مردگان

تكنسيني كه رفته بود،سه ساعت بعد برگشت،يخ زده وبرف گرفته.روي صندلي يله شد و شال روي صورتش را باز كرد.
-چاي بيار قاسم.بجنب.
رييس روي صندلي نيم خيز شد.قاسم پريد توي ابدارخانه.رحمان از اتاق كنترل سرك كشيد.تكنسين سرش را پايين انداخته بود.خيره به اتش بخاري.
-حبيب!
-ها؟
-حيراني؟
حبيب خيره ماند به رييس.
-از كجا رفته ان بالا؟
رحمان گفت:كي رفته بالا؟
رييس فنجان چاي را از قاسم گرفت و دست حبيب داد
-فهميدي چه مرگش شده؟چرا وصل نمي شه؟
رحمان هن هن كنان يكي از صندلي هاي ميز كنفرانس وسط اتاق را كشيد و رو به روي حبيب نشست.باسن گوشتي و بزرگش پهن شد روي نشيمن صندلي.كف دستش را روي گوشهاي حبيب گذاشت و مالش داد.
-يخ زدي.نميري!
راننده در را محكم پشت سرش بست و يك راست رفت سراغ بخاري.گاهي فين فيني مي كرد و اب دماغش را با استين مي گرفت.
-حرف نمي زنه.از پاكوب تا كنار دكلها پياده رفت.گفتم بيام باهات؟نذاشت.
رحمان فنجان چاي را از قاسم گرفت و روي لبهاي حبيب گذاشت.
-ارام.بالا نري يهو.
رييس گوشي تلفن را برداشت و روي فشاري كوبيد.صدايي ان ور خط نبود.بعد چندبار روي شانه ي رحمان زد تا از روي صندلي بلند شود.رحمان با اكراه بلند شد و كناري ايستاد.رييس هيكل دراز و استخواني اش را روي صندلي جابه جا كرد.از بالاي عينك خيره شد به حبيب،دستش را زير چانه ي حبيب گذاشت و سرش را بالا اورد.
-چرا برق وصل نميشه.هر چه كليد مي زنيم؟سيم ها پاره شدن مگه؟دكل افتاده؟
-يه چيزي رو سيمه.
رحمان دستها را به كناره ي پا كوبيد.
-تو اين سرما پرنده از كجا امده؟
رييس برگشت طرف رحمان.
-چرت مي گي تو هم.پرنده كجا بود؟درختي چيزي افتاده روي سيم.؟
-ادمه
رحمان رو به حبيب كرد
-مخت يخ زده بردار.
-ادم؟
-ها.با شكم افتاده رو فاز بالايي.
راننده زيرچشمي به قاسم اشاره كرد كه يعني چاي بده.
-مسير بسته رييس جان.تا پاكوب هم به زور رفتيم.بعد پاكوب برف مي زنه رو كاپوت.چند تا درخت هم افتاده.فكر مي كنم صاعقه اي چيزي زده.
رييس عينكش را انقدر جابه جا كرد تا جايي بين قوز بيني و پيشاني جاگير شد.
-ادم رو دكل چهل متري چه مي كنه؟
-با دكل كار نداره.رو سيم فازه.صد متر بعد دكل.
رحمان ميز رييس را كمي هل داد جلو تا خودش را ان پشت جا كند.بعد دستش را روي ميز گذاشت و زل زد به حبيب.
-اشتباه نديدي؟
-رو سيم تكان مي خورد.جلو مي امد.
-شايد يكي بعد قطعي رفته بالا؟
رييس برگشت طرف حبيب.
-پس قطعي از انحا نيست.
-كل مسير را گشتم.جاهاي ديگه پاكن.
رحمان گفت:اگه برق وصل شه كه كباب ميشه ان بالا.
بعد گوشي ساكت تلفن را چسباند به گوشش و منتظر ماند.
راننده از بخاري فاصله گرفت و امد نزديك پنجره.
-توي اين ظلمات از كجا فهميدي ادمه حبيب اقا؟
حبيب گفت:از ماشين بايد بنزين بكشيم برا موتور برق.
رحمان گفت:راست ميگه حبيب.تو اين تاريكي...
-طرف پاكوب اين طوري نيست.روشنه
قاسم از ابدارخانه سرك كشيد.استكان كف مالي شده توي دستش بود.
-جلللللوي.....ي...آآدم مععععلوم نييي....ازتتتتتا....ويك...
رحمان گفت:يه جاي كارت خرابه حبيب.اتصالي فاز به فازه.بعد ميگي يارو زنده مانده؟
-خودشو چسبانده بود به سيم.بين دو تا دكل.اولش فكر كردم مرده.مثل رازان.يادتان هست؟
رحمان تنه ي بزرگش را پشت ميز تكاني داد و نگاهش را از روي رييس و حبيب گذراند.
-چه ربطي داره براو.رازان سيم بان بود.بلد بود.همين طوري كه از اسمان نيفتاد روي سيم.
قاسم استكان چاي را گرفته بود به طرف رييس.دستش معلق مانده بود بين زمين و اسمان.همه ي حواس رييس به رحمان بود
رحمان گفت:او كه بلد بود ان جوري مرد.
رييس بي انكه به قاسم نگاه كند استكان را از دستش گرفت
رحمان سرش را خم كرد روي ميز.بعد به شيشه ها كرد.گفت:
-ان بالا كسي دوام نداره.
حبيب گفت:تو چشمم برف زد.صورتم را كه پاك كردم ديدم جلوامده.چند متري روي سيم سينه خيز امده بود.
-پس نديدي زنده باشه؟فريادي چيزي بزنه مثلا؟
راننده با سراستين روي شيشه پنجره ماليد و به تاريكي ان طرف نگاه كرد.
-شايد باد زده امده جلو
رييس چند قدم بلند برداشت طرف اتاق كنترل.رحمان از روي صندلي بلند شد و دنبال رييس سركشيد توي اتاق.
-بايد ببين چه ديده ان بالا.
رحمان گفت:چه جوري؟
-از كنار چم كه رد شدم رسيده بود نزديك پاكوب.
رييس كليدهاي قطع و وصل برق را چندبار بالا و پايين كرد.
-چه ميگي حبيب؟
-اگه تا اين جلو امد چه؟
رحمان گفت:ادم نيست پس.كسي با اين سرعت رو سيم نمي ره.
رييس عينكش را برگرداند روي قوز بيني.بعد كليدها را فشار داد پايين و همان طور نگه داشت.
-راست مي گه رحمان.
رحمان گفت:كفتاري چيزي بايد باشه.
حبيب لامپها را نشان رحمان داد.
-اين موتور يكي دو ساعت بيشتر بنزين نداره.بعد تاريك ميشه.
رييس گفت:مي ترسي مگه؟
-اگه تو تاريكي برسه اينجا چي؟
رحمان گفت:يعني تا اينجا سينه خيزبياد روي سيم؟
حبيب زيرچشمي رييس را نگاه كرد و بازوي خودش را چنگ زد.رييس كليدها را ول كرد و تند از كنار حبيب گذشت.
-خواب زده شدي حبيب.
بعد با دست روي شانه ي رحمان كوبيد.
-شال و كلاه كن بريم ببينيم چه ديده اين.
رحمان سرش را تكان داد و دهنش را پر باد كرد..بعد باد را با صداي سوت ملايمي از بين لب ها ريخت بيرون.
-چيز خوبي نديد حبيب جان!
رييس زيپ كاپشن درازش را تا زير چانه كشيد بالا.بعد زيرچشمي به راننده نگاه كرد وساكت ماند.