202تا 209
هنگام رفتن سیمین،نیاز به او گفت:
-سیمین جان یه روز بیا مطب منو ببین،یه اتاق خالی هم دارم.اگه عقیدت عوض شد و خواستی بیای ایران و کار کنی،میتونی اون اتاق رو برای کارت بگیری.
سیمین خندید و تشکر کرد و گفت:
-من که اونجا جا افتادم نیاز جان،اما خوب شد گفتی،چون شوهر خواهرم....همون خواهر مرحومم که قضیه ش رو میدونی،در به در دنبال یه جایی برای کارشه،اگه یادت باشه بهت گفتم که اردشیر دکتر مغز و اعصابه و بعد از یکی دو سال که کار نمیکرد و افسردگی داشت،تصمیم گرفته مشغول به کار بشه.
نیاز خوشحال شد.دوست داشت اتاق را به شخص قابل اعتماد و مطمئن واگذار کند تا هنگام کار و مشغله با یکدیگر درگیری و برخوردی ناداشته باشد.امید که بطور کلی با این اقدام نیاز مخالف بود،گفت:
-راستش سیمین من اصلا با این کار موافق نیستم،من اون آپارتمان رو یه جا برای نیاز اجاره کردم،نمیدونم اون چه اصراری داره که باز نصف اونو به کسی دیگه بده.
نیاز خندید و گفت:
-در عوض،نصف اجاره رو از آقای دکتر میگیریم.
قرار شد سه روز بعد،وقتی که نیاز مطب را تعطیل میکند،سیمین با شوهر خواهرش آنجا بروند و محل را از نزدیک ببینند.آن روز،وقتی نیاز آخرین مریض را هم ویزیت کرد،موقع ی بدرقه ی او سیمین را دید که در سالن انتظار نشسته بود.
کنار او مردی نشسته بود تقریبا همسن و سال امید و هر دو مشغول صحبت بودند.نیاز با خوشحالی خود را به آنها رساند و سلام کرد.مرد از جایش بلند شد و مودبانه جواب سلام نیاز را داد.و ضمن اینکه با او دست میداد خودش را معرفی کرد:
-سلام خانم دکتر،من اردشیر پژمان هستم.از آشنایی با شما خوشوقتم.
سیمین از جایش بلند شد و گفت:
-نیاز جان اگه ممکنه،ما اتاق دکتر پژمان رو ببینیم و زحمت رو کم کنیم،میدونی من مسافرم و کلی کار دارم.
اردشیر لبخندی زد و گفت:
-سیمین،به این زودی منو صاحب مطب کردی؟
نیاز با خشرویی گفت:
-اینجا همش متعلق به سیمینه،و ما با همدیگه از این حرفها نداریم.
سه نفری مطب جدید دکتر پژمان را دیدن کردن و بدون هیچ صحبت و گفت و گویی،قرار شد تا هفته ی آینده اردشیر پژمان وسایل خود را به آنجا انتقال دهد.نیاز هنگام خداحافظی،ا دقت در چهره ی او دقیق شد.زیرا میدانست که دکتر پژمان گذشته ی غم انگیزی دارد.بلند قامت و لاغر بود.سری کم مو و دارای چشمانی آبی نافذی بود.در عمق آبی چشمانش که به دور دست خیره مانده بود،هیچ چیز خوانده نمیشد.گویی دو سنگ شفاف آبی بودند که به نقطهای مبهوت شده و هیچ حالت و واکنشی در آن به چشم نمیخورد.چهره ش خشک و بی حرکت بود.انسان نمیتوانست بفهمد که آیا از دیدن چیزی یا کسی متاثر شده یا خیر.
در ضمن،خوش لباس و آلامد هم بود و هنگام رفتن،نیاز با تحسین به کفشهای تمیز و شیک او نظری انداخت و تأییدش کرد.شب هنگام که نیاز آمدن دکتر پژمان و موضوع اجاره ی مطب را با شوهرش در میان گذشت،امید نگاه ناا موافقی به او انداخت و گفت:
-فکر میکردم اونجا رو قبول نکنه.آخه نیاز تو هم بیکاری ها،این دکتر رو برای چی آوردی مزاحمت بشه.خودت خانم خودت بودی،راحت و بی دردسر.چه احتیاجی به چندرغاز اون داشتی؟
نیاز گفت:
-امید،حرف چندرغاز نیست،توی اون ساختمون همه ی آپارتمان هارو دو تا دکتر اشغال کردند،برای اینکه هم دو تا اتاق داره و هم بزرگه.چه علتی داره که من خودمو انگشت نما کنم و تمام آپارتمان رو خودم تصاحب کنم؟تازه،حال آپارتمان اینقدر بزرگ و جا داره که همیشه نصف صندلیها و مبلها خالی میمونه.چه عیبی داره یه عده مریض دیگه هم بقیه رو اشغال کنند.
امید با کنجکاوی پرسید:
-اون دکتر چی هست؟
نیاز گفت:
-متخصص مغز و اعصاب،دو سالی هست که کار نکرده،قبلان توی شیراز زندگی میکرده،بعد از،از بین رفتن زنش،با فرزندش میان تهران،اونجا توی بیمارستان نمازی و سعدی مشغول کار بوده.
امید نمیدانست چرا ندیدهای نشناخته از دکتر پژمان دل خوشی نداشت و به هیچ وجه از آمدن او به مطب همسرش راضی نبود.با خودش فکر میکرد اگر آن اتفاق برایش نیفتاده بود،از صبح تا شب میتوانست کنار همسرش به کار طبابت مشغول باشد.افکار پریشانش را کنار گذشت و دیگر حرفی نزد.
از زمانی که امید داشتن فرزند دیگر را از دل بیرون کرده بود،افسرده و غمگین به نظر میرسید.وقتی چشمش به پیروز میافتاد و او را چنان سر حال و سرزبان دار و پر انرژی میدید،در دل افسوس میخورد که چرا نباید فرزند دیگری مثل او داشته باشد.آن شب،موقع خواب با خودش تصمیم گرفت هفته ی بعد سری به مطب همسرش بزند و دکتر مربوطه را از نزدیک مشاهده کند.
خودش هم نمیدانست چرا در این مورد تا این حد کوتاه آمد و اعتراضی نکرد.اگر بطور جدی با اجازه ی مطب مخالفت میکرد،نیاز به حرفش گوش میداد و علی رغم خسته ش،اتاق کناری را خالی نگاه میداشت.آری،کوتاهی از جانب خودش بود.دمغ و دلخور بخواب رفت.
صبح قبل از نیاز بیدار شد،لباس پوشید و با سرعت خانه را ترک کرد.در هر حال میبأست دلخوریش را به نحوی نشان دهد.امید از نیاز قول گرفته بود که در تابستانی که در پیش است یک ماه کارش را تعطیل کند و همراه پیروز به مسافرت بروند.همسرش قبول کرده بود.اما تا رسیدن تابستان چند ماهی فرصت بود.پیروز در مدرسه شاگرد خوبی بود و مثل اکثر بچههای زرنگ نمرات بیست را در کارنامه ش قطار میکرد.
اواخر زمستان هوا سرد و یخ زده بود.هفته ی قبل که برف سنگینی هم باریده بود،دکتر پژمان به نیاز اطلاع داد اگر اجازه میدهد،روز جمعه وسایلش را به مطب بیاورد.نیاز موافقت کرد و روز شنبه بعد از ظهر که وارد ساختمان مطب شد،مشاهده کرد کنار در،طرف مقابل تابلوی او،تابلوی دکتر اردشیر پژمان نصب شده است.با خوشحالی وارد آپارتمان شد.دختر خانم جوانی که منشی او بود و بعد از آن وظیفه داشت برای دکتر پژمان هم کار کند،با دیدن او از جا بلند شد و سلام کرد.
نیاز پرسید:-ترانه،امروز دکتر پژمان میاد؟
ترانه گفت:-نه،قراره از روز سه شنبه مشغول به کار بشن،گویا هنوز مطبشون آماده نشده.
نیاز چیزی نگفت و وارد اتاق کارش شد.برخلاف شوهرش امید،از آمدن اردشیر پژمان احساس خوشحالی میکرد و ناخود آگاه انتظار میکشید سه شنبه فرا رسد و او را ببیند.دکتر پژمان صبحا،وقتی که نیاز در بیمارستان بود،به مطب میامد و کم و کسریها را فراهم میکرد..
سرانجام،سه شنبه که نیاز وارد سخهتمان شد،درِ اتاق دکتر را دید که بر خلاف همیشه باز است و ترانه مشغول صحبت با اوست.با وجودی که بیمارانش نوبت گرفته و نشسته بودند،ترجیح داد اول سری به او بزند و خشامدی بگوید و بعد مشغول کار شود.
دکتر اردشیر پژمان در روپوش سفید پزشکی،آراسته تر و متین تر جلوه میکرد.از دیدن نیاز چشمانش درخشید و باز شد و از جا برخاست و به احترام از پشت میزش بیرون آمد و دست داد.نیاز گفت:
-دکتر،امیدوارم اینجا راحت باشین،فکر میکنم از یکی دو هفته دیگه مریضهاتون پیدا تون کنن.
اردشیر گفت:
-ممنونم دکتر ارژنگ.در غیر این صورت شما مجبور میشین از بیمارهای خودتون به من قرض بدین.
نیاز خندید و به اتاقش برگشت..دقایقی بعد که لباسش را عوض میکرد،آنچنان غرق کار شد که به کلی پژمان را از یاد برد.
بعد از رفتن نیاز،دکتر پژمان در اتاقش را بست و شروع به راه رفتن کرد.تنها دخترش شقایق شانزده ساله بود و دوران بلوغ و جوانی ش را طی میکرد.همسرش سهیلا را در یک حادثه ی رانندگی از دست داد بود و داغ او بیش از دو سال دلش را میسوزاند و کباب میکرد.
اردشیر وقتی بسیار جوان و دانشجوی دانشکده ی پزشکی بود،با سهیلا ازدواج کرد.سهیلا دختر یکی از دوستان پدر اردشیر بود.آنها در یک مهمانی خانوادگی همدیگر را دیدند،به هم دلبستند و عاشق هم شدند.بعد از ازدواج،با تشویق اردشیر،همسرش به دانشگاه راه یافت و در رشته ی روانشناسی شروع به تحصیل کرد.اواسط تحصیلش بود که دخترشان به دنیا آمد.
با وجود این،سهیلا با یک سال تاخیر توانست لیسانس خود را بگیرد و مشغول کار شود.
اردشیر بعد از اتمام دوره ی دکترای عمومی،همراه همسرش به شیراز رفت و آنجا مشغول کار و تحصیل شد.سهیلا شیرازی بود و خانواده ش در شیراز زندگی میکردند.بخاطر کار و مشغله ی زیاد اردشیر و نیز تحصیل و گذراندن دوره ی تخصصی و سفری یک ساله به انگلیستان،که به تنهایی انجام گرفت.زن و شوهر جوان تصمیم گرفتند تا زندگیشان سر و سامان نگرفته بچه دار شوند.و درست زمانی که احساس میکردند زندگیشان از آرامش و رفاهی نسبی برخوردار شده و مشکلات اولیه را پشت سر گذشته،آن اتفاق شوم رخ داد.
آن روز پدر سهیلا از تهران به شیراز بر میگشت.پدرش به خاطره شغلی که داشت مجبور بود چند ماهی چند بار به تهران برود و برگردد.
اغلب اوقات اردشیر به فرودگاه میرفت و پدر زنش را به خانه میرساند.و یا همراه سهیلا و شقایق به استقبال او میرفتند و هنگام برگشتن،ساعتی در خانه ی پدر و مادر سهیلا مینشستند و بعد به منزل باز میگشتند.
اما آن روز بخصوص اردشیر گرفتار بود و میبأست در بیمارستان میماند.چون مریضی را که صبح عمل کرده بودند،حال مساعدی نداشت و هر آن ممکن بود اتفاق ناگواری برایش پیش بیاید.آن روز بعد از ظهر،سهیلا به تنهایی برای آوردن پدرش به فرودگاه رفت و در راه،قبل از اینکه به فروگاه برسد،با کامیونی تصادف میکند و تا رسیدن به بیمارستان جانش را از دست میدهد.حال آنکه شوهر پزشکش نگران جان بیماری بود که صبح او را عمل کرده بود.
هیچ کس نمیتوانست مرگ سهیلا را باور کند.از دست رفتن او آنقدر دردناک و دلخراش بود که مادر بیچاره ش چند ماه بعد فوت دخترش سکته کرد و مرد،پدرش زمینگیر شد و اردشیر دست از کار و زندگی کشید و خانه نشین شد.
و تمام هم و غم خود را صرف نگهداری پدر زن از دست رفته ش کرد.همه را فراموش کرده بود.همه را فراموش کرده بود حتی پدر و مادر و دیگر فامیل خود را در تهران از
تنها مونس او،دخترش شقایق بود که هر گاه چشمش به او میفتاد،دلش به درد میامد که در سنین نوجوانی بی مادر شده و شاهد تنهایی و درد پدرش است.اما وقتی پدر سهیلا هم از دنیا رفت،اردشیر احساس کرد دیگر نمیتواند در آن خانه و شهر زندگی کند.از سوی دیگر،نگران شقایق بود که با دیدن مرگ مادر و منزوی شدن پدرش،ممکن بود دچار اختلالات روانی شود.از این جهت گویی به خود آمد.همه چیز را در شیراز فروخت و رها کرد و به تهران آمد.خودش را سرزنش میکرد که چرا بیش از دو سال در خانه نشسته و دست از کار و فعالیت برداشته بود.
بعد از یکی دو ماه که سیمین به ایران آمد،به کمک او دوباره توانست مطب خود را دایر کند و مشغول کار شود.دخترش را به مدرسه فرستاد و خودش هم سعی کرد با حال و روحیه ی بهتری با او برخورد کند.با این وجود نمیتوانست،یاد خاطره ی سهیلا را فراموش کند و همچنان در غم از دست دادن همسرش سوگوار بود.
سیمین چند سالی از اردشیر کوچکتر بود،او قصد ازدواج نداشت.درواقع،مرد مورد پسندش را پیدا نکرده بود.
بیشتر سرگرم کار و فعالیت بود و درامد و زندگی خوبی در آمریکا داشت.هنگام رفتن به اردشیر اصرار کرد که بعد از سال تحصیلی سری به او بزند و دخترش شقایق را در آمریکا بگذرد و برگردد.سیمین معتقد بود میتواند تا حدی جای مادر از دست رفته ی او را بگیرد و مراقب و مواظبش باشد.
اردشیر مخالفت کرد و گفت:
-نه سیمین هنوز یه کم زوده،اجازه بده بزرگتر بشه.حداقل دیپلمش رو بگیره.بعد یه تصمیمی میگیریم.
شقایق خیلی تنها بود و جز با پدرش با کس دیگر از فامیل پدری ش مانوس نبود.عمهای داشت که از پدرش بزرگتر بود و خودش سرگرم چهار فرزندش بود و فرصت سرخارندن نداشت.اردشیر هم که اکثر وقتش در بیمارستان و مطب میگذشت و خیلی کم موفق به گذراندن اوقات بیشتری با دخترش بود.فامیل مادری شقایق هم در شیراز زندگی میکردند.به تدریج تعداد بیماران اردشیر زیادتر شدند.به طوری که گاهی تعدادی از بیماران مجبور بودند بأستند و به انتظار نوبت باشند.اردشیر عادت داشت که همیشه روی میزش میزش گلهای تازه بگذرد.بعد از مدتی که از شروع کارش گذشت،گلها را دوبرابر کرد و همیشه نیمی از آن را به ترانه میداد و میگفت:
-اینها رو روی میز خانم دکتر بگذارین.چیزی که باعث میشد اردشیر ارادت بیشتری به نیاز پیدا کند و با او مانوس شود،شباهت عجیبی بود که او با همسر مرحومش داشت.همان طنین صدا و لبخندهای گهگاه و همان جدّیت و اراده ی راسخی که در وجود سهیلا بود،اردشیر در نیاز هم مشاهده میکرد.
بار اولی که نیاز وارد اتاقش شد و چشمش به گلهای سفید مریم افتاد،لبخندی بر روی لبانش نقش بست و فکر کرد که چرا تا آن زمان خودش این کار قشنگ را انجام نداده بود.به بهانه ی تشکر به اتاق دکتر پژمان رفت و از او تشکر کرد.متوجه شد نوای ملایم موسیقی از گوشه ی اتاقش به گوش میرسید.یک موسیقی آرام و بی کلام.چشمش به قفسه ی پر کتاب او افتاد.علاوه بر کتابهای پزشکی و علمی،متوجه شد اکثر کتابهای عرفانی و فلسفی و شعر و موسیقی هم وجود دارد.
نیاز هر بار که اردشیر را میدید،از آرامش و سکوت سنگینی که در چهره و حرکات او بود حیرت میکرد.اگر به تتریج او را نمیشناخت فکر میکرد که آدم سنگدل و بی احساسی است.
اما ظرافتهایی که در زندگی او دیده میشد و نگرشی که به زندگی داشت،به نیاز فهماند که او تا چه حد انسانی احساسی و آسیب پذیر است.نیاز به تدریج احساس میکرد دوستی را که به دنبالش میگشته،پیدا کرده است.کسی را که میتوانست به او اطمینان کند و همچون برادری روی او حساب باز کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)