مرض حیوان
دیر آمدی! تا غروب منتظرت ماندند، نیامدی. آن ها هم ماشین را برداشتند و رفتند کمپ جدید. ساختمانش را تازه تمام کرده اند. حالا می رسیم خودت می بینی. خیلی بهتر از جای قبلی مان است. خوب یکی باید می ماند تا تو را برساند آن جا. سوال کردن ندارد. خودت می آمدی پیدا نمی کردی. فقط کاش راننده را مرخص نمی کردی. حالا باید این همه راه را پیاده برویم. خب بله. حرفت را قبول دارم. شبانه زیاد سخت نیست. اگر روز بود کباب می شدیم. می خندی؟ بازهم خوب است که می توانی بخندی. ولی شانس آوردیم از شر آن دو تا کاروان بی ریخت و زنگ زده خلاص شدیم. انگار به جای مهندس حیوان استخدام کرده اند. نه حمامی، نه آشپزخانه ای. حرفت قبول. شرکت ادم پوست کلفت می خواهد. تو هم اگر پوستت کلفت باشد، دو سه ساله بارت را می بندی و خلاص.
قصه ی این جا ماندم دراز است، نپرس. خب ده سالی می شود. خیلی ها توی این مدت بارشان را بستند. بدبختی اش مال من بود، کیف کردن بعدی اش مال آن ها.
شرکت هم می داند اگر من این جا نباشم، کارش پیش نمی رود. آخر کی حاضر می شود مثل من سگ دو بزند توی این برهوت؟ ولی خب، دیگر بومی این بیابان شده ام. کار کردن تویش را دوست دارم. آن اوایل این آمدن و رفتن ها عذابم می داد. یعنی هرکس می آمد زود بارش را می بست و بعد هم می زد به چاک، اما برای یکی مثل من که سرش به کار خودش بود، آب از آب تکان نمی خورد. ولی خب، یاد گرفتم چطور با خودم کنار بیایم. شرکت هم حالا فقط آن هایی را می فرستد این جا که مشکلی توی مرکز داشته باشند. هرکسی که موی دماغشان بشود، می افتد توی این بیابان کنار دست من. عین خودت. تو هم مشکلی چیزی برای آن بالایی ها درست کرده ای، نه؟ حتما چیزی بوده که تو را انتخاب کرده اند و فرستاده اند این جا. خب این طوری اگر مثل آن یکی ها خواستی بارت را ببندی و بعد خودت را گم و گور کنی، شرکت ضرر نمی کند. یعنی هم ان ها از شر تو خلاص می شوند، هم تو به نان و نوایی می رسی. برای من هم مهم نیست که بیایی این جا و بارت را ببندی. سرم به کار خودم گرم است. گفتم که، این جا کارکردن را دوست دارم. این حرف ها را به خودت نگیر. فقط خواستم جواب سؤالت را داده باشم.
این خط 230 را می بینی؟ کار ژاپنی هاست. تا همین چهار پنج سال پیش هر چه خط بیست کیلو ولت به بالا داشتین مار ژاپنی ها بود. خرکار بودند انصافا. آن ها مهندس بودند، ما هم مهندس ایم. حواست به گودال ها باشد. چراغ قوه ات را این ور و آن ور تکان نده. خیلی عمیق اند. سه چهار متری عمق دارند. جای نصب دکل های چهارصد کیلو ولتی است که طرحش تا فونداسیون بیشتر جلو نیامد. الان خیلی وقت است که جای این فونداسیون ها همین طور خالی مانده. توی شب می شوند تله آدم و حیوان. اگر خوب دقت نکنی ممکن است بیفتی توی یکی از همین گودال ها.اگر جاییت بشکند و کسی دور و برت نباشد، کارت تمام است. نترس. این چیزها را نمی گویم تا بترسی. این جا بیابان است تهران که نیست. اگر هوای این جور چیز ها را نداشته باشی، دوام نمی آوری.
این دور و برها گاهی کفتار پیدا می شود. از کجا می ایندش را دقیقا نمی دانم. شاید بوی غذا می کشاندشان این جا. شاید هم بوی آدم. بعضی سال ها قحطی بدی است. آدمش چیزی گیر نمی اورد بخورد، چه برسد به حیوان. چیرا یم خندی؟ فکر می کنی دری وری می گویم؟ من تمام این بیابان را دکل کاشته ام، از غرب به شرق. همه جای این بیابان را حفظم. حواست به آن گودال باشد. گفتم باید حواست را جمع کنی.
پس برای تو هم تعریف کرده اند. کجاهایش را گفته اند؟ نه، این چیز ها نیست. یعنی اصلا مادر زادی نیست. هرکسی چیزی از خودش در می آورد و می گوید. باور نکن. قضیه دست کش پوشیدنم هم چیز دیگری است. تا به کمپ برسیم برایت تعریف می کنم. چه گفتی؟ نفهمیدم. حواست باشد از من عقب نمانی. نه، گفتم که، مادرزادی نیست. باور نمی کنی؟ از چند سال پیش پنجه ی دست راستم شروع کرد به بزرگ شدن. این یکی را برایت نگفته بودند، نه؟ خب...دلیل دارد. تو سومین نفری هستی که می شنوی. آن دو نفر دیگر از این جا رفته اند. بعد از آن ها برای کسی تعریف نکرده ام. برای همین دست کش می پوشم. این طوری احساس بهتری دارم. چه چیزهایی می گویی! بله که ممکن است. تا به حال دور و برت را خوب نگاه کرده ای؟ این همه چیز غیر ممکن دور و بر آدم اتفاق می افتد و خود آدم خبر ندارد. این همه آدم از مرض های جور واجور می میرند. فکر می کنی همه مرض ها کشف شده است؟ من یکی را می شناختم روی شکمش برآمدگی یی بیرون زده بود شکل کف پای بچه. توی سه سال پای این بچه ان قدر بزرگ شد که تمام شکمش را گرفت. همه چیزش هم واضح واضح بود. انگشت ها و فرورفتگی کف پا. انگار که بچه پایش را رو به جلو فشار داده باشد، پوست شکمش شروع کرد به کش آمدن. بدبخت از زور درد جیغ می کشید. چنین چیزی تا به حال شنیده بودی؟ باور نمی کنی؟ می گویم خودم دیدم. صد کیلو متری شرق این جا، روستایی هست به اسم بوستانو. اگر خواستی می توانی بروی آن جا، پرس و جو کنی.
از آن ور نرو. شنش روان است گیر می کنی. خب... بعضی چیزها را آدم نمی تواند بفهمد. آخرش؟ آخر چی؟ آها...شکمش پاره شد. پوست شکمش آن قدر کش آمد که ترک برداشت. نه، دکتر نمی رفت. برای مرض هایی مثل این پیش دکتر نمی روند. می گویند آدمی زاد باید مرض آدمی زاد بگیرد. این جور چیز ها را دکتر نمی برند. می گویند مرض آدمی زاد نیست. من چه می دانم. آن ها می گویند. می گویند مرض حیوان است. نپرس. نمی دانم. این ها را گفتم تا بدانی گاهی دور و بر آدم از این چیز ها پیدا می شود. پنجه دست من هم حتما یک چیزی است شبیه همین. خود به خود شروع کرد به بزرگ شدن. ولش کن حالا. از خودت بگو. حواست باشد سر نخوری. اصلا مگر مجبوری از آن ور بروی؟
تحمل این بیابان باید برایت سخت باشد، نه؟ سخت تر از دیگران. کردی دیگر؟ کردستان؟ می دانم. گفته بودی. از کوهستان آمده ای توی بیابان. باید هم سخت باشد. مال کجای کردستانی؟ جای قشنگی است. رفته ام. کوه های سنگی بلندی دارد. زمستان هایش ولی پدر ادم را در می آورد. دانشگاهت کجا بود؟ نرفته ام. آن طرف ها نرفته ام. غار قوری قلعه رفته ای؟ نرفته ای پس. چه کردی هستی تو؟ من یک سال آن جا بودم. خیلی وقت پیش. باید یک خط 63 از روی کوه رد می کردیم. مردم جالبی دارد. از رسم و رسومشان چیزی شنیده ای؟ نه! از این جور چیز ها نه. عثاید عجیبی دارند. مثلا؟ مثلا این که اگر کسی چیزی بخورد که قبلش حیوانی از آن خورده، مرض حیوان می گیرد. بسته به این که ان حیوان چه خصلتی داشته باشد همان خصلت را می گیرد. از این جور خرافات دیگر. نشنیده بودی؟ عجب کردی هستی تو! بله. حرفت را قبول دارم. خرافات است دیگر. ولی مردم نازنینی هستند.
حواست به این بته ها باشد. بعید نیست یکی از همان گودال ها آن ورشان باشد. حرف گوش نمی دهی، فقط کار خودت را می کنی. کی؟ تو مهندس اصولی را از کجا می شناسی؟ آدم عجیبی بود. خارج درس خوانده بود. یک جایی توی انگلیس. همسن من بود شاید. هیکلی هم بود. قد بلند، شانه های پهن و سبیل کلفتش یک جورهایی ترس می انداخت توی دل آدم. می خواهیی چه بدانی؟ چه شد که یک دفعه یاد اصولی افتادی؟ می گفت قبل از انقلاب رفته انگلیس و چند سالی همان جا مانده. این چیز ها را برایت تعریف کرده اند؟ نه؟ جالب است کسی برایت نگفته. همه می دانستند. این خار را می بینی؟ ریشه هایش پر آب ست. ولی خب...کندنش سخت است. چاقو می خواهد. آخرش؟ آخر چی؟ تو چه شنیده ای؟ خب... من هم همین ها را شنیده ام. این که اصولی خودش را گم و گور کرد و از این جور چیز ها. می دانستی این گودال های اشتباهی تقصیر او بود؟ مسیر خط را سر خود تغییر داده بود.فکر می کرد از این طرف برود، طول خط کمتر می شود. هرچقدر هم نقشه بردار ها داد و هوار راه انداختند به خرجش نرفت. آخرش هم شرکت فهمید و عذرش را خواست. همه چیز به هم ریخته بود. او هم نمی خواست قبول کند.
واقعا امانم را بریده. پنجه دستم را می گویم. درد دارد. همه جایش درد می کند. ناخن هایم هم کج در آمده اندو رفته اند توی گوشت انگشت ها. مثل چاقو گوشت دستم را پاره می کنند. چرا می خندی؟ جدی می گویم. خب نمی خواست قبول کند دیگر. شرکت کار را تعطیل کرده بود تا سرمهندس جدید بفرستد. توی تهران خودشان با خودشان دعوا داشتند. کسی قبول نمی کرد جای اصولی را بگیرد. مهندس ها و کارگران یکی دو هفته ای رفتند ولایت خودشان. چه می دانم دیگر. هر کسی جایی رفت. فقط من مانده بودم و او. این را هم برایت نگفته بودند، نه؟ یک روز صبح به من گفت بلند شو برویم مسیر خط را بازبینی کنیم. می خواست ثابت کند حرفش درست است. خیلی یک دنده بود. ماشین را روشن کرد و زدیم به بیابان. از کنار گودال ها می رفت و چشمش به کیلومتر شمار ماشین بود. فکرش را بکن، هر دویست متر یک گودال. همین طور به ردیف. مثل مار پیچیده اند توی این بیابان. مسیر دقیقشان را هم که نمی شد حدس زد. یعنی من نمی توانستم. فقط خودش می دانست. فرمان را دو دستی چسبیده بود و هیمن طور گاز می داد. تا این که از توی کاپوت ماشین دود بیرون زد. بعد هم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)