یک تکه شازده در تاریکی
سر جای تان بنشینید. می افقید.
صدا از جای آمد و رفت. بعد" می افتی اش"دوباره برگشت و باز رفت. آن قدر آمد و رفت تا کم جان شد. چند بار پلک می زند. هیچ چیز نیست. تاریکی ناب. زبانش را روی لب ها میکشد. شور است. یک قطره می افتد روی صورتش. دوباره نیم خیز می شود. زمین سرد و سفت. یک تکه سنگ. برای یک لحظه به نظرش می رسد نور کم رنگی آن بالا پیداست. خیره که می شود هیچ چیز نیست.
می گوید:" کی هستی؟"
کی هستی... هستی... تی.
یادش نیست کی بوده. کی هست. به بدنش دست می کشد. لخت است. فکر می کند مرده. وحثتش می گیرد. دستش را توی هوای بالای سرش می چرخاند. هیچ چیز نیست. نه لحدی ، نه مَلک بازپرسی. جریان هوای خنکی از روی صورتش رد می شود. پای چپش را کمی به جلو هل می دهد. صدای چیزی روی زمین می غلتد و می رود به جای که نمی بیند.
_من چیزی یادم نیست.
_ همیشه معین طور است.
هزار نفر باهم حرف می زنند: همین طور است... همین طور...
چرخش صدا نمی گذارد بفهمد از کجا می آ ید. دستش را روی چشم ها می گذارد و فشار می أمد.
_ چرا این قدر تاریک است؟
_ به جایی راه ندارد، نه دری، نه پنجره ای.
کمی ساکت می مانند تا رفت و برگشت صدا آرام شود.
_ فقط یک راه دارد. همانی که از آن تو آمدید.
_ من از کجا آمدم؟
_ من چشم ندارم حضرت والا.
_ نداری؟
یک قطره آب روی دستش می چکد. نانحودگاه دستش را بالا می آورد و خیسی رویش را می مک.
_ آب از کجا می آید؟
_ حتمی یادتان رفته چه طور آمدید این جا. طول می کشد شکل اول تان بشوید.
_ یعنی چه؟ چه قدر؟
_ یک بار یکی را انداختد این جا. همه چیز خاطرش بود.
_ یعنی چه که میگویی چشم نداری؟ کدام وری تو؟
آن دیگری جواب نمی دهد. انعکاس ها ی آید و می روند. صدای ملایم باد می آید. صدای قطره های آب هم هست که روی زیمن یم چکد.
_الان کجا ست؟ همین کس که میگویی؟؟
_نوذر؟ چهل سالش بود.
صدای صاف کردن سینه می آید. مچ دست راستش زق زق می کند. فشارش
که می دهد گر می گیرد. انگار که آب داغ روی پوست.
_حه بلایی سرم آمده؟
_مچ دست تان را سوزانده اند. مرسوم است.
سرش گیج می رود. آب داغ تا ته گلویش می آید. بوی مُردار می پیچد توی
هوا. بی اختیار جای زخم را فشار می دهد.
_چه کارم کرده ان بی اصل و نسب ها؟
_این جوری نشان می کنند. هر کسی بیفتد این جا نشان دارد.
چهار دست و پا روی زمین خم می شود. سرش گیج می رود و زهر اب داغ می ریزد روی زمین. نفسش بند آمده. حس می کند جانوری صد منی نشسته روی سینه اش
_حیف بود بالا آورد ید. غذا این جا کم است.
صدای خزیدن می آید. انگار پوست مار روی خاک.
_نوذر هم بالا می آورد. چیز نگه نمی داشت.
صدای جویدن می آید. دندان های که نمی بیند روی چیزی که معلوم نیست
فشار می دهندو خردش می کنند.
_غذا و اشربه ی توی معده اش را می گویم حضرت والا. زود ریقش درآمد.
می گوید: "کدام گوری هستی؟چه می خوری ؟"
_من غذا نگه دارم. چیزی که رفت تو معده ام، بیرون نمی آ ید؟.
فکر می کند عمد دارد او را بترساند. یک گوشه ای توی تاریکی روی زمین می خزد و نمی گویا کجا ست.
_ یعنی به من داغ زده اند؟
_نوذر هم بلد نبود جلو خودش را بگیرد. مثل شما گیر کرده بود آن وسط و مکرر بالا می آورد.
_ تا کی این جا می مانم؟
_ فوذر از قشون بود.
باز صدای خزیدن می آ ید. رفت و آمدهای صدا نمی گذارد بفهمد که از کجا به کجا می رود. دستش را روی زمین می کشد. چیزی سفت و مدور به انگشت هایش می مالد. پرتا بش می کند توی تاریکی، طرف ناکجا. وهمش می گیرد از این صدای خزنده.
_ گور بابآیت. شاید کار خودت باشد بی ناموس!
صدای خزیدن بند می آ ید. توی تاریکی گم می شود.
_ اگر نظر شما این است لزومی ندارد حرف بزنیم.
صدای باد می پیچد توی سرش. بدتر از خزیدن پوست روی سنگ.
_ نه. حرف بزیم. منظورم این است من چه طور آمدم این جا؟
_ نمی دانم چه طور خاطرش بود. نوذر را عرض می کنم. می گفت فرمانده ی قشون بوده.
صدای ملایم باد قطع شده. جایش را وز وز عجیبی گرفته که مدام کم و زیاد می شود. یک دفعه جریان داغی از هوا به صورتش می خورد. بخار داغی که آ تش می زند. پوست صورتش گر می گیرد. می چرخد. به همه طرف. هیچ چیز نیست. نیست. گر گرفته.
_بچسبید به زمین.
به زمین... زمین... زمی...
سرش را می چباند به زمین. بوی کند تیز اب می ریزد توی دما غش. زمین ترشیده. همه جایش. هوای داغ با فشار از روی دست ها و گوش هایش رد می شود. نمی فهمد. توی سرش باد است. باد است.
_ أن وسط بمانید کباب می شوید حضرت والا.
با انگشت پوست صورتش را لمس می کند. کنار لبش تاول زده. چندتا هم روی صورت و پیشانی.
_ تنم سوخته. صورتم...
_ زود زود می آ ید. باید گوش به زنگ باشید.
می خواهد جوابش را بدهد، اما نفسش پس می رود. سرگیجه دارد.
_ آدم را پاک می کنند با بخار. همه ی این کارها ترتیب دارد. ولی راه فرار هم
دارد. باید خودتان را بکشید کنار دیوار. نزدیک من.
می گوید: "دیوار؟ کدام دیوار؟"
_ فقط حواس تان به زمین باشد. بالا بلندی دارد. یک دست نیست.
_ یعنی باید چه کار کنم؟
_ با دست خوب وارسی کنید. حواس تان نباشد، زیر تن تان خالی می شود.
با سر انگشت کف سرد و زیر زمین را وارسی می کند. از سنگ است. همه چیز. _ بوی زهر اب می دهد.
_ چه فرمو دید؟
_ زمین. تهوع گرفتم.
_ خیلی ها این بحا بوده اند حضرت والا. شما که اولی نیستید.
کف دست ها را به زمین می چسباند و تنش را جلو می کشد. شکمش را بالا
می گیرد تا به زمین نگیرد. می گوید: "تو چند وقت است این جایی؟"
به یاد ندارم. خیلی قبل از نوذر.
_ بچرا فرار نکردی؟
_ نوذر می گفت مگر بال داشته باشی که بروی بیرون. از این جا که نمی شود فرار کرد.
صدای حرف هاشان توی هواست. می رود و می آ ید. عادت کرده است به این توالی.
_ نوذر از این چیزها سر درمی آورد. معمار گران قدری بود.
_ تو گفتی فرمانده ی قشون بود؟
_ نه. نگفتم. حتمی اشتباه متوجه شدید.
_تو از من مریضی تری.
_با من خیلی بحث میکنید.. نوذر هم بحثی بود. هر چه می بچید توی سرش، یک راست می رسید روی زبانش.
_چه کارش کردی؟
_کی؟نوذر؟
چشم هایش می سوزند. انگار براده ی سنگ پخشی کرده اند توی هوا. پلک هایش را می بندد.
_روی تنم دست می کشد و می گفت شده ام شکل مار. می گفت پوستم نرم و لزج شده ،خنده دار است.
بغضی بالا می آید و خفه اش می کند. تمام تنش بی حرکت است. فلج و
بی جان. حیوان صد منی برگشته و نشسته روی سینه اش.
_نوذر مگر می دید؟
_خودتان را بکشید کنار من. نجنبید آن وسط تلف می شوید.
دست هایش را به سختی تکان می دهدوکنار بدنش ستون می کند. بعد خودش را از زمین می کند و سر پا می ایستد. مشت هایش را توی تاریکی رو به هوا حواله می دهد.چندبار.
می گوید: "من این بحا نمی مانم بی ناموس..."
زمین زیر پایش یک دفعه هوا می شود. یک لحظه بین سیاهی غلیظ غوطه می خورد و بعد با صورت می رسد به سنک. صدای شکستن استخوان توی سرش هست. سنگی کوبیده شده روی استخوان. درد می آید. پخش می شود. آن دریچه ای را میبندد که توی گلوی آدم کار گذاشته اند برای رفت و آمد هوا. یادش نیست کی هست. یادش نیست. یک تکه آدم است توی تاریکی. یک تکه ای که نیست. خون را تف می کند روی زمین. لبشی می سوزد. انگار که سیخ داغ روی گوشت.
_با خودتان چه کار کردید شازده؟
صدای خزیدن دوباره شروع شود. هر چند ثانیه به چند ثانیه قطع شود و صدای جویدن می آید. بعد صدای ملایم باد کم و کمتر می شود. قطع می شود.
_ قطع شد؟
_ بخوا بید... صورت تان را بچسبانید روی زمین.
بخار داغ زوزه می کشد و از روی سر و دست هایش می گذرد. معده اش
فشرده می شود و می چسبد به ستون مهره ها. چند مهره ؟ یک... دو... سه.
_ گریه نکنید حضرت والا.
نمی کند. گریه نمی کند. او...
سرش را بالا می گیرد. اشک پوست را پایین می کشد و زخم ها را می سوزاند.
_ گفتی شازده؟
_ من نگفتم. حتمی اشتباه شنیدید.
_ چرا با تو کاری ندارند؟ ها؟ این جوری می میرم.
_ من از خودشانم حضرت والا. عصای دست شان.
_ گوشت دستم پخته.
_ بخت تان بلند بود. فکر کردم تمام کرد ید آن وسط.
_ پس چرا این جایی اگر آدم خودشانی؟
_ کجا باشم پس؟
_ دیوانه ای بدبخت؟ باقی أدم ها مگر کجا هستند؟
مچ دستش را به زمین فشار می دهد و خودش را جلو می کشد. صدای کشیدن پوست تنش روی زمین. ولی چیزی حس نمی کند.
_ نمی شود حضرت والا. من باید این جا باشم. کارم همین است.
_ بگو رگم را بزنند، خلاصم کنند.
_ نمی شود. مرسوم نیست این جا رگ بزنند.
_ پس حه غلطی می کنند؟
_ فقط بستگان نزدیک را می فرستند این جا. فقط بزرگان حضرت والا.
_ دارم می میرم از درد.
_ اگر رگ بزنند با جنازه ی روی زمین چه کار کنند؟
_ تو می بینی، مگر نه؟
_ من چشم ندارم. یعنی داشتم. به هم دوختند حضرت والا. به کارم نمی آمد. ترس غلیظی توی سیاهی می خزد. به نظرش می رسد صدا نزدیک تر شده.
مدت بیشتری طول می کشد تا توالی های صدا محو شوند.
_ پلک هایت را به هم دوختند؟
سر انگشت هایش به یک فضای خالی می رسند. اشتباهی خزیده روی یک بلندی. روی شکمش می چرخد و سرازیر می شود پایین.
_ مگر چه کار می کنی؟ توی این ظلمات؟
_ کار است دیگر شازده.
گریه می کند. نمی فهمد، ولی گریه می کند. می خواهد راهی پیدا کند برای فرار از این دخمه. فکر می کند برای هر کسی راهی هست قبل از این که بمیرد.
_ باید بیاید کنار من. راهش همین است.
باز هم یک بلندی دیگر. روی شکم می چرخد. پوست تنش از بی حسی درآمده و کز کز می کند. سر انگشتش به چیزی می رسد. با احتیاط لمسش می کند. بلند است. شکل استخوان. توی مشت فشارش می دهد. تن سوخته اش درد می گیرد. ولی بلندش می کند و مثل چماق توی هوا می گرداند.
_ عجله کنید. الان است که باز دم بگیرد. _کی تو را گذاشته تو این دخمه؟
_ فرمرده ی حضرت اجل است شازده. خیلی سال است.
خودش را جلو می کشد. تکه های تیزی توی پرستش فرو می روند، مثل استخوان های ریز و خرد شده.
_ کجایی تو؟
_ بیاییا نزدیک شازده. کمی دیگر حضرت اجل سر می رسد.
صدا خیلی نزدیک شده. انگار که از یکی دو قدمی حرف بزند.
_ قر بان شان شوم غضب می گیرند اگر کار ناتمام باشد.
_ چه کار کرده ام من؟
_ رسیدید تقریبد. دست بکشید ببینید دیوار را پیدا می کنید؟
چماقش را بلند می کند و آرام به اطراف تکان می دهد. به چیزی گیر نمی کند.
_ من از این جا سالم بیرون می روم.
_ نوذر هم می خواست سالم بیرون برود. ولی اول باید دیوار را پیدا کنید حضرت والا.
_ بعدش ؟ وقتی پیدا کردم؟
صدای خنده اش میپیچد توی هوا. نزدیک و بلند.
_ شده اید عین نوذر شازده. مثل خودش حرف می زنید.
صدای نفس زدن تند کسی را می شنود. انگار با دست جلو دهن کسی را گرفته باشی و نتواند درست نفس بکشد. چماقش را بالا می برد و توی هوا می چرخاند. چند بار محکم به چپ و راست می گرداند. بعد محکم به سطح سختی می خورد و از دستش می کند. درد می پیچد توی پنجه ها. راه گلویش بسته. نفس نمانده تا برود و بیاد. بدنش کمی تکان می خورد و دست هایش روی سطحی صاف و سیقلی کشیده می شود. سطح مدوری که تا ناکجا کشیده شده. فکر می کند که دیگر رسیده. فکر می کند که این جا دیوار است. یک تکه شازده کنار دیوار.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)