ماشین سرجایش ماند و دیگر تکان نخورد. سه چهار ساعتی که با ماشین ور رفت، با لگد افتاد به جانش، به زمین و زمان فحش می داد. بعد هم گفت ماشین را همینجا ول می کنیم و خودمان پای پیاده برمی گردیم. به اصولی گفتم اگر الان برگردیم به شب می خوریم، ممکن است راه را گم کنیم. ولی به خرجش نمی رفت. گفتم که، یک دنده بود.
درد پنجه ام بدتر شده مسکنی چیزی نداری؟ چی؟ خب به شب هم خوردیم. اصولی به نفس نفس افتاده بود. کم آورده بود. اصلا" فکر نمی کردم انقدر زود کم بیاورد. گفتم که، خیلی هیکلی بود. این چیزها را نمی دانستی نه؟ خب دلیل دارد. آن دو نفری هم که می دانستند دیگر اینجا نیستند. می خواهی حجایی بنشینیم استراحت کنیم؟ بدجوری نفس نفس می زنی. کمی دیگر هم تحمل کنی تمام است. بعدش؟ بعدش هر دوتایمان افتادیم توی یکی از همین گودال ها. پای هردوتایمان شکست. وضع اصولی خیلی بد بود. خیلی بدتر از من. استخوان زانویش از توی گوشت زده بود بیرون.
یادم نیست اشتباه کداممان بود. اصولی جلو راه می رفت یا من. اصلا" یادم نمانده. فقط یادم مانده که هردوتایمان توی یکی از همین گودال ها بودیم. اصولی از درد جیغ می کشید. حواست به روبه رویت باشد. هیچ بعید نیست که باز هم همان بلا سرمان بیاید. می دانی، گاهی به فکر آن پایی می افتادم که روی شکم ان مرد دیدیم. بعضی شبها می آید توی خوابم. انگار روی شکم خودم باشد، همینطور بزرگ و بزرگتر می شود. گاهی هم انگشت شصتش را تکانی می دهد. مسخره است، نه؟ انگشت شصتش را توی شکم من تکان می دهد. می دانستی آن هایی که مرض حیوان دارن، خودشان هم شکل همان حیوانی می شوند که مریضشان کرده؟ نشنیدم. دوباره بگو. ربط دارد. به اصولی ربط دارد.به اصولی ربط دارد. تو به این چیزها اعتقادی نداری.نمی دانم. شاید خرافات باشد، ولی من به این جور چیزها اعتقاد دارم. بد وضعی داشتیم. خیلی بد. اصولی آنقدر ناله کرد که از حال رفت. تا نیمه شب فقط ناله می کرد. بعد هم از هوش رفت. نزدیکی های صبح بود که به هوش آمد. دور و برش را نگاه کرد و آب خواست. گفتم تا فردا باید صبر کنیم شاید یکی بیاید کمک مان. با یک دست پای شکسته اش را بلند کرد و از روی زمین بلند شد. می خواست از توی گودال بیرون بیاید. فکرش را بکن! با آن پای شکسته اش می خواست از توی آن گودال سه متری بیرون بیاید. پنجه اش را فرو می کرد توی دیوار های گودال و خودش را بالا می کشید. کمی که بالا می رفت، پهن می شد روی زمین. با این حرف ها که خسته ات نمی کنم؟اگر دوست نداری بشنوی...
فکر کنم چهار پنج باری سعی کرد. هرچه گفتم بیخیال این مسخره بازی شود، به خرجش نرفت. همان بار چهارم یا پنجم بود که سرش شکست. یعنی با پیشانی افتاد روی یکی از سنگ های کف گودال. لباسم را از تنم درآوردم و پیشانی اش را بستم. بی هوش بی هوش بود. می خواهی کمی همینجا استراحت کنیم؟گفتم که، چیزی نمانده، ولی اگر بخواهی...
خب... فردایش وضعمان خیلی خراب شد. روز کویر است دیگر، توی آن گودال آفتاب بالای سرمان بود. برای اصولی که جانی نمانده بود، ولی من تا آنجا که نفس داشتم داد می زدم. گفتم شاید کسی بشنود. تو به جای من بودی چه کار می کردی؟ نور چراغ قوه را بینداز این طرف. ح.است به راه باشد. نگفتی؟ چه کار می کردی؟
آن قدر داد زدم که من هم افتادم کنار اصولی. پیراهنم را از روی پیشانیش باز کردم، مثل سایه بان روی سر هردوتایمان گرفتم. خیلی ترسناک بود. تا تجربه نکنی نمی فهمی. ترس فلجت می کند. اصولی لرز کرده بود. توی آن گرما دندان هایش به هم می خورد. نمی دانم چقدر گذشت، ولی فکر کنم ده دقیقه ای هم دوام نیاوردم. شاید به خاطر خونریزی پایم بود. بعد که به هوش آمدم شب بود.
از گلوی اصولی صدایی می امد مثل ناله. زخم پیشانی اش ورم کرده بود. تشنه بودم. تشنه که نه، از تشنگی گذشته بود. انگار جنون گرفته بودم. همه جا را آب می دیدم. همه چیز توی آب بود. ولی درد نداشتم.عجیب بود، ولی اصلا" درد نداشتم باور می کنی؟فقط تشنگی. تو این جور چیزها سرت می شود یا مثل من فقط بلدی خط طراحی کنی؟ می توانی بفهمی چرا درد نداشتم؟این نظریه ها را برای خودت نگه دار. گفتم که، هنوز از حال نرفته بودم. می دانست بعد اصولی مسیر خط را عوض کردند؟آخرش همان حرف نقشه بردارها شد. این گودالی ها هم ول شدند توی بیابان. کم پیش می آید گذر کسی به این اطراف بیفتد. شرکت هم نمی خواست هزینه کند برای پر کردن گودال ها. همین طوری هم خیلی ضرر کرده بود. فکر کنم تا چند دقیقه دیگر می رسیم. توی شب اینجا آمدن خیلی خطرناک است. خیلی جرات داری که آمدی. نور چراغ قوه را بالاتر بگیر شاید دیدیمشان. نه، هنوز مانده.
خب، تا سه روز آنجا ماندیم. فکر می کردم مرده ام. از اصولی صدایی در نمی آمد.فقط هر دو سه ساعت یک بار تشنج می گرفت و بدنش می لرزید. پایش هم کبود کبود بود. شب که شد، چیز سیاهی آمد و ایستاد روی لبه ی گودال. صدایی از خودش درمی آورد مثل زوزه؛ آرام و کشدار. همینطوری دور و لبه ی گودال می چرخید. سرش را پایین می گرفت و ما را نگاه می کرد. بعد هم خرناسه ای می کشید و پوزه اش را می مالید روی خاک. یادم نمی آید که داد زدم یا نه. فقط یادم می آید که آن چیز سیاه جست زد توی گودال، خیلی فرز و تند انگار وزنی نداشت. وقتی صورتم را بو کشید پوزه اش را دیدم. مثل کفتار بود. پوزه ی کشیده و درازی داشت با پاهایی لاغر.بوی عجیبی هم می داد. یک جور بوی ترشیدگی.مثل بوی ماست فاسدی که چند روز توی هوای آزاد مانده باشد. کمی دور و بر من چرخید و همه جا را بو کشید. بعد رفت طرف اصولی.فکر کنم آن موقع بی هوش بی هوش بود. اصلا" تکان نمی خورد. حیوان پوزه اش را چندبار زیر چانه ی اصولی کوبید. بعد سرش را برد جلو و خرخره اش را چسبید. پنجه ی راستش را گذاشت روی سینه ی اصولی و گردنش را محکم به چپ و راست تکان داد. پنجه ی بزرگی داشت. از پنجه ی کفتار بزرگ تر. خیلی بزرگ تر. بعدش را یادم نیست. شاید از هوش رفته بودم. نمی دانم. یادم می آید وقتی به هوش آمدم حیوان را دیدم که نشسته بود گوشه ی گودال و دست هایش رالیس می زد. بعد چشمم افتاد به گلوی اصولی. سرتاپایش خونی بود. بوی بدی ما داد. مثل بوی لباس کثیفی که خیس شده باشد. حیوان گاهی به من نگاه می کرد و گاهی به گلوی پاره شده ی اصولی. بعد هم شروع کرد بین من و اصولی راه رفتن. جلو که می آمد موهای خیس روی پوزه اش را می دیدم که توی هم کلاف شده اند. آرام خیسی پوزه اش را روی صورتم می مالید. آخرش آنقدر رفت و آمد تا منظورش را فهمیدم. فهمیدم چه می خواهد. می خواست من هم گلوی اصولی را بچسبم. قبول کردنش سخت است. ولی مطمئنم همین را می خواست. فهمیده بود اگر تشنه بمانم کارم تمام است.نمی دانم شایدم می خواست زنده نگهم دارد برای فردا شبش. این جور چیزها را هیچ وقت نمی شود به کسی ثابت کرد. اصلا" نمی شود. به هر جانگندنی بود خودم را رساندم کنار اصولی. گلویش را چسبیدم. خونش هنوز گرم بود و مثل آب ولرم. صدایی از هنجره اش بیرون می آمد مثل خرخر حیوان. آهسته و ملایم، کارم که تمام شد تکیه دادم به دیوارهای گودال. بعد حیوان جلو آمد و لب هایم را بو کرد. باورت می شود؟ خون رو لبهایم را بو کرد. چندبار توی گودال به چپ و راست رفت و دستهایش را روی موهای پوزه اش کشید. بعد خیز برداشت و از آنجا پرید بیرون. سه متر خیز برداشت و پرید بیرون. سه متر. به همین خاطر فکر نمی کنم آن جانور کفتار باشد. به آن دو نفر دیگر هم همین را گفتم. می دانی چه کار کردند؟ فرار کردند. مسخره است. از دست من فرار کردند. فردایش گلوی اصئلی خشکیده بود. هر چی مک ی زدم چیزی نمی آمد. کجا می روی؟ چرا عقب عقب می روی؟آخرش می افتی توی یکی از همین گودال ها. بیا اینجا.
آخرش را می خواهی بدانی؟ روز بعدش پیدایمان کردند. هر دوتایمان را. همه از این تعجب کرده بودند چرا آن حیوان گلوی مرا پاره نکرده. هرکسی چیزی از خودش در می آورد و تحیل بقیه می داد. قرار شد برای اینکه کسی نترسد بگویند اصولی سرخود گذاشته و رفته. خودش را گم و گور کرده.
چقدر سوال می کنی؟ گفتم که فرار کردند. توی یکی از همین گودال ها پیدایشان کردند. شرکت به همه گفت کار کفتار ها بوده. من هم چیزی نگفتم. کاری نمی شد کرد این طوری به من نگاه نکن. تقصیر من نیست. چرا فاصله گرفتی؟ بیا اینجا. نزدیک تر. راستی نگفتی چرا شرکت با تو چپ افتاده؟ تعریف کن. چه شد که افتادی تو این بیابان؟ حواست به آن پشته های خار باشد. شاید گودالی چیزی آن طرفش باشد. آرامتر. آرام تر. همین جا خوب است. همین جا کنار این بته ها. کمی بنشین و برایم تعریف کن. از خودت برایم تعریف کن.