صفحه 220 تا 229
هنوز هم نمی توانست قبول کند که شیرین همچنان عاشق اوست و فراموشش نکرده است.بنابراین علت ناراحتی روحی دختر عمویش برایش معمایی شده بود.
به نظر امید،شیرین زنی زیاده خواه و ناشکر بود.چون شوهرش خوب و ثروتمند بود و دو بچه خوب و سالم هم داشت.اما ترجیح داد در این باره به نیاز حرفی نزند.چون می دانست که او با اوردن دلیل و مدرک ثابت می کند که این طور نیست.
نگاهی به صورت جذاب همسرش انداخت و تمام دلخوریها و ناراحتی ها را فراموش کرد.او را نزد خود کشیدو بوسید و گفت:نیاز،از تمام دنیا بیشتر دوستت دارم!
نیاز سرخ شد و لبخند زد.سرخ شدنش از شرم نبود زیرا بارها و بارها این حرف را از دهان شوهرش شنیده بود،بلکه از این نظر بود که گاهی خودخواهانه فکر میک رد احساس امید نسبت به او عوض شده و دائم به فکر کارو مشغله های خودش است.لبخندی زد و چشمهایش را از نگاه امید دزدید.دستش را در دست او گذاشت و با خوشرویی دعوتش را اجابت کرد.
چند روز دیگر،عروسی شیدا بود.او که بالاخره توانسته بود فوق لیسانس خود را بگیرد،با یکی از استادان خود اشنا شده بود و قرار بود هفته آینده بعد از مراسم عقد و ازدواج به استرالیا بروند.شوهرش یک بورس تحقیقاتی گرفته بود که مدت آن دو سال بود.شیدا خوشحال بود و به نیاز گفته بود اگر خدا یاری کند،شاید ا وهم بتواند دکترای خود را در استرالیا بگیرد.
داماد یکی از استادهای مربوطه شیدا بود و او را بیش از یک سال بود که می شناخت.قرار بود مراسم عروسی ساده و مختصر باشد،اما پروین خانم قبول نکرده بود و اکبر اقا را وادار ساخته بود که نیمی از مخارج عروسی را خودش به عهده بگیرد.
شوهر شیدا،که بهزاد نام داشت،عینک ذره بینی به چشم داشت که به هیچ وجه مورد تایید مادر زنش نبود.پروین خانم از عینک طبی وحشت داشت و آن را جز در صورت افراد پیر و مسن،روی چهره هر کس دیگر می دید عیب و عار می دانست.بنابراین از دخترش خواسته بود که حداقل در مراسم عقد و عروسی،بهزاد عینکش را بردارد.اما شیدا به مادرش گفته بود:مامان،اگه عینکش رو برداره،هیچی نمی بینه و اون وقت می خوره زمین.و این پاسخ شیدا به منزله ی سقوط ناگهانی پروین از یک ساختمان دو طبقه بود.
نیاز به بهانه جشن عروسی یک کارت دو نفره هم به اردشیر داد و از او خواهش کرد همراه دخترش بیاید.دکتر پژکان با خوشحالی پذیرفت.
عروسی قرار بود در باغ بزرگ عمو احمد-پدر شیرین-برگزار شود.دکتر بهزاد صفوی-شوهر شیدا-مهمان زیادی نداشت و بیشتر مدعوین از اشنایان و خویشان عروس بودند.
نیاز بعد از مدتها،انگیزه داشت که با خوشحالی و هیجان به یک مهمانی برود.آن روز،به ارایشگاه رفت و موهایش را کمی کوتاه کرد.تا ان زمان گیسوانش را رنگ نکرده بود.تارهای سفیدی در بین انها دیده می شد که از نظر نیاز ناخوشایند بود.ارایشگر رنگ روشن تری به موهایش زد و رگه های مش زیبایی زینت بخش آن کرد.از نظر خودش،وقتی که به ایینه نظر انداخت،زیباتر و جوان تر شده بود.شب هنگام که به خانه رفت،امید نگاهش کرد و اشک در چشمهایش حلقه زد.نیاز با حیرت پرسید:چی شده امید؟یعنی تا این اندازه زشت شدم؟
امید لبخند زد و گفت:چطوری دلت اومد اون موهای صاف و بلند و مشکی رو این طوری کوتاهش کنی و رنگ طبیعی ش رو از بین ببری؟
نیاز خندید و گفت:امید،لوس نشو!آخه،من دیگه اون دختر دانشجوی بیست ساله نیستم.من یه خانوم دکتری هستم که در مرز چهل سالگی قرار
گرفتم.دیگر منتظر پاسخی نشد و با صدای بلند گفت:پیروز،حاضری مامان جان؟و با عجله به اتاقش رفت و لباس بلند زیبایی را که مخصوص آن شب تهیه دیده بود،بر تن کرد.
خودش را در ایینه دید.از دیدن زن زیبا و آلامدی که روبه رویش قرار گرفته بود،شادی کودکانه ای وجودش را در بر گرفته بود.برای مراسم عقد نتوانسته بود حاضر شود.امید به تنهایی رفته و برای بردن انها به عروسی برگشته بود.برایش هم مهم نبود.چون در مراسم عقد به جز عده ای فامیل و اشنای نزدیک کس دیگری نبود.دکتر پژمان قرار بود برای عروسی بیاید و نیاز سعی داشت هر چه زودتر خودش را به باغ بزرگ عمو احمد برساند.
در لباس بلند شب،کشیدگی و زیبایی بدنش بیشتر نمودار شده بود.امید نگاه تحسین امیزی به او انداخت و گفت:فقط برای عروسی اینطوری لباس می پوشی؟پس من چی؟
نیاز خندید و حرفی نزد،اما از ته دل از حرفهای امید شاد شد و به هیجان امد.پیروز به پیروی از پدرش،کت و شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود.هر چه بزرگ تر می شد،شباهتش به نیاز بیشتر می شد.سه نفری سوار ماشین شدندو راه باغ را در پیش گرفتند.مسیر کمی شلوغ بود،شبهای تعطیل همیشه این طور بود.
قلب نیاز در سینه می تپید،^کاش بال داشت و پرواز می کرد.بی صبرانه منتظر باز شدن راه بود.مدتها بود که خودش را فراموش کرده بود و به زیبایی وظاهر خودش نمی رسید.آن شب،از تغییر چهره و لباسش به هیجان امده بود و دوست داشت همگان او ر اببینند و تحسین کنند.در این هنگام،امید دست او را در دست گرفت و بوسید.نیاز دوباره سرخ شد.
بالاخره رسیدند.به محض ورود به باغ،نیاز ضمن سلام و احوالپرسی با آشنایان،چشمش به دنبال اردشیر بود.دوست نداشت که اردشیر قبل از او رسیده باشد،چون تنها و بیگانه بود و کسی او را نمی شناخت و ممکن بود مورد استقبال گرم و صمیمانه ای قرار نگیرد.خبری از دکتر پژمان نبود.نیاز به ساعتش نگاه کرد.هرچند انها جز مدعوینی بودند که تقریبا دیر رسیده بودند،اما باز هم تا پایان عروسی فرصت زیادی بود.
گوشه ای نشتند.نیاز مشغول صحبت با پدر و مادرش بود،اما همچنان چشمش به در ورودی باغ بود.بالاخره سرو کله اردشیر پژمان همراه دختر جوان و زیبایش نمودار شد و نیاز بلافاصله از جایش بلند شد و به سوی انها رفت.حرکتش انقدر سریع بود که کنجکاوی دکتر ارژنگ و همسرش مهرانگیز را برانگیخت.امید در ان لحظه حضور نداشت و مشغول بحث و گفتگو با خواهر هایش بود.اردشیر تا چشمش به نیاز افتاد نفس راحتی کشید چون کسی دیگر را در ان جمع نمی شناخت با او سلام و علیک کرد و همراهش به راه افتاد.
نیاز سرگرم گفتگو با شقایق شد و انها را به سر میز پدر و مادرش راهنمایی کرد.پیروز از جا بلند شد و ادای احترام کرد.لحظاتی بعد،همگی دور میز نشسته و گفتگو می کردند.امید به انها ملحق شد.او می دانست که دکتر پژمان هم دعوت شده است،اما نمی دانست که سر میز خودشان او را ملاقات می کند.
اردشیر سخت سرگرم گفتگو با دکتر ارژنگ-پدر نیاز-شده بود و ظاهرا به چیز دیگری توجه نداشت.پیروز یه شقایق پیشنهاد کرد که به سالن بروند و از پرندگان متعدد عمو احمد،که همگی درون قفس های بزرگ و زیبا اسیر شده بودند،دیدن کنند.
فضای باغ را بوی شربت و شیرینی و کباب و پلو پر کرده بود.کتنار استخر را با مسافتی نسبتا زیاد،خالی گذاشته و مخصوص کسانی بود که دوست داشتند برقصند.لحظات به سرعت می گذشت و نیاز بین زمین و آسمان سیر می کرد.
همگی برای شام دعوت شدند.نیاز به یکی از مستخدمان سفارش کرد که شام دکتر پژمان و دخترش را بکشد و بیاورد.خودش برای کمک همراه انها رفت.چشمش به شیرین افتاد.او لاغرتر و زیباتر شده بود،اما زیر چشمهایش هاله ی کبودی به چشم می خورد. برای اولین بار نیز آن غرور همیشگی اش را زیر پا گذاشت و نزد او رفت و حالش را پرسید .
شیرین از برخورد گرم و پر مهر او تعجب کرد لبخند زد و با مهربانی پاسخش را داد
نیاز گفت :
شیرین جان چرا خونه ی ما نمی آین ؟ هر وقت بیای ، خشوحال می شم. در ضمن اگه کمکی از دست من ساخته باشه بهم بگو ، باشه ؟
خودش هم نمی دانست چرا آن شب همه را دوست دارد.
نزد مادرشوهرش رفت و او را بوسید و خوش و بش کرد . با اکرم خانم هم سلام علیک گرمی کرد. آه ، چقدر شب شیرین و زیبایی بود!
با بشقاب های پر غذا ، همراه خانمی که کمکش می کرد به سر میز خودشان رفت و همه را روی آن چید و گفت :
بفرمایین دکتر پژمان ! شام میل کنین!
و خودش کنار دست امید نشست و چشم به آسمان دوخت.
در آن شب بهاری ، که بوی یاسهای سفید و گلهای مریم فضا را پر کرده بود و برگهای بید از نسیم بهاری تکان می خوردند و سرشان به این سو و آن سو می گرداندند ، احساس شیرینی ، امید زندگی و شور زیستن را در نیاز زنده و جاویدان می کرد.
هیجان کودکانه ای سراپای وجودش را فرا گرفته بود و او را با دنیای جدیدی آشنا می کرد.
فصـل نهـم
پیروز دیپلم دبیرستان را گرفت و خود را برای کنکور آماده می کرد . برای نیاز و امید مسلم بود که پسرشان جزو قبولیهای دانشگاه خواهد بود. پسر جوان از هوش سرشار و استعدادی ذاتی برخوردار بود و خودش نیز با اطمینان می گفت که دست کم هزار نفر اول قبولیها خواهد بود
پیروز با فامیل پدری و مادری خود روابط خوب و گرمی داشت. علی رغم معاشرت ها و دیدار کمی که بین آنها و مادرش وجود داشت ، نیاز او را آزاد گذاشته بود که هر طور خودش دوست دارد با خویشان و فامیل رفت و آمد کند.
پیروز بیار مورد علاقه مادربزرگش - پروین خانم - قرار داشت.
گرچه تمام خانواده ی جاوید او را دوست داشتند ، اما پروین خانم او را می پرستید و اگر یک هفته او را نمی دید ، شال و کلاه می کرد و به خانه امید می آمد تا ساعتی نوه ی عزیز و نازنینش را ببیند.
اما روابطی که بین پیروز و دکتر ارژنگ - پدر نیاز - وجود داشت ، با دیگران متفاوت بود. پدربزرگش را که استاد دانشگاه بود و او را در امر تحصیل و انتخاب رشته راهنمایی کرده و غیر از آن از کودکی مشاور خوبی برای او بود طور دیگری دوست داشت و احترام خاصی برای او قائل بود. با بچه های فامیل هم ارتباط نزدیکی داشت. چه با دختر همه هایش که ازدواج کرده بودند و چه با پسرهای آنها که دانشجو و یا فارغ التحصیل شده بودند و حتی فرزندان خاله و احسان و نیز شیرین - پسر عمو و دختر عموی پدرش - دوست بود و گهگاهی آنها را می دید.
شیرین یک پسر و دختر داشت که از پیروز کوچک تر بودند . او دورادور از حال نیاز و امید خبر داشت. و آنها گاهی همچنان در مهمانی های فامیلی همدیگر را ملاقات می کردند. شیرین کمی چاق شده بود و مرتب نحت نظر پزشک بود. یا رژیم می گرفت. و یا نزد پزشک می رفت و دستور غذایش را عوض می کرد
هنوز روح و روان درستی نداشت. به سفارش اکرم خانم - مادرش - و نیز خیلی دیگر از زنان فامیل ، بر تعداد بچه هایش اضافه گردید. چون آنها معتقد بودند هر چه بیشتر بزاید اعصابش راحت تر و سالم تر می شود. اما شیرین هنوز قرص می خورد و چهره اش با وجود خنده های شیرین و دلچسبی که داشت ، غمگین و متفکر بود. و اگر شخصی در چهره و حرکاتش دقیق می شد ف می توانست بفهمد که او از روان پریشی برخوردار است و افسردگی از نگاه و حتی خنده هایش مشهود و آشکار است.
شیرین دیگر هیچ گونه حساسیتی نسبت به نیاز از خود نشان نمی داد . وجود سه بچه پی در پی و گرفتاری های زندگی ، هیچ دل و دماغی برای او باقی نگذاشته بود. شیدا و شوهرش هنوز در استرالیا بودند و سالی یک بار برای دیدار پدر و مادرشان به ایران می آمدند.
نازنین - خواهر نیاز - به یکی از کشورهای اروپایی رفته بود . همان جا شوهر کرده و مقیم شده بود. شوهرش اهل دانمارک بود و آنها هر دو در دانشگاه کار می کردند و تفاهم زیادی با یکدیگر داشتند.
امید خیلی راحت و بی دردسر می توانست پسرش را برای ادامه تحصیل به اروپا و یا امریکا بفرستد اما نیاز به شدن با این کار مخالفت کرد.
او ناخوداگاه می ترسید که پسرش هم بر اثر حسادت این و آن همانند امید ، گرفتار مشکل شود و از زندگی اش عقب بیفتد. اما پیروز قول داد که برای تخصص او را به امریکا بفرستد. به شرطی که بعد از پایان دوره اش به ایران برگردد و در کشورش مشغول کار و خدمت شود
چند روزی بود که اکبر جاوید - پدر امید - حالش خوب نبود. او به تازگی سخت راه می رفت و نفس نفس می زد. دکتر به او اخطار کرده بود که باید وزنش را کم کند وگرنه دچار مشکل می شود . اما او مرتب سفارشهای پزشکی را پشت گوش می انداخت تا اینکه اخیرا احساس کرد که حالش خیلی رو به وخامت رفته و صبحها حال بیرون آمدن از رختخواب را ندارد . به خاطر همین چند روزی بود که با سختی تمام ، رژیم غذایی اش را مراعات می کرد و مرتب در حال گله و ناله بود.
نیاز چند بار به دیدنش رفته و فشار خونش را گرفته بود. به او اخطار کرده بود که حتما داروهایش را مصرف کند و مقدار غذایش را تقلیل دهد. چون فشارش بالا بود و به طور کلی ، وضعیت عمومی او راه برای هرگونه سکته ی قلبی و مغزی باز گذاشته بود
پدرست روزی که خبر قبولی پیروز در روزنامه ها چاپ شد ، همان شب پدربزرگش دچار سکته قلبی شد و بلافاصله او را به بیمارستان انتقال دادند.
نیاز حدس مس زد که به زودی این اتفاق برای پدرشوهرش بیفتد.
پروین خانم - مادرشوهر نیاز - هم عقیده داشت که عاقبت سق سیاه عروسش کار خود را کرد. آن قدر نفوس بد زد که بالاخره اکبر اقا سکته کرد
ساعتی بعد ، امید خبردار شد و همراه همسرش به بیمارستان رفتند. در بیمارستانی که اقای جاوید بستری شده بود بر حسب تصادف یکی از دوستان نیاز کار می کرد . او متخصص قلب بود . به سفارش او ، تسهیلات زیادی برای خانواده جاوید فراهم شد. نیاز با هرکسی حرف می زد و یا هر جایی که وارد می شد با احترام خاصی با او رفتار می کردند که از نظر امید چندان مورد پسند و جالب نبود.
جاوید را بلافاصله به بخش سی سی یو بردند و تحت مراقبت های ویژه قرار دادند. حالش وخیم بود و امید چندانی برایش باقی نمانده بود. بیش از سی کیلو اضافه وزن داشت و همان طور که به پشت خوابیده بود ، شکمش متورم و برحسته و بر اثر نفس های پی در پی بالا و پایین می رفت.
اکبر جاوید بیش از چهل و هشت ساعت در بخش سی سی یو دوام آورد و عاقبت صبح روز سوم قلبش برای همیشه از حرکت ایستاد . مردن او چندان برای همه غیر منتظره نبود ، اما در هر حال چون برادر کوچک تر بود و احمد اقا که چند سالی از او بزرگ تر بود هنوز زنده مانده بود ، برای پروین خانم و دخترهایش غیرقابل باور و شوک دهنده بود
به طوری که پروین در میان شیون و زاری مرتب تکرار می کرد : الهی بمیرم ! تو که از همه کوچیک تر بودی چرا زودتر از همه مردی ؟
![]()
حال آنکه اکبر اقا سه خواهر داشت که هر سه آنها کوچک تر بودند. و کنایه ی پروین خانم فقط متوجه احمد اقا می شد که همگان می فهمیدند و به احترام روح اکبر آقا ، چیزی به رویشان نمی آوردند.
با وجود این ، فوت اکبر اقا باعث نشد که نیاز شیرینی طعم قبول شدن پسرش را احساس نکند.
او از اینکه فرزندش جزء ده نفر اول قبولیهای کنکور بود به خود می بالید و برای تمام خویشان و دوستان این خبر را با آب و تاب تعریف می کرد
امید نه تنها از مرگ پدرش ناراحت و غم زده شده بود ، بلکه می دانست مسئولیت حساب و کتاب او و رسیدگی به اموال پدرش ، همگی بر گردن او می افتد. و از طرفی بعد از آن باید بیشتر مراقب حال مادرش باشد
مراسم مفصلی را برنامه ریزی کرده بودند. فامیل پدری امید تعدادشان بسیار زیاد بود و چندین خانواده هم در شهرستان زندگی می کردند که آنها هم همگی راهی خانه اکبر اقا شدن. مراسم خاکسپاری باشکوه و جلال تمام برگزار شد . از همان شب اول ، مراسم شام غریبان بود و تا چهل روز رفت و آمد و سفارش غذا و پختن حلوا و غیره و غیره ادامه داشت
خدا می داند که در خلال این مدت ، چند بار بین امید و پیروز درگیری ایجاد شد که نیاز آن را رفع و رجوع کرد
مراسم از نظر پیروز کمی عجیب و حیرت آور می نمود.
و او با طرح سوال های گوناگون باعث عصبانیت پدرش می شد.
بالاخره نیاز او را به پدرش - دکتر ارژنگ - سپرد که مواظب حرکات و حرفهای پسرش باشد. از نظر نیاز هم برپا کردن آن همه دیگ و قابلمه و پختن آن همه غذای اضافی جز اسراف وقت و مال چیز دیگری نبود
اردشیر پژمان در تمام مراسم شرکت کرد و از اول تا آخر وقت حضور داشت.
دیدن نیاز در لباس مشکی با آن صورت پاک و زیبا ، دوباره او را به یاد همسر مرحومش می انداخت و آه می کشید
قرار بود نیاز به بهانه ی قبولی پسرش ، مهمانی بزرگی ترتیب دهد که مجبور شد فعلا آن را به دست فراموش بسپارد . در تمام مراسم نیاز حتی قطره اشکی از چشمهایش به بیرون تراوش نکرد. و این موضوع باعث ناراحتی مادر شوهر و خواهر شوهرهایش شده بود و به همین خاطر تا مدتها پشت سر او حرف می زدند و او را بی مهر و بی احساس خطاب می کردند.
بعد از گذراندن دو ماه از فوت شوهر ، پروین خانم عازم حج عمره شد. او عقیده داشت که این سفر برای تغییر روحیه و آب و هوای او خوب است
پروین خانم بارها عزم کرده بود همراه چند تن از زن های فامیل به مسافرت زیارتی برود اما شوهرش اجازه نداده بود اکنون فرصت را مغتنم شمرد و با چند نفر از آشنایان راهی سفر بود.
موقع رفتن ، فهرست بلند بالای از چیزهایی که دخترهایش از او خواسته بودند زیر بغل داشت . نیاز با حیرت به فهرست هدایا نگاه کرد و حرفش را قورت داد. برای او عجیب که خواهرهای امید طالب این همه لوازم و هدایا
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)