد بزند.
اردشیر او را محکم در آغوش گرفت و سرش را بوسید و گفت:ناصر تو یه قهرمانی!بزرگترین قهرمانی که توی عمرم دیدم!جسارت و شجاعت تو رو تحسین میکنم!حالا به راحتی میتونی بری خونه.
اشک در چشمهای ناصر جمع شد.پای رفتن نداشت و دلش برای اردشیر تنگ میشد.اردشیر ترجیح میداد که او هر چه دیرتر حرکت کند.زیرا میترسید به محض اینکه پایش به خانه برسد داریوش او را تحت فشار قرار دهد و هر چه زودتر به سراغ او بیاید.
دکتر پژمان شب همان روز عازم سفر بود و باید هر چه زودتر آنجا را ترک میکرد.نیاز هم میدانست که او همان شب حرکت میکند و میرود.کوهی از غم در دل اردشیر تلنبار شده بود.دلش نمیخواست قبل از اینکه نیاز را ببیند و با او حرف بزند دچار گرفتاری شود.
نگاهی به ناصر انداخت و با درماندگی پرسید:پسرم میشه ازت یه خواهش دیگه بکنم؟
ناصر با خوشحالی گفت:خواهش میکنم آقای دکتر بفرمایید!
اردشیر گفت:میشه چند ساعتی دیرتر بری خونه؟قبلش بهشون تلفن بزن و بگو که حالت کاملا خوبه و به محض دریافت خبر رسیدن خواهرت و شوهرش خودت رو به پدر و مادرت میرسونی.
ناصر به سادگی پاسخ داد:البته دکتر پژمان!اینکه کاری نداره!
اردشیر به ناصر نگفت که خودش هم مسافر است و میخواهد بدون دردسر ایران را ترک کند و برود.تصمیم داشت د رمدت چند ساعتی که فرصت دارد نیاز را ببیند و حرفهایش را با او بزند.دلش گواهی میداد که بعد از آن نمیتواند راحت و بی دردسر در خانه اش زندگی کند.هر چند که ناصر به او مهر بورزد و با حسن نیت راجع به او صحبت کند پدری پشت سرش قرار داشت که دنیایی از کینه و بخواهی نثارش میکرد.
در حضور ناصر دیگر نمیتوانست با نیاز تماسی داشته باشد.از روی ملاحظاتی هم تا آن لحظه پسر جوان را تنها نگذاشته بود.نمیدانست چه کند .به سر بردن در خانه جز اینکه از کارهایش عقب بماند و دیرتر موفق به دیدار نیاز شود ثمر دیگری نداشت.با هزار تردید و دودلی تصمیم گرفت دو سه ساعتی ناصر را در خانه بگذارد و به سراغ نیاز برود.چاره ای نبود.بنابراین روبه ناصر کرد و گفت:ببین پسرم میتونی چند ساعتی توی خونه تنها بمونی تا من برگردم؟
ناصر خنده ای کرد و گفت:البته دکتر پژمان!شما طوری حرف میزنین که انگار من بچه هستم.خاطرتون جمع با جایی هم تماس نمیگیرم.
اردشیر نگاه پر مهری به او انداخت و گفت:پس بیا بریم بیرون یه تلفن دیگه به خونواده ات بزن تا خیالشون راحت بشه و بعد تو رو برگردونم.
ناصر قبول کرد.
پس از ساعتی اردشیر با هزار دلهره خود را به بیمارستان رساند.نیاز انتظارش را میکشید.هر چند اردشیر در مورد ملاقاتش حرفی به او نزده بود اما او منتظر اردشیر بود.به طوری که تا چشمش به او افتاد با لحن گلایه آمیزی گفت:پس کجایی؟چرا انقدر دیر اومدی؟چند بار تصمیم گرفتم بهت زنگ بزنم هر بار کاری پیش اومد.
اردشیر در دل خدا را شکر کرد که نیاز نتوانسته بخانه بزنگ بزند اما ناگهان حالن نیاز عوض شد.با یک دنیا شور و محبت به چشمهای اردشیر نگاه کرد و گفت:اردشیر نمیدونم چطوری ازت سپاسگزاری کنم!اصلا برایم مهم نیست که چطوری اینکار رو کردی اما واقعا بزرگترین خدمتی بود که توی عمرم کسی در حق من انجام داده.راستی اردشیر چطوری چطوری میتونم ازت تشکر کنم؟
اردشیر خندید و گفت:خودت میدونی که به هر شخصی که وابسته و مورد مهر توئه من چه احساسی دارم.این حرفها چیه؟تشکر چیه؟نیاز تو روح و روان منی!من هر چی برات بکنم کم کردم.خودت میدونی!
نیاز با لحن غمگینی گفت:اردشیر قول میدی زود برگردی؟آخه این چه وقت رفتنه؟
اردشیر لبخند محزونی زد و گفت:مجبورم نیاز!مجبورم!در این هنگام سکوتی کرد و گفت:عصر برای خداحافظی میام خونه تون هم بچه ها رو ببینم و هم مهر انگیز خانومو در ضمن...ترجیح میدم تنهایی برم فرودگاه.
نیاز با ناراحتی گفت:این چه حرفیه که میزنی؟مامان فکر میکنه که تو برای شام میای خونه و بعد همگی میریم فرودگاه.
اردشیر بتندی پاسخ داد:نه نه!بهتره تنها برم.من حتی از خواهرم سروین هم خواهرش کردم نیاد.اومدن تو به فرودگاه جز دردسر و ناراحتی چیز دیگه ای نداره.
نیاز گفت:منظورت رو نمیفهمم تو چرا اینطوری شدی؟ببینم اردشیر اتفاقی افتاده؟و یا دلت نمیخواد من با تو دیده بشم؟
اردشیر با درماندگی به او نگاهی کرد و گفت:ازت خواهش میکنم نیا باشه؟
نیاز دیگر حرفی نزد ظاهرا قبول کرده بود اما در دلش هزار سوال وجود داشت که آن را بر لب نیاورد.
وجودش فریاد میزد که دلش نمیخواهد اردشیر او را ترک کند و برود اما هیچ چاره ای نبود.همانطور که او را نگاه میکرد گفت:اردشیر یعنی تا رفتنت دیگه نمیبینمت؟
اردشیر که چشمهایش پر از اشک شده بود گفت:همینطوره عزیزم!تو بهتره به کارهای روزمره ات برسی اینطوری بهتره من عصری یه نوک پا میرم دیدن مهرانگیز خانم و بعد هم راهمو میکشم و میرم طرف فرودگاه پرواز خیلی دیروقت نیست.
نیاز پرسید:عجیبه!معمولا پروازهای تو دیروقت بود!
اردشیر بلافاصله گفت:آخه با یه شرکت دیگه پرواز میکنم.در ضمن نیاز من باهات تماس میگیرم تا از نتیجه عمل پیروز خبردار بشم.راستی کلید خونه رو دادم به خواهرم گهگاهی سر بزنه.گلدونها رو به همسایه بغلی سپردم تا خشک نشن از اون نظر نگرانی ندارم.و بعد گفت:نیاز میای بیرون کمی قدم بزنیم؟میدونم کار داری بهت قول میدم خیلی معطلت نکنم.
نیاز بی اختیار بیاد اخرین روزی افتاد که امید از او خواست به پارک بروند و قدم بزنند.بدنش لرزید و برای اینکه اشکهایش را پنهان کند چشم به پنجره دوخت ذرات برف آرام آرام بر زمین مینشست.وقتی که امید رفت پاییز بود و حالا در زمستان چند سال بعد اردشیر قصد داشت او را ترک کند.نمیخواست آنچه در قلبش میگذرد بر زبان اورد.
به اشکهایش اجازه داد که بر روی گونه هایش بغلتند.دیگر توان نگهداری هیچ درد و غمی را در وجودش احساس نمیکرد.رو به اردشیر کرد و گفت:نه بیرون داره برف میاد.نمیتونیم راه بریم دیگه فرصتی نیست اردشیر!بهتره بری تا به کارهات برسی.
اردشیر مایوس شد اما حرفی نزد.در هر حال باید میرفت.چند دقیقه زودتر و یا دیرتر چه فرقی میکرد؟چگونه میتوانست از معبودش دل بکند و برود؟کاش میتوانست بدون دردسر بماند و در بدترین شرایط و تنهاترین لحظات نیاز کنار او باشد.
چه سرنوشتی!هر لحظه لبه تیز تیغهای انتقام داریوش را بر روی گردنش بیشتر احساس میکرد.خیلی ساده لوح بود اگر فکر میکرد که داریوش به ماهیت او پی نمیبرد و یا آسان و ساده از گناهش میگذرد و او را رها میکند.از آنهم ترسی نداشت نگرانی اش بیشتر متوجه نیاز بود.میدانست که داریوش میتواند به راحتی او را متهم به هزار گناه ناکرده نماید و باعث رسوایی و ابروریزی شود.همان بهتر که در آن شرایط در کنار نیاز دیده نشود.
در آخرین فرصتی که داشت نگاه ژرفی به معبودش انداخت و او بدرود گفت وقتی که رفت تهی بود.تهی تهی!قلب و روح و روان و جان عشقش را به جا گذاشته بود و به سنگینی کوه در حرکت بود.شانه هایش دیگر تحمل فشار بار تنهایی و دوری را نداشت.پاهایش سست و مردد او را بسوی سرنوشتی میکشاند که نامعلوم و مبهم بود.
آیا میتوانست دوباره نیاز را ببیند؟آیا میتوانست زمانی هم دستهای او را در دست بگیرد و از گرمای مطبوع آن عمر دوباره از سر گیرد؟آیا این شانس را داشت که بار دیگر چشمهای سیاه و عمیق او را نگاه کند و در ژرفای آن غرق شود؟
به سختی و با هر زحمتی که بود خود را بخانه رساند ناصر مشغول تماشای تلویزیون بود و از دیدن او خوشحال شد و از جایش برخاست.اردشیر با نگرانی گفت:سلام پسرم!چه خبر؟
ناصر به آرامی پاسخ داد:هیچ خبر دکتر پژمان!همه چیز امن و امانه!و خنده شیرینی سر داد.
اردشیر گفت:میدونم گرسنه شدی امیدوارم منو ببخشی.کارم کمی طول کشید.الان میرم برات یه چیزی میخرم.چی دوست داری؟این دو سه روزه از بس که بهت پیتزا و چلو کباب دادم خودم خسته شدم.
ناصر دوباره با صدای بلند خندید و گفت:اما آقای دکتر من اگه هر روز هم چلوکباب بخورم سیر نمیشم خودتون رو ناراحت نکنین.
اردشیر نگاهی به ساعتش انداخت.نزدیک دو بعدازظهر بود با خودش حساب کرد اگر بتواند تا پنج یا شش عصر رفتن ناصر را به تعویق بیندازد خطر دستگیری اش کمتر است.صحب آن روز به ناصر گفته بود که قصد دارد آن شب به اصفهان برود.
همانطور که خود را برای خرید ناهار آماده میکرد گفت:راستی ناصر جان بهت گفتم که امشب میرم اصفهان چی دلت میخواد از اونجا برات بیارم؟
ناصر تشکر کرد و گفت:خیلی ممنون دکتر پژمان!انشالله بهتون خوش بگذر اصفهان گز داره که من دوست ندارم!
ساعتی بعد که هر دو مشغول خوردن ناهار بودند نیاز زنگ زد و رسیدن پیروز و نیاز را به اردشیر خبر داد.
اردشیر با خوشحالی رو به ناصر کرد و گفت:ناصر جان خواهرت و پیروز رسیدن و حالشون خوبه.و بعد باز هم برای احتیاط بیشتر اضافه کرد:این دوست من مرد خیلی خوبیه و در تمام عمرم هر کاری که از دستش بر می اومده برام انجام داده.
پسرک حواسش به او نبود و بیشتر به کاری که کرده بود فکر میکرد و غرق در ماجراجوییهای خودش بود.اردشیر از اینکه مجبور بود به او دروغ بگوید از ته دل احساس ناراحتی میکرد.اما خودش میدانست که باید تمام احتیاطهای لازم را بجا آورد.
اردشیر هر آن انتظار داشت که ناصر از جا بلند شود و قصد رفتن کند اما او غرق در گفت و گو با اردشیر بود و شتابی برای رفتن از خود نشان نمیداد.بعد هم ترجیح داد که یکی از سریالهای تلویزیون را ببیند و بعد راهی شود.در تمام این
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)