مدرک چهارم
متن اعتراف نامه ی اخذ شده در دادسرای عمومی – قاضی کرمی
من اصلا" خودم آمدم اعتراف کنم . منظور این است که قضیه را بگویم . من و سلیمان و کامران همکلاسی بودیم ، توی پاوه . هم دوره ی راهنمایی ، هم دبیرستان . اوایل دبیرستان بود که تخم لقش کاشته شد و هر سه تامان توی خانه های سازمانی شرکت زندگی می کردیم . پدرهایمان همکار بودند . پشت خانه ها بازار هفتگی کوثر بودو از پشت بازار هم کوه شروع می شد . اولش دامنه با شیب ملایم بود ، بعد شیب تند می شد و می شد تخته سنگ . اصلا" همان جا شد که سه تایی خوره ی کوه شدیم . این را به اقای قاضی هم گفته ام . ما قبل از این که برویم سراغ کوه با هم دوست بودیم . این طور نبود که توی کوه باهم آشنا شده باشیم . دروغ محض است . می توانید بروید تحقیق محلی . سلیمان جثه ی ریزی داشت ، عین پدرش جعفر . ایلامی بودند . پدرش انتقالی بود . بیشتر فامیل هاشان توی بمباران مرده بودند . موقع جنگ . کوهنوردی ما شب ها بود . آن هم وقتی که خیلی تاریک بود . یعنی مهتاب نبود . سلیمان وادارمان می کرد آن اوایل . بعد خودمان هم پایه شدیم . خیلی ترس داشت . برای سه تا بچه تو آن سن می گویم . جغله بودیم . خوشمان می آمد بترسیم . کم نیاوریم . توی آن تاریکی می زدیم به کون . فقط صخره سیاه بود . سیاه کوه . شاید شنیده باشید . از بازار کوثر که رد می شدیم می رسیدیم به دامنه . سنگلاخی بود . ولی راحت بالا می رفتیم . از تنگ رویی که رد می شدیم ، می رسیدیم به صخره . طول کشید تا یادگرفتیم از صخره بالا بکشیم . توی تاریکی منظورم است . وگرنه بچه ی کوه از سنگ روشن راحت بالا می کشد . کورمال کورمال بالا می رفتیم . کسی نباید جا می زد . همان اوایل کامران افتاد پایین . دست چپش شکست و سه تا دنده . چند هفته بستری بود ، ولی هیچ کدام مان لب وا نکردیم . بعد کامران گفت که سلیمان تو تاریکی مچ پایش را چسبیده و کشیده پایین . سلیمان می گفت کامرات چرت می گوید . من این جا نظر خودم را هم اضافه می کنم که کامران چرت می گفت . احتمالا" ترس برش داشته پا تو هم گرفته . به هر حال ما هم آدم بودیم . فکرش را بکنید توی تاریکی بیین آن همه تخته سنگ کوچک و بزرگ اصلا" هم معلوم نیست دست یا پایت را تکان می دهی تا بگذاری یک جای جدید ، به کجا گیر می کند پا روی چه بند می شود . گاهی آدم توهم می گیر و جایی که فکر می کند تیغه سنگ است یا یک فرورفته گی جادار برای پنجه پا ، فقط سیاهی خالی است . این از ترسیدن زیاد است که به نظر من اگر اینجا مهم باشد کامران اینجوری بود . ولی کامران کسی را لو نداد . که ای کاش می داد . فوقش من و سلیمان هم یک دنده مان می شکست و قضیه همانجا تمام می شد . ولی متاسفانه لو نداد . سه چهار ماه بعدش هم کاملا" سرپا شد و دوباره ما بودیم و سیاه سنگان . منظورم همات صخره غربی کوه است که مشرف می شد به شهر . اگر الان شما سوال بفرمایید که این دیگر چه بازیی بوده ، بنده هیچ جوابی ندارم . سلیمان می گفت آدم سالم باید بگیرد از این سنگ ها بترسد . این چیزها را از پدرش یاد گرفته بود پدر خشنی داشت . یکبار من و کامران را تا حد مردن ترساند که گفتنش خیلی طول می کشد . ( البته اگر آقای قاضی صلاح بدانند ، آن را هم تمام و کمال می نویسم ) کامران می گفت آن بالا احساس غرور می کند . این که چیزی جلودارش نیست ، حتی توی تاریکی . چند سال بعد گفت . اواخر دبیرستان ( ببخشید این همه خط خطی کردم ، ولی واقعا" یادم نیست دقیقا" کی بود .) من خودم زیاد سر درنمی آورم . یعنی الان هم بعد از این سال ها زیاد نمی فهمم آن دوتا چه جوری فکر می کردند .
و آن اتفاقی که برای من و سلیمان افتاد . آن شب ابری بود . شب قبلش باران زیادی باریده بود . من نمی خواستم بروم . ولی سلیمان به زور من را هم راهی کرد . وسلیه و این جور چیزها که نداشتیم آن موقع . فقط با دست بالا می کشیدیم . کامران جلو می رفت . من وسلیمان هم پشت سرش . روی سیاه سنگان که هیچ دیدی نبود و سنگ ها و شکاف ها هم رنگ سیاه بودند ، کامران داد می زد که راست بروید یا چپ. بعد من نمی دونم راست پیچیدم یا چپ که افتادم توی یک گودی . یک جوری افتادم که چیزی ام نشد . اما بعد فعمیدم که سلیمان هم کنار من افتاده و کاسه لگنش شکسته . از کمران هم خبری نبود . هر چه داد زدم ، خبری نشد و فردا صبح پیدامان کردند . سلیمان دوماهی توی بیمارستان بستری شد . هم را هم دو سه روز توی یک اتاق حبس کردند که دیگر از این غلط ها نکنم و سرخود شبانه نزنم به کوه . یک روزش را هم هیچ چیز نداند بخورم ولی هیچ کدام مان لو ندادیم . قانون بود هر چیزی مال کوه است ، باید توی کوه بماند . کامران بعدا" گفت می خواسته ما هم مثل خودش بترسیم . مثل همان شبی که از کوه افتاد پایین .اخلاق سلیمان کم کم عوض شد . توی آن چند سال تا آخر دبیرستان معتاد شده بود به ترسیدن . یعنی عادت کرده بود به صخره ها و تاریکی . کوه ، معذرت می خواهم مثل تریاک ، تمام خونش را گرفته بود . دیگر نشئه اش نمی کرد . مثل یک آدم عملی که آخر کارش باشد . از این که از سیاه کوه نمی ترسید تاراحت بود . اذیت می شد . بدنش یک چیز کم داشت . اگر سلیمان این جا بود و لباسش را در می آورد ، نشانتان می دادم . تمام تنش زخم بود از بس افتاده بود . آن اوایل می گفت کامران کاری کرده تا بیفتد . حتی چند بار گفت من از روی صخره ها هلش داده ام پایین . چرایش را نمی گفت . یعنی پرت می گفت . فکر می کرد من و کامران ترس برمان داشته . می گفت شما دوتا از من می ترسید . برای همین هم می خواهید شرم را کم کنید . چرا باید می ترسیدیم ؟ نمی گفت . آن اواخر توی تاریکی روی صخره ها غیبش می زد . من و کامران هم منتظر می مانیدم تا برگردد . یک بار تا صبح صب کردیم . کامران بدجور عصبانی بود . وقتی سلیمان برگشت ، با هم گلاویز شدند . به زور سواشان کردم . دقیقا" یادم هست . سلیمان گفت چشم بسته می تواند روی صخره ها راه برود . دست هایش را به دو طرف باز کرد و رفت لب پرتگاه که مشرف بود به آبشار چال آب . آب نداشت آن موقع . بعد گفت : من روی همه ی این ها پرواز می کنم . بی قالیچه پرواز می کنم .
گفت : نمی ترسد ، نه از پدرش ، نه از من ، نه از کامران . همین هم عذابش می داد . گفت : شما از من می ترسید . همه تان .
خودش را زخمی کرده بود. پیرهنش را که درآورد دیدیم . خراشی روی پشتش افتاده بود از کنار گردن تا نزدیک کلیه ی چپش .
گفت : بی خود زحمت نکشید . من حتی اگر بمیرم ترس دارم . هیچ وقت نمی فهمید کی مرده ام ، کی زنده . همین هم ترس دارد .
همانجا هم بود که به کامران گفت دست از سر خواهرش بردارد .
تا اینجا عمدا" از خواهر سلیمان حرف نزدم . می خواستم بدانید که کل قضیه چه طوری بوده . سمانه از ما دو سال کوچک تر بود . کامران بدجوری عصبانی شد . نمی شد سواشان کرد . یعنی خیلی سعی کردم ولی ول کن نبودند . از زدن هم که خسته شدند سرازیر شدیم پایین . کامران گفت : چقدر بدبخت است این سمانه که برادری مثل تو دارد . به سلیمان گفت . همان جا بود که فکر کردم شاید واقعا" چیزی بینشان هست . کمی بعد بود که سلیمان آن حرف ها را زد و من این ها را به سرهنگ توکل هم گفتم ، ولی نگذاشت توی گزارشش بنویسند . به آن افسری که می نوشت گفت که پاکش کند . سلیمان گفت اگه پدرش بفهمد ، همه را می کشد . یعنی همه ی خانواده را می کشد . کامران ترسیده بود . از آن حالت سلیمان ترسیده بود . آن طوری که از کشتن حرف می زد . سلیمان گفت من یا کامران باید جلو پدرش را بگیریم . گفت : خودتان شروع کردید ، خودتان هم تمامش کنید .
مطمئن بود من هم به سمانه ربط دارم . یک چیزهایی از دوست سمانه شنیده بود . به دامنه که رسیدیم ،سلیمان ایستاد گفت اگر اتفاقی بیافتد ، گم و گمور می شود . غیب می شود . عین جمله اش یادم مانده . گفت : ولی قدم به قدمتان می آیم.
کامران گفت : که چی ؟
من هم یک چیز گفتم که یادم نیست . ولی ساکت نماندم . سلیمان به قله اشاره کرد و گفت : از آن بالا نگاهتان می کنم ، زنده یا مرده .
کامران از روی زمین سنگی برداشت و انداخت طرف سلیمان . یادم نیست خورد یا نه . بعد سلیمان دوید طرف بازار . فردایش هم آن اتفاق برای سمانه افتاد . بعد از متواری شدن سلیمان ، من و کامران خیلی درباره ی حرف های آن روز سلیمان بحث کردیم . مخصوصا" بعد از این که یکی دو سال گذشت و دستگیرش نکردند . کوهنوردی توی تاریکی هم کلا" تعطیل شد . بعد یواش یواش هر دوتامان فراموش کردیم . خیلی سال گذشته ، شانزده سال . کم نیست . نا این خبر گیر کردن کامران راآن بالا شنیدم . کامران کسی نبود که اینجوری توی کوه گیر کند . آن همکسی که چشم بسته از صخره بالا می کشید . به نظر من سلیمان برگشته . بعد از شانزده سال یک دفعه پیدایش شده و رفته سراغ کامران . سلیمان از گناه کامران نمی گذشت . یعنی نمی توانست . برای من هم نقشه کشیده .همین روشن بودن تلفن همراه کامران توی آن شرایط دلیل این حرف است . سلیمان عمدا" تلفن کامران را روشن گذاشته تا من را هم بکشد بالا . یعنی وادارم کند تا تحت سلیمان دنبالشان بروم . این آدم از هیچ چیز نمی ترسد . برای همین هم باید جلویش را گرفت وگرنه معلوم نیست تا کجاها پیش می رود .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)