اینجا زمان نمیگذرد، جان این ساعت اسقاطی در می آید تا به سه برسد . سر ساعت سه، در بهداری را میبندم و منتظر صلاح می مانم. صلاح را که یادت هست؟ چند روز پیش باهم رفتیم پشت بند. یک جایی است که تابستانها آب بالای کوه جمع میشود توش، بعد هم سرازیر میشود پاییو، توی دره. بالای صخره ها چندتا فرورفتگی هست مثل غار. از آنجا هم مشرف میشود به گورستان سنگی. به صلاح گفتم صخره نوردی بلدم. باورش نمیشداهل این جور چیزهای باشم. تو هم باورت نمیشد.یادت هست؟
گفتم:«از همین سنگ های یخ زده میکشم بالا تا توی آن دو تا غار»
اولش خندید. فکر کرد شوخی میکنم. کمی که بالا رفتم، شروع کرد به دادن زدن، بعد هم پرید بالا و مچ پایم را از زیر چسبید.
گفت: «میدانی تا به حال چند نفر از این سنگ ها کشیده اند بالا و بعد افتاده اند ته دره؟ یکی اش همان سرباز معلم»
ظاهراً آدم بدبختی بوده که میخواسته از تخته سنگ بکشد بالا که یک دفعه زیر پایش خالی شده و توی دره افتاده. تابستان دو سال پیش.
میگفت: «نعشش هم پیدا نشد»
گفتم: «خاطرت جمع. توی صخره نوردی مدال کشوری دارم.»
ول کن نبود. گفت: «بعد ِ سرباز معلم تا شش ماه آدم از شهر می آمد و میرفت. ازهمه پرسیدند. همین کریم را آنقدر آوردند و بردند که مجنون شد.»
ظاهراً آن سرباز بیچاره توی همین اتاق میخوابیده که حالا من میخوابم. اول از همه به کریم شک کرده بودند که نکند بلایی چیزی سرش آورده باشد. حالا هم همان پسر بچه ضبط و ربطش میکند. پسر کوچکش است. فکر میکنم حق با تو باشد.آن لکه های روی سرش داع الصدف نیست. شاید چیزی باشد که به سرما ربط دارد.
تنها دلخوشی ام همین صخره ها هستند. بایقد قبل از این که کارم درست شود و برگردم، از این یکی بالا بکشم. عکس میگیرم، برایت میفرستم. صلاح باید مسیر را بلد باشد. البته همین طور هم میتوانم بکشم بالا، اما خودش باشد مطمئن تر است.
پدرم توی بیمارستان امام حسین کرمانشاه یکی را پیدا کرده تا کارم را درست کند.فعلاً که توی بهداری بست نشسته ام و منتظرم زمان بگذرد.
صلاح نامه را نبرده شهر. یادش رفته. میگوید مانده بود توی ماشینم. تازه امروز پیدایش کرده.نامه را پس گرفتم و این ها را این زیر نوشتم تا فکر نکنی حواس پرتی گرفته ام و یادم رفته نامه بنویسم. شنبه صبح برای پاوه مسافر دارد، نامه را هم میآورد. از وقتی فهمیده میخوام ازکوه بکشم بالا، همراهم نمی آید.
میگوید: «این دو تا غار حرمت دارد برایمردم.نرو آنجا»
بچه گیر آورده، خودشان میگویند دو اِشکفته. یعنی دو تا حفره تو خالی.
*
دو سه روز است حالم خوب نیست.بدجوری سرما خورده ام.رفته بودم سر بند یک راهی برای بالا رفتم پیدا کرده بودم. طرف یال جنوبی. عکسش را برایت فرستاده ام.حدود پنجاه متر که بالا رفتم، مسیر بند آمد. آنقدر صاف بود که نمیشد بالا رفت. خواستم مسیر باز کنم طرف یال شرقی که گیر کردم.باورت میشود؟ واقعاً گیر کرده بودم.هیچ جوری نمیشد تکان خورد. دو سه ساعتی آن بالا ماندم. فکر کردم از سرما میمیرم. تا اینجا نباشی نمیفهمی چه میگویم. سرمایش خیلی تیز است.پوست آدم ور می آید. نمیدانم صلاح از کجا بو برده بود که رفته ام آن بالا.دیدم از توی گورستان سنگی رد شد و آمد طرف بند. باورت میشود طوری از کوه بالا میکشید که انگار پرواز میکند. روی صخره میلغزید. ندیده بودم آدم اینجوری از کوه بالا بکشد. توی فیلم ها هم ندیدم بعد هم مرا انداخت روی کولش ، از همان یال شرقی پایین آمد.مسیر آمدنش توی ذهنم مانده.حالم خوب شد میروم عکس میگیرم. تا چند ساعت اصلاً حرف نمی زد.بدجوری عنق بود.
بعد گفت: «آن بالا رفته بودی چه کار؟»
گفتم: «مگر شما وکیل وصی بنده هستید؟»
گفت: «اگر میدانستی هیچ وقت جرئت نمیکردی.»
طوری لب هایش را گاز میگرفت که خون افتاده بود.
گفتم: «اصلاً تو از کجا فهمیدی من آن بالا رفته ام؟»
بعد حرفهایی زد درباره ی همانهایی که توی گورستان سنگی خاک کرده اند. میگفت چند سال پیش، اواخر جنگ، چندتا ارتشی می آیند توی روستا.چهار نفر. مثل اینکه میخواستند بروند طرف کرکوک. از بین این کوه ها. از توی روستا که رد میشوند، یکی از اهالی می شناسدشان. یعنی یکی شان را میشناسد. بعد درگیر میشوند. سه تاشان را میکشند. یکی شان فرار میکند طرف بند و از صخره بالا میکشد.از همین صخره ای که من میخواستم بالا بکشم. یکی دو نفر می افتند دنبالش.
میگفت: «آنقدر تیز و بز بالا رفت که نرسیدند به گردش.»
تا دو روز از این پایین کشیکش را میکشند تا بیاید بیرون، که نمی آید. بعد پسر بزرگ کریم از صخره میکشد بالا و میرود توی دو اِشکفته. هیچ کدام شان برنمیگردند.
میگفت: «فرمانده بی سرباز نمی ماند. پیدا میکند برای خودش.»
اولش نفهمدم. گفتم: «چی پیدا میکند؟»
گفت: «سرباز»
گفتم: «حتما پسر کریم را گیر انداخته آن تو برای خودش؟»
گفت: «بترس از این چیزها. سرباز معلم یادت رفته.»
گفتم: «آن بدبخت که افتاده بود توی دره.»
گفت: «نعشی پیدا نشد برایش»
نمیدانی چقدر دلم هوای کانون کوهنوردی را کرده.دوست دارم برگردم و روی صندلی کنار مجسمه لم بدهم.به صادق بگو یک نخ از آن سیگارهای لاپیچش را برایم کنار بگذارد.میخواهم چشم هایم را ببندم، پاهایم را بیندازم رویش هم و دودش را ول بدهم توی هوا. به من میگوید: «این مزار سنگی را برای ارتشی ها ساخته اند.به احترام سرهنگ، به جز آن سه نفر هم کسی خاک نیست آن جا»
باید بروم بالا و پرچمم را بکویم وسط چشم های غاز.طوری که از این پایین معلوم باشد. یکی از پرچم های گروه را بده همه امضا کنند و برایم بفرست. شما را هم توی این افتخار شریک میکنم. بعد هم کارم را ول میکنم و برمیگردم تهران.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)