گفت:« نعشی پیدا نشد برایش. »
نمی دانی چه قدر دلم هوای کانون کوهنوردی را کرده . دوست دارم برگردم و روی صندلی کنار مجسمه لم بدهم . به صادق بگو یک نخ از آن سیگارهای لاپیچش را برایم کنار بگذارد . می خواهم چشم هایم را ببندم ، پاهایم را بیندازم روی هم و هم دودش را ول بدهم توی هوا . به من می گوید :« این مزار سنگی را برای ارتشی ها ساخته اند . به احترام سرهنگ ، به جز آن سه نفر هم کسی خاک نیست آنجا . »
باید بروم بالا و پرچمم را بکوبم وسط چشم های غار . طوری که از این پایین معلوم باشد . یکی از پرچم های گروه را بده همه امضا کنند و برایم بفرست . شما را هم توی این افتخار شریک می کنم ، بعد هم کارم را ول می کنم و بر می گردم تهران .
*
تمام شد . پرچم پرافتخارمان را بر تارک دو اشکفته می درخشد . همین چند ساعت پیش کار را تمام کردم . نمی دانم خودم چه طور متوجه مسیر نشده بودم . عکس ها را که ظاهر کردی ، با دقت نگاه شان کن . به غیر از این راه مسیر دیگری برای بالا رفتن نیست . خوب نگاه کردم . دو اشکفته یک غار دراز است که تهش معلوم نیست . یعنی اصلا دو تا غار نیست . فقط دو تا ورودی دارد . حدودا یک متر در یک متر . باید خم بشوی بروی آن تو . چند متری که جلو می روی ، مسیر یک دفعه باز می شود . چیزی شبیه سرسرای یک خانه ی بزرگ و قدیمی . فقط از نوع سنگی و قندیل بسته اش . از همه جا عکس گرفته ام . یعنی از آن جاهایی که نور بود . از سرسرای بزرگ که رد شدم ، مسیر دوباره باریک شد . آن قدر باریک که مجبور شدم چند متری سینه خیز جلو بروم .
گوشه ی شمالی سرسرا یک چشمه هست . توی این سرما آب دارد . باورت می شود ؟ از بین سنگ ها آب بیرون می آید . و روی کف غار فرو می ریزد . چند متر آن طرف تر هم بین سنگ ها فرو می رود . به غیر از این چشمه هیچ چیز جالب دیگری آن تو نیست ، از جناب سرهنگ صلاح هم خبری نیست . چند بار داد زدم کجایی جناب سرهنگ ؟ انگار یک هنگ کامل دنبال جناب سرهنگ بگردد. از سرباز صفر گرفته تا سروان و سرگرد . باید به صلاح بگویم این چه سرهنگی است که هنگش را ول کرده توی غار و خودش رفته یک جایی غیب شده . روی دیواره ی غار هم هیچ نشانه ای چیزی نبود ؛ نه خطی ، نه آدرسی ، سنگ صیقلی .
نیم ساعت تمام ساکت نشستم وسط سرسرا ، آرامش عجیبی داشت . هنوز به صلاح نگفته ام رفته ام توی غار . احتمالا بدجوری کفری می شود . شاید هم تا حالا پرچم کانون کوهنوردی را دیده باشد . موقع برگشتن کریم را دیدم که نشسته بود وسط گورستان سنگی . دست هایش را گذاشته بود روی سرش و زل زده بود به من .
گفتم :« چه طوری کریم ؟ نمی آیی برویم آن بالا ؟»
بدنش را تکان می داد و یک چیزهایی زیرلب می خواند .
گفتم :« برای کی داری دعا می خوانی ؟»
به فارسی گفت :« ناصر رفته آن جا .»
واقعا باورم شده بود فارسی بلد نیست ، خیلی زرنگ است .
گفتم :« پس فارسی بلد بودی . می خواستی رنگ مان کنی ، ها ؟ »
یک نسخه از عکس ها را برای خودم بفرست . می خواهم بزنم به دیوار اتاق . به بچه ها هم بده . اگر شد بفرست بررای مجله ی دانشگاه ، ببین چاپش می کنند یا نه . این چند خط را هم بگو در توضیح عکس ها بنویسند :
« دو اشکفته یکی از غارهای منطقه ی غرب ایران است . از مهم ترین ویژگی های این غار می توان به بافت سنگی منحصر بفردش اشاره کرد . بافتی که ترکیبی از سنگ های رسوبی و سلیس است . به دلیل موقعیت خاص مکانی و جغرافیایی این غار متأسفانه تا کنون توجه کوهنوردان ایرانی وخارجی به آن جلب نشده و همین مسئله دلیلی بر ناشناخته ماندن آن است . این عکس ها شاید تنها عکس هایی باشند که از محوطه ی داخلی دو اشکفته برداشت شده اند . »
ظاهرا طرف کارها را درست کرده . همان آشنای پدرم توی کرمانشاه . این چند روزه را منتظر می مانم تا پرونده ام را کامل کنند و بفرستند بیمارستان امام حسین .
*
ممنون از مجله و عکس ها . فکر نمی کردم به این سرعت چاپش کنند . فقط دهنوی سر خود توی متنی که نوشته بودم دست برده . چرا جمله ی آخر را حذف کرده ؟ وقتی می نویسم قبل از من کسی از آن تو عکس نگرفته یعنی نگرفته . نمی فهمم چرا این مردکه دست از موش دوانی بر نمی دارد .
چند روز است که کریم پیدایش نیست . دوست ندارم به صلاح بگویم که آن روز توی گورستان دیدمش . رفتارش عوض شده . نه این که کفری باشد و عصبانی و این جور چیزها . مهدبان تر شده . برایم غذا می آورد . از دوغ و ماست و کره ی محلی گرفته تا مرغ کباب شده . باورت می شود ؟ مرغ کباب شده را گذاشته بود وسط نان محلی ، توی یک سینی بزرگ . آمده بود بهداری با من حرف بزند . پرسید : چیزی ندیدی آن جا ؟»
خواستم عکس ها را نشانش بدهم که قبول نکرد .
می گوید :« این عکس ها را نباید دید . مردم می ترسند . »
گفتم :« سرهنگ تان آن بالا نبود . خیلی دنبالش گشتم . »
یکی را فرستاده تا لباس هایم را بپوشد . اسمش هیواست . سیزده چهارده سالش است .
می گویم :« چرا قبلا نمی آمدی ؟»
جواب می دهد :« آقا صلاح من را فرستاده . »
می گویم :« خوب چرا قبلا نمی فرستاد ؟»
می گوید :« آخر شما این جوری نبودید . »
می پرسم :« مگر من چه جوری ام ؟»
جواب می دهد :« شما می روید پیش سرهنگ . رسم است . »
نمی دانم به این دیوانه بازی ها می گوید رسم یا منظورش چیز دیگری است . تازگی ها کشیشکم را می کشند . نصفه شب بلند شدم بروم توالت ، دیدم چند نفری به ردیف کنار دیوار نشسته اند . یک چپق هم دست یکی شان بود که پک می زد و به نفر بعدی رد می کرد . گفتم :« تو این سرما نشسته اید چه کار ؟ » سرشان را انداختند پایین و جواب ندادند . مطمئنم فارسی بلدند . خودشان را زده اند به نفهمی . از این دستارهای بلند عمامه ای به سرشان می بندند . یک لباس گشاد یکسره ، مشکی هم می پوشند و کمرش را با شال می بندند . کاپشن اُکری رنگ آمریکایی هم تنشان . عین هم . فکرش را بکن ؟ معلوم نیست این همه لباس یک جور را از کجا پیدا کرده اند . به صلاح گفته ام برایم روزنامه بیاورد . می خواهم پنجره های بهداری را با روزنامه بپوشانم .
یکی رفته بالای دو اشکفته و پرچم را برداشته . تا همین دیروز آن جا بود ؛ ولی امروز صبح دیدم نیست . مهم نیست . فکر می کردم تحمل کنند آن بالا بماند . هوا هنوز خوب نشده . معلوم نیست تا کی قرار است برف ببارد .
صلاح بی خبر رفته شهر . رفته بودم سراغش . مادرش خانه بود . هشتاد سالی دارد . گفتم :« صلاح کجاست ؟» گفت :« رفته . »
می خواستم بگویم کی برمی گردد که دیدم چند تا بشقاب غذا چیده توی سینی و به من تعارف می کند . هر چه می گفتم نمی خواهم ، یک قدم جلوتر می آمد و سینی را فشار می داد به سینه ام . به زور خودم را خلاص کردم .
دیروز از دره رفتم پایین . اصلا سخت نبود . خیلی راحت تر از بالا رفتن است . صد متری که پایین رفتم ، رسیدم به یک جای صاف . بعد دوباره پنجاه متر رفتم پایین و رسیدم آن زیر . یک راه باریک است . اگر تا تهش را بروی احتمالا می رسی به کرکوک . شاید هم کریم از دره آمده پایین و رفته طرف کرکوک . آن زیر خیلی سرد است ، سردتر از این بالا . اگر رفته باشد کرکوک دیگر نمی شود پیدایش کرد . به شاخه ی یکی از درخت ها کوتوله ی آن پایین دست زدم . مثل شیشه خرد شد و ریخت روی زمین . یک خرگوش هم دیدم . معلوم نبود کی مرده . لاشه اش را با خودم آوردم بهداری . یک چیز دیگر . وقتی داشتم برمی گشتم ، یک رد پا کنار ردپای من روی برف مانده بود ، بزگتر از جای پای من . یکی شان تا آن پایین دنبالم کرده . مثل رد کفش های کوهنوردی بود . تابه حال ندیده ام از این جور کفش ها بپوشند . ای کاش این جا تلفن داشت . این جوری خیلی سخت است .
صلاح هنوز نیامده . اتفاق جالبی افتاده . دیگر دنبالم این طرف و ان طرف راه نمی افتند . نمی دانم چرا ، ولی مدتی است کسی جلو در بهداری کشیک نمی کشد . امروز صبح رفتم بیرون . هوا بهتر نشده . برف می بارد . رفته بودم سربند . در تمام خانه ها بسته بود . هیچ صدایی نمی آمد . انگار مرده باشند .
معلوم نیست این نامه کی به دستت می رسد . هنوز از صلاح خبری نیست . امروز کشفی کرده ام . رد این کفش های روی برف را می گویم . سر صبح که بر می گشتم بهداری خوب نگاه شان کردم . فکر می کردم رد کفش کوهنوردی است ، ولی نیست . رد پوتین است . همان زیگزاگ های ته پوتین را دارد . شماره ی پایش حدود چهل و پنج باید باشد . هر جایی می روم دنبالم هست . یعنی هم هست ، هم نیست . خودش را نمی بینم .
برایم غذا می گذارند دم در و خودشان فرار می کنند . یک هفته است کسی را ندیده ام . می دانی به چه فکر می کنم ؟ فکر می کنم سرباز ژاپنی هستم . از هین هایی که تمام عمر سر پست شان می مانند و کشیک می کشند.
همه جا برف است ، صلاح نیامده . همه ی خانه ها را گشته ام . کسی توی روستا نیست . رد این پوتین ها همه جا هست . گاهی به من نزدیک می شود ، تند که می دوم ، تند تند دنبالم می آید . تمام درها را قفل کرده ام . دستگیره ی پنجره ها را با طناب به هم بسته ام . دو اشکفته را نمی بینیم . آن طرف ها را مه گرفته .
از خودم عکس گرفته ام . ظاهرش کن .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)