فصل هشتم
داریوش بعد از رفتن نیاز از آمریکا احساس کرد دیگر نمی تواند در آن شهر زندگی کند. با وجودی که می دانست تا چه حد مورد تنفر و انزجار اوست، نمی توانست دست بکشد و دست به فراموشی اش بسپارد. داریوش حدود یک سال بود که نیاز را زیر نظر داشت. از زندگی و چند و چون او خبر داشت. حتی یک بار هم امید را همراه او و فرزندشان دیده بود. به سان سگ ولگردی بود که مرتب سنگ به سوی او پرتاب می شد. و مطرود و منفور بود، اما باز هم از رو نمی رفت و به سوی صاحب سنگ قدم برمی داشت و طلب تکه نانی می کرد.
با وجود این، وقتی که فهمید دیگر نیازی وجود ندارد و به ایران رفته است، احساس خفگی و تنگی نفس به او دست داد. خانواده اش از دست او بسیار شاکی بودند و پدرش بیش از همه از وجود او احساس سرشکستگی و حقارت می کرد.
داریوش می دانست که مادرش سالهاست مدام به پدرش غر می زند و بهانه ی ایران را می گیرد. حتی در سالهای اخیر، چندین ماه از سال را در تهران نزد فامیل خود و دور از شوهرش سپری می کرد. داریوش زیر پای مادرش نشست و او را واداشت که روزگار را بر شوهرش سیاه کند تا بتوانند دوباره به وطنشان کوچ کنند. او حتی اعتراف کرد که محیط آمریکا او را خراب کرده و واداشته دست به چنان کارهایی بزند.
هیچ کس نمی دانست داریوش به چه علت می خواد به ایران برگردد. هیچ کس از آنچه در سر او می گذشت خبر نداشت. او نه درس می خواند و نه کار می کرد. مانند سابق زندگی کرد و تمام اوقات خود را به تفریح و عیاشی می گذراند. کسی باور نمی کرد که او هم بتواند عاشق شود و در این عشق این گونه پایداری و سماجت داشته باشد.
مادرش معتقد بود که پسرش اگر به ایران برگردد و مشغول کسب و کاری شود، سر به راه می شود و مانند هر مرد دیگری ازدواج می کند و به زندگی عادی و سالم خود ادامه می دهد. زن بیچاره خبر نداشت که پسرش در خیالات و اوهام خود زندگی می کند و خودش هم نمی داند و نمی تواند تشخیص دهد که چه چیز به صلاحش است و چه راهی را باید انتخاب کند.
چندین سال اقامت در زندان و آشنایی با انواع و اقسام آدمهای خطاکار و نادرست، از او داریوشی بدتر و پست تر از سابق ساخته بود. او در زیر نقاب مظلومیت و ندامت، تمام آن شر و بدی را پنهان کرده بود و ادعای بازگشت به وطن و زندگی خوب و سالم را می کرد.
نیاز آخرین دیدارش را با داریوش، برای شوهرش بیان نکرد. دوست نداشت با یاداوری نام او بار دیگر خاطرات تلخ و گزنده ی گذشته را در ذهن امید زنده کند. اما امکان نداشت در موقاع سخت و ناکامی، نام داریوش ذهنش را آزار ندهد و او را شکنجه نکند.
نیاز، منشاء تمام بدبختی ها و عقب ماندگی های زندگی اش را داریوش دانسته و تقصیر تغییر رفتار و شخصیت شوهرش و تغییر مسیر زندگی او را گردن داریوش می انداخت و او را گناهکار اصلی می دانست. زیرا نیاز در طول چند سال نامزدی و آشنایی با امید، هرگز به اختلاف فاحشی که از نظر فکر و عقیده بین او و امید وجود داشت پی نبرده بود و آنها هرگز با هم اختلاف زیادی نداشتند و جزء بگومگوهای گهگاه چیز دیگری بینشان وجود نداشت.
یک سال از یازگشتنیاز گذشت. وضع زندگی شان بهتر و راحت تر شده بود. پیروز به زندگی جدیدشان کاملا حو گرفته بود و به طور کلی آمریکا و خاطرات آنجا را به دست فراموشی سپرده بود.
سرانجام، پس از یک سال از بازگشت نیاز، او و شیرین در یک مهمانی خانوادگی همدیگر را ملاقات کردند. شیرین حامله بود و ماه های آخر بارداری اش را می گذراند. نیاز بی خبر از تمام ماجراهای گذشته، عادی و مهربان با او سلام و علیک کرد.
نیاز می دانست که در بین زنهای فامیل شوهرش همیشه رقابت و چشم و هم چشمی وجود داشته و آن وضع همین طور ادامه دارد. امید از داشتن نیاز و مقایسه ی او با دیگر عروس های فامیل، احساس غرور و رضایت می کرد. نیاز زیبا،شیک و با شخصیت بود و به طور کلی هیچ وجه تشابهی بین او و دیگران وجود نداشت.
ساعتی از میهمانی گذشته بود که اکرم خانم ــ زن عموی امید ــ نزد نیاز نشست و با او مشغول گفتگو شد. امید هیچ واکنشی نشان نداد. اما پروین خانم به شدت احساس نگرانی و ناامنی می کرد. خودش هم نمی دانست علت ناآرامی اش چیست فقط از اینکه اکرم خانم نزد عرویش نشسته و با او صحبت می کرد داشت دیوانه می شد.
آن قدر این ناراحتی و دستپاچگی در او مشهود و آشکار بود که شیرین نتوانست طاقت بیارد و گفت: « زن عمو چرا انقدر حالتون بد شد؟ نترسین، مامانم چیزی به عروستون نمی گه.»
پروین خانم از جا در رفت و با صدای بلند گفت: « چی هست که بگه؟ ما که چیزی نداریم قایم کنیم.»
صدای فریاد او توجه همه از جمله نیاز را جلب کرد و با کنجکاوی به مادرشوهرش نگاه کرد. اکرم خانم که کاملا در جریان قرار داشت، با صدای بلند از آن سوی سالن گفت: « پروین خانوم جون، بیخودی داری حرص و جوش می زنی. خاطرت جمع، من اسرار فامیل رو فاش نمی کنم. داشتم به عروست می گفتم که چرا یه بچه ی دیگه برای پسرت به دنیا نمی آره؟»
پروین خانم نگاهی به شکم شیرین انداخت و گفت: « خوبه که می بینی. یه پسر آورده مثل شاخ شمشاد. از کجا می دونی که دومیش هم تو راه نیست؟»
نیاز و امید با حیرت به هم نگاه کردند و حرفی نزدند. خاله ی امید با خوشحالی گفت: « به به، مبارکه! ان شاؤا... دومی ش دختره. تو چی دلت می خواد نیازجان؟»
نیاز اخمهایش را در هم کشید و گفت: « من نه حامله هستم و نه دیگه دلم بچه می خواد. کی گفته ما می خوایم بچه دار شیم؟»
امید دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کند. رو به مادرش کرد و گفت: « مامان، شما هم دوست دارین از پیش خودتون حرف بزنین، کی به شما گفته بچه ی ما توی راهه؟»
شیرین خنده ی بلندی کرد و نگاه معنی داری به امید انداخت و حرفی نزد. حرکت شیرین و جمله ی اسرار فامیلی، مثل پتک توی سر نیاز صدا می کرد. از آن جمع نامانوسی که به خودش خود خوشش نمی آمد، چه برسد که حرفهای ناخوشایندی هم رد و بدل شود.
شب به محض اینکه تنها شدند، نیاز با دلخوری رو به امید کرد و گفت: « ببینم منظور اکرم خانوم از اسرار فامیلی چی بود؟ شما چه چیزی رو از من قایم می کنین؟»
امید با بی حوصلگی گفت: « هیچی بابا، اصلا این زن دیوونه س. دوست داره همیشه درگیری راه بندازه.»
نیاز دوباره پرسید: « مامانت چرا از پیش خودش این حرفها رو می زنه؟ راجع به چیزی که وجود نداره صحبت می کنه!»
امید به او خیره شد و بعد از لحظه ای سکوت گفت: « من نه به حرف مادرم کار دارم نه به مزخرفاتی که دیگران میی گن. اما نیاز، فکر نمی کنی دیگه وقتشه یه بچه دیگه هم داشته باشیم؟»
نیاز با وحشت به شوهرش نگاه کرد. انگار زبانش بند آمده بود. باورش نمی شد چه می شنود. امید از واکنش او جا خورد و پرسید: « چیه؟ مگه چی گفتم؟ طوری نگاه می کنی انگار حرف عجیبی شنیدی؟»
نیاز به خود آمد و با حیرت پرسید: « یعنی امید، تو از من توقع داری باز هم برات بچه بیارم؟»
امید با لحن حق به جانبی پاسخ داد: « خب معلومه! چرا این طوری نگاه می کنی نیاز؟ انگار نه انگار که تو زن منی و در مقابل من وظایفی داری. این طبیعی ترین و قانونی ترین انتظاریه که من از تو دارم. واقعا عکس العمل تو برای من عجیبه!»
نیاز به شدت سرش را تکان داد و گفت: « نه، نه امید! غیر ممکنه! من تازه زندگی م روی غلتک افتاده، تازه دارم از کارم، از ماحصل تلاشهای گذشته م، لذت می برم. اجازه نمی دم که یه بچه دیگه بیاد و چندین سال منو عقب بندازه. ازت خواهش می کنم هرگز، بعد از این هرگز چنین چیزی از من تقاضا نکنی.»
امید اخمهایش در هم رفت و نگاه شماتت باری به همسرش انداخت و گفت: « تو چه فکری کردی نیاز؟ خیال می کنی شاخ غول رو شکستی دکتر شدی؟ تو به وطیفه ی مادریت عمل نمی کنی، به وظیفه ی همسریت عمل نمی کنی، فکر می کنی همین قدر که روزی چند تا مریض ببینی و چند تا ویزیت بگیری، کافیه! من بهت قول می دم ظرف یکی دو سال آینده چندین برابر این پولها رو بهت بدم. انقدر به فکر این چیزهای ظاهری نباش.»
نیاز باز احساس خفگی کرد. دوباره به همان نقطه رسیده بودند که یکدیگر را نمی فهمیدند. به همان نقطه ی بن بست.
خدایا، به چه زبانی به شوهرش بفهماند که فقط برای پول نیست! او دیگر نمی توانست با شکم حامله بین بیماران مسلول و سرطانی بگردد و زندگی کند. از همه ی اینها گذشته او دیگر قادر به بچه داری و شب زنده داری نبود. خدایا، به چه کسی بگوید! چگونه به امید بفهماند که دلش می خواهد زندگی کند و از زندگی اش لذت ببرد؟ چطور مادری نکرده؟ چطور همسری نکرده؟
در برابر تمام خواسته های امید سر تعظیم فرود می آورد. هر چیز غیر از موضوع شغلش و کار کردنش. چون اگر کار نمی کرد، می مرد. از بین می رفت. نمی خواست در خانه فسیل شود. دوست نداشت فقط غذا بپزد و تلویزیون تماشا کند. نه، نمی توانست.
ناگهان چشمهایش پر از اشک شد و گریه اش گرفت. احساس درماندگی می کرد. درماندگی در برابر امید و به کرسی نشاندن حرف و خواسته هایش. با گریه و بغض رو به شوهرش کرد و گفت: « امید خواهش می کنم، بذذار برای یه شب دیگه. بهتره بعدا در این باره با همدیگه صحبت کنیم.»
امید اخم آلود، راهش را کشید و بدون کوچک ترین حرفی رفت و خوابید.
نیاز تا پاسی از شب گذشته خوابش نبرد. از طرفی به امید حق می داد اما هرچه فکر می کرد، نمی توانست وجود یک بچه ی دیگر را تحمل کند. خوشحال بود که فردا روز تعطیل است و او مجبور نیست صبح زود از خواب بیدار شود. گرچه پسرش زود بیدار می شد و به سراغ آنها می آمد. اما همین قدر که می توانست تا ساعتی در رختخواب بماند برایش غنیمت بود.
صدای نفس های بلند و مرتب امید به گوش می رسید. برای نیاز جالب بود که شوهرش در بدترین شرایط روحی باز هم به خوابی عمقی و راحت فرو می رود و مانند او بی خواب و عصبی نمی شود. بالاخره به خواب رفت.
از آن شب به بعد، حرفی از بچه ای دیگر و باردار شدن نیاز به میان نیامد. اما این موضوع گویی مانند سایه ای بر روابط زن و شوهر جوان سنگینی می کرد. هر بار که تنها می شدند نیاز فکر می کرد که امید دوباره موضوع را پیش می کشد و در این باره صحبت می کند.
دو ماه بعد، خبر دار شدند که شیرین فارغ شده و پسری به دنیا آورده است. نیاز در نگاه و چهره ی او چیزی ناهمگون احساس کرده بود. به نظرش حالات و حرکات او طبیعی جلوه نمی کرد. گذشته از رابطه ی سرد و بی مهری که بین آنها بود، نیاز خیلی دلش می خواست به او کمک کند و بداند مشکلش چیست.
وقتی که پروین خانم این خبر را به گوش همه می رساند، گفت: « خدا رو شکر که این بچه سالم به دنیا اومد آخه دختر بیچاره قبل از این دو تا سقط کرده بود. به ما نمی گفتن و قایم می کردن. اما خب... این جور چیزها بالاخره معلوم می شه!»
نیاز با تعجب پرسید: « چرا قایم می کردن؟ این موضوع مربوط به خودشونه، گناه که نیست.»
پروین بلافاصله جواب داد: « هم گناهه، هم عیب! آخه دخترجان خودش که نمی خواسه بچه رو بندازه. بچه ها خودشون افتادن. البته گناه نیست اما معلومه عیب و ایرادی داره.»
نیاز دیگر حرفی نزد. به هیچ وجه نمی توانست مادر شوهرش را قانع کند بنابراین بهتر دید سکوت کند.
دقایقی بعد پروین خانم رو به نیاز کرد و پرسید: « نیازجان تو کی می خوای دومی رو راه بندازی؟»
نیاز بدون درنگ پاسخ داد: « هیچ وقت مادرجان! هیچ وقت! ما تصمیم خودمون رو گرفتیم.»
جواب آن قدر قاطع و صریح بود که پروین زبانش بند آمد. امید در سکوت، اما ملتهب و نگران به گفت و گوی آنها گوش می کرد و واکنشی نشان نمی داد.
بعد از لحظانی پروین خانم طاقت نیاورد و گفت: « حق داری مادرجان! توی سن و سال تو دیگه بچه دار شدن خطرناکه!»
نیاز سرخ شد. پاسخی نداد اما ته دلش خوشحال بود که پاسخ امید را هم داده است و دیگر نگران بحث و گفتگوی دیگری با شوهرش نیست.
چند روز دیگر قرار بود امید به اروپا برود. او خیلی دلش می خواست که نیاز همراه او باشد. در یکی دو سفر قبلی هم از همسرش خواسته بود که با هم بروند، اما نیاز نمی توانست کارش را رها کند. به طور معمول سفر امید بیش از یک یا دو هفته طول نمی شید. در آن زمان نیاز ترجیح می داد بیشتر پدر مادرش را ببیند و زمان بیشتری را با آنها سپری کند.
نازنین ــ خواهرش ــ سال آخر فوق لیسانس معماری را می گذراند و پدرش علاقه داشت او را برای گرفتن دکترا به اروپا بفرستد. برای شیدا ــ خواهر امید ــ چندین خواستگار پیدا شده بود، اما از زمانی که او شاهد زندگی شیرین بود و سماجت و اصرار نیاز و نازنین را در درس خواندن و کار کردن می دید تصمیم گرفته بوی برای فوق لیسانس درس بخواند و امتحان بدهد. او سال قبل لیسانس خود را گرفته بود و بیش از یک سال بود که بی کار و بدون برنامه در خانه می پلکید. مادرش ــ پروین خانم ــ از دست او عصبی و ناراحت بود. دوست داشت زودتر او را شوهر بدهد و خیالش راحت شود. معتقد بود که نیاز دختر او را از راه به در کرده و خلق و خویش را عوض کرده است وگرنه تا به حال ازدواج کرده و بچه دار هم شده بود.
امید از هر سفری که بر می گشت کلی هدیه و سوخاتی برای پسرش می آورد. پیروز دیگر بزرگ شده بود و سال دیگر به مدرسه می رفت. دوباره زندگی نیاز از آرامشی نسبی برخوردار شد.
سالی دیگر گذشت و پیروز به مدرسه رفت. آخرین گالری نقاشی مهرانگیز ــ نادر نیاز ــ با موفقیت بی سابقه ای روبرو شد و نازنین هم موفق به دریافت فوق لیسانس خود شده بود. تمام این خبرها از نظر آقای جاوید و همسرش پروین، با بی اعتنایی و بی تفاوتی روبرو می شد. فقط وقتی که امید توانست زمین بزرگی بخرد و اقدام به ساخت خانه ای ویلایی و مستقل بکند، اکبر آقا و پروین خانم از ته دل احساس شادمانی و رضایت کردند. اما این کار چهار پنج سال طول کشید.
در طول این پنج سال، هم نیاز در حرفه اش جا افتاده و درآمد سرشاری نصیبش می شد و هم امید کار و بارش بهتر شده بود. پیروز بزرگتر شده و به سنین دوازده سالگی رسیده بود.
بک روز نیاز خبردار شد که یکی از دوستان هم دوره اش در دانشگاه، به ایران آمده است. نامش سیمین بود و سالها پیش با نیاز در یک حوابگاه زندگی می کردند. نیاز او را به خانه اش دعوت کرد و چند ساعتی را با یادآوری خاطرات گذشته و گفت و گوهای شیرین سپری کردند.
پایان صفحه ی 201
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)