صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: برف و سمفونی ابری اثر پیمان اسماعیلی

  1. #1
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض برف و سمفونی ابری اثر پیمان اسماعیلی

    نام: برف و سمفونی ابری
    نویسنده: پیمان اسماعیلی
    تعداد داستان: 7
    تعداد صفحه:95
    چاپ چهارم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    میان حفره های خالی


    یک هفته است رسیده ام.خیلی سرد است. باید عادت کنم، وگرنه همین سه چهار ماه هم سخت میگذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمیکردم به این نزدیکی باشد. این کوه های سفید روبه رو را که رد کنی می افتی وسط ِ کرکوک. آدم های کم حرفی هستند.گرم نمیگیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول، سر صبح، نا غافل آمد بالای سرم. اسمش کریم است. جثه ی ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی میگیرد. خواب بود که دیدم یکی شانه هام را تکان میدهد. گفتم:«بله؟چیزی میخواستی؟»
    به کردی چیزهایی گفت که نفهمیدم. گفتم:«فارسی بلد نیستی؟» بعد یکدفعه غیبش زد.
    شب ها کتری را پُر میکنم، میگذارم روی آتش دان این بخاری ارج قدیمی. به نصیحت صلاح. همانی که از پاوه مسافر می آورد اینجا و مبرد.
    وسایلم را که زمین گذاشت، بخاری را روشن کرد.
    گفت:«آب گرم هم درست کن برای خودت.نباشد یخ میزنی.»
    آب را ولرم نکرده بودم که صدای داد و هوارش را شنیدم.شسته نشسته از توالت زدم بیرون.لنگه ی در را چسبیده بود و داد میزد. یک پسر بچه ی هفت هشت ساله هم کنارش.
    گفتم:«ها؟چته؟»
    پسر بچه گفت:«میگوید شما نخوابید اینجا»
    گفتم:«تو کی هستی؟»
    دوباره کفری شد. خیلی زود عصبانی میشوند. شاید به خاطر سرما باشد. بچه گفت:«باید توی آن یکی اتاق بخوابید. آن یکی»
    گفتم:«پسرشی؟»
    بچه گفت:«کی شما را آورده اینجا؟همین حالا بروید توی آن یکی»
    گفتم:«این اتاق یا آن اتاق چه فرقی میکند؟ دو تا اتاق لخت و خالی که این حرفها را ندارد.»
    سر بچه را از ته تراشیده بودن. روی پوست سرش جای چندتا لک بود که فکر میکنم داع الصدف باشد. عکس میگیرم و برایت میفرستم. تو هم نظرت را بگو.
    به زور ردشان کردم. بچه ها گفته بودند میروم وسط سالامانکا. کی بود که اول گفت سالامانکا؟صادق بود؟ نمیدانم این اسم ها را از کجایش در می آورد. ولی به غیر از این سرما و آدم ها، کوه هم دارد. باور نمیکنی. انگار آمده باشی اردوی تمرین برای مسابقات.
    این جا کار زیاد نیست. یعنی عادت ندارند بیایند بهداری. هر مرضی هم داشته باشند، دور و بر من پیدای شان نمیشود.
    صلاح میگوید:«این جوری اند این آدم ها. خوب نیستند با غریبه.»
    صلاح با همه شان فرق دارد. احترامش را دارند. نمیدانم چرا، ولی هوایم را دارد. هیکی و قد بلند است. بعنی چهارتا مثل تو را حریف است. این دستار عمامه ای هم هیچ وقت از سرش نمی افتد.اگر این شلوار کلفت گشادش نبود، عین ملاها میشد.
    خودش میگوید:«خب ما هم یک جورهایی ملاییم »
    یک جای گلوله روی سینه اش است. قدیمی است. چند روز پیش میگفت وسط شکمش تیر میکشد. به زور راضی شد معاینه اش کنم. تا پیرهنش را زد بالا، دیدمش. نگفت کجا تیر خورده.خیلی تودار است.
    دیروز باهم رفتیم دور و بر اینجارا سیاحت کنیم. هوا که خیلی سرد میشود، مردها می مانند توی خانه. اواخر بهار و تابستان، قاچاق میبرند کرکوک. کار و بارشان همین است. همیشه هم منتظر بهارند. منتظر اینکه هوا خوب بشود و بروند کرکوک.
    از توی روستا که بیرون می آیی، میرسی به کوه. دو دقیقه هم نمیشود. این کوه ها مثل کوه های اطراف ما نیستند. همه صخره ای اند. اگر قرار نبود برگردم، میگفتم با بچه ها بیایید اینجا. نمیدانم از صخره ی واقعی هم بلدید بکشید بالا یا نه. توی دامنه جایی را ساخته اند مثل مقبره با یا یک همچین چیزی. با سنگ ساخته اند. سنگ ها را دایره ای چیده اند توی یک محوطه ی هفتاد هشتاد متری. عکس میگیرم، برایت میفرستم. صلاح میگوید سه نفر ارتشی خاک اند آن تو. بیشتر فامیل های صلاح کرکوک اند.به پسر عمویش گفته برایم از آن ور یک دوربین شکاری آمریکایی بیاورد.
    میگویند اواسط بهار هوا خوب میشود. تا آن موقع برگشته ام.دعا کن زودتر بگذرد. صورت باران را ببوس. مثل بوسه های صادق، این جوری، آبدار.
    *
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #3
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اینجا زمان نمیگذرد، جان این ساعت اسقاطی در می آید تا به سه برسد . سر ساعت سه، در بهداری را میبندم و منتظر صلاح می مانم. صلاح را که یادت هست؟ چند روز پیش باهم رفتیم پشت بند. یک جایی است که تابستانها آب بالای کوه جمع میشود توش، بعد هم سرازیر میشود پاییو، توی دره. بالای صخره ها چندتا فرورفتگی هست مثل غار. از آنجا هم مشرف میشود به گورستان سنگی. به صلاح گفتم صخره نوردی بلدم. باورش نمیشداهل این جور چیزهای باشم. تو هم باورت نمیشد.یادت هست؟
    گفتم:«از همین سنگ های یخ زده میکشم بالا تا توی آن دو تا غار»
    اولش خندید. فکر کرد شوخی میکنم. کمی که بالا رفتم، شروع کرد به دادن زدن، بعد هم پرید بالا و مچ پایم را از زیر چسبید.
    گفت: «میدانی تا به حال چند نفر از این سنگ ها کشیده اند بالا و بعد افتاده اند ته دره؟ یکی اش همان سرباز معلم»
    ظاهراً آدم بدبختی بوده که میخواسته از تخته سنگ بکشد بالا که یک دفعه زیر پایش خالی شده و توی دره افتاده. تابستان دو سال پیش.
    میگفت: «نعشش هم پیدا نشد»
    گفتم: «خاطرت جمع. توی صخره نوردی مدال کشوری دارم.»
    ول کن نبود. گفت: «بعد ِ سرباز معلم تا شش ماه آدم از شهر می آمد و میرفت. ازهمه پرسیدند. همین کریم را آنقدر آوردند و بردند که مجنون شد.»
    ظاهراً آن سرباز بیچاره توی همین اتاق میخوابیده که حالا من میخوابم. اول از همه به کریم شک کرده بودند که نکند بلایی چیزی سرش آورده باشد. حالا هم همان پسر بچه ضبط و ربطش میکند. پسر کوچکش است. فکر میکنم حق با تو باشد.آن لکه های روی سرش داع الصدف نیست. شاید چیزی باشد که به سرما ربط دارد.
    تنها دلخوشی ام همین صخره ها هستند. بایقد قبل از این که کارم درست شود و برگردم، از این یکی بالا بکشم. عکس میگیرم، برایت میفرستم. صلاح باید مسیر را بلد باشد. البته همین طور هم میتوانم بکشم بالا، اما خودش باشد مطمئن تر است.
    پدرم توی بیمارستان امام حسین کرمانشاه یکی را پیدا کرده تا کارم را درست کند.فعلاً که توی بهداری بست نشسته ام و منتظرم زمان بگذرد.


    صلاح نامه را نبرده شهر. یادش رفته. میگوید مانده بود توی ماشینم. تازه امروز پیدایش کرده.نامه را پس گرفتم و این ها را این زیر نوشتم تا فکر نکنی حواس پرتی گرفته ام و یادم رفته نامه بنویسم. شنبه صبح برای پاوه مسافر دارد، نامه را هم میآورد. از وقتی فهمیده میخوام ازکوه بکشم بالا، همراهم نمی آید.
    میگوید: «این دو تا غار حرمت دارد برایمردم.نرو آنجا»
    بچه گیر آورده، خودشان میگویند دو اِشکفته. یعنی دو تا حفره تو خالی.
    *
    دو سه روز است حالم خوب نیست.بدجوری سرما خورده ام.رفته بودم سر بند یک راهی برای بالا رفتم پیدا کرده بودم. طرف یال جنوبی. عکسش را برایت فرستاده ام.حدود پنجاه متر که بالا رفتم، مسیر بند آمد. آنقدر صاف بود که نمیشد بالا رفت. خواستم مسیر باز کنم طرف یال شرقی که گیر کردم.باورت میشود؟ واقعاً گیر کرده بودم.هیچ جوری نمیشد تکان خورد. دو سه ساعتی آن بالا ماندم. فکر کردم از سرما میمیرم. تا اینجا نباشی نمیفهمی چه میگویم. سرمایش خیلی تیز است.پوست آدم ور می آید. نمیدانم صلاح از کجا بو برده بود که رفته ام آن بالا.دیدم از توی گورستان سنگی رد شد و آمد طرف بند. باورت میشود طوری از کوه بالا میکشید که انگار پرواز میکند. روی صخره میلغزید. ندیده بودم آدم اینجوری از کوه بالا بکشد. توی فیلم ها هم ندیدم بعد هم مرا انداخت روی کولش ، از همان یال شرقی پایین آمد.مسیر آمدنش توی ذهنم مانده.حالم خوب شد میروم عکس میگیرم. تا چند ساعت اصلاً حرف نمی زد.بدجوری عنق بود.
    بعد گفت: «آن بالا رفته بودی چه کار؟»
    گفتم: «مگر شما وکیل وصی بنده هستید؟»
    گفت: «اگر میدانستی هیچ وقت جرئت نمیکردی.»
    طوری لب هایش را گاز میگرفت که خون افتاده بود.
    گفتم: «اصلاً تو از کجا فهمیدی من آن بالا رفته ام؟»
    بعد حرفهایی زد درباره ی همانهایی که توی گورستان سنگی خاک کرده اند. میگفت چند سال پیش، اواخر جنگ، چندتا ارتشی می آیند توی روستا.چهار نفر. مثل اینکه میخواستند بروند طرف کرکوک. از بین این کوه ها. از توی روستا که رد میشوند، یکی از اهالی می شناسدشان. یعنی یکی شان را میشناسد. بعد درگیر میشوند. سه تاشان را میکشند. یکی شان فرار میکند طرف بند و از صخره بالا میکشد.از همین صخره ای که من میخواستم بالا بکشم. یکی دو نفر می افتند دنبالش.
    میگفت: «آنقدر تیز و بز بالا رفت که نرسیدند به گردش.»
    تا دو روز از این پایین کشیکش را میکشند تا بیاید بیرون، که نمی آید. بعد پسر بزرگ کریم از صخره میکشد بالا و میرود توی دو اِشکفته. هیچ کدام شان برنمیگردند.
    میگفت: «فرمانده بی سرباز نمی ماند. پیدا میکند برای خودش.»
    اولش نفهمدم. گفتم: «چی پیدا میکند؟»
    گفت: «سرباز»
    گفتم: «حتما پسر کریم را گیر انداخته آن تو برای خودش؟»
    گفت: «بترس از این چیزها. سرباز معلم یادت رفته.»
    گفتم: «آن بدبخت که افتاده بود توی دره.»
    گفت: «نعشی پیدا نشد برایش»
    نمیدانی چقدر دلم هوای کانون کوهنوردی را کرده.دوست دارم برگردم و روی صندلی کنار مجسمه لم بدهم.به صادق بگو یک نخ از آن سیگارهای لاپیچش را برایم کنار بگذارد.میخواهم چشم هایم را ببندم، پاهایم را بیندازم رویش هم و دودش را ول بدهم توی هوا. به من میگوید: «این مزار سنگی را برای ارتشی ها ساخته اند.به احترام سرهنگ، به جز آن سه نفر هم کسی خاک نیست آن جا»
    باید بروم بالا و پرچمم را بکویم وسط چشم های غاز.طوری که از این پایین معلوم باشد. یکی از پرچم های گروه را بده همه امضا کنند و برایم بفرست. شما را هم توی این افتخار شریک میکنم. بعد هم کارم را ول میکنم و برمیگردم تهران.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #4
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    گفت:« نعشی پیدا نشد برایش. »
    نمی دانی چه قدر دلم هوای کانون کوهنوردی را کرده . دوست دارم برگردم و روی صندلی کنار مجسمه لم بدهم . به صادق بگو یک نخ از آن سیگارهای لاپیچش را برایم کنار بگذارد . می خواهم چشم هایم را ببندم ، پاهایم را بیندازم روی هم و هم دودش را ول بدهم توی هوا . به من می گوید :« این مزار سنگی را برای ارتشی ها ساخته اند . به احترام سرهنگ ، به جز آن سه نفر هم کسی خاک نیست آنجا . »
    باید بروم بالا و پرچمم را بکوبم وسط چشم های غار . طوری که از این پایین معلوم باشد . یکی از پرچم های گروه را بده همه امضا کنند و برایم بفرست . شما را هم توی این افتخار شریک می کنم ، بعد هم کارم را ول می کنم و بر می گردم تهران .
    *
    تمام شد . پرچم پرافتخارمان را بر تارک دو اشکفته می درخشد . همین چند ساعت پیش کار را تمام کردم . نمی دانم خودم چه طور متوجه مسیر نشده بودم . عکس ها را که ظاهر کردی ، با دقت نگاه شان کن . به غیر از این راه مسیر دیگری برای بالا رفتن نیست . خوب نگاه کردم . دو اشکفته یک غار دراز است که تهش معلوم نیست . یعنی اصلا دو تا غار نیست . فقط دو تا ورودی دارد . حدودا یک متر در یک متر . باید خم بشوی بروی آن تو . چند متری که جلو می روی ، مسیر یک دفعه باز می شود . چیزی شبیه سرسرای یک خانه ی بزرگ و قدیمی . فقط از نوع سنگی و قندیل بسته اش . از همه جا عکس گرفته ام . یعنی از آن جاهایی که نور بود . از سرسرای بزرگ که رد شدم ، مسیر دوباره باریک شد . آن قدر باریک که مجبور شدم چند متری سینه خیز جلو بروم .
    گوشه ی شمالی سرسرا یک چشمه هست . توی این سرما آب دارد . باورت می شود ؟ از بین سنگ ها آب بیرون می آید . و روی کف غار فرو می ریزد . چند متر آن طرف تر هم بین سنگ ها فرو می رود . به غیر از این چشمه هیچ چیز جالب دیگری آن تو نیست ، از جناب سرهنگ صلاح هم خبری نیست . چند بار داد زدم کجایی جناب سرهنگ ؟ انگار یک هنگ کامل دنبال جناب سرهنگ بگردد. از سرباز صفر گرفته تا سروان و سرگرد . باید به صلاح بگویم این چه سرهنگی است که هنگش را ول کرده توی غار و خودش رفته یک جایی غیب شده . روی دیواره ی غار هم هیچ نشانه ای چیزی نبود ؛ نه خطی ، نه آدرسی ، سنگ صیقلی .
    نیم ساعت تمام ساکت نشستم وسط سرسرا ، آرامش عجیبی داشت . هنوز به صلاح نگفته ام رفته ام توی غار . احتمالا بدجوری کفری می شود . شاید هم تا حالا پرچم کانون کوهنوردی را دیده باشد . موقع برگشتن کریم را دیدم که نشسته بود وسط گورستان سنگی . دست هایش را گذاشته بود روی سرش و زل زده بود به من .
    گفتم :« چه طوری کریم ؟ نمی آیی برویم آن بالا ؟»
    بدنش را تکان می داد و یک چیزهایی زیرلب می خواند .
    گفتم :« برای کی داری دعا می خوانی ؟»
    به فارسی گفت :« ناصر رفته آن جا .»
    واقعا باورم شده بود فارسی بلد نیست ، خیلی زرنگ است .
    گفتم :« پس فارسی بلد بودی . می خواستی رنگ مان کنی ، ها ؟ »
    یک نسخه از عکس ها را برای خودم بفرست . می خواهم بزنم به دیوار اتاق . به بچه ها هم بده . اگر شد بفرست بررای مجله ی دانشگاه ، ببین چاپش می کنند یا نه . این چند خط را هم بگو در توضیح عکس ها بنویسند :
    « دو اشکفته یکی از غارهای منطقه ی غرب ایران است . از مهم ترین ویژگی های این غار می توان به بافت سنگی منحصر بفردش اشاره کرد . بافتی که ترکیبی از سنگ های رسوبی و سلیس است . به دلیل موقعیت خاص مکانی و جغرافیایی این غار متأسفانه تا کنون توجه کوهنوردان ایرانی وخارجی به آن جلب نشده و همین مسئله دلیلی بر ناشناخته ماندن آن است . این عکس ها شاید تنها عکس هایی باشند که از محوطه ی داخلی دو اشکفته برداشت شده اند . »
    ظاهرا طرف کارها را درست کرده . همان آشنای پدرم توی کرمانشاه . این چند روزه را منتظر می مانم تا پرونده ام را کامل کنند و بفرستند بیمارستان امام حسین .
    *
    ممنون از مجله و عکس ها . فکر نمی کردم به این سرعت چاپش کنند . فقط دهنوی سر خود توی متنی که نوشته بودم دست برده . چرا جمله ی آخر را حذف کرده ؟ وقتی می نویسم قبل از من کسی از آن تو عکس نگرفته یعنی نگرفته . نمی فهمم چرا این مردکه دست از موش دوانی بر نمی دارد .
    چند روز است که کریم پیدایش نیست . دوست ندارم به صلاح بگویم که آن روز توی گورستان دیدمش . رفتارش عوض شده . نه این که کفری باشد و عصبانی و این جور چیزها . مهدبان تر شده . برایم غذا می آورد . از دوغ و ماست و کره ی محلی گرفته تا مرغ کباب شده . باورت می شود ؟ مرغ کباب شده را گذاشته بود وسط نان محلی ، توی یک سینی بزرگ . آمده بود بهداری با من حرف بزند . پرسید : چیزی ندیدی آن جا ؟»
    خواستم عکس ها را نشانش بدهم که قبول نکرد .
    می گوید :« این عکس ها را نباید دید . مردم می ترسند . »
    گفتم :« سرهنگ تان آن بالا نبود . خیلی دنبالش گشتم . »
    یکی را فرستاده تا لباس هایم را بپوشد . اسمش هیواست . سیزده چهارده سالش است .
    می گویم :« چرا قبلا نمی آمدی ؟»
    جواب می دهد :« آقا صلاح من را فرستاده . »
    می گویم :« خوب چرا قبلا نمی فرستاد ؟»
    می گوید :« آخر شما این جوری نبودید . »
    می پرسم :« مگر من چه جوری ام ؟»
    جواب می دهد :« شما می روید پیش سرهنگ . رسم است . »
    نمی دانم به این دیوانه بازی ها می گوید رسم یا منظورش چیز دیگری است . تازگی ها کشیشکم را می کشند . نصفه شب بلند شدم بروم توالت ، دیدم چند نفری به ردیف کنار دیوار نشسته اند . یک چپق هم دست یکی شان بود که پک می زد و به نفر بعدی رد می کرد . گفتم :« تو این سرما نشسته اید چه کار ؟ » سرشان را انداختند پایین و جواب ندادند . مطمئنم فارسی بلدند . خودشان را زده اند به نفهمی . از این دستارهای بلند عمامه ای به سرشان می بندند . یک لباس گشاد یکسره ، مشکی هم می پوشند و کمرش را با شال می بندند . کاپشن اُکری رنگ آمریکایی هم تنشان . عین هم . فکرش را بکن ؟ معلوم نیست این همه لباس یک جور را از کجا پیدا کرده اند . به صلاح گفته ام برایم روزنامه بیاورد . می خواهم پنجره های بهداری را با روزنامه بپوشانم .
    یکی رفته بالای دو اشکفته و پرچم را برداشته . تا همین دیروز آن جا بود ؛ ولی امروز صبح دیدم نیست . مهم نیست . فکر می کردم تحمل کنند آن بالا بماند . هوا هنوز خوب نشده . معلوم نیست تا کی قرار است برف ببارد .
    صلاح بی خبر رفته شهر . رفته بودم سراغش . مادرش خانه بود . هشتاد سالی دارد . گفتم :« صلاح کجاست ؟» گفت :« رفته . »
    می خواستم بگویم کی برمی گردد که دیدم چند تا بشقاب غذا چیده توی سینی و به من تعارف می کند . هر چه می گفتم نمی خواهم ، یک قدم جلوتر می آمد و سینی را فشار می داد به سینه ام . به زور خودم را خلاص کردم .
    دیروز از دره رفتم پایین . اصلا سخت نبود . خیلی راحت تر از بالا رفتن است . صد متری که پایین رفتم ، رسیدم به یک جای صاف . بعد دوباره پنجاه متر رفتم پایین و رسیدم آن زیر . یک راه باریک است . اگر تا تهش را بروی احتمالا می رسی به کرکوک . شاید هم کریم از دره آمده پایین و رفته طرف کرکوک . آن زیر خیلی سرد است ، سردتر از این بالا . اگر رفته باشد کرکوک دیگر نمی شود پیدایش کرد . به شاخه ی یکی از درخت ها کوتوله ی آن پایین دست زدم . مثل شیشه خرد شد و ریخت روی زمین . یک خرگوش هم دیدم . معلوم نبود کی مرده . لاشه اش را با خودم آوردم بهداری . یک چیز دیگر . وقتی داشتم برمی گشتم ، یک رد پا کنار ردپای من روی برف مانده بود ، بزگتر از جای پای من . یکی شان تا آن پایین دنبالم کرده . مثل رد کفش های کوهنوردی بود . تابه حال ندیده ام از این جور کفش ها بپوشند . ای کاش این جا تلفن داشت . این جوری خیلی سخت است .
    صلاح هنوز نیامده . اتفاق جالبی افتاده . دیگر دنبالم این طرف و ان طرف راه نمی افتند . نمی دانم چرا ، ولی مدتی است کسی جلو در بهداری کشیک نمی کشد . امروز صبح رفتم بیرون . هوا بهتر نشده . برف می بارد . رفته بودم سربند . در تمام خانه ها بسته بود . هیچ صدایی نمی آمد . انگار مرده باشند .
    معلوم نیست این نامه کی به دستت می رسد . هنوز از صلاح خبری نیست . امروز کشفی کرده ام . رد این کفش های روی برف را می گویم . سر صبح که بر می گشتم بهداری خوب نگاه شان کردم . فکر می کردم رد کفش کوهنوردی است ، ولی نیست . رد پوتین است . همان زیگزاگ های ته پوتین را دارد . شماره ی پایش حدود چهل و پنج باید باشد . هر جایی می روم دنبالم هست . یعنی هم هست ، هم نیست . خودش را نمی بینم .
    برایم غذا می گذارند دم در و خودشان فرار می کنند . یک هفته است کسی را ندیده ام . می دانی به چه فکر می کنم ؟ فکر می کنم سرباز ژاپنی هستم . از هین هایی که تمام عمر سر پست شان می مانند و کشیک می کشند.
    همه جا برف است ، صلاح نیامده . همه ی خانه ها را گشته ام . کسی توی روستا نیست . رد این پوتین ها همه جا هست . گاهی به من نزدیک می شود ، تند که می دوم ، تند تند دنبالم می آید . تمام درها را قفل کرده ام . دستگیره ی پنجره ها را با طناب به هم بسته ام . دو اشکفته را نمی بینیم . آن طرف ها را مه گرفته .
    از خودم عکس گرفته ام . ظاهرش کن .
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #5
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مرض حیوان

    دیر آمدی! تا غروب منتظرت ماندند، نیامدی. آن ها هم ماشین را برداشتند و رفتند کمپ جدید. ساختمانش را تازه تمام کرده اند. حالا می رسیم خودت می بینی. خیلی بهتر از جای قبلی مان است. خوب یکی باید می ماند تا تو را برساند آن جا. سوال کردن ندارد. خودت می آمدی پیدا نمی کردی. فقط کاش راننده را مرخص نمی کردی. حالا باید این همه راه را پیاده برویم. خب بله. حرفت را قبول دارم. شبانه زیاد سخت نیست. اگر روز بود کباب می شدیم. می خندی؟ بازهم خوب است که می توانی بخندی. ولی شانس آوردیم از شر آن دو تا کاروان بی ریخت و زنگ زده خلاص شدیم. انگار به جای مهندس حیوان استخدام کرده اند. نه حمامی، نه آشپزخانه ای. حرفت قبول. شرکت ادم پوست کلفت می خواهد. تو هم اگر پوستت کلفت باشد، دو سه ساله بارت را می بندی و خلاص.
    قصه ی این جا ماندم دراز است، نپرس. خب ده سالی می شود. خیلی ها توی این مدت بارشان را بستند. بدبختی اش مال من بود، کیف کردن بعدی اش مال آن ها.
    شرکت هم می داند اگر من این جا نباشم، کارش پیش نمی رود. آخر کی حاضر می شود مثل من سگ دو بزند توی این برهوت؟ ولی خب، دیگر بومی این بیابان شده ام. کار کردن تویش را دوست دارم. آن اوایل این آمدن و رفتن ها عذابم می داد. یعنی هرکس می آمد زود بارش را می بست و بعد هم می زد به چاک، اما برای یکی مثل من که سرش به کار خودش بود، آب از آب تکان نمی خورد. ولی خب، یاد گرفتم چطور با خودم کنار بیایم. شرکت هم حالا فقط آن هایی را می فرستد این جا که مشکلی توی مرکز داشته باشند. هرکسی که موی دماغشان بشود، می افتد توی این بیابان کنار دست من. عین خودت. تو هم مشکلی چیزی برای آن بالایی ها درست کرده ای، نه؟ حتما چیزی بوده که تو را انتخاب کرده اند و فرستاده اند این جا. خب این طوری اگر مثل آن یکی ها خواستی بارت را ببندی و بعد خودت را گم و گور کنی، شرکت ضرر نمی کند. یعنی هم ان ها از شر تو خلاص می شوند، هم تو به نان و نوایی می رسی. برای من هم مهم نیست که بیایی این جا و بارت را ببندی. سرم به کار خودم گرم است. گفتم که، این جا کارکردن را دوست دارم. این حرف ها را به خودت نگیر. فقط خواستم جواب سؤالت را داده باشم.
    این خط 230 را می بینی؟ کار ژاپنی هاست. تا همین چهار پنج سال پیش هر چه خط بیست کیلو ولت به بالا داشتین مار ژاپنی ها بود. خرکار بودند انصافا. آن ها مهندس بودند، ما هم مهندس ایم. حواست به گودال ها باشد. چراغ قوه ات را این ور و آن ور تکان نده. خیلی عمیق اند. سه چهار متری عمق دارند. جای نصب دکل های چهارصد کیلو ولتی است که طرحش تا فونداسیون بیشتر جلو نیامد. الان خیلی وقت است که جای این فونداسیون ها همین طور خالی مانده. توی شب می شوند تله آدم و حیوان. اگر خوب دقت نکنی ممکن است بیفتی توی یکی از همین گودال ها.اگر جاییت بشکند و کسی دور و برت نباشد، کارت تمام است. نترس. این چیزها را نمی گویم تا بترسی. این جا بیابان است تهران که نیست. اگر هوای این جور چیز ها را نداشته باشی، دوام نمی آوری.
    این دور و برها گاهی کفتار پیدا می شود. از کجا می ایندش را دقیقا نمی دانم. شاید بوی غذا می کشاندشان این جا. شاید هم بوی آدم. بعضی سال ها قحطی بدی است. آدمش چیزی گیر نمی اورد بخورد، چه برسد به حیوان. چیرا یم خندی؟ فکر می کنی دری وری می گویم؟ من تمام این بیابان را دکل کاشته ام، از غرب به شرق. همه جای این بیابان را حفظم. حواست به آن گودال باشد. گفتم باید حواست را جمع کنی.
    پس برای تو هم تعریف کرده اند. کجاهایش را گفته اند؟ نه، این چیز ها نیست. یعنی اصلا مادر زادی نیست. هرکسی چیزی از خودش در می آورد و می گوید. باور نکن. قضیه دست کش پوشیدنم هم چیز دیگری است. تا به کمپ برسیم برایت تعریف می کنم. چه گفتی؟ نفهمیدم. حواست باشد از من عقب نمانی. نه، گفتم که، مادرزادی نیست. باور نمی کنی؟ از چند سال پیش پنجه ی دست راستم شروع کرد به بزرگ شدن. این یکی را برایت نگفته بودند، نه؟ خب...دلیل دارد. تو سومین نفری هستی که می شنوی. آن دو نفر دیگر از این جا رفته اند. بعد از آن ها برای کسی تعریف نکرده ام. برای همین دست کش می پوشم. این طوری احساس بهتری دارم. چه چیزهایی می گویی! بله که ممکن است. تا به حال دور و برت را خوب نگاه کرده ای؟ این همه چیز غیر ممکن دور و بر آدم اتفاق می افتد و خود آدم خبر ندارد. این همه آدم از مرض های جور واجور می میرند. فکر می کنی همه مرض ها کشف شده است؟ من یکی را می شناختم روی شکمش برآمدگی یی بیرون زده بود شکل کف پای بچه. توی سه سال پای این بچه ان قدر بزرگ شد که تمام شکمش را گرفت. همه چیزش هم واضح واضح بود. انگشت ها و فرورفتگی کف پا. انگار که بچه پایش را رو به جلو فشار داده باشد، پوست شکمش شروع کرد به کش آمدن. بدبخت از زور درد جیغ می کشید. چنین چیزی تا به حال شنیده بودی؟ باور نمی کنی؟ می گویم خودم دیدم. صد کیلو متری شرق این جا، روستایی هست به اسم بوستانو. اگر خواستی می توانی بروی آن جا، پرس و جو کنی.
    از آن ور نرو. شنش روان است گیر می کنی. خب... بعضی چیزها را آدم نمی تواند بفهمد. آخرش؟ آخر چی؟ آها...شکمش پاره شد. پوست شکمش آن قدر کش آمد که ترک برداشت. نه، دکتر نمی رفت. برای مرض هایی مثل این پیش دکتر نمی روند. می گویند آدمی زاد باید مرض آدمی زاد بگیرد. این جور چیز ها را دکتر نمی برند. می گویند مرض آدمی زاد نیست. من چه می دانم. آن ها می گویند. می گویند مرض حیوان است. نپرس. نمی دانم. این ها را گفتم تا بدانی گاهی دور و بر آدم از این چیز ها پیدا می شود. پنجه دست من هم حتما یک چیزی است شبیه همین. خود به خود شروع کرد به بزرگ شدن. ولش کن حالا. از خودت بگو. حواست باشد سر نخوری. اصلا مگر مجبوری از آن ور بروی؟
    تحمل این بیابان باید برایت سخت باشد، نه؟ سخت تر از دیگران. کردی دیگر؟ کردستان؟ می دانم. گفته بودی. از کوهستان آمده ای توی بیابان. باید هم سخت باشد. مال کجای کردستانی؟ جای قشنگی است. رفته ام. کوه های سنگی بلندی دارد. زمستان هایش ولی پدر ادم را در می آورد. دانشگاهت کجا بود؟ نرفته ام. آن طرف ها نرفته ام. غار قوری قلعه رفته ای؟ نرفته ای پس. چه کردی هستی تو؟ من یک سال آن جا بودم. خیلی وقت پیش. باید یک خط 63 از روی کوه رد می کردیم. مردم جالبی دارد. از رسم و رسومشان چیزی شنیده ای؟ نه! از این جور چیز ها نه. عثاید عجیبی دارند. مثلا؟ مثلا این که اگر کسی چیزی بخورد که قبلش حیوانی از آن خورده، مرض حیوان می گیرد. بسته به این که ان حیوان چه خصلتی داشته باشد همان خصلت را می گیرد. از این جور خرافات دیگر. نشنیده بودی؟ عجب کردی هستی تو! بله. حرفت را قبول دارم. خرافات است دیگر. ولی مردم نازنینی هستند.
    حواست به این بته ها باشد. بعید نیست یکی از همان گودال ها آن ورشان باشد. حرف گوش نمی دهی، فقط کار خودت را می کنی. کی؟ تو مهندس اصولی را از کجا می شناسی؟ آدم عجیبی بود. خارج درس خوانده بود. یک جایی توی انگلیس. همسن من بود شاید. هیکلی هم بود. قد بلند، شانه های پهن و سبیل کلفتش یک جورهایی ترس می انداخت توی دل آدم. می خواهیی چه بدانی؟ چه شد که یک دفعه یاد اصولی افتادی؟ می گفت قبل از انقلاب رفته انگلیس و چند سالی همان جا مانده. این چیز ها را برایت تعریف کرده اند؟ نه؟ جالب است کسی برایت نگفته. همه می دانستند. این خار را می بینی؟ ریشه هایش پر آب ست. ولی خب...کندنش سخت است. چاقو می خواهد. آخرش؟ آخر چی؟ تو چه شنیده ای؟ خب... من هم همین ها را شنیده ام. این که اصولی خودش را گم و گور کرد و از این جور چیز ها. می دانستی این گودال های اشتباهی تقصیر او بود؟ مسیر خط را سر خود تغییر داده بود.فکر می کرد از این طرف برود، طول خط کمتر می شود. هرچقدر هم نقشه بردار ها داد و هوار راه انداختند به خرجش نرفت. آخرش هم شرکت فهمید و عذرش را خواست. همه چیز به هم ریخته بود. او هم نمی خواست قبول کند.
    واقعا امانم را بریده. پنجه دستم را می گویم. درد دارد. همه جایش درد می کند. ناخن هایم هم کج در آمده اندو رفته اند توی گوشت انگشت ها. مثل چاقو گوشت دستم را پاره می کنند. چرا می خندی؟ جدی می گویم. خب نمی خواست قبول کند دیگر. شرکت کار را تعطیل کرده بود تا سرمهندس جدید بفرستد. توی تهران خودشان با خودشان دعوا داشتند. کسی قبول نمی کرد جای اصولی را بگیرد. مهندس ها و کارگران یکی دو هفته ای رفتند ولایت خودشان. چه می دانم دیگر. هر کسی جایی رفت. فقط من مانده بودم و او. این را هم برایت نگفته بودند، نه؟ یک روز صبح به من گفت بلند شو برویم مسیر خط را بازبینی کنیم. می خواست ثابت کند حرفش درست است. خیلی یک دنده بود. ماشین را روشن کرد و زدیم به بیابان. از کنار گودال ها می رفت و چشمش به کیلومتر شمار ماشین بود. فکرش را بکن، هر دویست متر یک گودال. همین طور به ردیف. مثل مار پیچیده اند توی این بیابان. مسیر دقیقشان را هم که نمی شد حدس زد. یعنی من نمی توانستم. فقط خودش می دانست. فرمان را دو دستی چسبیده بود و هیمن طور گاز می داد. تا این که از توی کاپوت ماشین دود بیرون زد. بعد هم
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #6
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ماشین سرجایش ماند و دیگر تکان نخورد. سه چهار ساعتی که با ماشین ور رفت، با لگد افتاد به جانش، به زمین و زمان فحش می داد. بعد هم گفت ماشین را همینجا ول می کنیم و خودمان پای پیاده برمی گردیم. به اصولی گفتم اگر الان برگردیم به شب می خوریم، ممکن است راه را گم کنیم. ولی به خرجش نمی رفت. گفتم که، یک دنده بود.
    درد پنجه ام بدتر شده مسکنی چیزی نداری؟ چی؟ خب به شب هم خوردیم. اصولی به نفس نفس افتاده بود. کم آورده بود. اصلا" فکر نمی کردم انقدر زود کم بیاورد. گفتم که، خیلی هیکلی بود. این چیزها را نمی دانستی نه؟ خب دلیل دارد. آن دو نفری هم که می دانستند دیگر اینجا نیستند. می خواهی حجایی بنشینیم استراحت کنیم؟ بدجوری نفس نفس می زنی. کمی دیگر هم تحمل کنی تمام است. بعدش؟ بعدش هر دوتایمان افتادیم توی یکی از همین گودال ها. پای هردوتایمان شکست. وضع اصولی خیلی بد بود. خیلی بدتر از من. استخوان زانویش از توی گوشت زده بود بیرون.
    یادم نیست اشتباه کداممان بود. اصولی جلو راه می رفت یا من. اصلا" یادم نمانده. فقط یادم مانده که هردوتایمان توی یکی از همین گودال ها بودیم. اصولی از درد جیغ می کشید. حواست به روبه رویت باشد. هیچ بعید نیست که باز هم همان بلا سرمان بیاید. می دانی، گاهی به فکر آن پایی می افتادم که روی شکم ان مرد دیدیم. بعضی شبها می آید توی خوابم. انگار روی شکم خودم باشد، همینطور بزرگ و بزرگتر می شود. گاهی هم انگشت شصتش را تکانی می دهد. مسخره است، نه؟ انگشت شصتش را توی شکم من تکان می دهد. می دانستی آن هایی که مرض حیوان دارن، خودشان هم شکل همان حیوانی می شوند که مریضشان کرده؟ نشنیدم. دوباره بگو. ربط دارد. به اصولی ربط دارد.به اصولی ربط دارد. تو به این چیزها اعتقادی نداری.نمی دانم. شاید خرافات باشد، ولی من به این جور چیزها اعتقاد دارم. بد وضعی داشتیم. خیلی بد. اصولی آنقدر ناله کرد که از حال رفت. تا نیمه شب فقط ناله می کرد. بعد هم از هوش رفت. نزدیکی های صبح بود که به هوش آمد. دور و برش را نگاه کرد و آب خواست. گفتم تا فردا باید صبر کنیم شاید یکی بیاید کمک مان. با یک دست پای شکسته اش را بلند کرد و از روی زمین بلند شد. می خواست از توی گودال بیرون بیاید. فکرش را بکن! با آن پای شکسته اش می خواست از توی آن گودال سه متری بیرون بیاید. پنجه اش را فرو می کرد توی دیوار های گودال و خودش را بالا می کشید. کمی که بالا می رفت، پهن می شد روی زمین. با این حرف ها که خسته ات نمی کنم؟اگر دوست نداری بشنوی...
    فکر کنم چهار پنج باری سعی کرد. هرچه گفتم بیخیال این مسخره بازی شود، به خرجش نرفت. همان بار چهارم یا پنجم بود که سرش شکست. یعنی با پیشانی افتاد روی یکی از سنگ های کف گودال. لباسم را از تنم درآوردم و پیشانی اش را بستم. بی هوش بی هوش بود. می خواهی کمی همینجا استراحت کنیم؟گفتم که، چیزی نمانده، ولی اگر بخواهی...
    خب... فردایش وضعمان خیلی خراب شد. روز کویر است دیگر، توی آن گودال آفتاب بالای سرمان بود. برای اصولی که جانی نمانده بود، ولی من تا آنجا که نفس داشتم داد می زدم. گفتم شاید کسی بشنود. تو به جای من بودی چه کار می کردی؟ نور چراغ قوه را بینداز این طرف. ح.است به راه باشد. نگفتی؟ چه کار می کردی؟
    آن قدر داد زدم که من هم افتادم کنار اصولی. پیراهنم را از روی پیشانیش باز کردم، مثل سایه بان روی سر هردوتایمان گرفتم. خیلی ترسناک بود. تا تجربه نکنی نمی فهمی. ترس فلجت می کند. اصولی لرز کرده بود. توی آن گرما دندان هایش به هم می خورد. نمی دانم چقدر گذشت، ولی فکر کنم ده دقیقه ای هم دوام نیاوردم. شاید به خاطر خونریزی پایم بود. بعد که به هوش آمدم شب بود.
    از گلوی اصولی صدایی می امد مثل ناله. زخم پیشانی اش ورم کرده بود. تشنه بودم. تشنه که نه، از تشنگی گذشته بود. انگار جنون گرفته بودم. همه جا را آب می دیدم. همه چیز توی آب بود. ولی درد نداشتم.عجیب بود، ولی اصلا" درد نداشتم باور می کنی؟فقط تشنگی. تو این جور چیزها سرت می شود یا مثل من فقط بلدی خط طراحی کنی؟ می توانی بفهمی چرا درد نداشتم؟این نظریه ها را برای خودت نگه دار. گفتم که، هنوز از حال نرفته بودم. می دانست بعد اصولی مسیر خط را عوض کردند؟آخرش همان حرف نقشه بردارها شد. این گودالی ها هم ول شدند توی بیابان. کم پیش می آید گذر کسی به این اطراف بیفتد. شرکت هم نمی خواست هزینه کند برای پر کردن گودال ها. همین طوری هم خیلی ضرر کرده بود. فکر کنم تا چند دقیقه دیگر می رسیم. توی شب اینجا آمدن خیلی خطرناک است. خیلی جرات داری که آمدی. نور چراغ قوه را بالاتر بگیر شاید دیدیمشان. نه، هنوز مانده.
    خب، تا سه روز آنجا ماندیم. فکر می کردم مرده ام. از اصولی صدایی در نمی آمد.فقط هر دو سه ساعت یک بار تشنج می گرفت و بدنش می لرزید. پایش هم کبود کبود بود. شب که شد، چیز سیاهی آمد و ایستاد روی لبه ی گودال. صدایی از خودش درمی آورد مثل زوزه؛ آرام و کشدار. همینطوری دور و لبه ی گودال می چرخید. سرش را پایین می گرفت و ما را نگاه می کرد. بعد هم خرناسه ای می کشید و پوزه اش را می مالید روی خاک. یادم نمی آید که داد زدم یا نه. فقط یادم می آید که آن چیز سیاه جست زد توی گودال، خیلی فرز و تند انگار وزنی نداشت. وقتی صورتم را بو کشید پوزه اش را دیدم. مثل کفتار بود. پوزه ی کشیده و درازی داشت با پاهایی لاغر.بوی عجیبی هم می داد. یک جور بوی ترشیدگی.مثل بوی ماست فاسدی که چند روز توی هوای آزاد مانده باشد. کمی دور و بر من چرخید و همه جا را بو کشید. بعد رفت طرف اصولی.فکر کنم آن موقع بی هوش بی هوش بود. اصلا" تکان نمی خورد. حیوان پوزه اش را چندبار زیر چانه ی اصولی کوبید. بعد سرش را برد جلو و خرخره اش را چسبید. پنجه ی راستش را گذاشت روی سینه ی اصولی و گردنش را محکم به چپ و راست تکان داد. پنجه ی بزرگی داشت. از پنجه ی کفتار بزرگ تر. خیلی بزرگ تر. بعدش را یادم نیست. شاید از هوش رفته بودم. نمی دانم. یادم می آید وقتی به هوش آمدم حیوان را دیدم که نشسته بود گوشه ی گودال و دست هایش رالیس می زد. بعد چشمم افتاد به گلوی اصولی. سرتاپایش خونی بود. بوی بدی ما داد. مثل بوی لباس کثیفی که خیس شده باشد. حیوان گاهی به من نگاه می کرد و گاهی به گلوی پاره شده ی اصولی. بعد هم شروع کرد بین من و اصولی راه رفتن. جلو که می آمد موهای خیس روی پوزه اش را می دیدم که توی هم کلاف شده اند. آرام خیسی پوزه اش را روی صورتم می مالید. آخرش آنقدر رفت و آمد تا منظورش را فهمیدم. فهمیدم چه می خواهد. می خواست من هم گلوی اصولی را بچسبم. قبول کردنش سخت است. ولی مطمئنم همین را می خواست. فهمیده بود اگر تشنه بمانم کارم تمام است.نمی دانم شایدم می خواست زنده نگهم دارد برای فردا شبش. این جور چیزها را هیچ وقت نمی شود به کسی ثابت کرد. اصلا" نمی شود. به هر جانگندنی بود خودم را رساندم کنار اصولی. گلویش را چسبیدم. خونش هنوز گرم بود و مثل آب ولرم. صدایی از هنجره اش بیرون می آمد مثل خرخر حیوان. آهسته و ملایم، کارم که تمام شد تکیه دادم به دیوارهای گودال. بعد حیوان جلو آمد و لب هایم را بو کرد. باورت می شود؟ خون رو لبهایم را بو کرد. چندبار توی گودال به چپ و راست رفت و دستهایش را روی موهای پوزه اش کشید. بعد خیز برداشت و از آنجا پرید بیرون. سه متر خیز برداشت و پرید بیرون. سه متر. به همین خاطر فکر نمی کنم آن جانور کفتار باشد. به آن دو نفر دیگر هم همین را گفتم. می دانی چه کار کردند؟ فرار کردند. مسخره است. از دست من فرار کردند. فردایش گلوی اصئلی خشکیده بود. هر چی مک ی زدم چیزی نمی آمد. کجا می روی؟ چرا عقب عقب می روی؟آخرش می افتی توی یکی از همین گودال ها. بیا اینجا.
    آخرش را می خواهی بدانی؟ روز بعدش پیدایمان کردند. هر دوتایمان را. همه از این تعجب کرده بودند چرا آن حیوان گلوی مرا پاره نکرده. هرکسی چیزی از خودش در می آورد و تحیل بقیه می داد. قرار شد برای اینکه کسی نترسد بگویند اصولی سرخود گذاشته و رفته. خودش را گم و گور کرده.
    چقدر سوال می کنی؟ گفتم که فرار کردند. توی یکی از همین گودال ها پیدایشان کردند. شرکت به همه گفت کار کفتار ها بوده. من هم چیزی نگفتم. کاری نمی شد کرد این طوری به من نگاه نکن. تقصیر من نیست. چرا فاصله گرفتی؟ بیا اینجا. نزدیک تر. راستی نگفتی چرا شرکت با تو چپ افتاده؟ تعریف کن. چه شد که افتادی تو این بیابان؟ حواست به آن پشته های خار باشد. شاید گودالی چیزی آن طرفش باشد. آرامتر. آرام تر. همین جا خوب است. همین جا کنار این بته ها. کمی بنشین و برایم تعریف کن. از خودت برایم تعریف کن.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #7
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    لحظات یازده گانه سلیمان



    جناب سرهنگ مهدی نراقی
    ریاست محترم دایره پنجم جنایی تهران بزرگ

    با سلام

    احتراما، بنا به دستور سعی شده است مدارک اصلی مرتبط با قتل مرحوم کامران سهیلی به طور منظم و در پوشه ی پیوست به حظور ارسال گردد. پیرو دستور شفاهی آن جناب در ارتباط با بررسی دقیق گفته های صارم کیافر_مدرک پنجم_ و موارد مشاهده شده توسط نیم جست و جو_مدرک هشتم_ به اطلاع می رساند که در بعضی گزارش ها به وجود تخته های چوب در آن ارتفاع از منطقه تخت سلیمان اشاره شده، ولی درباره فرد یا افرادی که تخته های چوب را به آن منطقه انتقال داده اند اطلاع دقیقی در دست نیست. جهت روشن شدن موضوع در مدرک نهم بخشی از یک گزارش تاریخی آورده شده که به وجود تخته در منطقه قله تخت سلیمان اشاره دارد. از این رو با در نظر گرفتن این حقیقت که رازان علایی از این تخته ها برای برپایی آتش استفاده نکرده_مدرک هشتم_ هنوز معلوم نیست که ادعای آقای صارم کیافر مبنی بر مشاهده آتش در آن منطقه بر چه پایه ای استوار است.
    با تشکر
    حسین کرمی
    بیستم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش

    مدرک اول
    گزارش روزانه افسر وظیفه مهدی مصدق از قرارگاه رودبارک_سه شنبه 21 بهمن ماه_ساعت هشت و نیم صبح.
    همه رفتند تخت سلیمان. دو شب پیش. از آن جا هم رفتند سرچال. خودشان را رساندند به گرده ی آلمان ها. تیغه صاف و سنگی غرب علم کوه. فقط من ماندم و سرهنگ توکل، دو تا راننده آمبولانس و این کوه نوردی که مانده تا با سرهنگ حرف بزند. هوا صاف است. دوازده درجه زیر صفر. سه ساعت است هلی کوپتر هلال احمر رفته. اطراف قرارگاه را برف رویی کردیم برای نشستن هلی کوپتر.
    سرهنگ می خواهد بازپرسی از این کوه نورد را مکتوب کنم. رازان علایی، سی و پنج ساله، ریز جثه، موهای جوگندمی. می گوید کوه نورد است. از کرمانشاه آمده.
    45 دقیقه تاخیر_سرهنگ رفته محل نشستن هلی کوپتر را بازبینی کند.

    مدرک دوم
    سه شنبه21 بهمن ماه_ساعت 9.30 صبح_قرارگاه رودبارک.
    حاضران:سرهنگ علی توکل، رازان علایی.
    بازپرسی به وسیله افسر وظیفه ستوان دوم مهدی مصدق مکتوب شده است.
    _ هر چیزی که بگویید، می نویسند. مشکلی ندارید؟ مفهوم است؟ باید امضاء کنید بعدا.
    _ امضا می کنم.
    _ می گویید این قضیه اقدام به قتل است؟
    _بله.
    _ از روی چه حسابی؟
    _من هر دوتاشان را می شناسم.
    _کدام دو تا را می شناسید؟
    _ با کامران سهیلی دوست بودم. خیلی وقت است.
    _ چرا می گویید بودم؟ هنوز معلوم نیست مرده باشد.
    _ یک هفته است آن بالا گیر کرده.
    _ اصلا بیست روز باشد. جسدش که پیدا نشده.
    (علایی فقط سرش را تکان می دهد.)
    _ تو اصلا می دانی چند نفر آن بالا گیر کرده اند؟
    _شنیدم سه نفر.
    _کی زده کی را کشته؟
    _ کامران را کشته. آن دو تای دیگر اگر مرده باشند، خودشان مرده اند.
    _ یک سوال می کنم. خوب فکر کن، بعد جواب بده. کی زده کامران را کشته؟
    _ سلیمان.
    _سلیمان؟ سلیمان چی؟
    _ سلیمان رهی.
    _ کی هست این آدم؟
    _ یک زمانی با هم دوست بودیم، سه تایی.
    _ سلیمان رهی چه جوری کامران را کشته؟ ان هم توی ارتفاع چهار هزار متری؟
    _ دنبالش کرده. سلیمان بلد است.
    _ آن دوتای دیگر چه پس؟
    _ به نطر من مرده اند.
    _ می دانی پای همه این ها را باید امضا کنی؟ دروغ بگویی گیر می افتی.
    _ قسم خورده بود هر دوتامان را می کوشد. من و کامران را.
    _ چطور می خواست شما دو تا را بکشد؟
    _ از ترس.
    _ ترس از چی؟
    _ توی یخچال های آن بالا خیلی چیزها پیدا می شود برای ترسیدن.
    _ یعنی کسی آن سه تا بیچاره را از ترس کشته؟
    _ کسی نه. سلیمان رهی. سی پنج ساله. متولد ایلام. نام پدر جعفر.
    _ با شما دوتا پدر کشتگی دارد؟
    (سکوت)
    _ پس چی؟ چرا قسم خورده؟
    _ شما باید پیدایش کنید. قسر در برود می آید سراغ من.
    _مگر چه کارش کرده اید؟
    (سکوت)
    _حرف نزنی دستور می دهم همین جا جلبت کنند.
    _ به خواهرش ربط دارد، سمانه رهی.
    _ خواهر سلیمان؟ کجاست الان؟
    _ مرده.
    _ چه ربطی به کامران سهیلی دارد؟
    _ یک لیوان چای بدهید به من، با قند.
    _ چای بعدا.
    _ سرگیجه دارم.
    (صدای هلی کوپتر می آید. بازجویی متوقف می شود.)


    مدرک سوم
    شرح فیلم کوتاه گرفته شده از بازگشت هلی کوپتر امداد که به وسیله مهدی مصدق مکتوب شده است.
    روی هلی کوپتر زوم کرده ام. برف نمی بارد، ولی خیلی سرد است. باد هم هست که توی حرف های سرهنگ می پیجد. می گوید:«از جانشان گذشتند که رفتند آن بالا. آن هم توی این هوا.»
    یکی از توی هلی کوپتر داد می زند. بی صدا. دو نفر می پرند پایین و برانکار را از هلی کوپتر بیرون می کشند. یکی شان ظرف سرم را بالا نگه داشته کنار سرش.
    چند قذم کنار مصدوم_ عیسی فیض_ راه می روم. بی هوش استو این جا می پرسم:«فقط همین یکی زنده مانده؟»(دقیقه سوم فیلم.) جواب نمی دهند. یک نمای درشت ار صورت عیسی فیض گرفته ام.
    این جا دوباره هلی کوپتر را گرفته ام.(دقیقه پنجم.) پاهای شکیب مباشری را می توان دید که دراز افتاده کف هلی کوپتر. صدایی از توی هلی کوپتر می گوید:«یخ زده.»
    سرپرست گروه امداد می پرد روی زمین. عینک آفتابی اش را بالا می زند و به کف دست هایش ها می کند. به نظرم زیادی بی خیال است. این جا یک نما از خلبان گرفته ام. معلوم نیست چی می گوید.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #8
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سرهنگ توی هلی کوپتر می پرد . جسد را از شانه بلند می کند . راننده های آمبولانس سر جایشان ایستاده اند و فقط نگاه می کنند .
    می پرسد : « آن یکی کو پس ؟ »
    سرهنگ می گوید : « این کدامشان است ؟ »
    سرپرست پاهای جسد را می گیرد . صورت مباشری یک دست سفید است از برف و یخ
    می گوید : « مباشری . چند شبی هست تمام کرده . »
    سرهنگ با سر به امدادگرها اشاره می کند . روی امدادگرها زوم می کنم ( دقیقه هفت )
    حال آن یکی ؟
    سرپرست سرش را تکان می ده :
    تعریفی نیست . آمبولانس آمده ؟
    سرهنگ داد می زند بروم کمکشان . با یک دست کمر میت را می گیرم و بالا می آورم تا راحت تر جابه جایش کنند . این جا روی صورت سرهنگ زوم می کنم . به راننده ها خیره شده .
    می گوید :« آمده . از دیشب »
    سرپرست می گوید « بقیه رفته اند دنبال سهیلی . یک جایی گیر افتاده . اطراف شانه کوه .»
    سرهنگ می پرسد : « مگه سهیلی زنده مانده ؟ »
    سرهنگ میت را روی زمین می گذارد . سرپرست از توی هلی کوپتر مشمای سفیدی بیرون می کشد و رویش می کشد .
    چند نفری فکر می کنند شاید زنده باشد .
    امداد گرها میت را می گذارند توی برانکار . راننده ها هم دنبالشان .
    سرپرست می رود توی هلی کوپتر و با خلبان حرف می زند . زوم کرده ام روی شان . ( دقیقه ده )
    ( دقیقه یازده ) راژان علایی کنار در ورودی قرارگاه ایستاده و زل زده به هلی کوپتر . از سر جایش تکان نمی خورد . این جا زوم می کنم رویش . چشم هایش را بسته .
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #9
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مدرک چهارم

    متن اعتراف نامه ی اخذ شده در دادسرای عمومی – قاضی کرمی
    من اصلا" خودم آمدم اعتراف کنم . منظور این است که قضیه را بگویم . من و سلیمان و کامران همکلاسی بودیم ، توی پاوه . هم دوره ی راهنمایی ، هم دبیرستان . اوایل دبیرستان بود که تخم لقش کاشته شد و هر سه تامان توی خانه های سازمانی شرکت زندگی می کردیم . پدرهایمان همکار بودند . پشت خانه ها بازار هفتگی کوثر بودو از پشت بازار هم کوه شروع می شد . اولش دامنه با شیب ملایم بود ، بعد شیب تند می شد و می شد تخته سنگ . اصلا" همان جا شد که سه تایی خوره ی کوه شدیم . این را به اقای قاضی هم گفته ام . ما قبل از این که برویم سراغ کوه با هم دوست بودیم . این طور نبود که توی کوه باهم آشنا شده باشیم . دروغ محض است . می توانید بروید تحقیق محلی . سلیمان جثه ی ریزی داشت ، عین پدرش جعفر . ایلامی بودند . پدرش انتقالی بود . بیشتر فامیل هاشان توی بمباران مرده بودند . موقع جنگ . کوهنوردی ما شب ها بود . آن هم وقتی که خیلی تاریک بود . یعنی مهتاب نبود . سلیمان وادارمان می کرد آن اوایل . بعد خودمان هم پایه شدیم . خیلی ترس داشت . برای سه تا بچه تو آن سن می گویم . جغله بودیم . خوشمان می آمد بترسیم . کم نیاوریم . توی آن تاریکی می زدیم به کون . فقط صخره سیاه بود . سیاه کوه . شاید شنیده باشید . از بازار کوثر که رد می شدیم می رسیدیم به دامنه . سنگلاخی بود . ولی راحت بالا می رفتیم . از تنگ رویی که رد می شدیم ، می رسیدیم به صخره . طول کشید تا یادگرفتیم از صخره بالا بکشیم . توی تاریکی منظورم است . وگرنه بچه ی کوه از سنگ روشن راحت بالا می کشد . کورمال کورمال بالا می رفتیم . کسی نباید جا می زد . همان اوایل کامران افتاد پایین . دست چپش شکست و سه تا دنده . چند هفته بستری بود ، ولی هیچ کدام مان لب وا نکردیم . بعد کامران گفت که سلیمان تو تاریکی مچ پایش را چسبیده و کشیده پایین . سلیمان می گفت کامرات چرت می گوید . من این جا نظر خودم را هم اضافه می کنم که کامران چرت می گفت . احتمالا" ترس برش داشته پا تو هم گرفته . به هر حال ما هم آدم بودیم . فکرش را بکنید توی تاریکی بیین آن همه تخته سنگ کوچک و بزرگ اصلا" هم معلوم نیست دست یا پایت را تکان می دهی تا بگذاری یک جای جدید ، به کجا گیر می کند پا روی چه بند می شود . گاهی آدم توهم می گیر و جایی که فکر می کند تیغه سنگ است یا یک فرورفته گی جادار برای پنجه پا ، فقط سیاهی خالی است . این از ترسیدن زیاد است که به نظر من اگر اینجا مهم باشد کامران اینجوری بود . ولی کامران کسی را لو نداد . که ای کاش می داد . فوقش من و سلیمان هم یک دنده مان می شکست و قضیه همانجا تمام می شد . ولی متاسفانه لو نداد . سه چهار ماه بعدش هم کاملا" سرپا شد و دوباره ما بودیم و سیاه سنگان . منظورم همات صخره غربی کوه است که مشرف می شد به شهر . اگر الان شما سوال بفرمایید که این دیگر چه بازیی بوده ، بنده هیچ جوابی ندارم . سلیمان می گفت آدم سالم باید بگیرد از این سنگ ها بترسد . این چیزها را از پدرش یاد گرفته بود پدر خشنی داشت . یکبار من و کامران را تا حد مردن ترساند که گفتنش خیلی طول می کشد . ( البته اگر آقای قاضی صلاح بدانند ، آن را هم تمام و کمال می نویسم ) کامران می گفت آن بالا احساس غرور می کند . این که چیزی جلودارش نیست ، حتی توی تاریکی . چند سال بعد گفت . اواخر دبیرستان ( ببخشید این همه خط خطی کردم ، ولی واقعا" یادم نیست دقیقا" کی بود .) من خودم زیاد سر درنمی آورم . یعنی الان هم بعد از این سال ها زیاد نمی فهمم آن دوتا چه جوری فکر می کردند .
    و آن اتفاقی که برای من و سلیمان افتاد . آن شب ابری بود . شب قبلش باران زیادی باریده بود . من نمی خواستم بروم . ولی سلیمان به زور من را هم راهی کرد . وسلیه و این جور چیزها که نداشتیم آن موقع . فقط با دست بالا می کشیدیم . کامران جلو می رفت . من وسلیمان هم پشت سرش . روی سیاه سنگان که هیچ دیدی نبود و سنگ ها و شکاف ها هم رنگ سیاه بودند ، کامران داد می زد که راست بروید یا چپ. بعد من نمی دونم راست پیچیدم یا چپ که افتادم توی یک گودی . یک جوری افتادم که چیزی ام نشد . اما بعد فعمیدم که سلیمان هم کنار من افتاده و کاسه لگنش شکسته . از کمران هم خبری نبود . هر چه داد زدم ، خبری نشد و فردا صبح پیدامان کردند . سلیمان دوماهی توی بیمارستان بستری شد . هم را هم دو سه روز توی یک اتاق حبس کردند که دیگر از این غلط ها نکنم و سرخود شبانه نزنم به کوه . یک روزش را هم هیچ چیز نداند بخورم ولی هیچ کدام مان لو ندادیم . قانون بود هر چیزی مال کوه است ، باید توی کوه بماند . کامران بعدا" گفت می خواسته ما هم مثل خودش بترسیم . مثل همان شبی که از کوه افتاد پایین .اخلاق سلیمان کم کم عوض شد . توی آن چند سال تا آخر دبیرستان معتاد شده بود به ترسیدن . یعنی عادت کرده بود به صخره ها و تاریکی . کوه ، معذرت می خواهم مثل تریاک ، تمام خونش را گرفته بود . دیگر نشئه اش نمی کرد . مثل یک آدم عملی که آخر کارش باشد . از این که از سیاه کوه نمی ترسید تاراحت بود . اذیت می شد . بدنش یک چیز کم داشت . اگر سلیمان این جا بود و لباسش را در می آورد ، نشانتان می دادم . تمام تنش زخم بود از بس افتاده بود . آن اوایل می گفت کامران کاری کرده تا بیفتد . حتی چند بار گفت من از روی صخره ها هلش داده ام پایین . چرایش را نمی گفت . یعنی پرت می گفت . فکر می کرد من و کامران ترس برمان داشته . می گفت شما دوتا از من می ترسید . برای همین هم می خواهید شرم را کم کنید . چرا باید می ترسیدیم ؟ نمی گفت . آن اواخر توی تاریکی روی صخره ها غیبش می زد . من و کامران هم منتظر می مانیدم تا برگردد . یک بار تا صبح صب کردیم . کامران بدجور عصبانی بود . وقتی سلیمان برگشت ، با هم گلاویز شدند . به زور سواشان کردم . دقیقا" یادم هست . سلیمان گفت چشم بسته می تواند روی صخره ها راه برود . دست هایش را به دو طرف باز کرد و رفت لب پرتگاه که مشرف بود به آبشار چال آب . آب نداشت آن موقع . بعد گفت : من روی همه ی این ها پرواز می کنم . بی قالیچه پرواز می کنم .
    گفت : نمی ترسد ، نه از پدرش ، نه از من ، نه از کامران . همین هم عذابش می داد . گفت : شما از من می ترسید . همه تان .
    خودش را زخمی کرده بود. پیرهنش را که درآورد دیدیم . خراشی روی پشتش افتاده بود از کنار گردن تا نزدیک کلیه ی چپش .
    گفت : بی خود زحمت نکشید . من حتی اگر بمیرم ترس دارم . هیچ وقت نمی فهمید کی مرده ام ، کی زنده . همین هم ترس دارد .
    همانجا هم بود که به کامران گفت دست از سر خواهرش بردارد .
    تا اینجا عمدا" از خواهر سلیمان حرف نزدم . می خواستم بدانید که کل قضیه چه طوری بوده . سمانه از ما دو سال کوچک تر بود . کامران بدجوری عصبانی شد . نمی شد سواشان کرد . یعنی خیلی سعی کردم ولی ول کن نبودند . از زدن هم که خسته شدند سرازیر شدیم پایین . کامران گفت : چقدر بدبخت است این سمانه که برادری مثل تو دارد . به سلیمان گفت . همان جا بود که فکر کردم شاید واقعا" چیزی بینشان هست . کمی بعد بود که سلیمان آن حرف ها را زد و من این ها را به سرهنگ توکل هم گفتم ، ولی نگذاشت توی گزارشش بنویسند . به آن افسری که می نوشت گفت که پاکش کند . سلیمان گفت اگه پدرش بفهمد ، همه را می کشد . یعنی همه ی خانواده را می کشد . کامران ترسیده بود . از آن حالت سلیمان ترسیده بود . آن طوری که از کشتن حرف می زد . سلیمان گفت من یا کامران باید جلو پدرش را بگیریم . گفت : خودتان شروع کردید ، خودتان هم تمامش کنید .
    مطمئن بود من هم به سمانه ربط دارم . یک چیزهایی از دوست سمانه شنیده بود . به دامنه که رسیدیم ،سلیمان ایستاد گفت اگر اتفاقی بیافتد ، گم و گمور می شود . غیب می شود . عین جمله اش یادم مانده . گفت : ولی قدم به قدمتان می آیم.
    کامران گفت : که چی ؟
    من هم یک چیز گفتم که یادم نیست . ولی ساکت نماندم . سلیمان به قله اشاره کرد و گفت : از آن بالا نگاهتان می کنم ، زنده یا مرده .
    کامران از روی زمین سنگی برداشت و انداخت طرف سلیمان . یادم نیست خورد یا نه . بعد سلیمان دوید طرف بازار . فردایش هم آن اتفاق برای سمانه افتاد . بعد از متواری شدن سلیمان ، من و کامران خیلی درباره ی حرف های آن روز سلیمان بحث کردیم . مخصوصا" بعد از این که یکی دو سال گذشت و دستگیرش نکردند . کوهنوردی توی تاریکی هم کلا" تعطیل شد . بعد یواش یواش هر دوتامان فراموش کردیم . خیلی سال گذشته ، شانزده سال . کم نیست . نا این خبر گیر کردن کامران راآن بالا شنیدم . کامران کسی نبود که اینجوری توی کوه گیر کند . آن همکسی که چشم بسته از صخره بالا می کشید . به نظر من سلیمان برگشته . بعد از شانزده سال یک دفعه پیدایش شده و رفته سراغ کامران . سلیمان از گناه کامران نمی گذشت . یعنی نمی توانست . برای من هم نقشه کشیده .همین روشن بودن تلفن همراه کامران توی آن شرایط دلیل این حرف است . سلیمان عمدا" تلفن کامران را روشن گذاشته تا من را هم بکشد بالا . یعنی وادارم کند تا تحت سلیمان دنبالشان بروم . این آدم از هیچ چیز نمی ترسد . برای همین هم باید جلویش را گرفت وگرنه معلوم نیست تا کجاها پیش می رود .
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  11. #10
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    شرح حاد ثه ی اتفاقی افتاده در یخچال علم کوه به قلم عیی فیضی یکی از بازماندگان گروه کوهنوردی سراب
    ‏برنامه ی صعود به قله ی علم کوه از میر گرده ی آلمانی ها دو سال قبل طراحی شد و ما (سه نفر از هیئت کوهنوردی سراب) در پایین سال قبل به بارگزاری در منطقه ی سرپال و علم چال کر دیم و در دی ماه پارسال با یک تیم پنج نفره برای اجرای برنامه ی اصلی راهی منطقه شدیم که در مواجهه با هوای نامساعدی و بعد از شصت روز تلاشی این برنامه شکست خورد و ناچار به بازگشت شدیم.
    ‏در آذر ماه آسال با تدارک بهتر و تمرین بیشتر اقدام به بارگزاری در منطقه ی علم چال کرده و تصمیم گرفتیم که این بار برنامه را در بهمن ماه اجرا کنیم.
    ‏برای اجرای برنامه آماده شدیم و در روز شنبه یازده بهمن ماه به قرارگاه
    ‏فدراسیون کرهنوردی در رودبارک رفتیم. تیم ما تشکیل شده بود از کاهران سهیلی (سرپرست)، شکیب مباشری، و صارم کیافر و من، عیسی فیض.
    ‏یکشنبه 12 ‏بهمن: تیم ما ساعت شش و نیم صبح قرارگاه را به مقصد بریر ترک کرد. سیر برف زیادی داشت و زمان زیادی صرف برف کوبی شد. تیم نهایتأ با تلاش زیاد در ساعت سه بعدازظهر به منطقه ی گوسفندسرای مپت سرا رسید و در این نقطه بیواک کرد.
    ‏دوشنبه 13 ‏بهمن: نزدیک ظهر به منطقه ی علم چال رسیدیم و کمپ خود را با دو چادر در این منطقه برپا کر دیم و روز بعد قرار به استراحت شد.
    ‏سه شنبه 17 ‏بهمن: تیم در این روز به استراحت پرداخت. صارم کیافر در این روز اقدام به صعود قله ی تخت سلیمان کرد و به کمپ باز گشت. کیافر اظهار کرد که در قله با کوهنورد ناشناس روبه رو شده که آتش بزرگی برای خودش برپا کرده بود. به نظر می رسید آن کو هنورد از بقایای تخته های قدیمی
    ‏آن بالا برای درست کردن آتشی استفاده کرده است. به علاوه با توجه به موقعیت آن کوهنوردء احتمالأ همزمان با ما اقدام به صعود کرده است. کیافر از قدرت بیان زیاد آن کوهنورد در بالا کشیدن از گردنه ی سیاه غوک ها تعجب کرده بود.
    ‏چهار شنبه 19 ‏بهمن: صارم کیافر در کمپ باقی ماند و کامران سهپلی شکیب مباشری و من در ساعت شش و نیم صبح کمپ را به قصد اجرای برنامه ی نهایی ترک کر دیم. ساعت هشت و نیم به قله ی شانه کوه وسیدیم (گردنه ی شمالی). دور زدن قله ی شانه کوه به قصد دسترسی به گردنه ی جنوبی آن که ابتدای راه گرده ی آلمانی ماست ء با وجود برف زیاد مه ساعت طول کشید در قسمت های بالاتر کامران سرطناب می رفت و ما روی طناب او یومار می زدیم تا به دو رکابی رسیدیم. کامران دو رکابی را رد کرده بود که از بالا پیام داد دستانش دچار سرمازدگی شده و تصمیم به باز کشت دارد. او برگشت و دستانش را داخل کاپشن من کرد و با استفاده از گرمای بدن من دستانش را گرم کرد. ما تصمیم به شب هانی گرفتیم و زیر دو رکابی بیواک کر دیم. شب بسیار سردی بود و بارش در تمام طول شب ادامه داشت.
    ‏بنجشنبه 20 ‏بهمن: صبح تمام توان خود را از دست داده بودیم، به طوری که کامران قادر به بیرون آمدن از کیسه خواب نبود و این کار را با کمک ما انجام داد. به نظر من تا حدودی دچار اختلال مشاعر شده بود. کامران به شکیب مباشری گفت که شب قبل کسی کنار منطقه ی بیواک ما راه می رفته است. در آن لحظه حال شکیب هم خوب نبود و به نظر من اصلأ کامران درباره ی چه چیزی حرف می زد. باد شریدی می وزید و هوا هم بسیار سرد شده بود. من دوباره تلاش سر طنابی را انجام دادم و یک طول صعود کردم، اما باز هم تصمیم به باز گشت گرفتم و دوباره به زیر سه رکابی باز گشتم. بعد تصمیم به باز کشت گرفتیم که متوجه مفقود شدن کیسه خواب کامران شدیم.






    جمعه 21 ‏بهمن: من و کامران تا صبح به نوبت از کیسه خواب من استفاده کر دیم. با توجه به شرایط پثیش آمده از کامران خواستم از همان مسیری که آمده ایم برکر دیم ء اما کامران قبول نکرد. او فکر می کرد همان کسی که کیسه خوابش را برداشته، مسیر برکشت مان را هم بسته است. من به کامران کفتم در این هوا غیرممکن است کسی به دنبال ما سه نفر آمده باشد. اما کامران تا حدودی کترلش را از دست داده بود و احساس ترس می کرد. به نظر من مفقود شدن کیسه خواب اثر مخرب شدیدی بر روحیه ی کامران گذاشته بود. حال شکیب اصلأ خوب نبود و من فرصت نداشتم بیشتر با کامران بحث کنم.
    ‏ممکن فرود به یخچال غربی را انتخاب کر دیم و کامران زیر رکابی، کارکاه فرود را آماده کرد و ما با دو رشته طنابی که داشتیم، یک فرود شصت متری به سمت یخچال غربی رفتیم.
    ‏وقتی همگی به نقطه ی انتها رسیدیم، طناب ها را کشیدیم اما طناب بلندتر پاره شد و درون یخچال سقوط کرد و همین باعث آشفتگی بیشتر کامران شد. میزان شفتگی کامران به حدی بود که امکان ادامه ی مسیر در آن روز برای ما وجود نداشت. بنابراین تصمیم گرفتیم شب را در همان جا بیواک کنیم.
    ‏شنبه 18 ‏بهمن: دو این روز با یکی از طناب مای کوتاهتر کارکاه فرود دوم را زدیم و یک طول چهل متری دیگر را هم فرود رفتیم. کامران اول فرود رفت و شکیب نفر دوم بود. فرود شکیب به علت سرمای زیاد و از دست رفتن توان او با سختی بیار و با صرف زمان زیاد صورت کرفت، طوری که من هم در کارکاه بالا بی تاب شده بودم. نهایتأ من هم فرود رفتم و خودم را به شکیب رساندم و سرخ کامران را گرفتم که شکیب گفت کامران برای پیدا کردن کی که فکر می کرده دیده به سمت شانه کوه حرکت کرده است. من با مراقبت از شکیب (او بیناس خود را از دست داده بود و سطح هشیاری اش پایین آمده بود.) در مسیری که کامران رفته بود به راه افتا دم. بعد متوجه شدم شکیب عقب مانده. برگشتم تا به او کمک کنم، اما شکیب گفت که دیگر قادر به ادامه دادن
    ‏نیست. او را به زحمت داخل کیسه خواب قرار دادم و خودم به قصد یافتن کامران از مسیری که رفته بود حرکت کردم. به کامران دید داشتم اما صدایش را میشنیدم که با کسی حرف می زد. فکر کردم نیروی کمکی پیدا کرده. چند بار بلند صدایش زدم، ولی ظاهرأ جهت وزش باد طوری بود که صدای من را نمی شنید. مطمئن بودم کامران با نیروی کمکی برمی گردد. بنابراین تصمیم گرفتم برگردم و خودم را به شکیب برسانم. بش شکیب که برگشتم با اطمینانی به این که کامران به زودی می رسد کیسه خو ابم را مجمع کردم و کنار شکیب نشستم. ولی خبری از کامران نشد. یک ساعت بعد دوباره کیسه خواب را باز کردم و توی آن خوابیدم. در تمام شب با حرکت دادن بلدنم برای زنده ماندن تلاش می کردم و همین طور برای گرم نکه داشتن شکیب. از این که می دیدم شکیب بگونه در مجدال با مرک است و نمی تو انستم بر ایش کاری بکنم، بسیار ناراحت بودم. در نیمه های شب بود که متوجه شرم شکیب دیگر حرکت نمی کند. علایم حیاتی او را چک کردم و متوجه شدم شکیب جان باخته.
    ‏یکشنبه 9 ‏ا بهمن: صبح این روز پیکر بی مجان شکیب را زیر سفکی که زیر آن خوابیده بودیم جا دادم و او را با تبر یخ مهار کردم و خود برای رفتن به سمت علم پل می شرم و شروع به ترا ورس کردن به شصت غرب و به جهت قله ی انگشت کردم. در مسیر پیکر کامران را دیدم که روی برف ها زیر یک قسمت نسبتأ عمودی به ارتفاع سی و پنج تا بحهل متر افتاد بود و دسترسی به او برای من امکان نداشت.
    ‏تمام دهلیزها انباشته از برف بود و من گرده ای نسبتأ نشک را انتخاب کردم که یکسره تا قله ی شانه کوه می رفت. فرمسره به قله از فرط بی مجانی روی زمین افتا دم. دوشنبه 02 ‏بهمن: چیز زیادی از این روز به خاطر ندارم. درواقع بیشتر روز را بی هوش بودم. فقط یادم هست که با زحمت بسیار زیاد داخل کیسه خواب رفتم تا شب از فرط سرما یخ بزنم.




    ‏سه شنبه 21 ‏بهمن: سطح هشیاری من در این روز بیار پایین آمده بود و قادر به تشخیص درست محیط اطرافم نبردم. نزدیک صبح به نظرم آمد مدای حرف زدن چند نفر را در نزدیکی خودم می شنوم، ولی مطمئن نبودم. کمی بعد تو انستم چهره ی صارم کیافر و چند نفر از اعضای تیم جست وجو را تشخیص دهم. در آن زمان نمی دانستم که جسد شکیب مباشری قبل از من به وسیله ی تیم مجست وبحو کشف شده است. ساعت بعد هلی کوپتر امداد در نزدیکی ما به زمین نشست. در ساعت نه و چهل دقیقه من و جسد شکیب به همراه سه امدادگر به مقصد قرارگاه رودبارک پرواز کر دیم.

    ‏مدرک ششم
    ‏نتیجه ی بازجویی های اخذ شده ازمطلعین پرونده دوات ‏باکشته شدن سمانه رهی گزارشی دوماه بعداز مرگ سمانه رهی نوشته شده ومتأسفانه تاکنون در بایگانی دایره ی جناس شهرستان پاره مفقول بوده است.
    ‏بنا به اظهارات اهالی محل، سمانه رهی که در هنکام مرگ شانزده سال داشته، از وضعیت آشفته ی خانوادگی بسیار در رنج بوده است. پر واضح است که مرگ مادر در سن هشت سالکی و زندگی با پدری بسیار خشن که سابقه ی استفاده از مواد مخدر را هم در پرونده اش داشته، زندگی تاریک و سیاهی برای او رقم زده بود. در این جا بر خود لازم می دانم توجه شما را به اظهارات ترگل غلامی، دوست دوران مدرسه ی سمانه رهی جلب کنم که ادعا کرده سمانه همواره از آزار و اذیت های خاص و مخالف شرع و انسانیت پدرش در رنج بوده است. البته در این مقطع با توجه به حادثه ی پیش آمده برای سمانه رهی امکان اثبات ادعای طرح شده از طرف ترگل غلامی وجود ندارد، ولی با فرض پذیرش صحت چنین ادعای، دلیل ناهنجاری های رفتاری موجود در سمانه و برادوش سلیمان رهی انکار می شود. موسی ~ دوست سلیمان رهی تایید چنین
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/