صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 58 , از مجموع 58

موضوع: مردان غریب من | نسرین قدیری

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    و خویشام رودربایسی دارم.اصلا صورت خوشی نداره که شما از ما فرار کنین.
    نیاز اب دهانش را قورت داد و با درماندگی گفت: نه اصلا اینطور نیست!
    اما....
    داریوش فرصتی به او نداد وگفت: اما نداره من امشب منتظرتون هستم.فرنگیس ه اینجاست میخواد باهاتون حرف بزنه.وبلافاصله گوشی را به دست همسرش داد.
    نیاز در مقابل عمل انجام شده ای قرار گرفته بود که راه برگشتی نداشت.بیش از همه مادرش عصبانی بود.و بعد هم که با فرنگیس صحبت کرددر مقابل اصرار او نتوانست مقاومت کند و سرانجام قول داد که شب به خانه داریوش برود.سر از کار داریوش ارجمند در نمی اورد.مطمئن بود که چند روزی است امده وگرنه به محض ورود نمی توانست مهمانی بدهد و پذیرای عده زیادی گردد.
    ان روز عصر کار نداشت و مطبش تعطیل بود.تصمیم داشت ان شب از اردشیر دعوت کند تا شام را با هم بخورند.اما داریوش برنا مه ی او را به هم زده بود.چاره ای نبود.به قول داریوش انها فامیل بودند و در صورت ناخوشی که نیاز هرگز پا به خانه پدر عروسش نگذارد.
    وقتی که به خانه رفت بهتر دید حرفی به مهرانگیز نزند.او دیگر کار خود را کرده و دوت داریوش را پذیرا شده بود.چه سود که یک اوقات تلخی دیگری هم به راه بیندازد.اما از نگاه های تردید امیز مادرش فهمید که خودش خوب می داند کاری برخلاف میل نیاز انجام داده است.
    نیاز ارجمند وقتی فهمید مادر شوهرش دعوت پدرش را به هم زد او را در اغوش گرفت.ان شب چهار نفری لباس پوشیده و حاظر شدند وبه خانه داریوش رفتند.سر راه پیروز سبد گلی خرید و راه خانه ی پدر زنش را پیش گرفت.داریوش و همسرش از مجروح شدن پیروز خبر داشتند اما از وجود ان قطعه ی کوچک که شب و روز نباز را سیاه کرده بود خبری نداشتند.
    وقتی که به کوچه محل زندگی خانوادهارجمند رسیدند جای سوزن انداختن نبود.تمام کوچه را ماشین های فراوانی اشغال کرده بودند.به محض ورود ماشین پیروز برادر کوچک نیاز - اخرین فرزند داریوش - جلو رفته و به انها اشاره کرد ماشین را داخل باغ ببرند.
    پیروز قبلا خانه پدرزنش را دیده بود.اما تا ان روز هیچ حرفی راجع به مادر دیگرش نزده بودزیرا می دانست نیاز کوچک ترین علاقه ای به چگونگی وضع زندگی داریوش ندارد.به خاطر همین نیاز که برای اولین بار خانه و زندگی داریوش را می دید دچار جیرت شد.وسعت باغ و تعداد ماشین هایی که در ان پارک شده بود و عمارت زیبای سفید رنگی که در انتهای ان جلوه گری می کرد باعث حیرت و تعجب او شده بود.با وجودی که میدانست داریوش از نظر مالی در چه سطحس قرار دارد اما باز هم نمیتوانست این گونه تصور کند.
    بلافاصله سروکله داریوش هم نمودار شد که خود را به انها رساند . با استقبال بسیار گرمی به درون خانه راهنمایی شان کرد.درون خانه هم انقدر شیک و مجلل بود و چلچراغ و مجسمه و مبلمان وجود داشت که چشم هر بیننده ای را خیره می کرد.داریوش از نظر ظاهری بهتر شده بود.اما چهره اش نشان از درون بیمارش میداد.دکترها به او نوید داده بودند که حداقل تا پانزده سال دیگر میتواند زنده بماند و بعد از ان هم باز جای امیدواری بیشتری وجود دارد.
    فرنگیس جلو دوید و با روی باز از انها استقبال کرد.خانمها به سالن بالا راهنمایی شدند و پیروز همراه داریوش به سالن مخصوص پذیرایی اقایان رفت.
    بیش از پنجاه شصت نفر مهمان بود و نیاز به خوبی احساس کرد که در بین خانم ها وصله ی ناجوری است و به هیچ وجه با دیگران همخوانی ندارد.با وجودی که فرنگیس و دخترش مرتب به انها سر میزدند و پذیرایی میکردند شب بسیار کسالت اوری برای نیاز و مهرانگیز بود و گویی ساعت ها برای طولانی می شد و کش می امد.
    بعد از شام مفصلی که سرو شد نیاز از میزبان خداحافظی کرد و به همراه مهر انگیز سالن را ترک کرد.دقایقی بعد پیروز و همسرش هم به انها پیوستند و داریوش هم خودش را به نیاز رساند و دوباره از امدن او تشکر و اظهار شادمانی کرد.
    در راه برگشت به خانه نیازبه فکر فرو رفت.با خود می اندیشید اکنون که داریوش دارای این ثروت و امکانات است بهتر است غرورش را زیر پا بگذارد و در مورد رفتن پسرش از او کمک بخواهد.بدون شک او به راحتی میتوانست پیروز را به خارج بفرستد.همانطور که خودش به همراه همسرش و یکی از پسرهایش به خارج رفت و برگشت.درخواست کمکش مالی نبود و همین قوت قلبی بود که بتواند به راحتی با داریوش صحبت کند.
    همسر پیروز -نیاز- هم در این مورد می توانست با پدرش صحبت کند و در ان صورتمقدمات رفتن انها خیلی زود امکان پذیر می شد.اما ترجیح داد حرفی نزند و فردا در اولین فرصت به بهانه تشکر از مهمانی موضوع را با داریوش مطرح کند.
    وقتی که به خانه رسیدند بچه ها خواب بودند و پرستاری که از انها مراقبت می کرد در را به رویشان پشود.دیروقت بود و نیاز ترجیح داد زودتر بخوابد تا فردا صبح اقدامات لازم را به عمل اورد.مطمئن بود داریوش دنبال فرصتی میگردد تا بتواند برای او خدمتی انجام دهد.
    حدسش درست بود.چون فردای ان روز به محث اینکه موضوع جراحت پیروز و رفتن او به خارج را عنوان کرد داریوش با گرمی و هیجان فراوان اظهار همدردی کرد و گفت فکرش رو نکنین.من در اسرع وقت مقدمات رفتنشون رو فراهم می کنم.
    نیاز خوشحال شد.چون می دانست چون می دانست اجازه ی رفتن زن و شوهراز ایران و گرفتن ویزا و غیره کار چندان اسانی نیست.البته پیروز که در امریکا به دنیا امده بود می توانست به خارج از کشور پرواز کند اما موضوع اصلی نیاز همسرش بود که پیروز گفته بود دون او پایش را از ایران بیرون نمی گذارد و هرچند پرونده ی قطور پزشکی پیروز وگواهی پزشکان مدرک و مجوز خوبی برای خروج او از کشور بود اما نیاز به مواردی برخورده بودکه با وجود تمام مدارک در مورد پیروزممکن بود به همسرش ویزا ندهند.
    بدون شک داریوش می توانست در این مورد کمک موثری برای او باشدقرار شد برای فردای ان روز هنگام نهار داریوش به بیمارستان برود و تماممدارک را بگیرد و اثدامات لازم را به عمل اورد.
    اردشیر از داریوش هیچ دلخوشی نداشت.اما وقتی که از تصمیم نیاز مطلع شد اقدام او را تایید کرد و گفت : کار خوبی کردی نیاز.در این طور مواقع باید دید چه چیزی به صلاح ادمه.امیدوارم که این مرد با این کار بتونه کمی از گذشته رو جبران کنه.
    ظهر داریوش خود را به بیمارستان رساند.مثل همیشه اراسته و شیک بود.وقتی که نیاز را دید بعد از سلام کوتاهی گفت: دکتر ارژنگ اگه اشکالی نداره نهار رو جای خلوتی بخوریم که کسی مزاحم نشه.
    نیاز حیرت کرد و ابروانش را بالا برد و پرسید:آه.ببخشین!من نمیدونستم شما میخواین با من نهار بخورین.فکر کردم...
    و بعد احساس کرد شاید این حرفش ارجمند را بیازارد. و بحث را عوض کرد و گفت : یعنی...باشه باشه.هرطور شما بگین.میخواین بریم جایی بشینیم یا بگم غذا رو بیارن توی دفتر کارم؟.در ضمن متوجه شد داریوش برای اولین بار بدون همسرش به بخش وارد شده است.با وجودی که از حرف های داریوش مبنی بر اینکه کسی مزاحم نشود دچار جیرت شده بود اما چیزی به رویش نیاورد.میدانست که داریوش از این غلو ها و گزافه گویی ها زیاد می کند.
    داریوش پاسخ داد: بله بله...بهتره در دفتر کار شما صحبت کنیم.البته من صبحانه دیر خوردم و زیاد میلی به نهار ندارم.
    با وجود این نیاز با تلفن دستور غذا را داد.و روبه روی داریوش به انتظار نشست.داریوش ارجمند از پشت عینک نگاه عمیقی به نیاز کرد و بدون مقدمه گفت: نیاز یادته چه روزاها و شب های قشنگی رو توی دانشگاه داشتیم؟یادته هردوتامون چقدر جوون بودیم؟
    نیاز از تعجب خشکش زد و در وهله ی اول از لحن خودمانی او حیرت کرد و دوم اینکه متوجه شد داریوش باز هم با همان پررویی سابق اظهار دوستی و صمیمیت می کند.کوچک ترین ندامت و شرمی نه در چهره و نه درگفته هایش مشاهده نمیشد.نیاز فکر میکرد که او دیگر یادی از گذشته نخواهد کرد و تلخی ان روزها را یاداور نخواهد شد.اما داریوش در حال و هوای دیگری سیر می کرد.انگار نه انگار که درگدشته نیاز با او چه رفتار بدی داشته و چه خاطرات بدی از او در دل دارد.
    نیاز به ناچار سکوت مرد.دلش نمی خواست در این موقعیت درگیری و ناراحتی دیگری به وجود اید.ترجیح داد حرفی نزند و شنونده باشد.منتظر بود صحبت های داریوش تمام شود و به موضوع اصلی بپردازد.اما او همچنان حرف میزد و از سلامتی از دست رفته و روزهای سلامتی اش یاد می کرد و افسوس میخورد.
    در این هنگام در اتاق باز شد و یکی از کارکنانبا سینی غذا وارد شد.نیاز سینی را گرفت و روی میز گذاشت وگفت اقای ارجمند بفرمایین.امیدوارم باب میل میل باشه.به هرحال غذای بیمارستانه و...
    داریو میان حرف او پرید و گفت: میشه خواهس کنم به من اقای ارجمند نگی؟بابا جون من و تو سال های سال با هم دوست و اشنا بودیمتو به وضع و شرایط من چیکار داری؟من همون داریوش هستم.همون داریوش سابق.اقای ارجمند چیه؟!
    نیاز ارام ارام صبرش به پایان می رسد.راه گلویش بسته شده بود. و حرفی نمی توانست بر زبان اورد.چهره اش از عصبانیت سرخ شده بود..اما داریوش ام را حمل بر هیجان و دستپاچگی او کرد و ادامه داد: اره نیاز.باور کن من همون داریوش سابق هستم و این اوضاع و ثروت منو عوض نکرده!.
    نیاز در حالی که بشقاب غذایش را جلوی خودش می کشید گفت : می دونم می دونم.اما فاصله بیست ساله بین این دوستی و اشنایی وجود داشته که منو وادار می کنه به طور رسمی و جدی با شما صحبت کنم.خومواده شما همیشه بسیار ممتول بود و تو امریکا هم شما از ایرانیای ثروتمند بودین.
    داریوش خندید و گفت:نیاز فراموش نکن تا همین چند ماه پیش هم با پرخاش و دعوا با من حرف می زدی و هم منو تو خطاب می کردی.تورو به خدا بس کن و انقدراز من کینه به دل نگیر.نیاز ازت خواهش می کنم گذشته رو فراموش کنی و این همه منو شماتت نکنی.
    نیاز بدون اینکه نگاهی به او بکند کفت: میشه لطفا غذات و بخوری و بریم سر اصل موضوع موضوع؟
    داریوش صورتش از شادی شکفت و گفت: به روی چش!هرچی شما بفرمایین!
    هر چند نیاز از طرز صحبت او خوشش نیامده بود اما از سویی خنده اش گرفته بود و از شخصیت کودکانه او حیرت می کرد.
    دقایقی سکوت برقرار شد و بالاخره نیاز گفت: من تمام مدارک پزشکی پیروز رو جمع اوری کردم.از همه اونها کپی گرفتم و یه نسخشو در اختیارت قرار میدم تا ببری نظام پزشکی.البته من خودم اونجا اشنا دارم.اما من فکر میکنم تو راحت تر بتونی موافقت اونها رو جلب کنی تا ویزای اونها رو از سفارت انگلیس بپیری.اخه شنیدم تو کلی اشنا و پارتی دار!البته منظورم بیشتر در مورد نیاز است.چون پیروز در هر حال شناسنامه امریکایی داره و متولد اونجاست.من مطمئنم اون بدون همسرش از ایران نمی ره.به خاطر همین در این مورد نگرانم.
    داریوش که هیچگونه قدرت اجرایی در خود سراغ نداشت و خودش هم با تکیه بر پرونده قطور پزشکی اش توانسته بود از کشور خارج شود خود را از تک و تا نینداخت و بلافاصله پاسخ داد: من خودم کمتر از یه هفته کارهام جور شد و رفتم امریکا.فکرش رو نکن.برای دوتاشون ویزا میگیرم و میفرستمشون برن.
    نفس از خوشحالی نفس راحتی کشید و گفت :خداروشکر.هرچی زودتر اقدام کنیم بهتره. وبعد از جایش بلند شد و پرونده را از کشوی میزش بیرون اورد و جلوی داریوش گذاشت.
    انتظار داشت که او نگاهی به پرونده بیندازد و بعد هم زحمت را کم کند و برود.اما داریوش بدون کوچک ترین توجهی به پرونده مشتاقانه چشم به نیاز دوخته و لبخندی زد و گفت: میشه لطف کنی و بگی براموم چایی بیارن؟
    نیاز که دیگر صبرش به انتها رسیده بود با بی حوصلگی از جایش بلند شد و با تلفن دستور چای داد.
    در این هنگام داریوش چشم به چهره زیبای نیاز دوخت و گفت: ببین نیاز.باید خوب به حرفام گوش کنی.ما دیگه جوون نیستیم و باید قدر زندگی که داریم و نمی دونیم چند سال یا ماه دیگه طول میکشه رو بدونیم.
    نیاز سر از حرف های او در نمی اورد.با ناراحتی روبه رویش نشست و گفت: اره همین طوره!
    داریوش ادامه داد:چه خوب که با من هم عقیده ای!ببین نیاز خودت خوب می دونی که فرنگیس چه وقتی جوون بوده و چه حالا که پا به سن گذاشته و هشتاد کیلو شده هیچوقت چیزی نداشته که به من بده.چیزی نداشته که توی زندگی منو دلخوش یا روح و روان منو ارضا کنه.البته زن خوبیه.مادر بچه های منه و بهش احترام می ذارم و کوچک ترین چیزی رو ازش دریغ نکردم.اما دروغ چرا.واقعیتش اینه که هیچوقت دوستش نداشتم.هیچ وقت عاشقش نبودم.در سطح من نبوده.یه دختر تاجر پولدار بوده که توی هونه خورده و خوابیده.می فهمی گه چی می گم؟!
    نفس در سینه نیاز حبس شده بود.نمی دانست منظور داریوش از گفتن این حرف ها چیست.بنابراین بلافاصله گفت: به هرحال داریوش هرچی بوده گذشته.تو سال ها با این زن زندگی کردی.حالا ذزست نیست سر پیری این جرف ها رو به زبون بیاری.
    داریوش براق شد و با عصبانیت گفت:این چه حرفیه که می زنی؟پیری چیه؟من هم حق زندگی دارم.حالا که دکترها برای عمرم حد و مرز تعیین کردن و حالا که محبورم هرچند ماه یه بار برم خونمو عوض کنم و هزار درد و بلای دیگه رو تحمل کنم چرا نباید از بقیه عمرم لذت ببرم و اونطورکه دلم میخواد زندگی کنم؟
    نیاز شانه هایش را بالا انداخت و گفت خب بکن!هرجور که دلت میخواد زندگی کن.ولی باید بدونی اگه این تصمیم تو همسرت رو ناراحت کنه پیش بچه ها وجهه ی پدری خودت رو از دست میدی و اون زن بیچاره رو هم دلگیر و ازرده می کنی.به نظر تو این کار درستیه؟این تو بودی که خواستار ازدواج با فرنگیس شدی نه اون.مگه اینطور نیست؟
    داریوش به شدت سرش را تکان داد و گفت: بله درسته!اما من در بد شرایطی بودم.تمام وجودمو عشق تو پر کرده بود.من به هرجا می رفتم و هرکاری می کردمتو در نظرم بودی.فرنگیس که هیچ اگه اون موقع مادر خدا بیامرزم دختر کارگر خونه رو هم برای من می گرفت برام هیج فرقی نمی کرد.
    نیاز با ناراحتی از جایش بلند شد و گفت" توروخدا بس کن داریوش!دیگه داره حالم به هم می خوره.از تو دیگه بعیده این حرف ها رو بزنی.واقعا که.سر پیری و معرکه گیری!
    نیاز میدانست که این حرفش چه نیشتری به قلب داریوش وارد میکند.به طریقی می خواست او را سر جایش بنشاند تا بیش از ان ادامه ندهد و جرف دیگری نزند.
    اما داریوش از ان بیدها نبود که با این بادها بلرزد.همانطور با سماجت ادامه داد: نه اصلا اینطور نیست!من با وجود بیماری مهلکی که دارم به هیچ وجه احساس پیری نمی کنم.تمام وجودم احساس و عشقه و قصد دارم بقیه عمرم رو اونجور که دوست دارم سپری کنم.در این هتگام صدایش را پایین اورد و گفت:نیاز!خداوند شوهرت رو رحمت کنه.اما اگه اون بیشتر به فکر تو و پسرش بود دست به اون کارهای قهرمانانه و شهادت طلبانه نمی زد.
    نیاز دیگر نمی توانست تحمل کند و با نفرت نگاهش کرد و گفت: تو حق نداری راجع به امید این طور جرف بززنی.داریوش!خودت میدونی که اون چه انسان والایی بود و تا چه حد با توفرق داشت.بهتره بیشتر از این منو عصبی نکنی.
    داریوش نگاه ملتمسانه ای به او کرد و گفت:نیاز توروخدا بس کن!باور کن منظوری نداشتم.ازت معذرت میخوام.حالا اجازه میدی بقیه حرفامو بزنم؟
    نیاز که رشته ی کلام داریوش از دستش در رفته بود و به کلی فراموش کرده بود در چه مقوله ای حرف می زند گفت: باشه بگو!اما حق نداری راجع به شوهرم حرف بزنی.فهمیدی؟!
    داریوش گفت:چشم چشم!قول میده! وبعد جرعه ای از چایش را نوشید وگفت:بله داشتم می گفتم: علی رغم اونچه که تو فکر می کنی من هنوز احساس می کنم جوونم و دوست دارم بقیه عمرمو اونجور که دلم میخواد بگذرونم.
    نیاز با بی اعتنایی گفت:خب بگذرون.کسی جلوت رو نگرفته.
    داریوش قوت قلبی پیدا کرد وگفت: آه.نیاز چه جوری برات بگم.باور


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    488 - 497



    می کنی، باور می کنی بیشتر سالهای عمرمو عاشق تو بودم؟ و تا خواستم فراموشت کنم، سر راهم سبز شدی و دوباره آتیش به جونم زدی؟"
    نیاز چشمهایش گرد شد. باورش نمی شد چه می شنود. نفرت و انزجار گذشته دوباره به سراغش آمد و تمامی وجودش را فرا گرفت. آه، فقط خدا می دانست تا چه اندازه از این مرد متنفر بود.
    در یک لحظه، موضوع بیماری فرزندش و تمام چیزهای دیگر از خاطرش رخت بربست و فریاد زد: "داریوش، برو بیرون، فهمیدی چی گفتم؟ برو بیرون، وگرنه با همین دستهام خفه ت می کنم."
    داریوش از جایش تکان نخورد و گفت: "بی جهت داد و فریاد نکن، فایده ای نداره! خودت می دونی در موقعیتی هستم که می تونم دخترهای هجده ساله رو خواستگاری کنم و باهاشون ازدواج کنم. می تونم روی هر کسی که دلم بخواد و انگشت بذارم، انتخابش کنم، فهمیدی؟ بنابراین باید قبول کنی که من تو رو واقعاً دوست دارم و از روی هوی و هوس نیست. آخه، بی انصاف، حالا هم که امید مرده و دیگه هیچ عذر و بهانه ای نداری."
    نیاز با درماندگی نگاهش کرد و گفت: "داریوش، خجالت بکش! اول اینکه، تو زن و بچه داری. این کار درستی نیست. و دیگه اینکه، با چه زبونی بهت بفهمونم ازت خوشم نمی آد و دوستت ندارم. از این گذشته، در شأن و شخصیت من نیست بیام زن تو بشم و در مقابل همسر و بچه هات قرار بگیرم. تازه... جواب عروس و پسرمو چی بدم. یه ذره هم عقل توی سرت نیست، وگرنه این پیشنهاد رو نمی کردی."
    داریوش از جایش بلند شد و گفت: "به کسی چه؟ بچه ها غلط می کنن توی کار ما دخالت کنن. به اونها چه مربوطه؟"
    نیاز از شدت خشم دهانش خشک شده بود. نمی دانست به او چه بگوید. همان طور حیران مانده بود و نگاهش می کرد. در نگاه او دنیایی از انزجار و تنفر بود. اما داریوش گویی این خشم و نفرت را نمی دید. روی حرف خودش ایستاده بود و سماجت می کرد.
    نیاز که از عصبانیت و ناراحتی به حد انزجار رسیده بود، درحالی که تمام بدنش می لرزید، گفت: "ببین، داریوش، فکر نمی کنی اول باید به فکر سلامتی پیروز باشی و بعد از این اراجیف سر هم کنی؟"
    داریوش گفت: "این دو تا موضوع جداگانه س و ربطی به هم نداره."
    نیاز پرونده را برداشت و به سوی او گرفت و گفت: "پسر بهتره اول دست به کار این موضوع بشی."
    در این هنگام، داریوش نگاهی به او کرد و گفت: "اما تا اون یکی درست نشه، من دست به این پرونده نمی زنم."
    نیاز دیگر نفهمید چه می کند. پرونده را روی میز پرت کرد و با صدای لرزان گفت: "باورم نمی شه که دم مرگ هم دست از رذالت و پستی خودن برنمی داری. بدبخت، باید بدونی اگه یه مو از سر پیروز کم بشه، اول از همه دخترت از غصه دق می کنه، فهمیدی؟ حالا هم بهتره گورت رو گم کنی. خودم مثل آب خوردن کارها رو روبه راه می کنم." و بعد فریاد زد: "برو بیرون، داریوش، برو بیرون!"
    داریوش با آرامش تمام از جایش بلند شد. لبخندی بر لب داشت که آتش به وجود نیاز می زد. وقتی که به در اتاق رسید، گفت: "نیاز، بهتره فکرهات رو بکنی. باورم نمی شد تا این حد احمق و یه دنده باشی. در صورت ازدواج با من، از تمام این مشکلات و دوندگیها خلاص می شی و می تونی باقی عمرت رو به راحتی و خوشی بگذرونی. من منتظر جوابت هستم." در را بست و رفت.
    نیاز به محض خروج او، زد زیر گریه. جز گریه چیز دیگری نمی توانست او را آرام کند. اشکهایش به شدت فرو می ریخت و صورتش را خیس می کرد. دقایق طولانی آن قدر گریه کرد که اشکش خشک شد. از اول هم بی جهت دست کمک به سوی داریوش دراز کرده بود. با چند روز تأخیر، خودش قادر بود تمام مقدمات خروج پیروز را سر و سامان بدهد. حالا اگر نیاز ارجمند توانست ویزا بگیرد که هیچ وگرنه مجبور بود پیروز را راضی کند که خودش همراه او برود.
    کمی که آرام شد، سراغ اردشیر رفت. نیاز تمام گذشته اش و از جمله نقش داریوش را در زندگی شان برای اردشیر شرح داده بود. وقتی که نتیجه ملاقاتش را با او برای اردشیر تعریف کرد، وقتی که اردشیر متوجه چهره ی دگرگون و چشمهای اشک آلود او گردید، از شدت عصبانیت تمام صورتش برافروخته شد. نمی دانست چه بگوید. از سویی، از جسارت و پررویی داریوش به خشم آمده بود. و از سوی دیگر، از پستی و بی وجدانی که او در این میان احساسات دخترش و نیز سلامتی و زندگی یک مرد جوان را که داماد او هم هست، نادیده گرفته و آن را وجه المصالحه روابط و زندگی خودش قرار داده است.
    دلش می خواست قدرتی داشت و با دستهای خودش گلوی داریوش را می فشرد. نمی دانست چه بگوید. از اینکه هیچ اقدامی نمی توانست انجام دهد، احساس درماندگی می کرد. با وجود این، رو به نیاز کرد و گفت: "نمی دونم، نمی دونم چی کار کنم! اما هر چی تو بگی و هر کاری که بخوای، برات انجام می دم. حتی اگه بخوای، می رم می کشمش. باور کن، نیاز، راست می گم!"
    نیاز سرش را تکان داد و گفت: "بس کن، اردشیر! این حرفها از تو بعیده. باید یه راه حل منطقی پیدا کنیم تا من دیگه چشمم به این مرتیکه نیفته. از طرفی، دوست ندارم پیروز به این موضوع پی ببره. می دونم هم به شدت ناراحت می شه، و هم ممکنه توی زندگی داخلی ش اثر بدی بذاره. این وسط نیاز چه گناهی کرده که باید چوب کارهای کثیف پدرش رو بخوره!"
    اردشیر پاسخ داد: "بهتره خودمون برای خروج پیروز و نیاز دست به کار بشیم. دو تا از دکترهای نظام پزشکی که همکار خودمون هستن."
    نیاز بلافاصله گفت: "آره، می دونم! خودم فردا می رم اونجا و کارهاش رو رو به راه می کنم. و البته پیروز می گه خودش می ره دنبال کارهاش و احتیاجی نیست من این طرف و اون طرف بدوم، اما من نمی خوام زیاد کار کنه و دوندگی داشته باشه. در هر حال، هر چند خدا رو شکر فعلاً حالش خوبه، اما باید احتیاطه ای لازمو انجام داد." اردشیر گفته او را تأیید کرد و بعد از ساعتی، از یکدیگر جدا شدند.
    نیاز سعی کرد حرفهای داریوش را فراموش کند، اما نمی توانست. تمام وجودش خشم و ناراحتی شده بود. ملاقاتش را با او به یاد می آورد و حرص می خورد.
    چیزی که به شدت نیاز را آزار می داد، این بود که به هیچ وجه نمی خواست موضوع علاقه داریوش و پیشنهادی که کرده بود، به گوش پیروز و نیاز برسد. بی جهت احساس شرم و گناه می کرد. باورش نمی شد پس از گذشت سالیان دراز، داریوش دوباره فیلش یاد هندوستان کند و در بدترین شرایط ممکن، به سراغ او بیاید.
    همان طور که پیش بینی می کرد، کارهای نظام پزشکی و صدور مجوز در عرض یک هفته به راحتی انجام شد. پیروز هم برنامه هایش را ترتیب داده و خودش را برای مسافرت آماده می کرد. خیالش از جانب بچه ها راحت شده بود زیرا هم پرستاری تمام وقت گرفته بود، و هم مهرانگیز و مادرش به او قول داده بودند که مراقب آنها باشند. امید زیادی داشتند که نیاز هم بتواند به عنوان همراه، ویزا بگیرد و دو نفری راهی سفر شوند.
    در عرض آن یک هفته، هیچ خبری از داریوش نشد. حتی نیاز ارجمند هم آن قدر درگیر کارهای خودش و شوهرش بود که فرصتی نداشت سری به خانه پدرش بزند. فقط گاهی به آنها تلفن می زد و جریان کارهایشان را توضیح می داد.
    روزی که قرار بود زن و شوهر جوان راهی سفارت انگلستان شوند، نیاز به آنها گوشزد کرد که هر چه زودتر نتیجه را به او خبر بدهند. به دلش گواهی شده بود که به هر دو نفرشان ویزا می دهند. اما از سوی دیگر، دلش شور می زد و اضطراب داشت. اگر پسر و عروسش ویزا می گرفتند و می رفتند، دیگر کوچک ترین مشکلی نداشت. و تنها نگرانی اش انجام عمل جراحی پیروز بود که آن هم مطمئن بود با موفقیت انجام خواهد شد.
    تا ظهر آن روز، اردشیر مرتب با او در تماس بود. نگرانی اش کمتر از نیاز نبود. او که هرگز در قلبش کینه ای از کسی نداشت و تمام بدیها و زشتیهایی را که در حق او می شد به راحتی به دست فراموشی می سپرد، ناخودآگاه کوهی از کینه و خشم نسبت به داریوش در دلش تلنبار شده بود و نمی توانست کارهای او را فراموش کند. در پی فرصتی بود که به قول معروف، زهرش را به او بریزد و دلش خنک شود.
    بالاخره، یک ساعت از ظهر گذشته بود که پیروز به مادرش زنگ زد و با خوشحالی گفت که به او و همسرش ویزا داده اند. نیاز از خوشحالی اشک به چشم آورد و بلافاصله خبر را به گوش اردشیر رساند. خوب ضرب شستی به داریوش نشان داده بود. از اول هم بی جهت از او کمک خواسته بود.
    آن شب را از خوشحالی جشن گرفتند. اردشیر هم حضور داشت. پیروز به خاطر مادر و همسرش تن به این سفر می داد. او مطمئن بود که هرگز خطری او را تهدید نخواهد کرد. از فردا می بایستی به فکر تأییدیه بلیت و مقدمات دیگر سفرشان باشند.
    نیاز از قبل با بیمارستانی که قرار بود پیروز در آن بستری شود و همچنین با دکترهای مربوطه، تماس گرفته و با آنها صبحت کرده بود. همه چیز آماده بود. پیروز و همسرش نیاز، به محض رسیدن به فرودگاه، به هتل و بعد از آن به بیمارستان می رفتند. یک کپی از پرونده پزشکی پیروز به بیمارستان فرستاده شده و دکتر جراح آن را مطالعه کرده بود.
    چقدر نیاز دلش می خواست همراه پسرس باشد. هزینه درمان سرسام آور بود. اما نیاز به هر ترتیب بود، آن را فراهم کرده و فرستاده بود.
    یک هفته بعد از گرفتن ویزا، یک روز صبح زود زن و شوهر جوان راهی فرودگاه شدند. مهرانگیز آنها را از زیر قرآن عبور داد و پشت سرشان کاسه آب ریخت. بچه ها در خواب بودند. اردشیر رانندگی می کرد و نیاز کنار دست او نشسته و در تمام طول راه با پسر و عروسش حرف می زد و آنها را راهنمایی می کرد که چه بکنند و چه نکنند.
    نیاز ارجمند همراه شوهرش روز قبل به خانه پدرش رفت و از مادر و برادرهایش خداحافظی کرد. داریوش در تهران نبود، برای کار به یکی از شهرستانها سفر کرده بود. به ناچار نیاز با پدرش تلفنی خداحافظی کرد.
    وقتی که به فرودگاه رسیدند، فرنگیس و سه پسرش و چند نفر از فامیل نیاز هم برای بدرقه اش به فرودگاه آمده بودند. نیاز از دیدن آنها خوشحال نشد و ترجیح می داد که به تنهایی پسرش را بدرقه می کرد. درهرحال، چاره ای نبود. از طرفی، حضور اردشیر چنان خوشایند نبود و نیاز می دانست اگر داریوش هم در فرودگاه همراه همسر و بچه هایش بود، با تردید و انتقاد به اردشیر نگاه می کرد و حضور او برایش سؤال برانگیز بود.
    فرودگاه شلوغ بود و بعد از نیم ساعت، پیروز و همسرش توانستند کارتهای پرواز را بگیرند و چمدانهایشان را تحویل بدهند. برای آخرین بار به سالن انتظار برگشتند و با همه خداحافظی کردند و رفتند. فرنگیس و دیگر همراهانش هم خداحافظی کردند. اما نیاز و اردشیر ترجیح تا انجام پرواز در فرودگاه بمانند و بعد آنجا را ترک کنند.
    نیاز دلهره و اضطراب عجیبی داشت. اردشیر برای او توضیح داد که جای هیچ نگرانی نیست و همه چیز خوب و درست انجام شده و بعد از این هم انجام خواهد شد. اما آنچه که در دل نیاز می گذشت، برای هیچ کس قابل درک نبود.
    مثل اکثر مواقع، پروازشان تأخیر داشت. باوجوداین، نیاز باز هم اصرار داشت بماند. اردشیر به او گفت: "می دونی که باید به بیمارستان برگردیم. بیمارها منتظر هستن."
    اما نیاز پاسخ داد: "من یک ساعت دیگه می مونم. فکر می کنم توی ترافیک موندم و دیر به بیمارستان رسیدم. مشکلی که بارها و بارها برای پزشکهای بیمارستان پیش اومده!"
    اردشیر تسلیم شد و حرفی نزد.
    بیش از چهل دقیقه به ساعت مقرر پرواز باقی مانده بود. اردشیر به نیاز پیشنهاد کرد که بروند و قهوه ای با هم بخورند. نیاز پذیرفت، اما هنوز از جایشان تکان نخورده بودند که مشاهده کردند پیروز و همسرش نگران و مضطرب به سوی آنها در حرکت هستند.
    نیاز و اردشیر با ناراحتی خود را به آنها رساندند و نیاز پرسید: "چی شده مادر؟ پیروز جان، حالت خوبه؟ چرا برگشتین؟"
    پیروز که رنگ به چهره نداشت، با صدای لرزان و نارسا پاسخ داد: "مامان، من... من ممنوع الخروج هستم. پاسپورتمو ازم گرفتن. مامان من... من حق خروج از کشوررو ندارم!"

    فصل نوزدهم

    یک هفته از اتفاقی که برای پیروز افتاده بود، می گذشت و نیاز هنوز علت ممنوع الخروجی او را نمی دانست. پیروز به مادرش تأکید کرده بود مبادا در این مورد تحقیق و پافشاری کند، زیرا ممکن است کار بدتر شود. و نیز گفته بود که خودش حدس می زند علت چه می تواند باشد و به زودی برای رفع آن اقدام می کند.
    اما واقعیت چیز دیگری بود که هم پیروز و هم همسرش به هیچ وجه صلاح نمی دیدند که نیاز به آن پی ببرد. موضوع برای خود نیاز ارجمند هم عجیب جلوه می کرد. در واقع، کسی که ممنوع الخروج شده بود پیروز نبود، بلکه همسرش نیاز بود و علت آن هم بدهی مالیاتی ذکر شده بود. در وهله اول، نیاز فکر می کرد اشتباهی در دفاتر کاری و شرکتی پدرش رخ داده که باعث ممنوع الخروجی او شده است. زیر داریوش عادت داشت هر کارخانه ای که می خرید و یا هر شرکت تجاری که تأسیس می کرد، نیمی از سهام آن را به نام فرزندانش خریداری می کرد. هیچ کس نمی توانست باور کند که فکر داریوش در چه زوایای تنگ و تاریکی کار می کند.
    داریوش با وجود معاملات زیادی كه انجام می داد، همیشه سعی داشت از دادن مالیاتهای مربوطه شانه خالی كند. هرچند در انتها مجبور می شد آن را پرداخت كند، اما همیشه به اداره مالیات بدهكار بود. هنگام خروج از كشور، وكیلش به او گوشزد كرد كه بهتر است بدیهای معوقه را پرداخت كند وگرنه ممكن است جلوی خروج او را بگیرند. نه تنها او را، بلكه شركایش كه كسانی جز فرزندانش نبودند هم از این امر مستثنی نبودند.
    از قضا، چندی قبل داریوش كلی مواد اولیه برای كارخانه اش سفارش داده بود كه شامل مالیات هنگفتی می شد. با وجود تذكرات و اخطارهایی كه به او شده بود، هنوز در پرداخت آن این دست و آن دست می كرد. مثل همیشه تصمیم داشت مالیتها را با تعویق و در فرصتهایی كه مناسب كار و كسبش بود پرداخت كند. اما بعد از ملاقات با نیاز، یك فكر شیطانی به ذهنش رسوخ كرد و با عَلَم كردن یك شاكی خصوصی خیلی زود توانست باعث صدور حكم ممنوع الخروجی شركای شركت را كه خودش را هم شامل می شد، گردد و به انتظار نتیجه ی آن بنشیند. برایش مهم نبود كه دخترش دچار دردسر شود چون می دانست مشكلی نیست كه او از پس حل آن برنیاید. در صورت توافق با نیاز، می توانست به راحتی با پرداخت بدهیها، حكم را لغو كند. تنها فكری كه آزارش می داد این بود كه مبادا پیروز تنها و بدون همسرش راهی سفر شود كه آن را هم با روحیه ای كه از مرد جوان سراغ داشت، بعید می دید.
    حق با داریوش بود، هنگامی كه مانع خروج نیاز شدند، پیروز گویی خلع سلاح شد و به كلی از رفتن به سفر صرفه نظر كرد. هر چه همسرش به او اصرار كرد كه تنها به این سفر برود و وجود او چندان ضروری نیست، پیروز قبول نكرد. زیرا به طور كلی نگران همسرش شده بود و نمی دانست موضوع از كجا آب می خورد. بالاخره پیروز به فكرش رسید به پدرزنش مراجعه كند و از او كمك بخواهد.
    تا آن زمان، نیاز حتی فكرش را هم نمی كرد كه از داریوش كمك بخواهد. وقتی كه پسرش نام او را بر زبان آورد و گفت كه قصد دارد به ملاقاتش برود، ناگهان گویی جرقه ای در مغز نیاز روشن شد و او را دچار بهت و حیرت كرد. باوجود اینكه داریوش به وسیله دخترش از نرفتن آنها به خارج مطلع شده بود، كوچك ترین اقدامی و یا حتی سؤالی در این مورد از آنان نكرده بود. بدون تردید، به عنوان یك پدر، حداقل می توانست تلفنی كند و خودش در پی چگونگی كار دامادش برآید.
    بنابراین نیاز رو به عروسش كرد و پرسید: "نیاز جان، یعنی تو تا به حال در مورد كار شوهرت به پدرت حرفی نزدی؟ از اون كمكی نخواستی؟ آخه، خیلی عجیبه! اگه دست رو دست بذاری و اقدامی نكنی _"
    نیاز دستپاچه شد و با ناراحتی گفت: "راستش، مامان... من... من همون روزهای اول با پدرم صحبت كردم. اون هم به من قول همكاری داد، اما بعد از اون دیگه نتونستم پیداش كنم. انگار رفته مسافرت، حتی دو سه بار هم رفتم خونه. مادرم گفت كه بی خبر رفته سفر. مثل اینكه مشكلی براشون پیش اومده!"
    پیروز با تعجب پرسید: "پس چرا به من چیزی نگفتی؟ من همه امیدم به پدرت بود كه كار من درست كنه و یا دست كم بفهمه علت ممنوع الخروجی تو چیه؟"
    كلمه ی تو بی اختیار از زبانش خارج شد و مادرش با كنجكاوی پرسید: "ببینم پیروز، تو ممنوع الخروجی یا همسرت؟"
    پیروز شانه ای بالا انداخت و گفت: "چه فرقی می كنه، مامان! در هر حال یه اشتباه لفظی بود!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    498
    نیاز با سادگی تمام گفت: « راستش پیروز، همون روز اول هم که موضوع رو فهمید، من ازش خواستم که کمکمون کنه، ولی روی خوشی نشونم نداد. برام عجیب بود. می دونم بابام حاضره جونش رو برای من بده و بعد هم که یه دفعه غیبش زد و دیگه ندیدمش!»
    پیروز با ناباوری نگاهش کرد و گفت: « این حرفها چیه می زنی؟ حتما مشکلی براش پیش اومده! حالا کی از مسافرت برمی گرده؟ باید خودم برم باهاش صحبت کنم.»
    نیاز که شاهد صحبت زن و شوهر جوان بود، آرام آرام پی به حقیقت دردناکی می برد که برایش باورکردنی می نمود. او جنس و طینت داریوش را می شناخت، اما باز هم نمی توانست باور کند که او جان یک جوان را نادیده بگیرد و به خاطر اعراض شخصی اش تمام جنبه های انسانی را زیر پا بگذارد. او حتی به فرزند خودش هم رحم نمی کرد.
    با وجود این، هنوز در این مورد شک داشت. بنابراین به پیروز و نیاز سفارش کرد که در اولین فرصت به سراغ داریوش بروند و مشکل خود را با او در میان بگذارند. مشکلی که خود داریوش به آن آگاه بود و هنوز در مورد آن هیچ اقدامی نکرده بود.
    فردای آن روز، موضوع را با اردشیر در میان گذاشت. او هم مثل نیاز نمی توانست باور کند که در این مورد دست داریوش در کار باشد و او در کمال پستی مانع خروج دامادش از کشور شده است. او هم معتقد بود که بدون شک اشتباهی رخ داده است و داریوش نمی تواند تقصیری داشته باشد. اما اینکه هیچ اقدامی در این مورد به عمل نیاورده، سوالی بود که ذهن او را مشغول کرده و هیچه می گذشت، او را بدبین تر می کرد.
    سه هفته گذشت و هیچ خبری از داریوش نشد. او با اینکه ظاهرا از سفر برگشته بود، باز هم اقدامی در مورد کار دامادش به عمل نیاورده بود. به تدریج، نوعی سکوت همراه با حیرت همه را در بر گرفت. نیاز تصمیم داشت که به مقامات بالاتر نامه ای بنویسد و اعتراض خود را به گووش آنها برساند. وکیلش معتقد بود که به یکی از نماینده های مجلس و بعد رئیس نظام پزشکی و همچنین یکی دو نفر دیگر که در راس امور مملکتی بودند، نامه ای نوشته و تقاضای رسیدگی به کار پیروز در آن عنوان گردد. اما از سوی دیگر، هرکس که می شنید داریوش در این مورد هیچ اقدامی نکرده است، دچار شک و تردیدی می شد. چون گرهی بود که به آسانی به دست او بازشدنی بود.
    داریوش ارجمند حتی به دخترش هم پاسخ درستی نداده و سرانجام در برابر اصرار و گله ی او گفته بود: « در دست اقدامه، ولی کمی طول می کشه.»
    سرانجام بعد از سپری شدن یک ماه، نیاز صبرش به پایان رسید و علی رغم اعتراض اردشیر، یک روز به داریوش تلفن زد و خواستار دیدارش شد. می خواست مطمئن شود که آیا در این مورد گناهی متوجه داریوش می شود یا موضوع دیگری در میان است.
    داریوش که خودش قرار بود تا ده روز دیگر برای ادامه معالجاتش به سفر برود، دعوت نیاز را اجابت کرد و سر ساعت مقرر به بیمارستان رفت. نیاز از رنگ چهره ی او فهمید حال خوشی ندارد، با وجود این دلش به رحم نیامد و کمترین دلسوزی ای نسبت به او در خود احساس نکرد.
    داریوش لبخند موذیانه ای بر لب داشت که با وضع جسمانی او جور در نمی آمد. نیاز با خودش فکر کرد که شاید او اینگونه احساس می کند و داریوش قصد و غرضی ندارد.
    وقتی که نیاز با او سلام و احوالپرسی کرد، پی برد که داریوش از موضع قدرت و بی نیازی با او برخورد می کند. با وجود این، چیزی به رویش نیاورد و بدون مقدمه سر اصل موضوع رفت و گفت: « حتما می دونی برای چی خواستار دیدارت شدم.»
    داریوش در کمال پررویی گفت: « نه، اصلا نمی دونم. بعد از آخرین برخوردی که با هم داشتیم و اون حرفهای گزنده و بدی که به من زدی، سعی کردم از هرگونه ملاقاتی باهات پرهیز کنم، اما... خب، باز فکر کردم در هر حال، ما با هم فامیل هستیم. به خاطر دخترم هم که شده باید خیلی چیزها رو ندیده بگیرم.»
    نیاز بدون توجه به او پرسید: « ببینم داریوش، چرا هیچ کاری در مورد ممنوع الخروجی دامادت نمی کنی؟ تو که این همه دخترم دخترم می کنی تا به حال کوچیک ترین اقدامی نکردی که اون زن و شوهر مشکلشون حل بشه و برن!»
    داریوش بلافاصله گفت: « دختر من ممنوع الخروجه، چه ربطی به پسر تو داره؟ بهش بگو تنهایی به این سفر بره!»
    چشمهای نیاز از حیرت گرد شد و داریوش ادامه داد: « می بینی که پسر تو هم بدون همسرش قادر به انجام هیچ کاری نیست، وگرنه به تو دروغ نمی گفت و به تنهایی به سفر می رفت!»
    نیاز با عصبانیت پاسخ داد: « واقعا متاسفم، چه فرقی داره؟ اونها زن و شوهر هستن و در تمام مشکلات زندگی مشترکن.»
    داریوش حرفی نزد و همان طور موذیانه نگاهش را به او دوخت.
    نیاز دوباره پرسید: « چرا حرف نمی زنی؟ فقط یک کلمه بگو کمکشون می کنی یا نه؟»
    داریوش گفت: « والا چی بگم!»
    نیاز ادامه داد: « یعنی چی، چی بگم؟ داریوش، جون بچه ی من در خطره. اگه اون ترکش لعنتی یه میلی متر حرکت کنه، خطر جانی برای بچه من به همراه داره، می فهمی؟»
    داریوش نگاه طولانی به او انداخت و گفت: « نیاز، من هم جونم در خطره. چرا نمی فهمی؟ من هم زندگی م به مویی بنده. تو فقط به فکر خودت و پسرتی! باید بدونی خیلی آدمهای دیگه وضعشون از تو بدتر و وخیم تره! در ثانی، چند بار بهت بگم من جلوی رفتن پسر تو رو نگرفتم، می تونه بره و خودش رو درمان کنه. نیاز نمی تونه از کشور خارج بشه، چون بدهی مالیاتی داره. منم وضع مالی درستی ندارم که بتونم بدهیهای اونو بدم. تنها کاری که تونستم بکنم برای خودم بوده که هم تعهد دارم و هم به مقدار از بدهیهایی که شامل حالم می شده پرداخت کردم و شرکا هم همگی متعهد شدن که تا وقت معینی این بدهیها پرداخت بشه. در واقع، من چون مریضم و جونم در خطره، وکیلم تونسته موقتا اجازه خروج منو بگیره.» و بعد موذیانه به نیاز نگاه کرد و لبخند زد.
    نیاز که بغض کرده بود، گفت: « یعنی می گی دست رو دست بذارم و تماشا ککنم؟ ببینم، داریوش، چی توی اون کله ی تو می گذره؟» بعد با ناباوری نگاهش را به داریوش دوخت و با لکنت گفت: « نکنه این هم از نقشه های کثیف همیشگی ت باشه؟»
    داریوش خندید. خنده ای بی صدا و چندش آور که چهارستون بدن نیاز را به لرزه انداخت. نیاز برای لحظه ای نفسش در سینه حبس شد. نه، نمی توانست باور کند. چگونه امکان داشت؟ چگونه چنین چیزی ممکن بود که مردی به خاطر امیال شخصی اش روی زندگی جوانی پای بگذارد و جان او را مورد معامله قرار دهد؟
    نه، باورکردنی بود. با درماندگی گفت: « چرا داریوش؟ مگه ممکنه؟ تو رو به خدا بگو، بگو که من اشتباه می کنم و ...»
    داریوش به تندی پاسخ داد: « هیچ اشتباهی در کار نیست. چطور عیبی نداره تو قلب و احساس و سلامتی منو ندیده بگیری و به یه دندگی و غرور بیجات زندگی منو سیاه کنی. حالا مزه شو بچش. ببین خوبه آدم باعث آزار و شکنجه کسی بشه یا نه؟»
    نیاز به گریه افتاد و گفت: « داریوش چرا نمی فهمی؟ اون تنها بچه ی منه. اون پسرمه، پسری که پدرش رو از دست داده!من توی این دنیا تنها اونو دارم. اگه خدای نکرده یه مو از سرش کم بشه....ٱ
    داریوش گفت: « خب نذار کم بشه. زندگی شو نجات بده. تو که می تونی! اگه جون بچه ات انقدر برات مهمه، نجاتش بده. دست از این خودخواهی و خود پسندی ات بردار. چه عیبی داره؟»
    نیاز یا استیصال تمام بی اختیار پرسید: « چطوری؟ چطوری نجاتش بدم؟»
    داریوش لبخندی زد و گفت: « چرا خودت رو به بیراهه می زنی؟ یعنی نمی دونی چطوری؟ راهش خیلی آسونه! چرا با سوالهای بچگانه باعث می شی پسرت هر روز یه قدم به مرگ نزدیک بشه و تو رو تنها بذاره؟»
    نیاز به گریه افتاد. به پهنای صورتش اشک می ریخت. حاضر بود جلوی داریوش به زانو بیفتد و از او خواهش کند که دست از یکدندگی و عداوت بردارد و پسرش را نجات دهد. حاضر بود خودش را به پاهای او بیاندازد و استغاثه کند. اما داریوش به او فرصت هیچ کاری نداد. از جایش بلند شد و گفت: « تا ده روز دیگه می رم خارج. بهتره فکرهات رو بکنی. مسافرتم یه ماه طول می کشه. دیگه تا بازگشتم خدا می دونه چه اتفاقهایی بیفته. بهتره عجله کنی. می تونیم بلافاصله بعد از عقد، دو تایی به این سفر بریم. دیگه خودت می دونی!» و با عجله در را باز کرد، نیاز را تنها گذاشت و رفت.
    نیاز می دانست که تا روشن نشدند وضعیت عروسش، پیروز امکان ندارد تن به این سفر بدهد. با وجود این تصمیم گرفت در این مورد با او صحبت کند و او را متقاعد کند که ناچار است بدون همسرش به مسافرت برود. در غیر این صورت، نیاز تنها کاری که در آن لحظه می توانست انجام دهد، این بود که به سراغ اردشیر برود. خوب می دانست تمام درها به رویش بسته شده و دری که می توانست باز شود و جان پسرش را نجات دهد، به مرگ و نیستی و خودش منتهی می شود. بی اختیار با بدنی لرزان و یخ زده خودش را به اردشیر رساند.
    او که منتظر نتیجه ی گفت و گوی آنها بود، از دیدن چهره ی بی رنگ و چشمهای هراسان نیاز به وحشت افتاد و هزار گونه فکر بد و سیاه از مغزش عبور کرد. اما سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند. به آرامی رو به رویش نشست و از او خواست آنچه را که بین او و داریوش گذشته، برایش تعریف کند.
    بعد از شنیدن حرفهای نیاز، خون به صورتش هجوم آورد و دستهایش بی اختیار به حالت مشت درآمد. دقایقی به سکوت گذشت و بالاخره گفت: « نیاز، فکرش رو نکن. بهت قول می دم راه حل مشکلمون رو پیدا کنم و هرچی زودتر پسرت رو بفرستم بره. بهت قول می دم!» تو بهتره اول با پیروز صحبت کنی، اگه قبول کرد که تنها بره که هیچ، در غیر این صورت....»
    نیاز با نگرانی گفت: « اردشیر تو رو خدا مبادا دست به کار احمقانه ای بزنی؟ کاری دست خودت ندی؟»
    اردشیر گفت: « نه نیاز! این چه حرفیه که می زنی. من که بچه نیستم! فقط چند روزی بهم فرصت بدهتا در این مورد فکر کنم، باشه؟» اما خودش علی رغم قولی که به نیاز داده بود، نمی دانست چه کند و یا از کجا شروع کند.
    در آن روزها، اردشیر کاملا در جریان چگونگی حال و روح او قرار داشت و به شدت برایش ناراحت و نگران بود. هر کاری از دستش بر می آمد، در هر فرصتی که ممکن بود، برایش انجام می داد. تمام وقت خود را صرف نیاز می کرد. هرچند از با او بودن کمال لذت را می برد و روحش شاد و سرحال می شد، اما در دل نگران او بود و آرزو داشت به هر طریقی که شده بتواند مشکلش را حل کند.
    روزها و شب ها از پی هم می گذشت و اردشیر سرگشته و بلاتکلیف به دنبال نیاز هر سو می دوید و انتظار می کشید. آن قدر با خودش فکر کرده و شبها بی خوابی کشیده بود که زیر چشمهایش گود افتاده و چهره ی ریاضتکش و رنجوری پیدا کرده بود. در اعماق نگاهش، آرام آرام آرزوها می مردند و به فنا می پیوستند. زبان گویایش، دیگر بیان کننده هیچ واژه ی امیدبخشی نبود. تمام واژه ها معنی و مفهوم خود را برایش از دست داده بودند.
    نتیجه تمام آنها هیچ بود و هیچ. نتیجه سالها پیگیری و دویدنها، به صفر رسیدهبود. بعد از سالها انتظار در صف تنهایی، به همان نقطه اول رسیده بود. بدون شک، اگر تا آن زمان در هر صف میلیونی هم ایستاده بود، سرانجام نوبتش می رسید. دیگر در هیچ افقی پرنده ی سپیدی را در حال پرواز نمی دید. از هیچ کس و هیچ چیز به غیر از بخت واژگونش، گله مند نبود. از خودش،از وجود سوخته و تباه شده اش گله مند بود که نتوانسته بود جان عاشق و حرمان کشیده اش را به سرچشمه ی زلال و گوارای خوشبختی برساند. تمام عمرش را انتظار کشیده بود. دیگر توان هیچ انتظاری را نداشت. باید هرچه زودتر نقطه ی پایانی بر این انتظار بی پایانش می گذاشت تا زندگی اش معنایی می گرفت.
    زمستان فرا رسیده بود. صبح که قصد خروج از منزل را داشت، ناگهان متوجه شد برف زمین را سفیدپوش کرده است. خوشحال شد. تصمیم گرفت پای پیاده تا بیمارستان را طی کند. آن روز، نه برنامه ی عمل داشت و نه بیمار بدحالی انتظارش را می کشید. اگر نیم ساعتی هم دیرتر می رسید، می توانست بیماران بستری اش را ویزیت کند. برف از زمین و آسمان می بارید. اما او با پالتتوی بلند و کیفی که به دست داشت، بی محابا خیابان ها را طی می کرد.
    پس از ساعتی، به بیمارستان رسید. سراپایش خیس شده بود، اما او کوچک ترین احساس ناراحتی نمی کرد. بعد از رسیدن به بیمارستان متوجه شد اکثر پزشکان به خاطر ترافیک سنگین و راه بندان هنوز نرسیده اند اما نیاز حضور داشت و مشغول بازدید از بیماران بود.
    وقتی که چشمش به سر و وضع اردشیر افتاد، بی اختیار خندید و چشمهایش برق زد. اردشیر با خوشحالی نگاهش کرد و گفت: « همین خنده ی تو کافی یه که من از هرچی به سرم اومده، خوشحال و راضی باشم. خب بگو ببینم، چطوری خودت رو به اینجا رسوندی؟ ترافیک بیداد می کنه!»
    نیاز با خوشرویی گفت: « این دیه یه رازه، نمی تونم بهت بگم!»
    اردشیر سری تکان داد و گفت: « تو تمام زندگی ت رازه!» و همان طور که نیاز را ترک می کرد تا به بخض خود برود، پرسید: « امشب میای شام بریم بیرون؟ توی هوای برفی نمی دونی چه کیفی داره!»
    نیاز خندید و گفت: « حالا تا شام!»
    برف همچنان می بارید. نیاز و اردشیر از پشت شیشه ی رستورانی که مشغول صرف شام بودند، ریزش قشنگ ذرات برف را تماشا می کردند. اتومبیل نیاز به یخ شکن مجهز بودف با وجود این، هر دو نگران برگشتشان بودند.
    اردشیر آه بلندی کشید و گفت: « نیاز، من مجبورم برم، برم یه سفر اجباری!»
    چشمهای نیاز گرد شد و با ناراحتی پرسید: « سفر؟ منظورت چیه؟ نکنه داری سر به سرم می ذاری؟»
    اردشیر لبخند محزونی زد و گفت: « نه عزیزم! سر به سرت نمی ذارم. محبوبم، باید برم پیش شقایق! بهم احتیاج داره. نمی تونم تنهاش بذارم.»
    اشک به چشمهای نیاز هجوم آورد و بی اختیار چند قطره از روی گونه هایش به پایین غلطید. با نابوری اردشیر را نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید. بیش از آن نتوانست تحمل کند. چهره اش را بین دستهایش پنهان کرد و زار زار گریست. « اما اردشیر، تو قول کمک به من دادی! تو گفتی کمکم می کنی!»
    دل اردشیر به درد آمد. دستهای نیاز را از صورتش جدا کرد و آنها را نگه داشت و به آرامی فشرد. در نگاهش دنیایی غم و حسرت موج می زد.
    کاش او هم می توانست مثل نیاز گریه کند. اما مدتها بود که چشمه های اشکش خشک شده بود و جای آن را حفره های خشک و خالی حسرت پر کرده بود. دیگر جایی در دلش برای غمی تازه باقی نمانده بود. تمام غمهای عالم دلش را لبریز کرده بودند و جان خسته و محزونش را فشار می دادند. دیگر هیچ چیز نمی توانست دگرگونش کند. دیگر هیچ تن لرزه ای قادر نبود تکانش دهد و تغییری در جانش به وجود اورده بود. به انتهای عاشقی رسیده بود. عاشق ترین جان را در درون روح بزرگ و آسمانی اش حبس کرده بود.
    بالاخره نیاز آرام شد و پرسید: « اتفاقی افتاده که باید بری پیش شقایق؟»
    اردشیر سری تکان داد و گفت: « راستش، حالا نمی تونم چیزی بهت بگم. اما اونچه که هست، اینه که بهتره خودت رو ناراحت نکنی. چیز مهمی نیست، یه اختلاف کوچیک پیش اومده، اما من وظیفه ی خودم می دونم به عنوان پدر شقایق اونجا حضور داشته باشم تا بعدها موجب ناراحتی و پشیمونی خودم نشه.»
    نیاز با بغض پرسید: « کی برمی گردی، اردشیر؟ تو رو خدا زود بیا! می دونم که خیلی تنها و بی پناهم.»
    اردشیر لبخندی زد و گفت: « می دونی که روحم برای تو پر می کشه نیاز! مطمئن باش در اولین فرصتی که امکانش باشه پیش تو بر می گردم.»
    نیاز پرسید: « کی می ری؟»
    اردشیر گفت: « سه چهار روز دیگه می رم.»
    نیاز سری تکان داد و گفت: « پس تکلیف من چی می شه؟ تکلیف پسرم چی می شه؟ این جوری می خوای کمکم کنی؟»
    اردشیر لبخند محزونی بر لب آورد و گفت: « نیاز، من تا دم مرگ به فکر تو هستم. توی همین دو سه روزی که هستم کاری می کنم که پیروز بتونه از ایران خارج بشه، بهت قول می دم!»
    نیاز با ناباوری پرسید: « چه جوری؟ اردشیر مگه اینکه افسون کنی!»
    « در هر حال باید بدونی من هر کاری، هر کاری که از دستم بر بیاد انجام می دم. نمی خوام ازم ناراحت و آزرده بشی.» ــ نیاز روز قبل با پیروز صحبت کرده بود می خواست او را متقاعد کند که همراه بکدیگر به مسافرت بروند. او می دانست که
    پایان ص 507


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    508-517

    عروس جوانش هم بدون چون و چرا موافقت ميکند. اما چيزي که پيروز به او گفت نيازرا دگرگون کرد. او نمي دانست که داريوش با هزار ترفند و دورغ و بدون اينکه به دخترش حرفي بزند، امضايي هم از پيروز پاي يکي از ورقه هاي خريد گرفته و در اين ميان پاي پسرش هم در ميان است. نياز تا ديروز خبري از اين موضوع نداشت و وقتي از آن مطلع شد مي دانست که ديگر هيچ راهي برايش باقي نمانده است.
    -اما اردشير...من...من تصميم خودمو گرفتم.
    و دوباره به گريه افتاد. اردشير بغضي را که در گلو داشت، قورت داد و نگاه خصمانه و گنگ خودرا به نقطه نامعلومي دوخت و حرفي نزد. بيش از يک هفته به رفتن داريوش باقي مانده بود. او در هر لحظه منتظر خبري از سوي نياز بود. هربار که زنگ تلفن به صدا در مي امد، قلبش به تپش مي افتاد و فکر ميکرد بدون شک نياز است. او ميدانست که نياز يک مادر است و بالاخره به خاطر نجات پسرش به پيشنهاد او جواب مثبت مي دهد.
    داريوش قصد داشت که با نياز ازدواج کند اما در واقع هدفش اين بود که آن همه اهانت هاي اورا به طريقي که خودش مي دانست تلافي کند و دق دلي چندين ساله اش را برسرش درآورد. او بيش از آنچه که عاشق نياز باشد، دلش ميخواست دکتر ارژنگ را به چنگ آورد و آن گاه هر معامله اي را که ميخواست ،با او به انجام برساند. اما انگار تقدير برايش به گونه اي رقم خورده بود که زندگي او هرگز با نياز پيوندي نداشته باشد و او همچنان در آرزوي بدست آوردن نياز بسوزد و دم برنياورد.
    آري، درست يک هفته قبل از پروازش، تلفن منزلش به صدا درآمد. پسر بزرگش گوشي را برداشت و بعد از ردو بدل کردن چند جمله، رو به پدرش کردو گفت:
    -بابا جان، ناصره! با تو کار داره!
    ناصر پسر کوچک داريوش بود و به تازگي به دوران نوجواني اش پاي گذاشته بود. داريوش بدون توجه به چهره نگران پسرش، گوشي را گرفت و گفت:
    -الو، ناصر، کجايي؟ کاري داري؟
    ناصر با صداي لرزان و نارسا گفت:
    -سلام بابا. بهتره به حرفام گوش کني!
    داريوش با نگراني گوشي را جابجا کرد و گفت:
    -کجايي؟ چيزي شده؟ چرا صدات اينقدر ضعيفه؟
    ناصر ادامه داد:
    -بابا من فرصت زيادي ندارم! بهتره به حرفام گوش کني. بابا...بابا منو گروگان گرفتن، تو بايد رضايت اينهارو جلب کني تا منو آزاد کنن!
    داريوش فرياد زد:
    -کجايي؟پدرشون رو درمي آرم. پدر سوخته ها! بده باهاشون حرف بزنم.
    از آن طرف خط صدايي به گوش داريوش رسيد:
    -بهتره اول به حرفام گوش کني و بعد نرخ تعيين کني! ببين، آقاي ارجمند، دو روز، فقط دو روز فرصت داري تا اسم نياز ارجمند و پيروز جاويد رو از فهرست افراد ممنوع الخروج کشور بيرون بياري. در غير اين صورت ، هرگز و هرگز پسرت و نمي بيني.
    گوش هاي داريوش داغ شد. دستش لرزيد و گوشي تلفن بر زمين افتاد. ار تباط قطع شد.
    نبايد فرصت را از دست ميداد. بدون اينکه کوچکترين حرفي به کسي بزند، سوار ماشين شد و به سوي خانه نياز رفت. در زد. مهرانگيز در را باز کرد و اورا به داخل دعوت کرد. هنوز سرشب بود. پيروز و همسرش تازه رسيده بودند. اما نياز هنوز در مطب بود و به خانه مراجعت نکرده بود.
    نياز که از آمدن پدرش به وجد آمده بود، به او خوشامد گفت و برايش چاي آورد. اوضاع ظاهري خانه و رفتار ساکنان آن، بسيار طبيعي بود و داريوش هيچ چيز غير عادي مشاهده نکرد. تصميم گرفت تا آمدن نياز از مطب منتظر بماند. سعي کرد ظاهرش را حفظ کند و چيزي بروز ندهد.
    پيروز با وجودي که ته دلش از او دلگير بود و از بي توجهي پدر زنش دل خوشي نداشت ، چيزي به روي خودش نياورد و سرگرم صحبت شد. گذشت دقايق براي داريوش طاقت فرسا بود. بالاخره صداي اتومبيلي در پارکينگ منزل پيچيد و صداي پاي نياز به گوش رسيد. داريوش مي توانست از چهره و برخورد او بفهمد که تا چه حد در گروگان گيري پسرش دست دارد. اما حيرت و بهت نياز بيشتر از آن بود که بتوان حدس زد. او انتظار ديدار هرکسي را در منزلش داشت، به غير از داريوش. هردو سعي کردند ظاهري معمولي و دوستانه داشته باشند. براي همگان، آمدن داريوش آن هم بي خبر بسيار غير عادي و غير منتظره بود. داريوش تصميم نداشت به آساني کوتاه بيايد و تن به خواسته هاي نياز بدهد. اما از طرفي، احساس ميکرد نياز از ماجرا خبر ندارد. بعد از دقايقي، رو به دختر و دامادش کرد و گفت:
    -ببخشين، ميشه من به طور خصوصي با خانوم دکتر صحبت کنم؟ ميدونين که مسافرم و در مورد بيماريم هزار مسئله و مشکل دارم.
    مهرانگيز در آشپز خانه بود. بچه ها مشغول تماشاي تلويزيون بودند. نياز و پيروز هم آنها را تنها گذاشتند و به بچه ها پيوستند. داريوش بدون مقدمه گفت:
    -نياز، بايد بهت بگم دست به کار خطرناکي زدي.عواقب بدي برات داره!
    نياز با حيرت پرسيد:
    -در مورد چي حرف ميزني، داريوش؟ دوباره چه سازي کوک کردي؟
    داريوش که سعي ميکرد صدايش را بالا نبرد، پرسيد:
    -يعني تو هيچي نمي دوني؟ نمي دوني بچه منو گروگان گرفتن؟
    چشم هاي نياز گرد شدو به سادگي کفت:
    -نه به خدا! داريوش، منو گروگان گيري؟ آخه تا به حال نفهميدي اين کارها از من ساخته نيست؟
    داريوش نمي دانست حرف اورا باور کند يا نه؟ غير از او، چه کس ديگري مي توانست ذينفع باشد؟ با خشونت ادامه داد:
    -بهتره بدوني، تموم خطوط خونه و دفتر کارمو تحت کنترل قرار دادمو ردشون رو پيدا مي کنم ، مثل آب خوردن پدر همه شون رو درمي آرم!
    نياز شانه بالا انداخت و گفت:
    -هر کاري دلت ميخواد بکن. من نه گانگسترم، نه باجگير. بهتره بري سراغ اوني که اين کارو کرده. در ثاني کم که نداري، خب هرچي خواستن بهشون بده تا پسرت رو آزاد کنن.
    داريوش احساس کرد نياز چيزي از موضوع نمي داند. با ترديد نگاهي به او انداخت و گفت:
    -نمي خوام اين موضوع به گوش کسي برسه. فرنگيس به اندازه کافي اعصابش داغونه. دخترمو هم نمي خوام نگران کنم. آخه، اون و ناصر خيلي با هم نزديکن. فقط اينو بدوني بهتره نياز ، اگه يه مو از سر پسرم کم بشه، باعث و بانيشو ميکشم! به دارش مي کشم ، فهميدي؟
    باز هم نياز اظهار بي اطلاعي کرد و متقاعدش ساخت که در اين جريان کوچک ترين نقشي ندارد. بعد از رفتن داريوش نياز به فکر فرو رفت. شايد اين هم از نقشه هاي عجيب و غريب داريوش بود که به طريقي قصد داشت اورا متهم کند و وصله اي به او بچسباند. خودش به اندازه کافي درگيري فکري داشت. به خصوص از ديروز که اردشير به او گفته بود تا سه چهار روز ديگر بايد به نزد دخترش برود و در اين مدت مشکل اورا هم حل خواهد کرد. بيشتر درگير افکار ضد و نقيضش شده بود.
    اردشير از آن روز هم مطبش را تعطيل کرده بود تا به کارهايش برسد و مقدمات سفرش را فراهم کند. او به نياز گفته بود آشنايي دارد که داراي مقام و پست مهمي است و به او قول همکاري داده تا بتواند اسم نياز را از فهرست افراد ممنوع الخروج خارج کند. اين را صبح همان روز به وسيله تلفن به اطلاع نياز رسانده بود.
    نياز نمي دانست از روزي که داريوش پيشنهادش را با او درميان گذاشته بود، اردشير نقشه اي طرح کرده بود تا هرچه زودتر تمام دسيسه هاي داريوش را نقش بر آب کند. او در فرودگاه با برادرهاي نياز آشنا شده بود. نياز ارجمند قبلا براي اردشير تعريف کرده بود که درميان برادرانش با کوچک ترين آنها که اسمش ناصر است، صميمي تر و نزديکتر است و نسبت به او علاقه بيشتري احساس ميکند.
    روزي که قرار بود پيروز و همسرش به انگلستان بروند،اردشير از نزديک ناصر را ديد و از چهره و حرکات پسر نوجوان خوشش آمد. او شباهت زيادي به خواهرش داشت و همان حجب و شرمي که در فرنگيس بود، به ارث برده بود. چندي بعد، طي صحبت هاي معمول، اردشير به نياز ارجمند گفت:
    -نياز جان، تو حق داري برادر کوچيکت رو بيشتر دوست داشته باشي . چون شباهت زيادي به خودت داره .
    و بعد به شوخي افزود:
    -اين هم از خود پسندي هاي خانوم ها.
    آن روز نياز خنديد و توضيح داد که به خاطر شباهتش با ناصر، اورا دوست ندارد، بلکه او بسيار مهربان و انسان است و هميشه در هر مورد يار وغمخوار او بوده است.
    اردشير از اين فرصت استفاده کرد و پرسيد که او چه ميخواند و کجا تحصيل ميکند . و بدين طريق اسم و نشاني مدرسه او را به خاطر سپرد. او دوست پزشکي داشت که مشاور و مسئول يکي از مراکز ترک اعتياد جوانان بود. آنها برنامه هاي گسترده اي داشتند که جوانان را با مضرات اعتياد آشنا سازند و از اعتياد آنها جلوگيري به عمل آورند. اردشير به او تلفن کرد و از او خواست که در يکي دو مدرسه راهنمايي براي بچه ها سخنراني کند. او قبلا هم از اين گونه فعاليت ها داشت و اين اقدامش چندان غير منتظره نبود.
    دوست پزشکش از اين پيشنهاد استقبال کرد و وقتي فهميد اردشير داوطلبانه در مدارس حاضر به راهنمايي و ارشاد بچه هاست ، بسيار خوشحال شد و از اقدام انساني او تشکر کرد. اردشير نام سه مدرسه را ذکر کرد که يکي هم مدرسه اي بود که ناصر درآن درس ميخواند.
    وقت بسيار تنگ بود. بنابراين سه روز پياپي وقتش را صرف رفتن و سخنراني در اين مدارس کرد. اولين روز به مدرسه ناصر رفت و وقتي که مشغول بحث و گفتگو با بچه ها بود ، چشمش به او افتاد که از دور به او لبخند ميزد و سر تکان ميداد.
    اردشير در آخر وقت اورا صدا کرد و چند کلمه اي با او حرف زد و در انتها گفت:
    -ناصر جان، ازت خواهشي دارم!اگه فرصت داشته باشي، تلفني به من بزني.
    ناصر با خوشحالي قبول کرد و اردشير افزود:
    -البته بايد در مواردي به من کمک کني. يه کار خير در پيش هست و بهتره محرمانه بمونه تا کسي خبردار نشه. ميدوني که بعضي از آدمها داراي عزت نفس هستند و نبايد بفهمن کسي به اونها کمک ميکنه.
    ناصر به شدت سرش را تکان داد و گفت:
    -بله آقاي دکتر، مي فهمم. خاطرتون جمع. به کسي حرفي نميزنم. من حتما به شما تلفن ميکنم.
    اردشير هيچ راه ديگري نداشت و مجبور بود به پسرک اعتماد کند و موضوع خواهر و شوهر خواهرش را با او در ميان بگذارد. همان شب ناصر به او تلفن کرد. اردشير بعد از سلام احوالپرسي و حرفهاي ديگر پرسيد:
    -ناصر جان، مثل يک مرد قول ميدي که هر چي ميگم پيش خودت بمونه و با کسي درميون نذاري؟
    ناصر با حرارت گفت:
    -بله آقاي دکتر! بهتون قول ميدم. مطمئن باشين حتي به نياز هم نميگم.
    اردشير خوشحال شد. فهميد که او به خواهرش بيش از ديگران علاقه دارد. بنابراين بلافاصله گفت:
    -اتفاقا پسرم، موضوع به خواهرت نياز مربوط ميشه.
    ناصر سکوت کرد. فکرکرد خواهرش دچار مشکلي شده که رهايي اش چندان ساده نيست. ترس برش داشت و با لکنت پرسيد:
    -منظورتون چيه، آقاي دکتر؟ يعني...يعني نياز هم معتاد شده؟
    اردشير خنديد و او را مطمئن ساخت که چنين چيزي نيست و بعد از صحبت هاي مقدماتي، ماجراي ممنوع الخروجي نياز و پيروز وجراحت پيروز را شرح داد. به ناصر متذکر شد که پيروز ممکن است همين فردا دچار مشکل شود و جانش را از دست بدهد. با وجود اين، حاضر نيست تنهايي تن به اين سفر بدهد. بنابراين وجود همسرش براي او ضروري است.
    ناصر که خودش از ممنوع الخروج بودن پيروز مطلع بود پرسيد:
    -آقاي دکتر، در اين مورد چه کمکي از من ساخته اس؟ من که کاري نمي تونم بکنم! درثاني من فکر ميکردم فقط پيروز ممنوع الخروجه نه خواهرم.
    اردشير گفت:
    -تا به حال از خودت پرسيدي چرا پدرت هيچ اقدامي در اين مورد نمي کنه؟
    ناصر به فکر فرو رفت و بعد از لحظه اي گفت:
    -بابا مي گن کمي طول ميکشه.
    اردشير گفت:
    -وتو باور ميکني ؟ با اين امکانات که پدرت داره، تو باور ميکني؟ تو ميدوني که خواهرت نياز در چه تب و تابي به سر ميبره؟ تو ميدوني اگه يه مو از سر پيروز کم بشه، چه بلايي سر خواهرت مياد؟ اون با عشقي که به شوهرش داره، حتي ممکنه خودش رو بکشه. مگه يادت نيست به خاطر پيروز از خونه فرار کرد؟
    ناصر با ناراحتي گفت:
    -چرا آقاي دکتر، يادمه، اما...من نميدونم چرا پدرم در اين مورد کاري نمي کنه!
    اردشير گفت:
    -ببين پسرم، من هم بي اطلاعم اما ميدونم که پدرت دل خوشي از پدر پيروز نداشت. حالا هم در واقع، روابطشون،منظورم روابط پدرت با پيروز خوب نيست. فقط سعي دارن ظاهرشون رو حفظ کنن. ما به اين چيزها کاري نداريم، بايد کمکم کني که موافقت پدرت رو براي کمک به اين زن و شوهر جوون جلب کنيم. کمک ميکني؟
    ناصر گفت:
    -به خاطر خواهرم دست به هرکاري ميزنم!
    اردشير خوشحال شد. بعد از آن دوسه بار ديگر با يکديگر صحبت کردند. اردشير سعي ميکرد هيچ حرفي از نياز جاويد و نگراني و اضطراب او بر زبانش جاري نشود. او که تمام اين اقدامات را به خاطر نياز انجام ميداد، سعي داشت نام اورا برزبان نياورد و جاي هيچ گونه شک و شبهه اي نگذارد.
    تا اينکه بعد از مکالمات فراوان و قول و قرارهاي زياد، ناصر قبول کرد داوطلبانه نقش گروگان اردشير را بازي کند و تن به اين فداکاري بزرگ بدهد. اردشير ميدانست که درصورت عملي شدن نقشه شان، ناصر را تحت فشار قرار ميدهند تا نام و مشخصات گروگان گيرها را آشکار سازد. در اين مورد هم خاطر نشان کرد که ناصر ميتواند به راحتي نام ومشخصات دکتر پژمان را برزبان بياورد و هيچ لازم نيست که همکاري خودش را آشکار کند و مورد شماتت و ملامت پدرش قرار گيرد. اما ناصر آنقدر شجاعت داشت که در صورت لزوم، حاضر بود همکاري خودش را به پدرش اعلام کند و حتي به او بگويد که اقدامش غير انساني و کينه توزانه است.
    بعد از سومين روز سخنراني اردشير در مدرسه، راهي منزلش شد. او براي طبيعي جلوه دادن اقدامش درسه مدرسه جداگانه سخنراني کرده بود، وگرنه همان روز اول موفق به ديدار ناصر شده و نقشه اش را با او در ميان گذاشته بود. عصر ان روز، بي تابانه منتظر آمدن ناصر بود. آدرس منزلش را به او داده بود. به پسرک اعتماد کامل داشت. در صورتي که لو ميرفت، بازهم ابايي نداشت. ناصر کمي ديرتر از موعد به خانه اردشير رسيد. با يکديگر سوار ماشين شدند و از اولين تلفن عمومي به داريوش زنگ زدند. ناصر برخلاف تصور اردشير، بسيار آرام و حتي خوشحال به نظر مي رسيد و انگار از عملي که انجام داده دچار هيجان شده بود.
    اردشير با پسر جوان قرار گذاشته بود در صورت آمدن هرماموري و يا پدرش به آنجا، به پشت بام خانه برود و خود را مخفي کند. اگرچه اردشير مطمئن بود که داريوش از جا و مکان او اطلاعي ندارد. خوشحال بود که روز پرواز پيروز و همسرش، داريوش در فرودگاه نبود و اورا نديده است. و نيز باوجودي که ناصر به او اطمينان داده بود که خطوط تلفن منزلشان تحت کنترل نيست ، اردشيرباز هم احتياط کرده و از تلفن عمومي با داريوش تماس گرفته بود.
    اردشير طي تماس هاي متعددي که با ناصر داشت، او را تحت تاثير قرار داده بود. او که سالهاي زيادي با جوانان در ارتباط بود و کاملا با روجيه آنها آشنايي داشت ، خوب ميدانست که از چه راهي وارد صحبت شود و چگونه ناصر را مجاب کند که کارش انساني و عاقلانه است. بنابراين وقتي پسر جوان خودرا به خانه اردشير رساند، مي دانست که او به خواست خودش و به خاطر نجات خواهر و شوهر او دست به اين کار زده است.
    از همه مهم تر و حياطي تر براي ارشير، اين بود که نياز هيچ اطلاعي از اين موضوع نداشته باشد. چون ميدانست داريوش سراغ اولين کسي که ميرود نياز است. وآنقدر زرنگ و مجرب هست که بفهمد نياز از موضوع پسر او مطلع است يا خير. حدسش درست بود. داريوش در همان لحظه اول درک کرد که نياز کوچکترين اطلاعي از اين ماجرا ندارد. اما نمي دانست اگر قدرت داشت و به فکرش ميرسيد، به خاطر پسرش به اقداماتي بدتر از اين دست ميزد.
    آنچه را داريوش به آن اهميتي نميداد و براي نياز مخفي کردن آن حياتي بود، ابراز عشق و پيشنهاد ازدواج داريوش به او بود. حتي اردشير هم سعي داشت اين موضوع هرگز به گوش ديگران نرسد. چون ميدانست که نياز تا چه حد در اين مورد حساس است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    518 تا 527

    دارویش 4 روز فرصت داشت در این مورد تصمیم بگیرد.اگر بیمار نبود و دچار دردسر بزرگی نشده بود شاید هرگز کوتاه نمی آمد و درصدد تلافی و انتقام و اقدامات دیگری میکرد.به خصوص که خودش هم عازم سفر بود و اگر فرنگیش از ماجراهای پشت پرده چیزی میفهمید و در مورد غیبت پسرش با موضوع ممنوع الخروجی دخترش ارتباطی دستگیرش میشد دیگر روزگارش سیاه بود.
    با وجود این از پا ننشست.دو نفر مراقب جلوی خانه نیاز به کار گماشت و تمام رفت و آمدهای نیاز و سپرش را تحت کنترل در آورد.او در کمال سماجت تا آخرین روزی که مهلت داشت میخواست گروگانگیرها را پیدا کند.غافل از اینکه بر خلاف تصورش گروگانگیرهایی وجود نداشت.و پسرش در جوار دکتر پژمان و حرفها و راهنماییهای او ساعات خودش و آرامش بخشی را سپری میکرد.
    ناصر فقط نگران مادرش بود.آنهم بعد از اولین شب غیبتش از مکانهای مختلف بخانه زنگ میزد و او را از نگرانی در می آورد.خواه ناخواه فرنگیس هم از ماجرا خبردار شد و چون اصل موضوع را نمیدانست شوهرش را تحت فشار گذاشت که هر چه میخواهند فراهم کند و جان پسرش را نجات دهد.
    داریوش در تماسهای کوتاهی که ناصر با منزلشان داشت نمیتوانست با او صحبت کند.چون ناصر اذعان میداشت حق زدن کوچکترین حرف اضافی را ندارد و فقط زنگ زده تا از سلامتش آنها را مطلع کند.
    در بعدازظهر سومین روز ناصر به پدرش گفت:باباجان موضوع داره خیلی جدی میشه.چرا اقدامی نمیکنین؟پیروز و خواهرم برای فردا صبح بلیط رزرو کردن اگه اونها نتونن از ایران خارج بشن هرگز نمیتونین منو ببینین.گوشی را قطع کرد و داریوش را با یک دنیا فکر و هراس بر جای گذاشت.
    پیروز و نیاز برای سه روز متوالی بلیت رزرو کرده بودند تا در هر شرایطی که خروج آنها امکان داشت پرواز کنند.در نهایت شیونها و نفرینهای فرنگیس و نگرانیهای خودش برای نجات جان پسرش او را وادار به اقدام کرد.
    اردشیر هم که روزهای پر از تنش و سختی را گذرانده بود به نیاز گفته بود که پیروز برای اولین پرواز که همان صبح آخرین روز مهلت داده شده بود بلیتها را تهیه کرده و عازم رفتن شود.نیاز با دلهره و تردید قبول کرد ولی باورش نمیشد که اقدامات اردشیر به این آسانی مشکل به آن بزرگی را حل کند.
    بعد از آخرین شب اقامت ناصر در خانه اردشیر آنها منتظر بودند که خبر عزیمت پیروز و همسرش را بشنود و ناصر راهی خانه اش شود.قرار بود که به پدرش بگوید گروگانگیرها را ندیده چون نقاب به چهره داشتند.و حتی از محل اقامتش هم خبری ندارد چون موقعی که او را میدزیدند چشمهایش را بسته بودند.
    داریوش قبل از آنکه جواب موافقی به گروگانگیرها بدهد از همان دقایق اول با وکیلش تماس گرفت و به او گقت که در کوتاهترین مدت و به هر وسیله ای که میتواند بدهی مالیاتی دخترش و همچنین پیروز را که شریک او محسوب میشد پرداخت کند و هر چه زودتر حکم ممنوع الخروجی آنها را لغو نماید.و حتی اگر شد با یک مامور در فرودگاه حضور یابد و اسناد لازم را هم همراه داشته باشد.اما در این مورد به هیچکس حرفی نزد و سعی داشت تا آخرین لحظه مقاومت کند.
    اردشیر میدانست که بالاخره لو میرود و تحت تعقیب قرار میگیرد اما برایش مهم نبود و خود را آماده هر گونه برخورد و کینه توزی داریوش کرده بود.روز قبل به نیاز تلفنی زده و از اینکه نمیتوانست در فرودگاه همراه او باشد معذرت خواسته بود.با پیروز و همسرش نیاز هم به وسیله تلفن خداحافظی کرد و برایشان آرزوی برگشتی همراه با سلامتی و موفقیت نمود.
    جالب اینکه گروگان و گروگانگیر در مدت کوتاهی آنقدر با یکدیگر مانوس شده بودند که هیچکدام تمایلی به جدایی از هم نداشتند.هر چند اردشیر به همسایه هایش اعتماد داشت با وجود این به ناصر تذکر داده بود که هر چه کمتر د رمعرض دید آنها باشد و به سرایدار ساختمان هم گفته بود که ناصر پسر یکی از دوستانش میباشد.
    صبح روز سه شنبه که قرار بود پیروز و نیاز راهی خارج شوند از دمدمه های صبح اردشیر بیدار بود.طول آپارتمانش را آنقدر قدم زده بود که پاهایش به درد آمده بود.ساعت 9 صبح رانشان میداد و هنوز خبری از تلفن نیاز نشده بود.نمیدانست داریوش موفق شده در آن مدت کوتاه اقدامی برای دخترش انجام بدهد یا نه.
    ناصر مشغول خوردن صبحانه بود و با خودش فکر میکرد اگر پدرش در این مورد اقدامی نکرده باشد به طور حتم یا کاری دستش ساخته نبوده و یا جان او برایش ارزش ندارد.از فکر دوم آزرده خاطر میشد و احساس بی پناهی و بی کسی رنجش میداد.سه روز از مدرسه غیبت داشت.کم کم موضوع را همه میفهمیدند و ناصر به تدریج آثار پشیمانی و پریشانی در قلبش به وجود می آمد و او را دچار تردید میکرد که آیا دست به اقدام درستی زده یا خیر.
    انتظار آنها چندان به طول نینجامید.هنوز نیم ساعتی سپری نشده بود که صدای زنگ تلفن اردشیر در فضای خانه طنین انداز شد.نیاز بود اما اردشیر در این مورد چیزی به ناصر بروز نداد.صدایش هیجان زده و بی نهایت خوشحال بود.با ناباوری شاهد عزیمت موفقیت آمیز پسرش شده و بعد خود را به اولین تلفن عمومی رسانده بود تا خبر را به گوش اردشیر برساند.شادی اردشیر کمتر از او نبود.
    نیاز با صدای بلند و لرزان میگفت که خود داریوش همراه وکیلش در تمام مدت همراه آنها بوده و حتی در قسمت بالای سالن برای بررسی گذرنامه ها حضور داشته است.نیاز دیگر متذکر نشد که رفتار داریوش با او تا چه حد خصمانه و بی اعتنا بوده و حتی نیم نگاهی به او نینداخته است.
    در ادامه صحبتهایش نیاز اضافه کرد:اما نمیدونم چرا فرنگیس بر خلاف اون دفعه از رفتن دخترش خوشحال نبود و یه جور نگرانی و ترس توی صورتش دیده میشد.
    آنها بیست دقیقه ای صحبت کردند و قرار شد در اولین فرصت اردشیر به او زنگ بزند و به دیدارش برود.
    ناصر شاهد گفت گوی آنها بود و از اینکه اقداماتشان به نتیجه رسیده بود احساس شادی و افتخار میکرد.البته اردشیر به او گفته بود که قرار است یکی از دوستانش خبر عزیمت آنها را بدهد و او فکر میکرد کسی که تماس گرفته فردی است که در فرودگاه شاهد رفتن پیروز بوده است.احساس میکرد قهرمانی است که توانسته جان پیروز را نجات بدهد و مایه خوشحالی و امید خواهرش به زندگی باشد.چشمهایش برق میزد و آنقدر هیجان و شور در وجودش جمع شده بود که دلش میخواست پرواز کند و فریاد بزند.
    اردشیر او را محکم در آغوش گرفت و سرش را بوسید و گفت:ناصر تو یه قهرمانی!بزرگترین قهرمانی که توی عمرم دیدم!جسارت و شجاعت تو رو تحسین میکنم!حالا به راحتی میتونی بری خونه.
    اشک در چشمهای ناصر جمع شد.پای رفتن نداشت و دلش برای اردشیر تنگ میشد.اردشیر ترجیح میداد که او هر چه دیرتر حرکت کند.زیرا میترسید به محض اینکه پایش به خانه برسد داریوش او را تحت فشار قرار دهد و هر چه زودتر به سراغ او بیاید.
    دکتر پژمان شب همان روز عازم سفر بود و باید هر چه زودتر آنجا را ترک میکرد.نیاز هم میدانست که او همان شب حرکت میکند و میرود.کوهی از غم در دل اردشیر تلنبار شده بود.دلش نمیخواست قبل از اینکه نیاز را ببیند و با او حرف بزند دچار گرفتاری شود.
    نگاهی به ناصر انداخت و با درماندگی پرسید:پسرم میشه ازت یه خواهش دیگه بکنم؟
    ناصر با خوشحالی گفت:خواهش میکنم آقای دکتر بفرمایید!
    اردشیر گفت:میشه چند ساعتی دیرتر بری خونه؟قبلش بهشون تلفن بزن و بگو که حالت کاملا خوبه و به محض دریافت خبر رسیدن خواهرت و شوهرش خودت رو به پدر و مادرت میرسونی.
    ناصر به سادگی پاسخ داد:البته دکتر پژمان!اینکه کاری نداره!
    اردشیر به ناصر نگفت که خودش هم مسافر است و میخواهد بدون دردسر ایران را ترک کند و برود.تصمیم داشت د رمدت چند ساعتی که فرصت دارد نیاز را ببیند و حرفهایش را با او بزند.دلش گواهی میداد که بعد از آن نمیتواند راحت و بی دردسر در خانه اش زندگی کند.هر چند که ناصر به او مهر بورزد و با حسن نیت راجع به او صحبت کند پدری پشت سرش قرار داشت که دنیایی از کینه و بخواهی نثارش میکرد.
    در حضور ناصر دیگر نمیتوانست با نیاز تماسی داشته باشد.از روی ملاحظاتی هم تا آن لحظه پسر جوان را تنها نگذاشته بود.نمیدانست چه کند .به سر بردن در خانه جز اینکه از کارهایش عقب بماند و دیرتر موفق به دیدار نیاز شود ثمر دیگری نداشت.با هزار تردید و دودلی تصمیم گرفت دو سه ساعتی ناصر را در خانه بگذارد و به سراغ نیاز برود.چاره ای نبود.بنابراین روبه ناصر کرد و گفت:ببین پسرم میتونی چند ساعتی توی خونه تنها بمونی تا من برگردم؟
    ناصر خنده ای کرد و گفت:البته دکتر پژمان!شما طوری حرف میزنین که انگار من بچه هستم.خاطرتون جمع با جایی هم تماس نمیگیرم.
    اردشیر نگاه پر مهری به او انداخت و گفت:پس بیا بریم بیرون یه تلفن دیگه به خونواده ات بزن تا خیالشون راحت بشه و بعد تو رو برگردونم.
    ناصر قبول کرد.
    پس از ساعتی اردشیر با هزار دلهره خود را به بیمارستان رساند.نیاز انتظارش را میکشید.هر چند اردشیر در مورد ملاقاتش حرفی به او نزده بود اما او منتظر اردشیر بود.به طوری که تا چشمش به او افتاد با لحن گلایه آمیزی گفت:پس کجایی؟چرا انقدر دیر اومدی؟چند بار تصمیم گرفتم بهت زنگ بزنم هر بار کاری پیش اومد.
    اردشیر در دل خدا را شکر کرد که نیاز نتوانسته بخانه بزنگ بزند اما ناگهان حالن نیاز عوض شد.با یک دنیا شور و محبت به چشمهای اردشیر نگاه کرد و گفت:اردشیر نمیدونم چطوری ازت سپاسگزاری کنم!اصلا برایم مهم نیست که چطوری اینکار رو کردی اما واقعا بزرگترین خدمتی بود که توی عمرم کسی در حق من انجام داده.راستی اردشیر چطوری چطوری میتونم ازت تشکر کنم؟
    اردشیر خندید و گفت:خودت میدونی که به هر شخصی که وابسته و مورد مهر توئه من چه احساسی دارم.این حرفها چیه؟تشکر چیه؟نیاز تو روح و روان منی!من هر چی برات بکنم کم کردم.خودت میدونی!
    نیاز با لحن غمگینی گفت:اردشیر قول میدی زود برگردی؟آخه این چه وقت رفتنه؟
    اردشیر لبخند محزونی زد و گفت:مجبورم نیاز!مجبورم!در این هنگام سکوتی کرد و گفت:عصر برای خداحافظی میام خونه تون هم بچه ها رو ببینم و هم مهر انگیز خانومو در ضمن...ترجیح میدم تنهایی برم فرودگاه.
    نیاز با ناراحتی گفت:این چه حرفیه که میزنی؟مامان فکر میکنه که تو برای شام میای خونه و بعد همگی میریم فرودگاه.
    اردشیر بتندی پاسخ داد:نه نه!بهتره تنها برم.من حتی از خواهرم سروین هم خواهرش کردم نیاد.اومدن تو به فرودگاه جز دردسر و ناراحتی چیز دیگه ای نداره.
    نیاز گفت:منظورت رو نمیفهمم تو چرا اینطوری شدی؟ببینم اردشیر اتفاقی افتاده؟و یا دلت نمیخواد من با تو دیده بشم؟
    اردشیر با درماندگی به او نگاهی کرد و گفت:ازت خواهش میکنم نیا باشه؟
    نیاز دیگر حرفی نزد ظاهرا قبول کرده بود اما در دلش هزار سوال وجود داشت که آن را بر لب نیاورد.
    وجودش فریاد میزد که دلش نمیخواهد اردشیر او را ترک کند و برود اما هیچ چاره ای نبود.همانطور که او را نگاه میکرد گفت:اردشیر یعنی تا رفتنت دیگه نمیبینمت؟
    اردشیر که چشمهایش پر از اشک شده بود گفت:همینطوره عزیزم!تو بهتره به کارهای روزمره ات برسی اینطوری بهتره من عصری یه نوک پا میرم دیدن مهرانگیز خانم و بعد هم راهمو میکشم و میرم طرف فرودگاه پرواز خیلی دیروقت نیست.
    نیاز پرسید:عجیبه!معمولا پروازهای تو دیروقت بود!
    اردشیر بلافاصله گفت:آخه با یه شرکت دیگه پرواز میکنم.در ضمن نیاز من باهات تماس میگیرم تا از نتیجه عمل پیروز خبردار بشم.راستی کلید خونه رو دادم به خواهرم گهگاهی سر بزنه.گلدونها رو به همسایه بغلی سپردم تا خشک نشن از اون نظر نگرانی ندارم.و بعد گفت:نیاز میای بیرون کمی قدم بزنیم؟میدونم کار داری بهت قول میدم خیلی معطلت نکنم.
    نیاز بی اختیار بیاد اخرین روزی افتاد که امید از او خواست به پارک بروند و قدم بزنند.بدنش لرزید و برای اینکه اشکهایش را پنهان کند چشم به پنجره دوخت ذرات برف آرام آرام بر زمین مینشست.وقتی که امید رفت پاییز بود و حالا در زمستان چند سال بعد اردشیر قصد داشت او را ترک کند.نمیخواست آنچه در قلبش میگذرد بر زبان اورد.
    به اشکهایش اجازه داد که بر روی گونه هایش بغلتند.دیگر توان نگهداری هیچ درد و غمی را در وجودش احساس نمیکرد.رو به اردشیر کرد و گفت:نه بیرون داره برف میاد.نمیتونیم راه بریم دیگه فرصتی نیست اردشیر!بهتره بری تا به کارهات برسی.
    اردشیر مایوس شد اما حرفی نزد.در هر حال باید میرفت.چند دقیقه زودتر و یا دیرتر چه فرقی میکرد؟چگونه میتوانست از معبودش دل بکند و برود؟کاش میتوانست بدون دردسر بماند و در بدترین شرایط و تنهاترین لحظات نیاز کنار او باشد.
    چه سرنوشتی!هر لحظه لبه تیز تیغهای انتقام داریوش را بر روی گردنش بیشتر احساس میکرد.خیلی ساده لوح بود اگر فکر میکرد که داریوش به ماهیت او پی نمیبرد و یا آسان و ساده از گناهش میگذرد و او را رها میکند.از آنهم ترسی نداشت نگرانی اش بیشتر متوجه نیاز بود.میدانست که داریوش میتواند به راحتی او را متهم به هزار گناه ناکرده نماید و باعث رسوایی و ابروریزی شود.همان بهتر که در آن شرایط در کنار نیاز دیده نشود.
    در آخرین فرصتی که داشت نگاه ژرفی به معبودش انداخت و او بدرود گفت وقتی که رفت تهی بود.تهی تهی!قلب و روح و روان و جان عشقش را به جا گذاشته بود و به سنگینی کوه در حرکت بود.شانه هایش دیگر تحمل فشار بار تنهایی و دوری را نداشت.پاهایش سست و مردد او را بسوی سرنوشتی میکشاند که نامعلوم و مبهم بود.
    آیا میتوانست دوباره نیاز را ببیند؟آیا میتوانست زمانی هم دستهای او را در دست بگیرد و از گرمای مطبوع آن عمر دوباره از سر گیرد؟آیا این شانس را داشت که بار دیگر چشمهای سیاه و عمیق او را نگاه کند و در ژرفای آن غرق شود؟
    به سختی و با هر زحمتی که بود خود را بخانه رساند ناصر مشغول تماشای تلویزیون بود و از دیدن او خوشحال شد و از جایش برخاست.اردشیر با نگرانی گفت:سلام پسرم!چه خبر؟
    ناصر به آرامی پاسخ داد:هیچ خبر دکتر پژمان!همه چیز امن و امانه!و خنده شیرینی سر داد.
    اردشیر گفت:میدونم گرسنه شدی امیدوارم منو ببخشی.کارم کمی طول کشید.الان میرم برات یه چیزی میخرم.چی دوست داری؟این دو سه روزه از بس که بهت پیتزا و چلو کباب دادم خودم خسته شدم.
    ناصر دوباره با صدای بلند خندید و گفت:اما آقای دکتر من اگه هر روز هم چلوکباب بخورم سیر نمیشم خودتون رو ناراحت نکنین.
    اردشیر نگاهی به ساعتش انداخت.نزدیک دو بعدازظهر بود با خودش حساب کرد اگر بتواند تا پنج یا شش عصر رفتن ناصر را به تعویق بیندازد خطر دستگیری اش کمتر است.صحب آن روز به ناصر گفته بود که قصد دارد آن شب به اصفهان برود.
    همانطور که خود را برای خرید ناهار آماده میکرد گفت:راستی ناصر جان بهت گفتم که امشب میرم اصفهان چی دلت میخواد از اونجا برات بیارم؟
    ناصر تشکر کرد و گفت:خیلی ممنون دکتر پژمان!انشالله بهتون خوش بگذر اصفهان گز داره که من دوست ندارم!
    ساعتی بعد که هر دو مشغول خوردن ناهار بودند نیاز زنگ زد و رسیدن پیروز و نیاز را به اردشیر خبر داد.
    اردشیر با خوشحالی رو به ناصر کرد و گفت:ناصر جان خواهرت و پیروز رسیدن و حالشون خوبه.و بعد باز هم برای احتیاط بیشتر اضافه کرد:این دوست من مرد خیلی خوبیه و در تمام عمرم هر کاری که از دستش بر می اومده برام انجام داده.
    پسرک حواسش به او نبود و بیشتر به کاری که کرده بود فکر میکرد و غرق در ماجراجوییهای خودش بود.اردشیر از اینکه مجبور بود به او دروغ بگوید از ته دل احساس ناراحتی میکرد.اما خودش میدانست که باید تمام احتیاطهای لازم را بجا آورد.
    اردشیر هر آن انتظار داشت که ناصر از جا بلند شود و قصد رفتن کند اما او غرق در گفت و گو با اردشیر بود و شتابی برای رفتن از خود نشان نمیداد.بعد هم ترجیح داد که یکی از سریالهای تلویزیون را ببیند و بعد راهی شود.در تمام این


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    528 - 537
    مدت اردشیر دلش همانند سیر و سرکه می جوشید و دائم چشمش به ساعت بود .
    بالاخره ، حدود ساعت پنج ، پسرک از جا بلند شد و گفت : « دکتر پژمان ، فکر می کنم دیگه باید برم . هوا هم داره تاریک می شه . زودتر برم ، بهتره و می دونم بابا و مامان هر دو خیلی نگران هستن . »
    اردشیر گفت : « حق با توئه ، پسرم ! بهتره با همدیگه بریم به یه آژانس . تو خودت برو یه ماشین بگیر که من و تو با هم دیده نشیم . بهتره چند تا خونه مونده به منزلتون پیاده بشی و بقیه ی راه رو پیاده بری . من پشت سرت حرکت می کنم تا خیالم راحت بشه که صحیح و سالم رسیدی . البته تا نزدیکیهای کوچه تون می آم و بعد برمی گردم م می ترسم مورد سوء استفاده قرار بگیرم . »
    ناصر می خواست اعتراض کند که اردشیر گفت : « می دونم که بچه نیستی ، اما در این مورد من باید مطمئن بشم که سالم پیش پدر و مادرت برگشتی تا احساس ناراحتی و وجدان نکنم ، باشه ؟ »
    ناصر قبول کرد .
    ساعتی بعد ، پسرک از آژانس پیاده شد و مسیر چند خانه را پیاده طی کرد و به خانه رسید .
    اردشیر به طور عادی از جلوی کوچه رد شد و نفس بلندی کشید و در دل دعا کرد که هیچ اتفاق ناگواریر برایش رخ ندهد . با عجله به منزل رفت . چمدانش را که چند روز قبل آماده کرده بود ، از کمد خارج کرد . در خانه اش ریخت و پاش زیادی شده بود که هیچ فرصتی برای تمیز کردن نداشت . می دانست که خواهرش ترتیب همه چیز را در غیاب او خواهد داد . باید هرچه زودتر خانه را ترک می کرد . وسایلش را برداشت و سوار اتومبیل شد . همسایه ها هیچ کدام از رفتن او اطلاعی نداشتند ، برخلاف دفعات پیش که به رسم احترام از همگی آنها خداحافظی می کرد و می رفت .
    ساعت از شش گذشته بود که به در خانه ی نیاز رسید . زنگ زد و با عجله وارد خانه شد . مهرانگیز منتظرش بود . مثل همیشه با قرآن و کاسه ای آب در دست قصد بدرقه اش را داشت . اردشیر هدایایی را که برای بچه ها خریده بود به آنها داد . عباس و خدیجه که محبت قلبی به او داشتند ، به گردنش آویختند و او را غرق بوسه کردند . اشک در چشمهای اردشیر فوران کرد و به شدت از استقبال بچه ها متاثر شد .
    مهرانگیز دست کمی از بچه ها نداشت . به شدت گریه می کرد و از دوری اردشیر ناراحت بود . اما با خودش فکر می کرد که در هر حال فرزند او در ارجحیت قرار دارد و حتماً مسئله ای پیش آمده که اردشیر باید هرچه زودتر نزد او برود و مشکلش را حل کند .
    همانطور که با محبت نگاهش می کرد ، گفت : « پسرم ، انشاء الله .... به سلامت برگردی و من تا زنده هستم ، بتونم دوباره ببینمت . » در این هنگام باز به گریه افتاد و گفت : « می ترسم ، در غیاب تو بمیرم و عمری باقی نمونه که دوباره - » حرفش نیمه تمام ماند و به هق هق افتاد .
    اردشیر به مرز جنون رسیده بود . در مقابل آن دریای خروشان و متلاطم مهر و محبت ، طاقت و توان ایستادگی نداشت . با عجله دست در کیفش کرد و پاکتی در آورد و به مهرانگیز داد و گفت : « مادر جون ، بعد از رفتن من این نامه رو بدین به نیاز ، فقط ازتون خواهش می کنم تا من نرفتم ، به دستش نرسونین . قول می دین ؟ »
    مهرانگیز نامه را گرفت و حیران پرسید : « قول می دم ، اما چرا ؟ چه فرق می کنه ؟ تازه من .... از کجا بفهمم تو رفتی یا نه ؟ »
    اردشیر گفت : « در آخرین فرصت که به سالن ترانزیت رسیدم ، تلفن می کنم . شاید یکی دو ساعت بعد از اون و یا فردا صبح نامه رو بهش بدین ، باشه ؟ »
    مهرانگیز همان طور مبهوت سر تکان داد و اردشیر افزود : « لطفاً سوال نکنین چرا ، خودتون علتش رو می فهمین . ازتون ممنونم . فقط قول بدین نامه رو صحیح و سالم به دستش برسونین . »
    مهرانگیز با ناراحتی گفت : « باشه ، بابا جون قول می دم . چرا آنقدر نگرانی ؟ بچه که نیستم ، امشب یا فردا صبح نامه رو بهش می دم ، خاطرت جمع . حالا بشین یه چایی بخور و بعد برو . »
    اردشیر طاعت کرد .
    مهرانگیز به آشپزخانه رفت و اردشیر برای اخرین بار به در و دیوار خانه و عکسهای امید و نیاز چشم دوخت . نگاهش به در بسته ی اتاق خواب نیاز ثابت ماند و بغض گلویش را سد کرد . دوباره همان سوال سخت و پنهان به ذهنش آمد . آیا دوباره نیاز را خواهد دید ؟ دلش می خواست همان جا سرش را بر زانوان مهرانگیز بگذارد و های های گریه کند . حاضر بود همان جا چشمانش را روی هم بگذارد و تا ابد بخوابد .
    مهرانگیز با چهار فنجان چای خوشرنگ سر رسید . ظرف کوچکی پر از بیسکویت در سینی چای دیده می شد . اردشیر با دستهای لرزان فنجان چای را برداشت و چایش را آرام آرام نوشید . آیا دوباره می توانست همراه نیاز بنشیند و چای بنوشد ؟
    او به نیاز سفارش کرده بود در مورد اقدامش راجع به رفتن پیروز ، با هیچ کس صحبت نکند . نه تنها مهرانگیز ، بلکه خود پیروز و نیاز هم از تلاشهای اردشیر و کار خطرناکی که انجام داده بود ، خبری نداشتند .
    اردشیر به سنگی کوه از جایش بلند شد ، با مهرانگیز خداحافظی کرد و بچه ها را یکی یکی بوسید و بدرود گفت . در تاریکی شب ، در حیاط خانه از زیر قرآن رد شد و صدای ریزش آب را پشت سرش شنید .
    قرار بود اتومبیلش را در پارکینگ فرودگاه پارک کند و برود . از شوهر خواهرش خواسته بود در اولین فرصت با کلید اضافی که همراه داشت ، به فرودگاه برود و ماشینش را در پارکینگ خانه اش بگذارد . آیا دوباره می توانست سوار آن بشود و نیاز را به همراه داشته باشد ؟ کاش ناصر مس تواست مقاومت کند و زود بند را آب ندهد تا او بتواند به راحتی از کشور خارج شود .
    هرچه می گذشت ، دلتنگی و افسردگی اش تبدیل به نگرانی و اضطراب می شد . از هنگام ورود به فرودگاه ، انتظار جلب و دستگیری را داشت و مرتب به اطرافش نگاه می کرد . سه ساعت تا پرواز فرصت داشت . چمدانهایش را تحویل داد و کارت پرواز را گر فت . باید منتظر می شد . اگر پروازش تاخیر نداشت ، می توانست امیدوار باشد که خطر کمتری تهدیدش می کند . زیر ظاهر آرامش ، خدا می دانست چه تلاطمی وجود داشت . همان طور که روی صندلی نشسته بود ، با چشمانش دور و بر را می کاوید .
    سرانجام هنگام بررسی گذرنامه ها رسید . با عجله از پله ها بالا رفت و در صف ایستاد . دقایق طولانی بود و به کندی می گذشت و در فکر ناصر بود و نمی دانست چه کند و چگونه دروغها را به هم می بافد . وقتی که نوبتش رسید ، قلبش به شدت می تپید . خوشبختانه ، باز هم اشکالی پیش نیامد .
    وقتی که به سالن ترانزیت رسید ، خود را به تلفن رساند و شماره منزل نیاز را گرفت ، خودش گوشی را برداشت و از شنیدن صدای اردشیر ، ذوق زده شد . با یکدیگر سلام و احوالپرسی کردند .
    نیاز به طور مفصل رسیدن پیروز و همسرش را به هتل و بعد تماس آنها را با بیمارستان برای اردشیر شرح داد و گفت : « قراره فردا بستری بشه و دو روز دیگه عمل جراحی روی او انجام می گیره . »
    اردشیر او را دلداری داد و گفت : « برای سلامت پسرت دعا می کنم ! . »
    بیش از بیست دقیقه حرف زدند و وقتی که وقت پرواز رسید ، از نیاز خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت . نمی دانست خوشحال باشد یا غمگین . پرواز سر وقت انجام می گرفت و او از نیاز دور می شد .
    وقتی که در هواپیما جای گرفت ، هنوز نگران بود . تا به مقصد نیم رسید خیالش راحت نیمی شد . دقایقی بعد ، بالاخره هواپیما بلند شد و به سوی مقصد به پرواز در آمد . اردشیر نفس راحتی کشید و سرش را به پشتی تکیه داد و چشمهایش را بست .
    ناصر به محض ورود به خانه ، در آغوش مادرش جای گرفت . نگهبان کوچه ، که در کیوسک کوچکی می نشست و نگهبانی می داد نگهبانی تمام خانه های آن کوچه را عهده دار بود و از غیبت او خبر داشت ، به مجرد دیدار او حیرت کرد و از اینکه او را می دید و به آرامی و سلانه سلانه به سوی خانه شان می رود با تعجب نگاهش کرد . با وجودی که ناصر در آخرین تماسش پدر و مادرش را مطمئن ساخته بود که حالش خوب است ، ولی آنها به شدت نگران و منتظر بودند .
    داریوش بالافاصله خود را به در خانه رساند . نگهبان کوچه به داریوش اظهار داشت که ناصر پای پیاده وارد کوچه و به تنهایی تمام طول آن را پیموده و وارد خانه شده است . او حتی شاهر پیاده شدن او از تاکسی نشده بود .
    داریوش عصبی و پریشان به سوی پسرش ر فت . و او را در آغوش گرفت ، بوسید و با مهر نگاهش کرد و پرسید : « حالت خوبه ؟ اذیتت که نکردن ؟ سالمی ؟ بگو ، راست بگو ، از هیچی نترس ! »
    ناصر با آرامش و لبخند گفت : « با با جون خیالتون راحت . من سالم سالمم و حالم خوبه ، رفتارشون با من خیلی خوب بود . خیلی خوب . »
    داریوش روبرویش قرار گرفت و گفت : « خب حالا از اول تعریف کن موضوع چی بوده . سعی کن هیچ نکته ای رو فراموش نکنی تا پلیس در اسرع وقت گیرشون بندازه و دستگیرشون کنه . راستی ببینم ، چند نفر بودن ؟ »
    فرنگیس با اعتراض گفت : « ولش کن ! بذار نفسی تازه کنه ، چیزی بدم بخوره ! خوشحال باش پسرت صحیح و سالم اومده پیشمون . »
    داریوش با عصبانیت گفت : « چی می گی خانوم ! موضوع خیلی حیاتی تر و مهم تر از اینهاست ! چرا نمی فهمی ؟ روز روشن جلوی چشم همه منو دزدیدن و بردن و کلی هم پول از بنده چاپیدن ريال مگه می تونم آروم بگیرم . »
    چشمهای ناصر از کلمه ی پول گرد شد ، اما حرفی نزد . او در تمام تماسهایی که با پدرش داشت ، حرفی از پول نزده بود و مطمئن بود که دکتر پژمان تماس جداگانه ای با پدرش نداشته ، با وجود این ، صلاح دید در این مورد حرفی نزند .
    داریوش رو به او کرد و پرسید : « زود باش ، پسر جان ! بگو ، تعریف کن نحوه ی آدم دزدی شون چطوری بود و چند نفر بودن ؟ همدیگه رو چی صدا می زدن ؟ کجا و کدوم محله بردنت ؟ خلاصه هرچی می دونی زود تعریف کن ! »
    ناصر برخلاف تصورش ، احساس کرد آن قدر جسارت ندارد که دروغ بگوید و یا حداقل آن قدر سلیس و مطمئن دروغ بگوید که بتواند پدرش را مجاب کند.
    ناگهان دچار تردید شد . به هیچ وجه دوست نداشت دکتر پژمان را به ردسر بیاندازد ، ولی دیگر شهامت آن را هم نداشت که تمام تقصیر ها را به گردن بگیرد .
    حتی از گفتن حقیقت که خودش هم همکار پژمان بوده ، ترس و واهمه داشت . بنابراین نگاهی خیره به پدرش انداخت و سکوت کرد .
    سکوتش از نظر داریوش مشکوک به نظر می رسید . توقع داشت پسرش بالافاصله ماجرای ربوده شدنش را با شدت و حرارت بیان کند و او را در جریان بگذارد . بنابراین با ناراحتی پرسید : « چی شده پسرم ؟ تهدیدت کردن ؟ غلط کردن ، هیچ کاری نمی تونن بکنن . دیگه بعد از این می دونم چطور مواظب همه تون باشم ، پدرشون رو در می یارم ! . »
    ناصر باز هم سکوت کرد . فرنگیس هراسان به سویش دوید و در آغوشش کشید و رو به شوهرش کرد و گفت : « دیدی بهت گفتم ، که عجله به خرج نده . آخه ، بابا جان بذار بهش یه چیزی بدم بخوره ، ترس از جونش در بره ، بعد باهاش حرف بزن . »
    داریوش دیگر اعتراضی نکرد . ظاهر فرزندش گویای صحت و سلامت کامل او بود . در این مورد شکی نداشت . تنها چیزی که ذهن او را مشغول کرده بود ، این بود که او را تهدید کرده اند حرفی نزند ، وگرنه جان همگی شان در خطر خواهد بود . بنابراین ترجیح داد به حرف همسرش گوش کند و در این مورد شتاب بیهوده به خرج ندهد . اما هر طور بود باید همان شب ته و توی قضیه را در می آورد .
    ماموران پلیس و آگاهی منتظر خبری از داریوش بودند . قرار بود داریوش اول به تنهایی با فرزندش صحبت کند و بعد همرا او نزد آنان برود . می دانست در محیط خانه بدون دردسر نمی تواند کارش را از پیش ببرد .
    ناصر با وجودی که احساس گرسنگی نمی کرد ، همراه مادرش به آشپزخانه رفت . دو برادر بزرگترش کنجکاو و نگران نگاهش می کردند و هر کدام تمامی وجودشان سراپا سوال شده بود . فرنگیس آن قدر از سلامت پسرش به وجد آمده بود که فکر دیگری نمی کرد و برایش دستگیری گروگانگیرها کوچکترین اهمیتی نداشت . برای ناصر غذای مورد علاقه اش را پخته بود . بشقاب بزرگی از آن کشید و جلوی پسرش گذاشت .
    ناصر به ناچار مشغول خوردن شد . چگونه می توانست پدرش را راضی کند تا دست از تعقیب دکتر پژمان بردارد و غیر از آن ، از حالت برادرهایش به خوبی درک کرده بود . اگر پدرش هم رضایت بدهد ، آنها دست بردار نخواهند بود . به همگی شان گران آمده بود که اشخاصی به این راحتی بتوانند فردی را از خانواده ارجمند بدزدند و مخفی کنند و باج بگیرند .
    در مدت زمانی که ناصر مشغول بازی با غذایش بود ، داریوش با دفترش تماس گرفت و گفت که کمی دیرتر می آیند و آنها منتظر باشند . هنوز یک ساعتی نگذتشه بود که صبرش به پایان رسید . به آشپزخانه رفت و گفت : « این چه مسخره بازی یه که راه انداختی ، پسر ؟ نه حرف می زنی ، نه غذا می خوری ! چته ؟ چی شده ؟ چرا بیخود وقت تلف می کنی ؟ گفتم که بهتره از هیچی نترسی . خاطرت جمع . پدرت از اون بیدها نیست که با این بادها بلرزه ! من تا اینها رو پیدا نکنم ، از این مملکت خارج نمی شم . اگه هم مردم جهنم . اول باید پیداشون کنم و حقشون رو کف دستشون بذارم ، بعد هم برم ، فهمیدی ، پسر جان ؟ »
    ناصر قاشق و چنگال را روی بشقاب رها کرد و بلاتکلیف از جایش بلند شد . زیر نگاههای خانواده اش در حال متلاشی شده و خرد شدن بود . پس از آن شجاعتی که ادعا می کرد در وجودش نهفته و او را وادار به کارهای خطیر و بزرگ می کند ، کجا رفته ؟ شهامتش کو ؟ چرا نمی تواند چیزی سرهم کند و دروغی بسازد و یا حداقل حقیقت را بگوید . ناگهان رنگش پرید و نگاهش بر روی چهره پدرش ثابت ماند .
    داریوش با نگرانی و مهربانی جلو آمد و او را در آغوش گرفت و گفت : « ناصر جون ، ازت خواهش می کنم یک چیزی بگو . تعریف کن ، وگرنه من از شدت جنون و ناراحتی الان سکته می کنم و می میرم . تو دیگه در امن و امانی . چقدر بهت بگم ، دیگه هیچ خطری تهدیدت نمی کنه . چرا حرف نمی زنی ؟ »
    ناصر با صدای لرزان گفت : « آخه من چیزی نیم دونم که بگم . من اصلاً اونها رو ندیدم . صورتهاشون رو پوشونده بودن . موقع بردنم هم چشماهای منو بستن . من - » در این هنگام به گریه افتاد و دیگر نتوانست حرفی بزند .
    داریوش مبهوت و عصبی نگاهش میک رد و نمی دانست چه بگوید . اجازه داد تا پسرش خوب گریه هایش را بکند . دراین هنگام ، ناصر رو به پدرش کرد و گفت : « بابا جان می شه تنهایی باهاتون صحبت کنم ؟ »
    داریوش بالافاصله از این پیشنهاد استقبال کرد و در حالی که دست او را به طرف خودش می کشید . گفت : « البته ، البته که می تونی پسرم ، چرا نه ؟ » و بعد از اینکه در اتاق را بست ، گفت : « خب ، حالا بگو . دیگه کسی مزاحممون نیست . تعریف کن . »
    ناصر در کمال عجز و درماندگی گفت : « بابا جان ، قول می دی که دعوام نکنی و دیگه اینکه به کسی چیزی نگی ؟ »
    داریوش بدون فکر گفت : « باشه ، باشه ، نمی گم ادامه بده . »
    ناصر ازا ول تا آخر ماجرارا برای پردش تعریف کرد . هرچه می گذشت ، داریوش عصبی تر و دیوانه تر می شد . باورش نمی شد شخصی به این راحتی پسرش را فریب بدهد و او را همدست کارهای غیر قانونی اش بکند . از سوی دیگر فهمید که ناصر موضوع را فهمیده و می داند هیچ باج و پولی در میان نبوده است . دکتر پژمان را به خاطر نداشت . اسمش را شنیده بود ، اما حتی بیمارستان او را هم ندیده بود .
    هرچه ناصر از رفتار انسانی و نوع دوستانه او تعریف می کرد ، داریوش بیشتر دچار جنون و حسادت می شد . بالاخره طاقت نیاورد و با تندی گفت :
    « حالا برای من قهرمان بازی در میاری آره ؟ بر ضد پدرت با دشمنهاش دست به یکی می کنی و رل گروگان رو بازی می کنی ؟ من نمی دونم چه گناهی به درگاه خدا مرتکب شدم که بچه هام باید منو غریبه ها بفروشن . اون از دخترم ، این هم از پسرم . » و بعد با صدای بلند گفت : « زود باش ، راه بیفت بریم . آدرس خونه شو که می دونی ، بیا بریم در خونه ش ، بدو . »
    ناصر با بغض گفت : « اما بابا جان ، من بهش قول دادم که حرفی نزنم ، من به دکتر پژمان قول دادم که مرد و مردونه بایستم و هرگز اسم اونو لو ندم . بابا ، ازت خواهش می کنم ولش کن ، فراموش کن ، حالا که طوری نشده . »
    داریوش دیر نتوانست اعصابش را کنترل کند و فریاد زد : « بلند می شی یا به زور پس گردنی راهت بندازم ؟ »
    ناصر با عجله از اتاق خارج شد و نزد مادرش رفت و گریه کنان گفت : « مامان ، تو رو خدا به بابا بگو ، دست از تعقیب دکتر پژمان برداره . آخه من بهش قول دادم . قول مردونه که اونو لو ندم . »
    فرنگیس هاج و واج مانده بود و نمی دانست موضوع چیست . با تعجب نگاهی به داریوش کرد و گفت : « چی شده ، حاج آقا ؟ این بچه چی می گه ؟ »
    داریوش چیزی نمانده بود که از شدت حرص و خشم قالب تهی کند . اگر ناصر لب تر کند و موضوع ممنوع الخروجی نیاز را بر زبان می آورد ، رسوا می شد . دلش می خواست در آن لحظه ناصر را کتک مفصلی بزند و دق دلی اش را خالی کند . به هر ترتیبی بود ، به آرامی گفت : « فرنگیس ، تو بهتره ، توی این کار دخالت نکنی . برو به کارت برس . من خودم می دونم با این بچه چه معامله ای کنم ! »


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    538 تا 547

    فرنگیس با التماس گفت: « حاج آقا ، تو رو به خدا راحتش بذار. اون روزهای سختی رو ...»

    در این هنگام داریوش فریاد زد:« گفتم ولش کن و برو! مگه کری؟»

    فرنگیس ترسید و بی اختیار پسرش را رها کرد.

    داریوش با عصبانیت دست ناصر را گرفت و همراه خودش بیرون برد. سوار ماشین شد و فریاد زد:« زودباش بپر بالا!»

    دو نفر مامور کلانتری هم با ماشین به دنبالش به راه افتادند. داریوش گفت:« خب، بگو ببینم خونه اش کجاست؟»

    ناصر احساس کرد که پدرش تا سر حد جنون خشمگین و عصبی است. دیگر هیچ راهی برایش نمانده بود غیر از اینکه آدرس دکتر پژمان را به پدرش بگوید. با درماندگی نگاهی به داریوش کرد و گفت:« از این طرف، بابا جان. باید وارد بزرگراه بشیم و بعد بریم ...»

    داریوش میان حرفش پرید و فریاد زد:« لازم نیست بگی از کجا برم. اسم و آدرس خیابون رو بگو، خودم بلدم چطوری به اونجا برسم.»

    ناصر با صدای لرزان و پریشان آدرس را گفت و داریوش بر سرعت اتومبیلش افزود.

    هنوز دقایقی با خانه اردشیر فاصله داشتند که ناگهان ناصر به خاطر آورد دکتر پژمان به او گفته که به اصفهان می رود. نگاهی به پدرش کرد و گفت:« ای وای،باباجان یادم رفت بهتون بگم! دکتر پژمان بین صحبتهاش گفت که امشب می ره اصفهان. می ره دیدن یکی از قوم و خویشهاش.»

    داریوش با تحقیر نگاهش کرد و گفت:« دیگه از این بهتر نمی شه. لال بودی زودتر بگی؟» اما همچنان به راهش ادامه داد و گفت:« شاید بهت دروغ گفته!»

    بالاخره به مقصد رسیدند. از ماشین پشت سر داریوش هم دو مامور کلانتری پیاده شدند و همراه داریوش به سوی خانه اردشیر رفتند. ناصر در ماشین نشسته بود و با نگرانی پدرش را نگاه می کرد. هرچه زنگ را فشردند، پاسخگویی نداشت. داریوش زنگ سرایدار را فشرد و به او گفت که بیاید دم در.

    لحظاتی بعد، سرایدار ساختمان نزد آنها آمد و با تعجب و کنجکاوی نگاهشان کرد. داریوش در مورد دکتر پژمان سوالاتی کرد و او آنچه را که می دانست، بیان کرد و در انتها گفت:« الان آقای دکتر نیستن. رفتن اصفهان دیدن خواهرشون.»

    داریوش پرسید:« مطمئنی؟ خودش بهت گفته که می ره؟»

    سرایدار پاسخ داد:« بله. آقا! ماشین توی گاراژ نیست. گفتن که سه روزه بر می گردن.»

    داریوش نگاهی با مامورهای همراهش رد و بدل کرد و از ساختمان دور شد. وقتی که از رفتن سرایدار مطمئن شد ، رو به یکی از ماموران کرد و گفت:« شما اینجا بمونین مراقب ساختمون و رفت و آمد ساکنان باشین.» و خودش همراه ناصر به راه افتاد.

    تصمیم داشت به اداره پلیس برود و با آنان گفت و گو کند. شماره ماشین اردشیر را نداشت فقط نوع و مدل آن را هم از سرایدار ساختمان ، و هم از ناصر پرسیده بود که آن هم چندان مشگل گشا نبود.

    هنوز مسافتی از خانه پژمان دور نشده بود که فکری به خاطرش رسید. لحظه ای از بی سیاستی و نادانی خودش شرمنده شد. از کجا معلوم که پژمان دروغ نگفته باشد. شاید در خانه مخفی ده و ماشینش را در جای دیگری گذاشته است. بلافاصله برگشت و همراه دو مامور کلانتری زنگ سرایدار را به صدا در آورد. و بعد به طبقه ای که آپارتمان اردشیر قرار داشت ، روانه شدند.

    سرایدار هاج و واج مانده بود و نمی دانست چه کند. اما داریوش فرصتی به او نداد و همراه پسرش و دو مامور وارد خانه شد. سرایدار هراسان به سراغ همسایه ها رفت و یکی دو نفر از آنها را پیدا کرد و به در آپارتمان دکتر پژمان برد.

    داریوش عصبی و ناراحت بود. یکی از مامورها گفت:« ما اجازه بازرسی خانه را دارید. کلید اضافی حتماً داری. می تونی در رو باز کنی و یا مجبور می شیم بشکنیمش؟!»

    سرایدار به دلگرمی همسایه ها در را باز کرد و یکی از همسایه ها رو به داریوش کرد و گفت:« ببخشین، آقا ! مشکلی پیش اومده؟»

    یکی از ماموران کارتش را نشان داد و گفت:« بله، این آقا خلاف کرده و فراری شده. ما باید خونه رو بگردیم.»

    همسایه مربوطه گفت:« اما آقای دکتر آدم خلافکاری نیستن. ما چند سال با هم همسایه ایم، می شناسیم شون.»

    آنها بدون توجه به همسایگان ، وارد آپارتمان شدند و شروع به گشتن و بازرسی منزل کردند.

    ناصر با تاسف و ناراحتی به خانه دکتر پژمان چشم دوخته بود. خاطرات چند روز گذشته در ذهنش بیدار شد و اشک به چشمهایش آمد. همسایه ها و سرایدار خانه با اندوه و ناراحتی شاهد اقدامات داریوش و همراهانش بودند. آنها بی رحمانه همه جا را می گشتند و همه چیز را به هم می ریختند.

    محتوای کمدها و کشوها را بر روی زمین پرتاب می کردند و زیر و روی خانه را می کاویدند. چیز قابل ملاحظه ای به چشم نمی خورد. ناگهان به روی تلویزیون قاب عکس بزرگی توجهش را جلب کرد که نیاز را همراه چند پزشک دیگر نشان می داد. همگی روپوش سفید پوشیده بودند. داریوش قاب عکس را برداشت و با عصبانیت از سرایدار پرسید:« دکتر پژمان کدوم یکی از اینهاست؟» اما قبل از اینکه پاسخی بشنود دچار سرگیجه شد، دستش را به دیوار گرفت و به آرامی روی زمین نشست. با خودش فکر کرد:« پس هر کسی هست نیاز را می شناسد و همکار اوست و چه بسا .. چه بسا ... به او علاقه مند است.»

    یکی از مامورها نگران و مضطرب جلو دوید و پرسید:« حالتون خوبه؟» و بی درنگ به آشپزخانه رفت تا برایش لیوانی آب بیاورد.

    اما داریوش دیگر چیزی نمی فهمید. چشمانش سیاهی می رفت و فکرش هزار جا کار می کرد. عکس نیاز، در اتاق دکتر پژمان چه می کند؟ چرا؟ این مرد با نیاز چه رابطه ای می تواند داشته باشد؟ به طور حتم این رابطه آن قدر قوی و صمیمانه بوده که پژمان را وادار کرده است دست به چنان ریسک خطرناکی بزند. آن هم فقط و فقط به خاطر نیاز!

    افسوس ! افسوس که بیمار بود و این بیماری لعنتی تاب و توانش را آن قدر تقلیل داده بود که رمقی برایش نگذاشته بود! افسوس که باید هرچه زودتر به سفر می رفت، وگرنه تا جان در بدن داشت می ماند و جست و جو می کرد تا پژمان را پیدا کند و پی به رابطۀ او با نیاز ببرد!

    دیگر گول چهرۀ معصومانه و چشمهای سیاه و گویای نیاز را نمی خورد. دیگر باور نمی کرد که نیاز پاک و معصوم و عاشق و وفادار شوهرش باقی مانده باشد.این دکتر پژمان کیست و چه شکل و قیافه ای دارد؟

    داریوش جرعه ای از آب و قندی را که به او داده بودند ، نوشید. دقایقی نشست و بعد سست و ناتوان به کمک ناصر و ماموری که همراهش بود از جا بلند شد. سرش باز هم گیج می رفت. او را روی کاناپه قرار دادند تا کمی استراحت کند. همان کاناپه ای که اردشیر سالهای سال روی آن دراز کشیده بود و در افکار مربوط به نیاز غرق می شد و بال و پر می زد. چشمهایش را روی هم گذاشت.

    دو مامور همراهش تمام خانه را گشتند و چیزی گیر نیاوردند. همسایه ها چند دقیقه ای ماندند و بعد آنجا را ترک کردند. ناصر گوشه ای نشسته بود و مانند گناهکاران چشم به پدرش دوخته بود. دقایقی پیش به پزشک مخصوصش خبر داده بودند، قرار بود هرچه زودتر خودش را برساند. ناصر می ترسید پدرش به خاطر عملی که او انجام داده ، جان خود را از دست بدهد.

    بعد از یک ربع ساعت که داریوش حالش بهتر شده بود، دکتر از راه رسید. بالافاصله او را معاینه کرد و گفت:« این طور مواقع ، آقای ارجمند، بهتره اول به اورژانس خبر بدین. البته چیز مهمی نیست، بدن شما به شدت ضعیف شده و تحت تاثیر هرگونه ناراحتی عکس العمل نشون می ده. شما باید بیشتر مراقب سلامتی تون باشیم، و برای یه مدتی دور کار و مسئولیت رو خط بکشین. الان من به شما یه آمپول تزریف می کنم. فقط باید قول بدین ساعتی دراز بکشین و بعد برین خونه. اگه خودتون هم رانندگی نکنین بهتره.»

    داریوش هیچ حرفی نمی زد، فقط گوش می کرد و سر تکان می داد. تمام هوش و حواسش نزد عکس نیاز بود. در این فاصله ، ناصر به راننده پدرش زنگ زد که خود را به آنجا برساند. دکتر رفت و داریوش بر اثر تزریق آمپول به خواب رفت.

    وقتی که از خانه پژمان بیرون آمدند، دیر وقت بود. با وجود این ، داریوش ترجیح داد اول سری به کلانتری بزند، گفت و گویی کند و بعد به خانه برود. در کلانتری ، تمام مشخصات دکتر پژمان را به ماموران داد و خاطر نشان ساخت هرچه زودتر او را پیدا کنند.

    وقتی که به خانه رسیدند، فرنگیس نگران و هراسان ، چشم به راهشان بود. داریوش بدون کوچک ترین حرفی به اتاقش رفت و خوابید.

    ماموران همان شب اطلاع پیدا کردند درست ساعتی قبل اردشیر پژمان پرواز کرده و از ایران خارج شده است. آنها قبلا! به تمام مراکز پلیس راه و کلانتریها هم نشانی او را داده بودند و خیلی زود فهمیدند که دیگر امکان دسترسی به او وجود ندارد.

    داریوش در آن هنگام در خواب بود و نمی دانست که اگر کمی زودتر می جنبید و خانه و کاشانه پژمان را زیر و رو نمی کرد، شاید می توانست او را به چنگ آورد. در آن صورت ، ضربه ای را که از مشاهدۀ عکس نیاز به روح و روانش وارد شده بود، احساس نمی کرد و آن گونه دگرگون نمی شد.

    هرچه بود، فردای آن روز که گیج و منگ از خواب بیدار شد و فهمید که پژمان گریخته ، دیگر توانی برای پیگیری موضوع در خود سراغ نداشت، اما حسی در وجودش او را مطمئن می ساخت که نیاز از این ماجرا کوچک ترین اطلاعی نداشته و عاشق سینه چاک او حتی اجازه نداده که او در این موضوع کوچک ترین اطلاعی نداشته و عاشق سینه چاک او حتی اجازه نداده که او در این موضوع کوچک ترین دخالتی و یا درگیری ای داشته باشد. و این حس ، بیشتر او را می آزرد و رنج می داد و وقتی که به او خبر دادند دکتر پژمان از کشور خارج شده است، آه از نهادش برآمد.

    با خودش فکر می کرد اگر بیمار نبود، نیاز را آن قدر تحت سوال و جواب قرار می داد که نه تنها بفهمد چه رابطه ای بین او و پژمان وجود دارد، بلکه به وسیله او بتواند دکترپژمان را به ایران بکشاند. دوست نداشت در غیاب خودش ، کارها را به اشخاص دیگری محول کند. نیاز مادر شوهر دختر او بود و داریوش نمی بایستی بی گدار به آب بزند و حیثیت خانوادگی اش را لکه دار کند.

    در هر حال، فرصتی برایش باقی نمانده بود. پروندۀ دکتر پژمان را می بایستی نیمه تمام رها می کرد و می رفت. قصد نداشت پرونده اش را ببندد و برود، بلکه هدفش این بود بعد از اینکه از سفر برگشت و حال جسمی و روحی بهتری داشت، دنبالۀ آن را بگیرد و به هر ترتیب شده او را به چنگ آورد. خدا می دانست اگر او را دستگیر می کرد، چه بلایی بر سرش می آورد. هرچه بیشتر راجع به او فکر می کرد، اعصابش خردتر و پریشان تر می شد.

    دو روز بعد از فرار اردشیر، داریوش راهی سفر شد و از ایران رفت. در این سفر ، تنها پسر بزرگش به اتفاق یکی از کارکنانش او را همراهی می کردند. داریوش ترجیح داد همسرش در ایران بماند و مراقب بچه ها باشد و همچنین در بازگشت نیاز و شوهرش در ایران حضور داشته باشد. او بر خلاف دفعه گذشته ، هنگام رفتن از نیاز خداحافظی نکرد و در حالی که دنیایی خشم و حسرت و حسادت از او در دل تلنبار کرده بود ، ایران را ترک کردو

    نیاز بی خبر از تمام ماجراها ، از یک سو نگران پسرش بود ، و از سوی دیگر دلتنگ اردشیر.از نحوۀ خداحافظی اردشیر هنوز دچار تردید و حیرت بود. هر چند از کار اردشیر و ریسکی که او انجام داده بود خبری نداشت، اما باز هم چگونگی رفتن او و خداحافظی اش را با موضوع مسافرت پیروز نمی توانست بی ربط بداند. ناخودآگاه رابطه ای بین آن دو احساس می کرد و در دل به اردشیر حق می داد که محتاط باشد و تمام جوانب را در نظر بگیرد.

    از وقتی که پیروز موفق شده بود از کشور خارج شود، اردشیر در نظر نیاز نه یک معبود ، بلکه قهرمانی بزرگ و جاودانی جلوه گر شده بود. احساس دین عجیبی نسبت به او پیدا کرده بود و نمی دانست چگونه می تواند این کار بزرگ او را جبران نماید.

    شبی که به خانه رفت و آنجا را خالی از پیروز و نیاز دید، دلش فرو ریخت. از سویی ، می دانست که اردشیری هم وجود ندارد تا بتواند درد تنهایی اش را تسکین دهد و با کلمات و سخنان شیرینش او را از دنیای تاریک و سیاهاش رهایی بخشد. سعی کرد با بچه ها مهربان تر باشد تا در نبود پدر و مادرشان ، احساس بی مهری و بی کسی نکنند.

    مهرانگیز با چشمان نگران او را می پایید و نمی دانست آیا نامه را همان شب به او بدهد یا تا فردا صبح صبر کند. می ترسید خواندن نامۀ اردشیر، باعث بی خوابی و دلتنگی دخترش گردد. و در نهایت ، تصمیم گرفت فردا صبح نامه را به نیاز بدهد. آن شب ، خانه سوت و کور بود و حتی صحبت و قیل و قال بچه ها هم نتوانست سکوت سنگین آنجا را تحت تاثیر قرار بدهد.

    قرا صبح موقع خروج نیاز ، مهرانگیز نامه را به او داد. نیاز به محض دریافت نامه با دلخوری به مادرش گفت:« مامان جان ، نمی تونستین دیشب اینو بهم بدین؟ شاید چیز مهمی توش باشه من باید زودتر اطلاع پیدا می کردم، شما باید تا صبح صبر می کردین و بعد اینو به من می دادین؟»

    مهرانگیز هیچ واکنشی نشان نداد. او با این گونه تغیرها و پرخاشهای دخترش آشنا بود و دیگر وقعی به آن نمی گذاشت.

    نیاز با عجله سوار اتومبیلش شد و ترجیح داد نامه را سر فرصت و موقع بی کاری اش در بیمارستان بخواند. آن روز صبح به خاطر دیر آمدن پرستار بچه ها ، به اندازه کافی تاخیر داشت. فردا قرار بود پیروز تحت عمل جراحی قرار بگیرد. می بایستی آن روز با نیاز و پیوز هم صحبت می کرد. هنوز گیج و مبهوت ماجرای داریوش و پسرش بود و هیچ اطلاعی از آنها نداشت. در بین راه تصمیم گرفت تلفنی به فرنگیس هم بزند و حال پسرش را جویا شود. هرچند اطمینان نداشت داریوش راست می گوید یا خیر.

    به محض ورود به بیمارستان به سراغ بیمارهایش رفت. دو ساعتی طول کشید تا بتواند به دفترش بیاید و با پسر و عروسش تماس بگیرد. حال آنها خوب بود. نیاز بلافاصله تلفن مزل داریوش را گرفت. خوشبختانه فرنگیس گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی معمول، در مورد پسرش از او سوال کرد و گفت که از این ماجرا ناراحت و نگران شده ، اما متاسفانه کاری از دستش بر نمی آمده است.

    فرنگیس با خوشرویی پاسخ او را داد و مطمئنش کرد که حال ناصر خوب است و همه چیز به خوبی تمام شده است.

    از آنجا که نیاز به صحت گفتۀ داریوش اعتماد نداشت و فکر می کرد که او حتی به همسرش هم دروغ گفته ، بعد از گفت و گو با فرنگیس به فکر فرو رفت. فهمید که پشت پرده ماجرایی بوده که او خبر نداشته و نگرانی داریوش و آمدنش به خانۀ آنها بی جهت نبوده است. در هر حال ، از آزادی پسرک خوشحال شد و در دل گفت خدا می داند که داریوش چه مقدار برای رهایی پسرش از جیب خرج کرده است. خوشحال بود موضوع از نیاز مخفی مانده وگرنه او برای برادرش بسیار نگران و ناراحت می شد.

    در تمام مدتی که مشغول انجام کارهایش بود، تمام هوش و حواسش در اطراف نامۀ اردشیر دور می زد. می دانست که علی رغم اعتراضی که به مادرش کرده بود، در نامۀ او جز مهر و محبت و بذل عشق و دوستی چیز دیگری نمی تواند وجود داشته باشد. روی مبل نشست و آن را گشود و مشغول خواندن شد.

    وقتی که این نامه را می خوانی ، یا فرسنگها از تو دور شده ام و یا پشت میله های زندان چشم به سرنوشت و تقدیر حیرت آورم دوخته ام . و انتظار و انتظار و باز هم انتظار!

    نیاز من ! نمی دانم تا چه اندازه از چگونگی کارهایی که برای پسرمان پیروز انجام دادم و به نتیجۀ مطلوب و دلخواه رسید، با اطلاع هستی . خواه ناخواه خواهی فهمید و داریوش ارجمند همه چیز را به تو خواهد گفت. دوست ندارم با تکرار آنها خسته ات کنم. اما در این اقدام ، اگر وجود نازنینی مثل ناصرــ برادر نیازــ وجود نداشت ، شاید هرگز نمی توانستم نزد تو رو سفید از آب در آیم . همه چیز با آرامش و زیبایی شروع شد و به همان ترتیب پایان یافت. ناصر سه روز متوالی رل گروگان را بازی کرد و برای همیشه پیروز را از یک خطر جانی رهایی بخشید.

    نیاز من! چقدر متاسفم که نمی توانم صدای قشنگت را بشنوم. من می دانم که داریوش ارجمند آن قدر تو را تحت نظر خواهد گرفت و تمام مکالمات و رفت و آمدهای تو رار کنترل خواهد کرد تا سندی دال بر ارتباط بین من و تو به دست آورد.

    خوب من ! ما باید تمام احتیاطهای لازم را به عمل آوریم. زیرا من می دانم که پسر نوجوان و شجاع داریوش ، در مقابل پدرش ، و اقتدار او ، مقاومت چندانی نخواهد کرد.

    نگرانی من از توست. تمامی وجود و رگ و پی من به خاطر تو زنده هستند و برای تو زندگی می کنند. من بدون تو نه موجودیتی دارم ، و نه هویتی.پس مهربان من ! باید در هر شرایطی مراقب خودت باشی. برای ارتباط با تو ، برایت نامه خواهم فرستاد . نامه هایت را به آدرس یکی از دوستانم می فرستم و او به محض دریافت آن ، همانند یکی از بیمارهایت به مطب خواهد آمد و آن را تسلیم تو خواهد کرد. با وجود تمام خطراتی که تهدیدم می کند، اگر تو بگویی بیا ، به سویت پرخواهم کشید. هرچه باداباد! هنوز آدرس دقیقی ندارم . به محض رسیدنم ، نامۀ دیگری برایت می نویسم تا به نشانی پشت پاکت پاسخ مرا بدهی.

    خوب من ! نازنیم ! شاید تعجب کنی اگر بدانی که مقصد من امریکا نبوده و من راهی سرزمین حیرت آور هند هستم. آری ، مهربانم ! من به هند می روم و قرار است در یکی از کلبه های کوچکی که در اعماق جنگل قرار دارد و تمام ساکنان آن پیرو و مرید رهبران معنوی هستند، اسکان گزینم. مکانی که سالهای سال آرزوی دیدار و زیستن در آن را داشتم. از فردا لباس مردان هند را می پوشم و پای برهنه به دنبال افرادی که برای طلب مرادشان ، پای پیاده کیلومترها راه می پیمایند تا خود را به محل زندگی پیر و مرادشان برسانند، به راه خواهم افتاد. مراد من تو هستی و من برای رسیدن به تو دست استغاثه به سوی خدای خودم دراز می کنم و همراه دیگران با راهپیماییهای طولانی و ریاضتهای جسمانی، روح و



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 548 تا 565

    روانم را بیش از پیش صیقل می دهم و در انتظار دیدارت لحظه شماری می کنم.
    نیاز من! راستی به سویم می آیی؟ در طلب دیدارم، می توانی از همه چیز دست بشویی و در ژرفای ژرف ترین جنگلهای انبوه به دیدارم بیایی؟ ببین نیاز، شاید در آن محل، میان تودۀ برگها و درختها، و آن انبوه سبزی و پاکی، من و تو بتوانیم دور از تمام مصایبی که تحمل کرده ایم، به دور از تمام چشمها و گوشهای کنجکاو و بری از همۀ پلیدیها و دوروییها، دستهای محروممان را به یکدیگر برسانیم و گرمای قلبهایمان را با همدیگر شریک شویم.
    اگر بیایی، درخت وجودم بارور می شود و جان عاشقم جوانه های تازه می زند و شکوفه می دهد. اگر بیایی، دوباره سبز می شوم. سبز و پر طراوت، سبز و شفاف. جوانی ام از سر گرفته می شود و با تمام سروها و کاجهای همیشه سبز، به رقابت برمی خیزم.
    اگر بیایی، دوباره قد می کشم، بلند می شوم و وسعت دستهایم تمامی این جنگل گسترده را به زیر پوشش مهر و قدرت خود خواهد گرفت.
    و اگر نیایی، در انتظار دیدارت به سوگ می نشینم و تمامی برگهای جنگل را با اشکهایم غسل می دهم. آن قدر خواهم گریست تا چشمه های اشکم خشک گردد و جان عاشقم رو به خشکی و نیستی برود. در لحظۀ مرگ، چشهایم در انتظار تو باز می ماند و دستهایم در انتظار دستهایت سرد و خشک به جا خواهند ماند.
    مهربان من! برایم سرود بخوان و به سویم پرواز کن. در آسمان آبی و پر وسعت این جنگل عطرآلود، در میان تمام پرندگان دیگر، تنها جای پرندۀ سپید خوشبختی من خالی است. شتاب کن و به سویم بیا!
    همیشه چشم به راهت،

    اردشیر
    نیاز پس از خواندن نامۀ اردشیر، تا دقایقی طولانی به نقطه ای خیره شد و مبهوت بر جای باقی ماند. ضربه ای که به روح و قلبش وارد شده بود، آن قدر کاری و عمیق بود که قدرت هر گونه فکری را از او سلب کرده بود. چقدر دلش می خواست فریاد بزند و هرچه بغض و اندوه دارد از گلویش خارج کند. چگونه بگوید؟ چگونه بر زبان آورد که دیگر نمی تواند بدون اردشیر زندگی کند؟ به خصوص که اگر اردشیر پایش را به ایران می گذاشت، داریوش زهر چندین و چند ساله اش را به کام او می ریخت و آن گاه خدا می دانست نیاز تا کجا و چه عمقی سقوط می کرد و از بین می رفت.
    او که خودش را آماده کرده بود تلخی انتظاری دو ماهه را بر جانش تحمل کند و بعد به دیدار معبودش بشتابد، اکنون متوجه شده بود که اردشیر در صورت بازگشت با چه خطر و انسان خطرناکی مواجه خواهد شد.
    از جایش بلند شد. نامه را بسان شیئی گرانبها در محلی مطمئن پنهان کرد و مانند دیوانه ها، بی هدف به راه افتاد. دلش می خواست برای همه بگوید اردشیر چه کرده و اکنون کجاست. دلش می خواست فریاد بزند که عاشق است و دیگر به این نتیجه رسیده که بدون عشق می میرد و جان می دهد.
    باید کاری می کرد. باید هرچه زودتر تصمیمی می گرفت. ناگهان فکری به ذهنش رسید که نفس را در سینه اش حبس کرد. اگر داریوش مانع خروج او شود، چه؟ از این فکر خون به چهره اش دوید و با خود حساب کرد که داریوش تا دو سه روز دیگر باید کشور را ترک کند. بهتر آن دید هر طور شده تا قبل از رفتنش، به دیدارش برود و به طریقی نشان دهد که از او هیچ دلخوری ای ندارد و حتی رفتن پیروز را از لطف و اقدامات او می داند.
    دیگر جای هیچ درنگی نبود. با عجله به اتاقش برگشت و شماره خانه اش را گرفت. مهرانگیز گوشی را برداشت و نیاز بدون مقدمه گفت: «سلام، مامان. امشب زود می آم خونه. آماده باش بریم خونۀ داریوش. می خوام ازش خداحافظی کنم.»
    مهرانگیز با حیرت دهانش را باز کرد تا سؤالی کند، اما نیاز به او فرصت حرف زدن نداد و گفت: «لطفاً تا اومدن من حاضر باش که بدون معطلی بریم. فعلاً خداحافظ تا بعد.» و گوشی را گذاشت و به دنبال کارهایش رفت.
    مهرانگیز لحظاتی مات و مبهوت بر جا ماند و زیر لب گفت: «سر از کارهای این دختر درنمی آرم!»
    بعدازظهر، به محض اینکه نیاز به مطب رسید، به منشی اش گفت که سبد گل زیبایی را سفارش دهد که هنگام رفتن سر راه آن را بگیرد. تلفنی هم به خانۀ داریوش زد و به فرنگیس گفت که شب یک ساعتی مزاحمشان می شود تا از حاج آقا خداحافظی کند. فرنگیس خوشحال شد و تعارف کرد که پس برای شام منتظرشان خواهد بود.
    نیاز مخالفتی نکرد و بعد از خداحافظی گوشی را گذاشت. به فکر فرو رفت. باید همان طور که از موضوع گروگانگیری بی خبر بود، خود را بی اطلاع نشان می داد. خدا را شکر می کرد مهرانگیز در این باره چیزی نمی داند، وگرنه بند را به آب می داد. نیاز از رفتن داریوش به خانه اردشیر و جست و جوی او هیچ اطلاعی نداشت. او نمی دانست که داریوش عکس او را در خانه اردشیر پیدا کرده و در چه حال و هوایی به سر می برد.
    شب شد و نیاز بعد از دیدن آخرین بیمار، با عجله مطب را ترک کرد. سر راه سبد گل را گرفت و به خانه رفت. مهرانگیز منتظرش بود. لباس پوشیده و آماده ایستاده بود. نیاز با عجله سلام کوتاهی کرد و دستی به سر بچه ها کشید و سفارش آنها را به پرستار کرد و به اتاقش رفت. در عرض بیست دقیقه دوش گرفت و حاضر شد و همراه مادرش به سوی خانه داریوش روانه گردید. کمی دیر وقت بود، اما چاره ای نداشت.
    داریوش با تردید و بدبینی منتظرش بود. نمی دانست چه برخوردی با نیاز داشته باشد. هزار بار این سؤال از سرش گذشت که آیا نیاز از ماجرا مطلع بوده یا نه و چه رابطه ای بین او و اردشیر وجود دارد. خاطرۀ دیدن عکس دسته جمعی او در خانۀ پژمان، لحظه ای رهایش نمی کرد. با وجودی که می دانست باید آرامش داشته باشد تا بتواند سفر طولانی ای را که پیش رو دارد به پایان برساند، باز هم نمی توانست آرام بگیرد و خون خونش را می خورد.
    وقتی که صدای زنگ خانه به گوشش رسید، ناخودآگاه خوشحال شد. به استقبال مهمانانش رفت و از دیدن سبد گل بزرگی که در دستهای خدمتکار خانه اش بود، چهره اش شکفت. فرنگیس هم پا به پای او برای خوشامدگویی به راه افتاد و با چهره ای باز از نیاز و مهرانگیز استقبال کرد، نیاز سعی کرد رفتارش طبیعی جلوه کند تا داریوش هیچ سوءظنی به او نبرد.
    بعد از سلام و احوالپرسی و حرفهای روزمره، نیاز رو به آنها کرد و گفت: «می بخشین ما با این عجله و در فرصت کم به دیدنتون اومدیم. راستش چون فردا صبح پیروز عمل جراحی داره و من باید دائم پای تلفن باشم تا از حالش خبر بگیرم، دیدم امشب تنها فرصتی یه که خدمتتون برسم. در ضمن، آقای ارجمند، اون روز توی فرودگاه خیلی زحمت کشیدین. می دونم حال جسمی شما اجازه نمی ده خیلی فعالیت کنین، با وجود این...»
    داریوش به میان حرفش پرید و گفت: «خواهش می کنم! این حرفها چیه! پیروز هم پسر منه چه فرقی می کنه؟» و بعد در چهرۀ نیاز دقیق شد. می خواست پی به درون و وجود او ببرد و بفهمد که او تا چه حد در ماجرا دست داشته است.
    دقایقی گذشت و درست وقتی که فرنگیس آنها را ترک کرد تا میز شام را آماده کند، داریوش رو به نیاز کرد و پرسید: «خانوم دکتر، دکتر پژمان چطوره؟ خوبه؟» و در چشمهای نیاز خیره شد.
    نیاز لبخند شیرینی تحویل او داد و گفت: «دکتر پژمان؟ چطور مگه؟ مگه شما هم می شناسیدش؟ فکر نکنم که از دکترهای معالج شما بوده؟»
    داریوش گفت: «نه نبوده، اما می دونم با شما رابطه ای صمیمانه و دوستانه داره!»
    نیاز به آرامی گفت: «راستش، آقای ارجمند، دکتر پژمان از دکترهای بیمارستانه و من سالهاست اونو می شناسم. اما در واقع، اون و امید از دوستهای خیلی قدیمی بودن و حتی به اصرار امید بود که من با دکتر پژمان مطب گرفتم و مشغول کار شدیم. چطور مگه؟ مریضی دارین که می خواین پیش دکتر بفرستین؟»
    فکر عکس لعنتی مثل خار قلب داریوش را می خراشید، اما نمی دانست چگونه آن را بیان کند. در پاسخ نیاز گفت: «نه... اما می خواستم تا قبل از رفتنم ببینمش. می خواستم شما ترتیب این ملاقات رو بدین.»
    نیاز قلبش می تپید. نمی دانست داریوش واقعاً از رفتن اردشیر بی خبر است و یا این گونه وانمود می کند. در هر حال، می دانست که نباید بی گدار به آب بزند. بنابراین گفت: «باشه، اشکالی نداره. من فردا به شما زنگ می زنم تا ببینم رفته امریکا یا نه. چون مطبش رو تعطیل کرده و قرار بود بره دخترش رو ببینه. اگه هنوز نرفته بود، ترتیبی می دم در اولین فرصت بتونین اونو ببینین.»
    داریوش پرسید: «به شما گفت که کی می ره؟»
    مهرانگیز با حزن و اندوه گفت: «راستش، حاج آقا، دیروز عصر اومد از من و بچه ها خداحافظی کرد. نیاز خونه نبود. به من گفت قراره شب بره، دیگه نمی دونم به سلامتی رفت یا نه؟»
    نیاز سرخ شد و رو به مادرش کرد و گفت: «اما مامان، فکر نکنم رفته باشه؟ مثل اینکه قرار بوده دو سه روز دیگه بره؟» دل توی دلش نبود که مهرانگیز حرف دیگری بزنه و او را رسوا کند. بنابراین خودش رو به داریوش کرد و گفت: «دکتر پژمان پزشک مخصوص پدرم بود. مرحوم پدرم خیلی بهش علاقه داشت. دکتر پژمان به خاطر سفارشهای مکرر امید، می رفت خونۀ پدرم و بهش سر می زد.»
    داریوش سری تکان داد و به فکر فرو رفت. در این هنگام، فرنگیس آنها را برای شام دعوت کرد. داریوش که می دانست اردشیر به امریکا نرفته. با خود این طور اندیشید که پژمان آن قدر به این خانواده تعلق خاطر داشته که نمی خواسته هیچ کدام از آنها را درگیر این ماجرا کند. اما هرچه می کرد، نمی توانست وجود عکس نیاز را در خانه پژمان فراموش کند.
    وقتی که برای صرف شام از جایشان بلند شدند، نیاز رو به داریوش کرد و گفت: «امیدوارم سفرتون با خیر و سلامتی انجام بشه! من و مامان براتون دعا می کنیم!»
    داریوش احساس کرد از سرسختی و عناد همیشگی نیاز خبری نیست و برای اولین بار در لحن صدا و حرکاتش مهر و محبت نهفته است. نمی توانست او را باور کند. در ضمن، هیچ نشانی از تردید و ریا هم در او مشاهده نمی کرد. گذشته از همه اینها، او به نیاز و پاکی و وفاداری او ایمان داشت. برایش مسلم بود که جز امید هیچ مرد دیگری در زندگی او وجود نداشته و ندارد. بدون شک، اگر حال و روح درستی داشت و مجبور به این سفر لعنتی نبود، خیلی راحت ته و توی قضیۀ پژمان را درمی آورد.
    فرنگیس با وجود فرصت کمی که داشت، شام مفصلی تدارک دیده بود. ضمن خوردن شام، صحبت دور و بر پیروز و نیاز و عمل جراحی که فردا قرار بود انجام گیرد، بود و بعد از آن هم حرف از سفر داریوش و مدت اقامتش در امریکا شد.
    هنگام خداحافظی، در فرصت کوتاهی داریوش رو به نیاز کرد و گفت: «ازت ممنونم اومدی. می تونم امیدوار باشم که در مورد پیشنهادم بیشتر فکر کنی؟»
    نیاز تبسمی اجباری بر لب آورد و به آهستگی گفت: «روش فکر می کنم!»
    گل از گل داریوش شکفت. بدون شک، اگر نیاز دلش جای دیگری بود، هرگز به پیشنهاد او وقعی نمی گذاشت و به او نمی گفت که راجع به آن فکر خواهد کرد. داریوش از عظمت و بزرگی عشقی که در دل نیاز خانه کرده بود، بی خبر بود.
    وقتی که نیاز و مهرانگیز سوار ماشینشان شدند و به سوی خانه رفتند، نیاز نفس راحتی کشید و به فکر فرو رفت. نقشش را خوب بازی کرده بود. عشق اردشیر آن قدر جسارت و بی پروایی به او بخشیده بود که توانسته بود علی رغم نفرت و انزجاری که به داریوش دارد، نقش زنی مهربان و نادم را جلوی او بازی کند. با وجود این، باز هم دچار تردید بود و نمی توانست روی رفتار ظاهری داریوش قضاوت کند. تا می توانست نقش بازی کرد تا مبادا مورد انتقام جویی داریوش قرار گیرد.
    به محض اینکه به خانه رسید، همه چیز را فراموش کرد و به فکر عمل فردای پسرش افتاد. هنگام خواب، در دل دعا کرد که پیروز سالم و موفق از زیر عمل بیرون بیاید و راهی کشورش شود. آن شب را تا صبح در تختخوابش وول خورد و خواب راحتی نداشت.
    صبح به بیمارستان رفت و تا هنگام عمل در بی قراری و اضطراب به سر برد. گوشش به تلفن بود. در مواقعی که اتاقش را ترک می کرد، پرستاری را به نگهبانی در آنجا گمارده بود که جواب تلفن را بدهد و در صورت تماس عروسش، بلافاصله او را خبر کند.
    بالاخره، ساعت سه و نیم بعدازظهر بود که صدای جوان و پر امید نیاز از آن سوی خط تلفن پایان عمل موفقیت آمیز شوهرش را به گوش دکتر ارژنگ رساند. نیاز ارژنگ به پهنای صورتش اشک شادی می ریخت و پشت تلفن قربان صدقۀ عروسش می رفت.
    دقایقی با یکدیگر صحبت کردند و نیاز از سلامتی کامل پسرش مطمئن شد. در انتها، به عروسش پیشنهاد کرد که بعد از عمل مدتی در لندن بمانند و استراحت کنند تا پیروز دوران نقاهت خود را با آرامش سپری کند. قرار بود پیروز یک هفته در بیمارستان بماند و بعد مرخص شود و تا سه هفته هم تحت نظر دکتر معالجش باشد.
    نیاز با خودش فکر کرد کاش اردشیر در ایران بود و این خبر خوش را می شنید. او بلافاصله به فرنگیس زنگ زد و خبر را به اطلاعش رساند. خوشحالی او کمتر از نیاز نبود و گفت که داریوش در خانه نیست، ولی خودش او را پیدا می کند و به او می گوید که دخترشان تلفن کرده و خبر سلامتی پیروز را به آنها رسانده است.
    آن شب، داریوش به بهانۀ سلامتی پیروز با دسته گلی به خانه نیاز آمد. تنها بود و چهره اش برخلاف چند روز گذشته، شاد و بشاش به نظر می رسید. هنوز نتوانسته بود وجود بچه ها را قبول کند. رفتارش با بچه ها بیگانه وار و تحقیرآمیز بود. بارها با خودش تصمیم گرفته بود خانوادۀ خوبی پیدا کند و شر آنها را از سر دخترش کم کند و آن شب این فکرش را با نیاز در میان گذاشت.
    نیاز و مهرانگیز نگاهی با یکدیگر رد و بدل کردند و مهرانگیز گفت: «راستش، آقای ارجمند، فکر خوبی یه، اما بهتره خودتون در این مورد با پیروز و نیاز صحبت کنین. موافقت اونها شرطه.»
    داریوش گفت: «خب، اگه یه خونواده ای پیدا بشه که از دل و جون قبولشون کنه و تعهد کنه مثل بچه های خودش مراقب و مواظبشون باشه، چه اشکال داره؟ آخه بابا، اینها جوونن، خودشون بعد از این می تونن بچه دار بشن.»
    نیاز سری از روی تأیید تکان داد و گفت: «شاید در این مورد پیروز موافقت کنه. عمل اون بیشتر از روی وجدانش بوده و اگه ببینه پدر و مادری پیدا بشن که شرایط بهتری از اون و نیاز داشته باشن، شاید به خاطر بچه ها تن به این کار بده.»
    شام مختصری داشتند که داریوش با لذت تمام با آنها شریک شد. آخر شب، پای رفتن نداشت. اما دیروقت بود و دو روز دیگر هم مسافر بود. به ناچار بلند شد و با اندوه از آنها خداحافظی کرد. موقع رفتن، اشک در چشمهایش جمع شده بود. نیاز او را نگاه کرد و در دل گفت: «اشک تمساح!»
    وقتی که دو روز بعد داریوش از ایران رفت، نیاز هنوز از اقدامات او در مورد اردشیر هیچ اطلاعی نداشت. نمی دانست که او خانۀ پژمان را زیر و رو کرده و همان طور آن را رها کرده و رفته است. اما روز بعد از آن، سروین- خواهر اردشیر- برای سرکشی به خانه برادرش رفت و از آن همه خرابکاری آه از نهادش برآمد. هیچ دسترسی به برادرش نداشت که به او خبر بدهد. قرار بود خود اردشیر در اولین فرصت با آنها تماس بگیرد.
    هنوز یک هفته ای نگذشته بود که شخصی به مطب نیاز آمد و اولین نامه اردشیر را به او داد. نیاز نمی دانست چگونه پاکت را باز کند و آن را بخواند. نامۀ او مثل تمام نامه های دیگرش سراسر پیام آور مهر و دوستی بود.
    اردشیر برایش نوشته بود که در فرودگاه بمبئی فرود آمده و بلافاصله از شهر خارج شده است. برایش شرح داده بود که شاید او تنها کسی باشد که به خاطر مرد بزرگ هندیها و رهبر روح و روان میلیونها هندی، به آنجا نرفته و تنها در فعالیتهای آنها شرکت می کند تا هر چه بیشتر روح و روانش را صیقل دهد و پذیرای عشق بزرگ و آسمانی نیاز باشد. پاهایش تاول زده و صورتش زیر آفتاب و باد و باران سوخته بود. در اعماق جنگل، در کنار درختهای سر به فلک کشیده و در کنار معابد هندوها، با خدای خودش خلوت می کرد و به درگاه او استغاثه می نمود و از دوری معبودش اشک حسرت می ریخت.
    نامه اش وجود نیاز را ویران کرد و او را به مرز جنون کشاند. همان شب، پاسخ او را داد و تمام وقایعی را که اتفاق افتاده بود، برایش نوشت.
    بعد از آن، به فاصله دو هفته، سه نامۀ دیگر از اردشیر دریافت کرد. در آن مدت، به طور مرتب با پیروز و نیاز صحبت می کرد و از بهبودی سریع پسرش جان تازه می گرفت. با وجود این، آرام و قرار نداشت. هنوز نمی دانست چه می خواهد بکند. هنوز منتظر دیدار پسرش بود و هیچ تصمیمی در مورد خودش نگرفته بود.
    پیروز و نیاز به محض اجازه دکتر، تصمیم به بازگشت گرفتند و یک شب در اواخر زمستان به کشورشان بازگشتند.
    اسفند ماه بود و هوا رو به گرمی می رفت. آن شب، یکی از قشنگ ترین و فراموش نشدنی ترین شبهای زندگی نیاز بود. همراه با مهرانگیز و بچه ها و خانوادۀ نیاز به فرودگاه رفته و منتظر دیدار پسرش بود. به محض ورود زن و شوهر جوان، همگی به دورشان حلقه زدند و از مشاهدۀ سلامتی پیروز اشک شوق در چشمهایشان جاری شد. همگی به خانه نیاز رفتند. و تا دمدمه های صبح گفتند و خندیدند و از مصاحبت هم لذت بردند.
    نیاز دوباره به یاد امید افتاد و جای او را در آن جمع خالی دید. اگر او زنده بود، شاهد سلامتی و خوشبختی فرزندش می شد. افسوس که سرنوشت طور دیگری رقم خورده بود!
    پیروز به محض ورود به ایران، دنباله فعالیتهای تحصیلی و کاری خود را از سر گرفت. همسرش هم مجبور بود عقب افتادگیهای درسی اش را جبران کند. نیاز به طور مرتب با اردشیر در تماس بود و فهمیده بود که به خانه اش ریخته و آنجا را گشته و جست و جو کرده اند. اردشیر از خواهرش سروین کسب اطلاع کرده بود که آپارتمانش هنوز تحت نظر است و آنها سروین و شوهرش را احضار کرده و از آنها بازپرسی به عمل آورده اند. دیگر هیچ راه بازگشتی برای اردشیر نبود.
    هرچه می گذشت، برگشتن داریوش نزدیک تر می شد. او به خاطر اهدافی که در ایران داشت، علاقه مند بود هرچه زودتر برگردد. هدف اصلی و اولین او دسترسی به نیاز بود.
    نیاز در برزخ عجیبی گیر کرده بود. از دوری اردشیر لاغر و پژمرده شده بود و از آیندۀ نامعلومش وحشت داشت. باید هرچه زودتر تصمیم خود را می گرفت. بالاخره یک شب سفره دلش را به طور آشکار برای مادرش باز کرد. مهرانگیز هرچه را که او می گفت، می دانست و سرش را تکان می داد و لبخند بر لب داشت.
    وقتی که حرفهای نیاز به پایان رسید گفت: «پس چرا معطلی؟ چرا بار و بندیلت رو جمع نمی کنی و به دنبالش راه نمی افتی بری؟»
    نیاز به گریه افتاد و گفت: «چه جوری؟ چه جوری برم. مامان؟ تو رو چی کار کنم؟ پسرمو چی کار کنم؟»
    مهرانگیز به سادگی گفت: «رها کن، نیاز جان! همه چیز رو رها کن! ببین کدوم کفۀ ترازو سنگین تره، به همون طرف برو. فکر می کنی تا چند سال دیگه می تونی جوون باشی و عاشق بمونی؟» نیاز با بهت چشم به مادرش دوخته بود و حرفی نمی زد.
    مهرانگیز ادامه داد: «چند روز دیگه اون مرد خبیث و بدجنس از راه می رسه و با رضایتی که تو از خودت نشون دادی، طلبکار و مدعی سراغت می آد و همون پیشنهادهای خودش رو تکرار می کنه. بهتره با خودت خلوت کنی و ببینی کدوم جهت بیشتر تو رو جذب می کنه؟ در کدوم سو خوشبختی و انگیزۀ قشنگ زندگی تو وجود داره؟ به خودت رحم کن! هر تصمیمی که می گیری، در وهلۀ اول خودت رو در نظر بگیر، نه شخص دیگه ای. حتی پسرت، من و یا... چه می دونم... هر یادی، خاطره ای رو که داری، فراموش کن و برای اولین بار، فقط و فقط به خودت فکر کن.»
    حق با مهرانگیز بود. نیاز تا کی و چه موقع می توانست دست روی دست بگذارد و منتظر روزها و وقایع پیش بینی نشده ای باشد که چه بسا زندگی او را به سیاهی و تباهی بکشاند؟ او که عاشق تنها فرزندش بود و دیدار هر بارۀ او یادآور دوران جوانی خودش و کودکی پسرش بود و آن روزهای سخت و تنهایی را به خاطرش می آورد، او که مادر بود و بارها و بارها حاضر بود جانش را در راه فرزندش ببخشد و یک تار مویی از او کم نشود، آیا اکنون می توانست تنهایش بگذارد و تا مدت نامعلومی او را نبیند؟ هر چند که او تنها نبود و با عشق و انگیزۀ زندگی اش پیوند بسته و در کنار او احساس خوشبختی می کرد.
    آن شب نیاز تا صبح با خودش کلنجار رفت. صبح که در آیینه خودش را دید، از چهرۀ افسرده و خسته اش احساس تأسف کرد. همان روز فرنگیس به او تلفن کرد و گفت تا هفته دیگر داریوش به ایران برمی گردد. صدای فرنگیس بسان ناقوس مرگی بود که چهار ستون بدن نیاز را به لرزه درآورد.
    به بیمارستان رفت، چگونه می توانست این دستگاه عریض و طویل را که با هزاران زحمت و مرارت فراهم کرده بود، ترک کند؟ چگونه می توانست موقعیت شغلی و شخصیت اجتماعی شاخصی را که طی سالها خدمت و فداکاری کسب کرده بود، نادیده بگیرد؟ او به قیمت جوانی و قدرتش و سالها دوندگی و تلاش خود را به این درجه رسانده بود. مطبش را چه کند؟ چگونه در آن را ببندد و دیگر پذیرای هزاران هزار بیماری که پرونده های قطورشان روز به روز در بایگانی اش بیشتر می شد، نباشد؟ همه و همه به انضمام بندهای عاطفه و مهری را که سالها به دور پاهایش بافته شده بود، و هر روز محکم تر می شدند و بیشتر او را پابند فرزند و مادرش می کردند.
    آری، همه را باید رها می کرد و می رفت. همه را باید نادیده می گرفت و به سوی مردی می رفت که تنها و آواره، چشم به راهش دوخته بود. مردی که تمام رگ و پی اش و تمام یاخته های وجودش، با نام نیاز نبض می زدند و زندگی اش را تداوم می بخشیدند.
    اگر همه چیز را رها می کرد و می رفت، پسرش به او چه می گفت؟ اطرافیانش، دوستانش چه قضاوتی درباره اش می کردند؟ سرش به دوران افتاد. نمی دانست چه کند. خبر آمدن داریوش زنگ خطری بود که او را آگاه می کرد تا در هرچه باید انجام دهد، شتاب کند. یا این سو، و یا آن سو!
    دو شبانه روز با خودش کلنجار رفت. اطرافیانش همه این تغییر حال و دگرگونی او را تشخیص داده و فهمیده بودند که دکتر ارژنگ حال خوشی ندارد. پیروز و نیاز هم از این امر مستثنا نبودند و هر دوی آنان به شدت نگران حال او بودند.
    اما مهرانگیز در این مورد خونسرد بود. او می دانست که دخترش روزهای سخت تصمیم گیری اش را سپری می کند. می دانست که باید رهایش کند تا خودش راه زندگی اش را انتخاب کند و ادامه دهد.
    ناگهان، مثل اینکه جریان برقی به ذهن و مغز نیاز وصل کرده باشند، دست به کار شد. به محضر رفت و وکالتی بلاعزل و تام الاختیار در مورد خانه، مطب و سهام بیمارستانش به پسرش- پیروز جاوید- تسلیم کرد. در ضمن، در یادداشتی کتبی به او خاطر نشان ساخت که سهام مربوط به شقایق- دختر اردشیر- را در نظر داشته و در این مورد به طور مرتب با او در تماس باشد.
    دیگر چیزی نداشت که نگرانش باشد. برای اولین پرواز هند، بلیت تهیه کرد. پنهانی وسایلش را جمع کرد و چمدانش را بست. از همه چیز دست می شست و می رفت. همه چیز را رها می کرد و می رفت. به تمام قید و بندهای زندگی اش پشت پا می زد و همه کس و همه چیز را نادیده می گرفت.
    بگذار هرچه می خواهند بگویند! تصمیم داشت از رفتنش با احدی صحبت نکند. بگذار او را بی مهر و بی ادب بخوانند! توان و طاقت توضیح و تفسیر و خداحافظی نداشت. با هیچ کس و هیچ کس حرفی نخواهد زد. تنها به مهرانگیز و بچه ها و پیروز و نیاز بدرود می گفت و می رفت. بگذار آنها هم هر قضاوت و داوری ای که دوست دارند، بکنند! به نقطه ای رسیده بود که دیگر هیچ چیز برایش اهمیتی نداشت.
    عجیب آنکه همان شبی که پرواز داشت، داریوش هم از گرد راه می رسید و ساعاتی بعد از او، هواپیمایش در خاک ایران بر زمین می نشست. داریوش شادان و هیجان زده به سوی او می آمد، و او مضطرب و نگران فرار می کرد و به سوی معبود و معشوق خود بال می گشود.
    یک شب قبل از پروازش، خانوادۀ کوچکش را دور خود جمع کرد و به آنها گفت که قصد ترکشان را دارد. در مقابل نگاه مبهوت و واکنش غریبانۀ آنها، مقاومت کرد، چشم در چشمشان دوخت و سعی کرد شرمنده و هراسان نشود. تنها مهرانگیز بود که اشک شادی چهره اش را سیراب کرد و بر لبهایش لبخند نشست.
    در شب پرواز، خانوادۀ کوچکش همگی او را بدرقه کردند. پیروز و نیاز هم در برابر عظمت تصمیم او سر تسلیم فرود آوردند و تأییدش کردند. چمدانش را برداشت، برای آخرین بار به خانه اش نگاهی انداخت و همه جا را برانداز کرد. در مقابل عکس بزرگ امید ایستاد و در سکوت نگاهش کرد. برای اولین بار نگاهش را از تصویر او ندزدید و هیچ گونه احساس گناه و شرمزدگی وجودش را نلرزاند و برای اولین بار متوجه جای خالی عکس خودش شد، ولی اهمیتی نداد و آنجا را ترک کرد.
    «خداحافظ! خداحافظ خانۀ من! زندگی من! خداحافظ مکانی که شاهد هول و هراسها و دگرگونیهای روحی و جسمی من بودید! خداحافظ گلدانهای سر سبز و قشنگم!»
    آری، با تمام آنچه روزگاری به او تعلق داشتند و اکنون از تمام آن تعلقات رها و آزاد می شد، بدرود گفت و خانه را ترک کرد.
    در فرودگاه، پسرش، نیاز، مهرانگیز و خدیجه و عباس را از بوسه سیراب کرد و در انتها به آنها هم بدرود گفت و رفت. وقتی که هواپیما در آسمان به پرواز درآمد و اوج گرفت، لبخندی بر لبهایش نقش بست و دورنمای روشن و سپید آینده در برابرش فرش گسترد.
    آن سوی پرواز، محل فرود هواپیما، اردشیر آواره و سر از پا نشناخته، دیوانه وار انتظار می کشید. مو و ریشش بلند شده بود و چهره اش را به رهبانهای دیر شبیه ساخته بود. زیر لب نجوا می کرد و با خودش حرف می زد. آبی چشمهایش آن قدر انتظار کشیده بودند که رنگ باخته و هراسان به این سو و آن سو می دویدند. تا نیاز را نمی دید و دستهایش را نمی گرفت، آمدن او را باور نمی کرد. تا چشمهای سیاه و عاشق او را نمی دید و چشم در چشمش نمی دوخت و بوی نفس او را استشمام نمی کرد، در باورش نمی گنجید نیاز به نزدش آمده است. قلبش آن قدر می تپید و اضطراب در رگهایش جریان داشت که می ترسید قلبش از حرکت بایستد و موفق به دیدار یارش نشود. «بیا، یار! بیا، شتاب کن و زودتر خودت را به من برسان! نیاز، ببین دیگر وجودم تحمل حجم وسیع و سنگین عشق تو را ندارد. ببین، عشق آن چنان در من غلیان می کند و می جوشد که از سرانگشت دستهایم عشق به بیرون تراوش می کند و مسیرم را عشق آجین می سازد. رسوا شده ام، نیاز! رسوا! دیگر تمام درختهای جنگل هم به همدردی من برخاسته اند. پاهای تاول زده ام را تنها مرهم عشق تو درمان می کند و بی درد می سازد. نه! این خوشبختی را باور ندارم. مگر می شود تو بیایی و بدون سد و مانع، به من برسی، نیاز؟ مگر می شود؟ چشم حسود جهان کور باد اگر بخواهد دوباره بین من و تو سدی بسازد! با تمام وجودم، با تمام هستی ام در برابر هرچه مانع و سرسختی باشد، می ایستم و می جنگم. بیا، نیاز! منتظرم، منتظرم! شتاب کن! نیاز من، شتاب! شتاب!»
    دقایقی بعد، هواپیمای پرواز ایران ایر در بمبئی به زمین نشست. دقایق طولانی سپری شد و اردشیر بسان مجسمه ای از صبر و استقامت چشم به در ورودی سالن دوخته بود. بیش از نیمی از مسافران آمده بودند و از نیاز خبری نبود. اما، بالاخره، قامت بلند و عاشقش از دور هویدا شد. در آن لحظه، دنیا را با تمام زیباییها و طراوتش، با تمام سرسبزی و روشنایی اش، به اردشیر هدیه کردند. نفهمید چه کرد و چگونه خود را به نیاز رساند. نفهمید چه گفت و چه شنید. لحظه ای به خود آمد که چشمهایش را باز کرد و مشاهده کرد همگان با حیرت نگاهش می کنند.
    بر زانو نشسته بود و چهره اش را بین دستهای نیاز مخفی کرده بود و اشک می ریخت. اشکها از بین سرانگشتان نیاز به بیرون تراوش می کرد و دامن بارانی اش را خیس می کرد!
    اردشیر براساس درخواست نیاز در متن تلگراف ارسالی با امام جماعت مسجد بمبئی هماهنگیهای لازم را برای مراسم عقد به عمل آورده بود. از این رو، بی درنگ اردشیر و نیاز به مسجد جامع رفتند و نیاز با مهریۀ یک جلد کلام ا...، یک شیشه گلاب قمصر کاشان، دو عدد شمع که دکتر پژمان در یکی از سالهای تولد نیاز به او هدیه کرده بود و نیاز آنها را نگه داشته بود و یک قطعه سفرۀ کوچک ترمه که جهاز مهرانگیز بود و به نیاز داده بود که همه اینها را دکتر نیاز ارژنگ از ایران آورده بود، به انضمام، آبهای همه اقیانوسها و دریاها، درختان همه جنگلهای جهان، میلیاردها شمع و همه شاخه های روییده گل وحشی و روشنایی خورشید و مهربانی ماه، پیوند زندگی نوینشان را در حضور عالمی روحانی که با حیرت به آنان می نگریست با کلام پروردگار آغاز کردند.
    ساعاتی بعد، در فرودگاه تهران، هواپیمای حامل داریوش بر زمین نشست. او وارد فرودگاه شد و مستقیم سوار ماشین بنزش شد و راه خانه را در پیش گرفت. غیر از چند تن از دوستان نزدیکش، برای استقبال نیامده بودند. به قوم و خویشان خود سفارش کرده بود هیچ کدام برای استقبال او به فرودگاه نیایند و همگی در خانه اش منتظر باشند.
    پیروز، نیاز، مهرانگیز، بچه ها و فامیل فرنگیس در منزل داریوش انتظار ورودش را می کشیدند. داریوش با چندین چمدان بزرگ و کوچک به خانه اش رسید. حال ظاهری اش خوب بود و مشخص بود درمانها برایش مؤثر بوده است.
    همان طور که وارد خانه شد و اعضای خانواده اش را می بوسید و خوش و بش می کرد، چشمش به دنبال نیاز می دوید. به خصوص با دیدن مهرانگیز، دیگر حتم کرد نیاز هم آنجاست. اما هرچه گذشت، اثری از نیاز مشاهده نکرد. با کنجکاوی از پیروز پرسید: «پس خانوم والده کجا هستن؟»
    قبل از اینکه پیروز حرفی بزند، نیاز رو به پدرش کرد و گفت: «مجبور شدن برن به یه مسافرت خارج از کشور.»
    داریوش وا رفت و رنگش سفید شد. با سستی پرسید: «خارج از کشور؟»
    نیاز لبخند شیرینی زد و گفت: «آره، بابا جان، اما زود برمی گردن.»
    پیروز نگاهی به همسرش کرد و حرفی نزد. آنها هر دو می دانستند نیاز برای چه به هند رفته است و چه بسا تا سالهای دور نتواند به خاطر دکتر پژمان به ایران بیاید.
    پیروز در همان شب آخر فهمیده بود که دکتر پژمان با چه ترفندی باعث رهایی او شده است. اما هنوز موضوع دشمنی پدر زنش را نمی توانست درک کند و در ذهن پاک و جوانش نمی گنجید که چرا داریوش به پای جان او نشسته و مانع خروجش شده بود. آن شب هم به خاطر همسرش به خانه پدر زنش آمده و با خودش عهد کرده بود که این آخرین باری باشد که به آنجا پای می گذارد.
    اما نیاز ارجمند مدتها بود که به راز پدرش و علت دشمنی او با خانوادۀ جاوید پی برده بود. نه به طور دقیق، بلکه احساس کرده بود که گونه ای رابطه عاطفی از طرف پدرش وجود دارد که مورد پذیرش نیاز ارژنگ نبوده است. او هم به دلایل دیگری و به خاطر وجود مادرش دوست نداشت این راز آشکار شود. به هر حال، آن شب گذشت.
    صبح روز بعد نیاز به مهرانگیز تلفن کرد و رسیدنش را خبر داد. اما ترجیح داد با پسر و عروسش صحبتی نکند!
    داریوش که بی صبرانه انتظار بازگشت نیاز را می کشید، بعد از چند روزی متوجه شد که در چه خواب غفلتی فرو رفته بود. مسافرت نیاز به هند، آن هم بدون خداحافظی از فرنگیس، دال بر رفتن همیشگی او بود. او ماهها بود که با عکسی که از خانه نیاز دزدیده بود دل خوش می کرد. در طول تمام سفرش به امریکا مرتب عکس را از چمدانش بیرون می آورد و نگاه می کرد. در بازگشت هم آن را پنهانی در کشوی میز کارش گذاشت و در آن را قفل کرد تا گهگاه نظری به آن بیندازد.
    چند سال گذشت و داریوش که هر سال توان و سلامت خود را بیشتر از دست می داد، هر روز صبح با کلید، قفل بالایی کشوی میزش را باز می کرد، کشوی دوم از سمت راست را بیرون می کشید و چشم به چهرۀ نیاز می دوخت.
    نیاز جوان و با طراوت، با لبخندی که بر لب داشت، نگاهش می کرد و حرفی نمی زد. داریوش لحظاتی به او خیره می شد و غمگین و اندوه زده زیر لب تکرار می کرد: «کجایی، نیاز؟ کجایی؟»
    غافل از اینکه، نیاز به همراه اردشیر، تمام جنگلها، مساجد و معابد هند را زیر پا گذاشته اند. طبابت رایگان می کنند و روح بزرگ و قلب پر وسعتشان را پاکی و جلا می بخشند. دنیایشان با تمام بزرگی و ابهت، دنیای کوچکی است که در چهارچوب طبیعت ساخته شده و آن دو، این دنیای کوچک را با هیچ چیز، با هیچ چیز دیگری عوض نمی کنند.


    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/