فرنگیس با التماس گفت: « حاج آقا ، تو رو به خدا راحتش بذار. اون روزهای سختی رو ...»
در این هنگام داریوش فریاد زد:« گفتم ولش کن و برو! مگه کری؟»
فرنگیس ترسید و بی اختیار پسرش را رها کرد.
داریوش با عصبانیت دست ناصر را گرفت و همراه خودش بیرون برد. سوار ماشین شد و فریاد زد:« زودباش بپر بالا!»
دو نفر مامور کلانتری هم با ماشین به دنبالش به راه افتادند. داریوش گفت:« خب، بگو ببینم خونه اش کجاست؟»
ناصر احساس کرد که پدرش تا سر حد جنون خشمگین و عصبی است. دیگر هیچ راهی برایش نمانده بود غیر از اینکه آدرس دکتر پژمان را به پدرش بگوید. با درماندگی نگاهی به داریوش کرد و گفت:« از این طرف، بابا جان. باید وارد بزرگراه بشیم و بعد بریم ...»
داریوش میان حرفش پرید و فریاد زد:« لازم نیست بگی از کجا برم. اسم و آدرس خیابون رو بگو، خودم بلدم چطوری به اونجا برسم.»
ناصر با صدای لرزان و پریشان آدرس را گفت و داریوش بر سرعت اتومبیلش افزود.
هنوز دقایقی با خانه اردشیر فاصله داشتند که ناگهان ناصر به خاطر آورد دکتر پژمان به او گفته که به اصفهان می رود. نگاهی به پدرش کرد و گفت:« ای وای،باباجان یادم رفت بهتون بگم! دکتر پژمان بین صحبتهاش گفت که امشب می ره اصفهان. می ره دیدن یکی از قوم و خویشهاش.»
داریوش با تحقیر نگاهش کرد و گفت:« دیگه از این بهتر نمی شه. لال بودی زودتر بگی؟» اما همچنان به راهش ادامه داد و گفت:« شاید بهت دروغ گفته!»
بالاخره به مقصد رسیدند. از ماشین پشت سر داریوش هم دو مامور کلانتری پیاده شدند و همراه داریوش به سوی خانه اردشیر رفتند. ناصر در ماشین نشسته بود و با نگرانی پدرش را نگاه می کرد. هرچه زنگ را فشردند، پاسخگویی نداشت. داریوش زنگ سرایدار را فشرد و به او گفت که بیاید دم در.
لحظاتی بعد، سرایدار ساختمان نزد آنها آمد و با تعجب و کنجکاوی نگاهشان کرد. داریوش در مورد دکتر پژمان سوالاتی کرد و او آنچه را که می دانست، بیان کرد و در انتها گفت:« الان آقای دکتر نیستن. رفتن اصفهان دیدن خواهرشون.»
داریوش پرسید:« مطمئنی؟ خودش بهت گفته که می ره؟»
سرایدار پاسخ داد:« بله. آقا! ماشین توی گاراژ نیست. گفتن که سه روزه بر می گردن.»
داریوش نگاهی با مامورهای همراهش رد و بدل کرد و از ساختمان دور شد. وقتی که از رفتن سرایدار مطمئن شد ، رو به یکی از ماموران کرد و گفت:« شما اینجا بمونین مراقب ساختمون و رفت و آمد ساکنان باشین.» و خودش همراه ناصر به راه افتاد.
تصمیم داشت به اداره پلیس برود و با آنان گفت و گو کند. شماره ماشین اردشیر را نداشت فقط نوع و مدل آن را هم از سرایدار ساختمان ، و هم از ناصر پرسیده بود که آن هم چندان مشگل گشا نبود.
هنوز مسافتی از خانه پژمان دور نشده بود که فکری به خاطرش رسید. لحظه ای از بی سیاستی و نادانی خودش شرمنده شد. از کجا معلوم که پژمان دروغ نگفته باشد. شاید در خانه مخفی ده و ماشینش را در جای دیگری گذاشته است. بلافاصله برگشت و همراه دو مامور کلانتری زنگ سرایدار را به صدا در آورد. و بعد به طبقه ای که آپارتمان اردشیر قرار داشت ، روانه شدند.
سرایدار هاج و واج مانده بود و نمی دانست چه کند. اما داریوش فرصتی به او نداد و همراه پسرش و دو مامور وارد خانه شد. سرایدار هراسان به سراغ همسایه ها رفت و یکی دو نفر از آنها را پیدا کرد و به در آپارتمان دکتر پژمان برد.
داریوش عصبی و ناراحت بود. یکی از مامورها گفت:« ما اجازه بازرسی خانه را دارید. کلید اضافی حتماً داری. می تونی در رو باز کنی و یا مجبور می شیم بشکنیمش؟!»
سرایدار به دلگرمی همسایه ها در را باز کرد و یکی از همسایه ها رو به داریوش کرد و گفت:« ببخشین، آقا ! مشکلی پیش اومده؟»
یکی از ماموران کارتش را نشان داد و گفت:« بله، این آقا خلاف کرده و فراری شده. ما باید خونه رو بگردیم.»
همسایه مربوطه گفت:« اما آقای دکتر آدم خلافکاری نیستن. ما چند سال با هم همسایه ایم، می شناسیم شون.»
آنها بدون توجه به همسایگان ، وارد آپارتمان شدند و شروع به گشتن و بازرسی منزل کردند.
ناصر با تاسف و ناراحتی به خانه دکتر پژمان چشم دوخته بود. خاطرات چند روز گذشته در ذهنش بیدار شد و اشک به چشمهایش آمد. همسایه ها و سرایدار خانه با اندوه و ناراحتی شاهد اقدامات داریوش و همراهانش بودند. آنها بی رحمانه همه جا را می گشتند و همه چیز را به هم می ریختند.
محتوای کمدها و کشوها را بر روی زمین پرتاب می کردند و زیر و روی خانه را می کاویدند. چیز قابل ملاحظه ای به چشم نمی خورد. ناگهان به روی تلویزیون قاب عکس بزرگی توجهش را جلب کرد که نیاز را همراه چند پزشک دیگر نشان می داد. همگی روپوش سفید پوشیده بودند. داریوش قاب عکس را برداشت و با عصبانیت از سرایدار پرسید:« دکتر پژمان کدوم یکی از اینهاست؟» اما قبل از اینکه پاسخی بشنود دچار سرگیجه شد، دستش را به دیوار گرفت و به آرامی روی زمین نشست. با خودش فکر کرد:« پس هر کسی هست نیاز را می شناسد و همکار اوست و چه بسا .. چه بسا ... به او علاقه مند است.»
یکی از مامورها نگران و مضطرب جلو دوید و پرسید:« حالتون خوبه؟» و بی درنگ به آشپزخانه رفت تا برایش لیوانی آب بیاورد.
اما داریوش دیگر چیزی نمی فهمید. چشمانش سیاهی می رفت و فکرش هزار جا کار می کرد. عکس نیاز، در اتاق دکتر پژمان چه می کند؟ چرا؟ این مرد با نیاز چه رابطه ای می تواند داشته باشد؟ به طور حتم این رابطه آن قدر قوی و صمیمانه بوده که پژمان را وادار کرده است دست به چنان ریسک خطرناکی بزند. آن هم فقط و فقط به خاطر نیاز!
افسوس ! افسوس که بیمار بود و این بیماری لعنتی تاب و توانش را آن قدر تقلیل داده بود که رمقی برایش نگذاشته بود! افسوس که باید هرچه زودتر به سفر می رفت، وگرنه تا جان در بدن داشت می ماند و جست و جو می کرد تا پژمان را پیدا کند و پی به رابطۀ او با نیاز ببرد!
دیگر گول چهرۀ معصومانه و چشمهای سیاه و گویای نیاز را نمی خورد. دیگر باور نمی کرد که نیاز پاک و معصوم و عاشق و وفادار شوهرش باقی مانده باشد.این دکتر پژمان کیست و چه شکل و قیافه ای دارد؟
داریوش جرعه ای از آب و قندی را که به او داده بودند ، نوشید. دقایقی نشست و بعد سست و ناتوان به کمک ناصر و ماموری که همراهش بود از جا بلند شد. سرش باز هم گیج می رفت. او را روی کاناپه قرار دادند تا کمی استراحت کند. همان کاناپه ای که اردشیر سالهای سال روی آن دراز کشیده بود و در افکار مربوط به نیاز غرق می شد و بال و پر می زد. چشمهایش را روی هم گذاشت.
دو مامور همراهش تمام خانه را گشتند و چیزی گیر نیاوردند. همسایه ها چند دقیقه ای ماندند و بعد آنجا را ترک کردند. ناصر گوشه ای نشسته بود و مانند گناهکاران چشم به پدرش دوخته بود. دقایقی پیش به پزشک مخصوصش خبر داده بودند، قرار بود هرچه زودتر خودش را برساند. ناصر می ترسید پدرش به خاطر عملی که او انجام داده ، جان خود را از دست بدهد.
بعد از یک ربع ساعت که داریوش حالش بهتر شده بود، دکتر از راه رسید. بالافاصله او را معاینه کرد و گفت:« این طور مواقع ، آقای ارجمند، بهتره اول به اورژانس خبر بدین. البته چیز مهمی نیست، بدن شما به شدت ضعیف شده و تحت تاثیر هرگونه ناراحتی عکس العمل نشون می ده. شما باید بیشتر مراقب سلامتی تون باشیم، و برای یه مدتی دور کار و مسئولیت رو خط بکشین. الان من به شما یه آمپول تزریف می کنم. فقط باید قول بدین ساعتی دراز بکشین و بعد برین خونه. اگه خودتون هم رانندگی نکنین بهتره.»
داریوش هیچ حرفی نمی زد، فقط گوش می کرد و سر تکان می داد. تمام هوش و حواسش نزد عکس نیاز بود. در این فاصله ، ناصر به راننده پدرش زنگ زد که خود را به آنجا برساند. دکتر رفت و داریوش بر اثر تزریق آمپول به خواب رفت.
وقتی که از خانه پژمان بیرون آمدند، دیر وقت بود. با وجود این ، داریوش ترجیح داد اول سری به کلانتری بزند، گفت و گویی کند و بعد به خانه برود. در کلانتری ، تمام مشخصات دکتر پژمان را به ماموران داد و خاطر نشان ساخت هرچه زودتر او را پیدا کنند.
وقتی که به خانه رسیدند، فرنگیس نگران و هراسان ، چشم به راهشان بود. داریوش بدون کوچک ترین حرفی به اتاقش رفت و خوابید.
ماموران همان شب اطلاع پیدا کردند درست ساعتی قبل اردشیر پژمان پرواز کرده و از ایران خارج شده است. آنها قبلا! به تمام مراکز پلیس راه و کلانتریها هم نشانی او را داده بودند و خیلی زود فهمیدند که دیگر امکان دسترسی به او وجود ندارد.
داریوش در آن هنگام در خواب بود و نمی دانست که اگر کمی زودتر می جنبید و خانه و کاشانه پژمان را زیر و رو نمی کرد، شاید می توانست او را به چنگ آورد. در آن صورت ، ضربه ای را که از مشاهدۀ عکس نیاز به روح و روانش وارد شده بود، احساس نمی کرد و آن گونه دگرگون نمی شد.
هرچه بود، فردای آن روز که گیج و منگ از خواب بیدار شد و فهمید که پژمان گریخته ، دیگر توانی برای پیگیری موضوع در خود سراغ نداشت، اما حسی در وجودش او را مطمئن می ساخت که نیاز از این ماجرا کوچک ترین اطلاعی نداشته و عاشق سینه چاک او حتی اجازه نداده که او در این موضوع کوچک ترین اطلاعی نداشته و عاشق سینه چاک او حتی اجازه نداده که او در این موضوع کوچک ترین دخالتی و یا درگیری ای داشته باشد. و این حس ، بیشتر او را می آزرد و رنج می داد و وقتی که به او خبر دادند دکتر پژمان از کشور خارج شده است، آه از نهادش برآمد.
با خودش فکر می کرد اگر بیمار نبود، نیاز را آن قدر تحت سوال و جواب قرار می داد که نه تنها بفهمد چه رابطه ای بین او و پژمان وجود دارد، بلکه به وسیله او بتواند دکترپژمان را به ایران بکشاند. دوست نداشت در غیاب خودش ، کارها را به اشخاص دیگری محول کند. نیاز مادر شوهر دختر او بود و داریوش نمی بایستی بی گدار به آب بزند و حیثیت خانوادگی اش را لکه دار کند.
در هر حال، فرصتی برایش باقی نمانده بود. پروندۀ دکتر پژمان را می بایستی نیمه تمام رها می کرد و می رفت. قصد نداشت پرونده اش را ببندد و برود، بلکه هدفش این بود بعد از اینکه از سفر برگشت و حال جسمی و روحی بهتری داشت، دنبالۀ آن را بگیرد و به هر ترتیب شده او را به چنگ آورد. خدا می دانست اگر او را دستگیر می کرد، چه بلایی بر سرش می آورد. هرچه بیشتر راجع به او فکر می کرد، اعصابش خردتر و پریشان تر می شد.
دو روز بعد از فرار اردشیر، داریوش راهی سفر شد و از ایران رفت. در این سفر ، تنها پسر بزرگش به اتفاق یکی از کارکنانش او را همراهی می کردند. داریوش ترجیح داد همسرش در ایران بماند و مراقب بچه ها باشد و همچنین در بازگشت نیاز و شوهرش در ایران حضور داشته باشد. او بر خلاف دفعه گذشته ، هنگام رفتن از نیاز خداحافظی نکرد و در حالی که دنیایی خشم و حسرت و حسادت از او در دل تلنبار کرده بود ، ایران را ترک کردو
نیاز بی خبر از تمام ماجراها ، از یک سو نگران پسرش بود ، و از سوی دیگر دلتنگ اردشیر.از نحوۀ خداحافظی اردشیر هنوز دچار تردید و حیرت بود. هر چند از کار اردشیر و ریسکی که او انجام داده بود خبری نداشت، اما باز هم چگونگی رفتن او و خداحافظی اش را با موضوع مسافرت پیروز نمی توانست بی ربط بداند. ناخودآگاه رابطه ای بین آن دو احساس می کرد و در دل به اردشیر حق می داد که محتاط باشد و تمام جوانب را در نظر بگیرد.
از وقتی که پیروز موفق شده بود از کشور خارج شود، اردشیر در نظر نیاز نه یک معبود ، بلکه قهرمانی بزرگ و جاودانی جلوه گر شده بود. احساس دین عجیبی نسبت به او پیدا کرده بود و نمی دانست چگونه می تواند این کار بزرگ او را جبران نماید.
شبی که به خانه رفت و آنجا را خالی از پیروز و نیاز دید، دلش فرو ریخت. از سویی ، می دانست که اردشیری هم وجود ندارد تا بتواند درد تنهایی اش را تسکین دهد و با کلمات و سخنان شیرینش او را از دنیای تاریک و سیاهاش رهایی بخشد. سعی کرد با بچه ها مهربان تر باشد تا در نبود پدر و مادرشان ، احساس بی مهری و بی کسی نکنند.
مهرانگیز با چشمان نگران او را می پایید و نمی دانست آیا نامه را همان شب به او بدهد یا تا فردا صبح صبر کند. می ترسید خواندن نامۀ اردشیر، باعث بی خوابی و دلتنگی دخترش گردد. و در نهایت ، تصمیم گرفت فردا صبح نامه را به نیاز بدهد. آن شب ، خانه سوت و کور بود و حتی صحبت و قیل و قال بچه ها هم نتوانست سکوت سنگین آنجا را تحت تاثیر قرار بدهد.
قرا صبح موقع خروج نیاز ، مهرانگیز نامه را به او داد. نیاز به محض دریافت نامه با دلخوری به مادرش گفت:« مامان جان ، نمی تونستین دیشب اینو بهم بدین؟ شاید چیز مهمی توش باشه من باید زودتر اطلاع پیدا می کردم، شما باید تا صبح صبر می کردین و بعد اینو به من می دادین؟»
مهرانگیز هیچ واکنشی نشان نداد. او با این گونه تغیرها و پرخاشهای دخترش آشنا بود و دیگر وقعی به آن نمی گذاشت.
نیاز با عجله سوار اتومبیلش شد و ترجیح داد نامه را سر فرصت و موقع بی کاری اش در بیمارستان بخواند. آن روز صبح به خاطر دیر آمدن پرستار بچه ها ، به اندازه کافی تاخیر داشت. فردا قرار بود پیروز تحت عمل جراحی قرار بگیرد. می بایستی آن روز با نیاز و پیوز هم صحبت می کرد. هنوز گیج و مبهوت ماجرای داریوش و پسرش بود و هیچ اطلاعی از آنها نداشت. در بین راه تصمیم گرفت تلفنی به فرنگیس هم بزند و حال پسرش را جویا شود. هرچند اطمینان نداشت داریوش راست می گوید یا خیر.
به محض ورود به بیمارستان به سراغ بیمارهایش رفت. دو ساعتی طول کشید تا بتواند به دفترش بیاید و با پسر و عروسش تماس بگیرد. حال آنها خوب بود. نیاز بلافاصله تلفن مزل داریوش را گرفت. خوشبختانه فرنگیس گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی معمول، در مورد پسرش از او سوال کرد و گفت که از این ماجرا ناراحت و نگران شده ، اما متاسفانه کاری از دستش بر نمی آمده است.
فرنگیس با خوشرویی پاسخ او را داد و مطمئنش کرد که حال ناصر خوب است و همه چیز به خوبی تمام شده است.
از آنجا که نیاز به صحت گفتۀ داریوش اعتماد نداشت و فکر می کرد که او حتی به همسرش هم دروغ گفته ، بعد از گفت و گو با فرنگیس به فکر فرو رفت. فهمید که پشت پرده ماجرایی بوده که او خبر نداشته و نگرانی داریوش و آمدنش به خانۀ آنها بی جهت نبوده است. در هر حال ، از آزادی پسرک خوشحال شد و در دل گفت خدا می داند که داریوش چه مقدار برای رهایی پسرش از جیب خرج کرده است. خوشحال بود موضوع از نیاز مخفی مانده وگرنه او برای برادرش بسیار نگران و ناراحت می شد.
در تمام مدتی که مشغول انجام کارهایش بود، تمام هوش و حواسش در اطراف نامۀ اردشیر دور می زد. می دانست که علی رغم اعتراضی که به مادرش کرده بود، در نامۀ او جز مهر و محبت و بذل عشق و دوستی چیز دیگری نمی تواند وجود داشته باشد. روی مبل نشست و آن را گشود و مشغول خواندن شد.
وقتی که این نامه را می خوانی ، یا فرسنگها از تو دور شده ام و یا پشت میله های زندان چشم به سرنوشت و تقدیر حیرت آورم دوخته ام . و انتظار و انتظار و باز هم انتظار!
نیاز من ! نمی دانم تا چه اندازه از چگونگی کارهایی که برای پسرمان پیروز انجام دادم و به نتیجۀ مطلوب و دلخواه رسید، با اطلاع هستی . خواه ناخواه خواهی فهمید و داریوش ارجمند همه چیز را به تو خواهد گفت. دوست ندارم با تکرار آنها خسته ات کنم. اما در این اقدام ، اگر وجود نازنینی مثل ناصرــ برادر نیازــ وجود نداشت ، شاید هرگز نمی توانستم نزد تو رو سفید از آب در آیم . همه چیز با آرامش و زیبایی شروع شد و به همان ترتیب پایان یافت. ناصر سه روز متوالی رل گروگان را بازی کرد و برای همیشه پیروز را از یک خطر جانی رهایی بخشید.
نیاز من! چقدر متاسفم که نمی توانم صدای قشنگت را بشنوم. من می دانم که داریوش ارجمند آن قدر تو را تحت نظر خواهد گرفت و تمام مکالمات و رفت و آمدهای تو رار کنترل خواهد کرد تا سندی دال بر ارتباط بین من و تو به دست آورد.
خوب من ! ما باید تمام احتیاطهای لازم را به عمل آوریم. زیرا من می دانم که پسر نوجوان و شجاع داریوش ، در مقابل پدرش ، و اقتدار او ، مقاومت چندانی نخواهد کرد.
نگرانی من از توست. تمامی وجود و رگ و پی من به خاطر تو زنده هستند و برای تو زندگی می کنند. من بدون تو نه موجودیتی دارم ، و نه هویتی.پس مهربان من ! باید در هر شرایطی مراقب خودت باشی. برای ارتباط با تو ، برایت نامه خواهم فرستاد . نامه هایت را به آدرس یکی از دوستانم می فرستم و او به محض دریافت آن ، همانند یکی از بیمارهایت به مطب خواهد آمد و آن را تسلیم تو خواهد کرد. با وجود تمام خطراتی که تهدیدم می کند، اگر تو بگویی بیا ، به سویت پرخواهم کشید. هرچه باداباد! هنوز آدرس دقیقی ندارم . به محض رسیدنم ، نامۀ دیگری برایت می نویسم تا به نشانی پشت پاکت پاسخ مرا بدهی.
خوب من ! نازنیم ! شاید تعجب کنی اگر بدانی که مقصد من امریکا نبوده و من راهی سرزمین حیرت آور هند هستم. آری ، مهربانم ! من به هند می روم و قرار است در یکی از کلبه های کوچکی که در اعماق جنگل قرار دارد و تمام ساکنان آن پیرو و مرید رهبران معنوی هستند، اسکان گزینم. مکانی که سالهای سال آرزوی دیدار و زیستن در آن را داشتم. از فردا لباس مردان هند را می پوشم و پای برهنه به دنبال افرادی که برای طلب مرادشان ، پای پیاده کیلومترها راه می پیمایند تا خود را به محل زندگی پیر و مرادشان برسانند، به راه خواهم افتاد. مراد من تو هستی و من برای رسیدن به تو دست استغاثه به سوی خدای خودم دراز می کنم و همراه دیگران با راهپیماییهای طولانی و ریاضتهای جسمانی، روح و
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)