230-240 باشند ، زیرا آنها سالی یکی دو بار به مسافرته ای داخل و خارج میرفتند تا به قول خودشان " آب و هوایشان عوض شود " پس این چه زحمت بود که به مادرشان میدادند ، خدا میدانست !
اما او هرگز انتقادهای خود را با امید در میان نمیگذاشت . زیرا میدانست که باب طبع او نیست ا مادر و خواهرش بدگویی شود . تنها کسی که نیاز محرم راز خودش میدانست پیروز بود . از طرفی دوست نداشت او رویه زندگی خانواده جاوید را در پی بگیرد .به این خاطر سعی می کرد بدون ایجاد دشمنی او را از کارهایی که مورد علاقه خودش نبود و این طور تصور می کرد که مورد نیاز امروز و فردای زندگی پسرش نخواها بود دور نگاه دارد .
بعد از رفتن پروین خانم به مسافرت ، اوضاع تا حدودی آرام شد . شیدا هم برای فوت پدرش به ایران آمد و برگشت . موقع رفتن به امید گفت :" امید جون تو رو خدا مواظب مامان باش به شادی و شهره هم سفارشش رو کردم . انشا الله تا سال دیگه تحقیق شوهرم تموم میشه ما هم به ایران بر میگردیم !"
نیاز برخلاف رابطه سردی که با دو خواهر بزرگ امید داشت با شیدا دوست و همدم بود . بنابراین با او دلداری داد و مطمئنش ساخت که در غیاب او آنها مواظب پروین خانم هستند و جای نگرانی نیست .
اوضاع مالی اکبر آقا بد نبود اما تعریفی هم نداشت . معلوم نبود در طول این سالها با آن همه معامله ها و خرید و فروش های گوناگون در آمد حاصله را چه کرده بود . امید حدس میزد به احتمال قوی چند بار دیگر بی گدار به آب زده و خسارت های هنگفتی به بار آورده که از ترس سرزنش اون و آن پنهان کرده و حرفی نزده است .
با وجود این امید اجازه نداد به خانه پدریشان دست بینند و آنچه را که از مغازه ها و املاک دیگر باقی مانده بود به اضافه مقداری پول نقد که وجود داشت همه را به طور مساوی بین مادر و خواهرهایش تقسیم کرد و آنچه را که متعلق به خودش بود به مادرش اختصاص داد تا هر ماه از سود آن استفاده کند . کار و بار خودش هم بد نبود و سهم پدرش را در شرکت خریداری کرد و پول آن را به مادرش داد . `
نیاز مشاهده می کرد که کسانی که کارهایی مشابه شغل امید دارند از نظر مالی وضع بسیار بهتری دارند . هر چه میگشت متوجه می شد که تعداد کارمندان و کارکنان شرکت شوهرش بدون اغراق چند برابر شرکت های مشابه است و امید بی دریغ در مورد کارکنانش دست و دلباز است و تمام هزینه هایی را که عنوان میکنند بدون چون و چرا پرداخت میکند .
امید جاوید به انسانیت و جوان مردی مشهور شده بود . امکان نداشت کسی تقضایی از او بکند و امید آن را نادیده بگیرد . به همه اعتماد داشت و با اطمینان خاطر چک ها را امضا می کرد و به دستشان میداد . انسانه ا را دوست داشت و بد ی و نامردی را در مورد هیچ کس نمیتوانست باور کند . با وجود اینکه چندین مورد لطمه های روحی و خسارت مالی شدید خورده بود ولی باز هم به روش خود ادامه میداد و فقط و فقط به خدا توکل میکرد .
بیش از چهار ماه از فوت اکبر جاوید مهمانیها برقرار شد . پروین خانم از مسافرت زنانه بسیار راضی و خوشحال برگشت و سعی داشت آن را تکرار کند . در مورد نیاد بسیار دست و دلباز نشان داده و تعداد زیادی سوغاتی برای او آورده بود . به طور کلی روابط او با عروسش بعد از فوت اکبر آقا صمیمانه تر و گرم تر شده بود . به طوری که نیاز با خودش فکر میکرد شاید وجود پدر شوهرش بوده که مانع دوستی او و پروین خانم میشده . چون کاملا احساس میکرد که مورد علاقه و تائید پدرشوهرش قرار ندارد .
در هر حال دیگر برایش این گونه مسایل هیچ ارزشی نداشت . او در دنیایی کوچک و محصور خود زندگی میکرد که کسی از راز و رمز و زیر و بم آن خبر نداشت . کسی نمیدانست که هوای آن دنیا پر چین دار و کوچک برای نیاز چه لطافتی در بر دارد و آب آن بسان نوشدارویی بر روی تمام زخم ها و الام درونی اوست . هر چه زمان میگذشت لطافت و گیرایی این دنیای درونش بیشتر و بیشتر میشد . گویی این دنیای درون از بدو تولد او همراهش بوده و وجود آن لازمه ادامه زندگی نیاز است .
سال اول دانشکده را پیروز با موفقیت سپری کرد. تابستان آن سال پیروز گاهی همراه مادرش به بیمارستان می رفت و از نزدیک شاهد چگونگی دارمان و روند بیماری بیماران می شد . اما امید دوست داشت که پسرش در مواقع فراغت دنبال تفریح و ورزش برود تا به هنگام آغاز سال تحصیلی از روحیه بهتری برخوردار باشد . بنابراین برنامه ای ترتیب داد که بتواند یکی دو هفته کارش را رها کند و همراه پسرش به سفر برود . امید میدانست که نیاز آنقدر مشغله و کار دارد که امکان ندارد بتواند لحظهای آنها را رها کند ، بنابر این پیشنهادش با استقبال روبرو شد و یک روز صبح زود پیروز همراه پدرش سوار ماشین شدند و به سوی شمال راندند . مقصدشان مشخص نبود هیچ جای مشخصی را هم برای اقامت در نظر نداشتند .پیروز دلش میخواست هر جا که خواستند اطراق کنند و در صورت لزوم هر جا که مناسب بود شب را به صبح برساند . به خاطر همین هم چادر و وسایل اولیه خواب را هم همراه خود برداشتند تا بتوانند قید هتل و مهمانسرا را بزنند و بدون هیچ قید و بندی در جنگل های سر سبز و مه الود به سیر و سفر بپردازند .
نیاز تنها می شد ، اما از اینکه پدر و پسر با هم به سفر میرفتند و رابطه شان گرم تر و صمیمی تر میشد خوشحال بود . از آنها خواسته بود که او را بی خبر نگذارند و به طور مرتب او را از سلامتی خودشان مطلع کنند . شب ها که مطب را ترک می کرد و به خانه میرفت از اینکه میبایست جای خالی شوهر و پسرش را شاهد باشد دلگیر میشد . چند صابی را به خانه پدرش رفت اما در نهایت به خانه خودش پناه میبرد و در انتظار به پایان رسیدن مدت سفر عزیزانش شب را به صبح میرساند .
سفری که پیروز و امید به آن دست زدند ، یکی از فراموش نشدنی ترین سفرهای مرد جوان به شمار میرفت . پیروز که قبل و بعد از آن به مسافرت های گوناگون رفته بود هیچ کدام ربع این سفر کوتاه نمیتوانست مقایسه کند . تغییری که در روحیه و تصمیم او به وجود آمد باعث شگفتی و حیرت پیدات و مادرش شده بود . آنها تا آنجا که امکانش را داشتند به دیدن نقاط بکر و زیبای گیلان رفتند و پرس و جو کنان توانستند نقاطی از کشور خودشان را ببینند که زیبایی و عظمت آن را در خواب هم تصور نمی کردند .
در مسیر رشت و آستارا غیر از مشاهده مناظر طبیعی خود را به ییلاق ماسال و شاندرمن رساندند، نوعی طبیعت دست نخورده و وحشی ، هماه با زیباترین سر سبزی ها ممکن ، چشم هایشان را خیره کرده بود. شبها را در چادر به سر میبردند و تنها چند شب را در هتل های کوچک و مهمانسراهای سر راه سپری کردند . به لاهیجان رفتند و به سوی سیاهکلا راندند . پیروز از دیدن دیلمان و آنهمه شکوه و رمز و راز به مرز جنون رسیده بود . پدر و پسر زمانی که به مرداب انزلی رفتند و آن همه نیلوفرهای ارنگارنگ و وحشی را بر سطح آب دیدند با ناباوری به یکدیگر نگاه کردند و عظمت و توانایی خدا را ستودند .و با مشاهده قلعه رودخان که بیش از چهاد صد پانصد پله را میبایست طی میکردند تا به مقصد برساند غرق در سکوت و یگانگی آنجا پله ها را با صبوری پیمودند و خود را به قلعه رساندند . باورشان نمی شد که در این سفر با آن همه شگفتی و زیبایی روبرو شوند . مناظر آنقدر شگفت انگیز بود که دقایق طولانی امید و پیروز بدون ردّ و بدل کردن کوچکترین کلمهای در سکوت و حیرت به آن خیره شدند و در افکارشان غرق گشتاند .
در آن لحظه در دل امید چقدر جای نیاز خالی بود و چقدر آرزو داشت که نیاز هم بود و از نزدیک تمام این مناظر پر شکوه و بی همتا را شاهد می شد . اگر مجبور نبود که برای کارش به خارج از ایران برود بدون شک ترتیبی میداد که نیاز را برای دیدن این نقاط دیدنی به آنجا بکشاند . در هر حال بعد از سپری شدن ده روز آنها به تهران رسیدند و با دنیایی از خاطرات زیبا به خانه رفتند . نیاز به محض دیدار آنها از شادی فریاد کشید و آنها را در آغوش گرفت و بوسه باران کرد . نمیدانست به حرف کدام یک گوش دهد ، پدر و پسر هر کدام میخواستند از شگفتی ها و زیبایی های سفرشان تعریف کنند .
تابستان اندک اندک به پایان میرسید و امید مجبور بود که به سفری دیگر برود ، نیاز میدانست که در این سفر بهتر است همراه امید باشد . پیروز ترجیح داد با پدر و مادرش به این سفر نرود و در خانه به مرور درسها و کتابهایش مشغول شود . امید به پیروز گفته بود که میتواند با سپردن وثیقه ای او را از کشور خارج کند اما پیروز آنقدر از سفر شمال روحش تازه و سیراب شده بود که پیشنهاد پدرش را ردّ کرد . قرار شد پروین خانم مادر امید به خانه آنها بیاید و تا بازگشت پسر و عروسش از پیروز مراقبت کند . پروین عاشق نوه اش بود و سر از پا نشناخته وسایلی را جمع کرد و چمدانش را بست تا بتواند سه هفته متوالی را نزد پیروز سپری کند . پس از سه هفته که نیاز از سفر بازگشت از دیدار پسرش اشک در چشمانش حلقه زد . پسر او دیگر مردی شده بود . مثل امید بلد قد و تنومند . در طول مدت نبودن پدر و مادر پیروز مادر بزرگها هر دو از دل و جان مراقبش بودند . به خصوص پروین خانم که به قول خودش سه هفته در بهشت زندگی کرده بود . مهرانگیز مادر نیاد هم هفته ای دو سه روز به پیروز سر میزد و ساعتی با پروین خانم گرم گفتگو می شد و بر میگشت .
از فردای بازگشتشان از سفر ، زندگی همیشگی نیاز شروع شد . خوشحال بود که دانشگاه ها باز شدند و پیروز سرگرم دروس و کتابهایش میشود . خوشحال بود که خودش هم هر روز سر کار میرود و عصرها میتواند بیمارهایش را ببیند . خوشحال بود که اوضاع کاری امید رو به بهبود است و شوهرش روحیه خوبی برای کار کردن دارد .
صبحها با امید و انرژی زیاد از خواب بیدار می شد و خود را برای کارهای همیشگی اش آماده می کرد . در حرفه خود پزشک سرشناسی شده بود و همگان با احترام از او یاد می کردند . وقتی که در بیمارستان حضور می یافت تمام پرسنل با خلوص و از صمیمیت قلب به او خوشامد میگفتند ، هر جا میرفت با استقبال روبرو میشد و تشخیص او در مورد بیمارانش بی برو بر گرد صحیح و درست از آب در می آمد .
در میان بیمارانش بیش از همه برای مسلولین دلسوزی می کرد . چون اغلب آنها از قشر آژیر و کم درامد جامعه بودند . به هر ترتیب که بود برای آنها کمک های مالی فراهم میساخت و آرزو داشت با کمک اشخاصی که امکان مالی دارند بیمارستانی مخصوص بیماران ریوی تأسیس کند . هزینه احداث بیمارستان بسیار زیاد بود و نیاز نمیتوانست به تنهایی از عهده تأسیس آن بر آید . آرزو داشت ریاست بیمارستان را خودش به عهده بگیرد و چه بسا بعد از او پیروز بتواند عهده دار مسولیت های آن گردد .
زمان می گذشت و نیاز شاهد وقایع ناخوشایند زندگی اش می شد . بیماری پدرش و ناتوانی او در انجام دادن کارهای روز مره دیوانه اش کرده بود . دکتر ارژنگ که همیشه در تکاو و فراگیری بود ، مدتها بود که دچار اختلالات مغزی شده بود . مهر انگیز از دردهای آرتروز مینالید نیاز علاقه زیادی به مادرش داشت و او را همیشه سنبل زنی روشنفکر و پر جنب و جوش میدانست. وقتی او را مشاهده میکرد که یک دستش به کمر و یک دست دیگرش را بر زانو گرفته رنجیده خاطر و آزرده می شد . خواهرش در ایران نبود و او به تنهایی باید مراقبت و مسولیت پدر و مادرش را به عهده می گرفت .
نیاز از دکتر پژمان خواهش کرده بود که برای ویزیت پدرش به خانه او برود تا دکتر ارژنگ مجبور نشود ساعتها در مطب دکتر به انتظار بنشیند و راه طولانی خانه تا مطب را طی کند . اردشیر پژمان یقزای او را پذیرفته بود و در مواقع ضروری به خانه پدر نیاز میرفت و او را معاینه می کرد و حتی تمام آزمایش های او و همسرش مهرانگیز را در خانه انجام میداد تا آنها مجبور نباشند به آزمایشگاه بروند .
هر چه میگذشت نیاز در مورد احداث بیمارستانی برای بیمارانش مصمم تر می شد . در مورد آن با امید صحبت کرده بود ، شوهرش قول هرگونه کمکی را به او داده بود . نیاز با دکترهای همکارش هم در این مورد حرف زده و توانسته بود موافقت تعدادی از آنها را نیز جلب کند . ددر مورد آن با دکتر پژمان هم صحبت کرده بود .
یک روز سرد ولی آفتابی زمستان که به مطب آمد پاکتی روی میزش توجهش را جلب کرد . آن را برداشت و نگاه کرد . میخواست در مورد آن از منشیاش سوال اکند که ناگهان خط پژمان را تشخیص داد . خط او پخته و زیبا و خوانا بود . در پاکت را گشود و چکی بانکی توجه او را به خود جلب کرد . مبلغ جالب توجهی که از نظر نیاز باور نکردنی بود . چشم هایش را خیره کرد . نیاز میدانست که دیگر اردشیر پژمان ثروت چندانی ندارد . چک را برداشت و به اتاق او رفت . گویی پژمان انتظارش را میکشید . به محض دیدن نیاز از جایش بلند شد و سلام کرد ، نیاز پاسخش را داد و پرسید :" دکتر پژمان این همه پول را از کجا آوردین ! نکنه دیشب بانک زدین ؟"
اردشیر لبخندی زد و گفت :" مقداری ملک و املاک شیراز داشتم که متعلق به همسر مرحومم بود ، طبیعتا تمام آنها به دخترم شقایق میرسد من با وکالتی که داشتم همچنین رضایت دخترم آنها رو فروختم . البته این کار چند ماه طول کشید وگرنه زودتر ......"
نیاز پرسید :" شقایق میدونه پول زمینها رو برای چه منظوری سرمایه گذاری میکنین ؟"
اردشیر گفت :" بله . البته که میدونه . اون فعلا خارج از کشور پیش خاله اش درس میخونه و زندگی میکنه . و میدونه که من حافظ اموال و زندگی اون هستم ."
نیاد گفت :" حتما همین طوره " و سکوت کرد ، بعد از لحظاتی با صدائی آرام گفت :" اگر بتونیم دو سه تا پزشک متخصص دیگه هم پیدا کنیم که داوطلب سرمایه گذاری باشن کادر پزشکی بیمارستان تکمیل میشه . تا به حال با شما شدیم چهار نفر " و بعد اضافه کرد :" البته دکتر پژمان من دلم میخواست بیمارستان تخصصی بیماران ریوی باشه اما احساس کردم کار مشکلیه و من نمیتونم فقط پزشکهای متخصص این رشته رو پیدا کنم ، بنابر این فکر کردم بهتره از متخصص های دیگه هم بهرمند بشیم تا هر چه زود تر بتونیم کار راه اندازی بیمارستان رو شروع کنیم ." پس از آن با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت .
شب ، هنگامی که نیاز به خانه رسید و چک دکتر پژمان را به شوهرش نشان داد ، امید سری تکان داد و گفت :" دیدی بهت گفتم اگر بیمارستان جنبه عمومی تری به خودش بگیره بهتره !می بینی که تأسیس اون زودتر و سریع تر انجام میشه ."
اما به طور کلی امید با این کار همسرش مخالف بود . نیاز به اندأه کافی تمام وقتش صرف کار و بیمارانش بود . در صورت تأسیس این بیمارستان ، خدا میدانست که آیا میتواند حتی سری به خانه و شوهرش بزند یا نه ، چه برسد به اینکه بخواهد اوقات بیشتری را با امید سپری کند و وقت بیشتری برای مسافرت و با هم بودن داشته باشند . با وجود این هیچ چیزی نمیتوانست مانع این بشود که او در این راه به همسرش کمک نکند و تصمیم داشت تا حد امکان تمام وسایل مورد نیاز او را برایش فراهم سازد .
سه سال سپری شد و پیروز سال چهارم پزشکی راه یافت و با اشتیاق مشغول گذراندن واحدهایش بود و هنوز ساختمان بیمارستان به پایان نرسیده بود . نیاد همراه هشت پزشک دیگر همچنان برای به پایان رساندن ساختمان و بهروری اهر چه زودتر از بیمارستان مشغول تلاش و کار بودند . اگر ساختمان بیمارستان کامل میشد تمام تجهیزات آن را که امید وارد کرده و همه از نوع مدرنترین و جدیدترین وسایل پزشکی و بیمارستانی بودند میبایست در تبهات مختلف قرار میگرفت .
پیروز از اقدام پدر و مادرش احساس غرور میکرد و همه ا از این اقدام آنها تعریف و ستایش می کرد . هر چند با راه اندازی بیمارستان نیاز ناخودآگاه مجبور میشد بیشتر وقت خود را صرف بیماران آنجا بکند اما از سوی دیگر ترک بیمارستان دارآباد هم برای او مشکل بود . او وظیفه خود میدانست که به مریض های آنجا که اکثرا از قشر فقیر و کم در آمد جامعه بودند بیشتر رسیدگی کند و نادیده انگاشتن آنها را گناهی بزرگ میدانست .
در طول این سه سال عموی امید هم دارفانی را وداع گفت و از دنیا رفت .
حال دکتر ارژنگ بهتر شده بود و همگان فکر میکردند که بیماری را پشت سر گذاشته اما یک سالی بود که دچار بیماری آلزایمر شده و سخت مهرانگیز را نگران و مضطرب کرده بود . رسیدگی و ویزیت دکتر پژمان از دکتر ارژنگ و مهرانگیز به طور مپرتب ادامه دعاش و مهرانگیز هرگز نمیتوانست محبتهای او را نادیده بگیرد و همیشه به طریقی در صدد جبران آن بود .
نیاز آنقدر سرگرم کار و حرفهاش بود که مادرش او را رها و آزاد گذاشته بود و ماند سابق توقع نداشت در هفته او را ببیند و با او به گفتگو بنشیند .
روابط فامیلی و خانوادگی نیاز با خانواده شوهرش کماکان مثل سابق بود . بیشت از همه نیاد بخواهر کوچک امید معاشرت و دیدار داشت . به خصوص که نیاز تصمیم داشت ریاست قسمت آزمایشگاه بیمارستان را به عهده شوهر شیدا دکتر زمانی بگذارد .
پسرها با دخترهای شادی و شهره ، خواهرهای بزرگ امید ازدواج کرده و شیدا دو دختر داشت که هنوز کوچک بودند و مدرسه میرفتند . شیرین دختر عموی امید همچنان با قرص و آرام بخش روزگار میگذراند . پسرش بزرگ شده و دبیرستان را تمام کرده بود و پشت در دانشگاه در جا میزد . امید نتوانسته بود کمک مالی قابل توجهی در مورد آختمان بیمارستان به همسرش بکند اما در عوض تمام وسایل آن را با دقت و وسواس سفارش داد و هزینه آن را بدون در نظر گرفتن سود و در اقساط طولانی با شرکای همسرش حساب کرد .
بخش بیماری های ریوی بزرگ تر و وصی تر از دیگر بخش ها بود و دو طبقه را به خود اختصاص داده بود . نام بیمارستان را به خواست نیاز بیمارستان ارژنگ نام نهادند ، نیاز هر چه در می آورد در شکم ساختمان بیمارستان میریخت ، هزینه اش از آنچه فکر میکرد بیشتر شده بود . به اضافه اینکه دستگاه های سفارشی امید با حداقل قیمت فراهم شده بود و امید هیچ عجله ای برای دریافت طلب خود به خرج نمیداد . دیگر پزشکان هم از این لطف بزرگ امید جاوید برخوردار شده و مراتب امتنان خود را نسبت به او ابراز داشته بودند.
هر چه میگزشت نامای سفید و بلند بیمارستان به روی تپه های بالای سحر خودش را زیباتر و با شکوه تر به نمایش میگذاشت . نیاز هنگام سرکشی به آن به محض اینکه چشمش از دور به آن میافتاد احساس غرور و رضایت خاصی میکرد . آنجا خانه و مأمن دومش محسوب می شد .
غیر از خودش سه پزشک بیمارستان هم زن بودند . به محاسباتی که کرده بود کار ساختمان و تجهیزات بیمارستان تا یک سال دیگر به اتمام میرسید . نیاز میدانست که با دایر شدن بیمارستان وظایفش دو برابر میشود اما چارهای نداشت . کاری بود که باید آن را به پایان میرساند .
سرانجام در یک روز زمستانی ، ساختمان بیمارستان به پایان رسید و امیز با کمک پرسنل کارازمودهای که در اختیار داشت نصب دستگاهها و وسایل آنرا به اتمام رساند . پزشکان همگی وسایل خودشان را به دفترشان در بیمارستان جدید انتقال دادند. تابلوی بزرگ و چشمگیر که بر سر در بیمارستان نصب شده بود و نام دکتر ارژنگ را جاودانه میساخت رضایت خاطر و خرسندی نیاز را فراهم میکرد . او نه به خاطر خودش بلکه به خاطر پدرش نام بیمارستان را ارژنگ نهاده بود .
وقتی که طول و عرض بیمارستان را طی میکرد و به اتاق ها سر میکشید یا با کارکنان بیمارستان صحبت می کرد گویی در آسمان ها پرواز در می آمد .
افتتاح بیمارستان طی مراسم جالبی انجام گرفته بود ، نیاز و همکارنش هنوز بدهکار بودند و تمام قروض خود را پرداخت نکرده بودند. اما نیاز امیدوار بود که تا سال دیگر بتوانند از عهده پرداخت وام و قروض خود برآیند .
دو طبقه بالای ساختمان بیمارستان را به امراض ریوی اختصاص داده بودندن . پیروز میتوانست آموزش انترنی خود را در بیمارستان ارژنگ ببیند . همه چیز به خوبی پیش میرفت . نیاز با وجود کار و دوندگی زیاد ، شاد و سر حال به نظر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)