صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 58

موضوع: مردان غریب من | نسرین قدیری

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    81 تا آخر 91

    طفلش را در آغوش گرفت و نزد او به خواب رفت. فردا صبح که پرستار بچه سر وقت آمد، نیاز همه وظایف او را شرح داد و خودش هم در خانه ماند تا از کار او مطمئن شود. غذایی هم برای امید تهیه دید که شوهرش بدون ناهار یا شام نماند.

    دو سه روز این برنامه ادامه داشت. روز چهارم ، وقتی امید نزدیک ظهر از خواب بیدار شد، مشاهده کرد که پرستار و پسرش تنها هستند و اثری از نیاز نیست. از خانم تامسون- پرستار فرزندش - پرسید که نیاز کجاست.

    او اظهار بی اطلاعی کرد و گفت:« خانمتون گفتن عصر بر می گردن.»

    امید اخمهایش در هم رفت. او فکر می کرد که دیگر نیاز خانه را ترک نمی کند و سعی دارد کارهایش را در خانه انجام دهد. گاهی هم این طور تصور می کرد که شاید نیاز از ادامه تحصیل منصرف شده که دیگر از خانه بیرون نمی رود. آن روز لب به غذا نزد و تا عصر که نیاز آمد و خانم تامسون رفت، خود را با قهوه و چای سرگرم کرد. حتی با پسرش هم بازی نکرد و او را در آغوش نگرفت.

    نیاز به مجرد رسیدن به خانه ، فهمید که شوهرش دلخور و ناراحت است. او حدس می زد نبودنش در خانه چندان به مذاق امید خوش نیاید. وقتی به خانه رسید، خسته و گرسنه بود. کودکش را خواباند و شام را حاضر کرد.

    امید با اوقات تلخی سر میز شام نشست و پرسید:« کجا رفته بودی؟»

    نیاز گفت:« رفته بودم پیش دکتر مک کارتنی. برنامه ای برام تنظیم کرده که باید انجام بدم. از هفتۀ دیگه هم توی بیمارستان مشغول کار می شم. دو شب در هفته هم کشیک شبانه دارم.»

    امید احساس کرد دارد خفه می شود. دیگر چیزی به همسرش نگفت. به او نگفت که چقدر از کار کردن او ، به خصوص در بیمارستان ، ناراحت و بیزار است. به او نگفت که بدون او حتی پسرش را هم نمی تواند دوست بدارد و به او مهر بورزد.

    اگر هم می گفت، فایده ای نداشت. نیاز تصمیم خود را گرفته بود و هزینه تحصیلش را که خیلی هم سنگین بود، از پدر و مادرش گرفته و در بانک گذاشته بود. به گفتۀ خودش، مادر مجبور شده بود اتومبیل خود را بفروشد و پولش را برای او بفرستد تا بتواند نام نویسی کند. امید از این لحاظ هم احساس خفت و ناراحتی می کرد که نمی تواند خرج تحصیل همسرش را بپردازد.

    امید دیگر چیزی بر زبان نیاورد. شاید اگر اعتراف می کرد که به شدت عاشق نیاز است و بدون او زندگی برایش غیرممکن است، همسرش در تصمیم خود تجدید نظر می کرد. تجدید نظری که بدون شک بعدها پشیمانی به بار می آورد و حسرت و افسوس به دنبال داشت. اما امید مثل اکثر مردان ایرانی که گذشت و فداکاری را وظیفه همسر و شریک زندگی خود می دانند، علی رغم عشق شدید که به نیاز داشت، حرفی بر زبان نیاورد و با تکیه بر غرور بی جایش ، همچنان انتظار داشت که نیاز از موقعیت خوب و ممتازی که به دست آورده بود چشم بپوشد و پسرش را به بغل بگیرد و دنبال شوهرش روانۀ ایران شود! که این چنین نشد.

    وجود فرزندی که آغوش مادرش را لبریز از مهر و عطوفت کرده بود و بر سینه های او رگه های لبریز از شیر عشق و محبت را جاری ساخته بود، مانع از آن شد که نیاز بر تمام آینده و خوشبختی اش خط بطلان بکشد و در پی مرد زندگی اش به راه بیفتد. شاید اگر فرزندی در بین نبود، نیاز با آن احساسات رقیق و پاکش و آن عشق و شوری که به شوهرش داشت، کور و کر، هر آنچه او می گفت بی چون و چرا قبول می کرد. اما وجود پسرک هشداری بود بفهمد حالا که نمی تواند بر شوهرش تکیه کند، پس خودش باید تکیه گاهی برای فرزندش باشد.

    دو ماه دیگر گذشت. نیاز هم مانند تمام انترنهای دیگر مشغول کار شد. در ضمن، برای تخصص خود هم نام نویسی کرد و شروع به مطالعه و تحقیق نمود. او تصمیم گرفت متخصص ریه شود. همان بیماری ای که زندگی شوهرش را زیر و رو کرده و او را دستخوش دگرگونیهای بدتر نموده بود.

    در عرض این مدت ، امید دیگر هیچ تلاش و کوششی برای منصرف کردن همسرش از خود نشان نداد. آرام آرام ، خود را جمع و جور کرد تا به تنهایی به ایران برگردد. هنوز به خانواده اش اطلاع نداده بود که تنها و بدون همسر و کودکش سفر می کند. حوصلۀ درگیری و جر و بحث با آنها را نداشت. او درک کرده بود که نیاز تصمیم خود را گرفته و با اقداماتی هم که برای ادامه تحصیلش انجام داده ، دیگر برگشتی در کارش وجود ندارد.

    دقایقی طولانی کودکش را در آغوش می فشرد و نگاه می کرد. به او عادت کرده بود. در ساعاتی که همسرش در خانه نبود، پیروز تنها همدم و مونس او بود. پسرک بزرگتر شده و آبی به زیر پوستش رفته بود و بیشتر شبیه نیاز بود تا پدرش.

    نیاز که دیگر مطمئن شده بود شوهرش قصد ترک آنها را دارد ، به دنبال آپارتمان کوچک تری رفت و در آخرین روزهای اقامت امید ، به آنجا نقل مکان کرد. امید هنگام رفتن ، هرچه پول داشت در حسابش باقی گذاشت و با مقدار محدودی که برای دو روزش کافی بود ، لوس آنجلس را ترک کرد و رفت.

    نیاز به فرودگاه نرفت. چون نه فرصتش را داشت ، و نه صلاح می دید که کودکش را بی جهت به یک راه طولانی ببرد و بیاورد. هنگام خداحافظی ، هر دو گریه می کردند. امید تمام وجودش غم و افسردگی بود. هنوز قرصهای متادون را برای ترک اعتیادش ادامه می داد. هنوز موفق نشده بود که آنها را برای همیشه کنار بگذارد. نیاز در مورد داروهایش به او سفارش کرد و به او قول داد که هرچه زودتر همراه فرزندش به ایران ، نزد او برخواهد گشت.

    نیاز ، دختری که فکر می کرد حتی یک لحظه بدون امید نمی تواند زندگی کند ، اکنون تصمیم گرفته بود به تنهایی ، در حالی که مسئولیت فرزندی را هم بر عهده دارد ، زندگی اش را اداره کند و کوچک ترین شکوه و شکایتی بر زبان نیاورد.

    فصل چهارم

    امید در تمام طول راه افسرده و غمگین ، در فکر بود که چگونه می تواند دوباره به امریکا برگردد و همسر و فرزندش را ببیند. تصمیم داشت موضوع گرفتاری اش را تمام و کمال برای همگان شرح دهد.چون می دانست که پدرش آن را مخفی کرده و حتی مادرش هم خبر نداشت که چه بلایی بر سرش آمده است. او باید حقیقت را به همه می گفت که دیگر نگرانی و دلواپسی این را نداشته باشد که چیزی را پنهان کرده و هرآن امکان بر ملا شدن رازش وجود دارد.

    او توان کوچک ترین اضطراب و نگرانی را نداشت و دیگر برایش مهم نبود که همگان بفهمند او معتاد بود و اعتیادش را ترک کرده است. از طرفی ، با خودش فکر می کرد بالاخره باید دلیل محکمی داشته باشد که بعد از ده سال دست از پا درازتر با یک لیسانس زیست شناسی برگشته و نمی داند با مردکش چه می تواند بکند و چه شغلی را به دست خواهد آورد.

    ته دلش نوعی رنجش و گلایۀ بی حدی نسبت به همسرش تلنبار شده بود. بیش از آنکه دلش برای دیدن او و پسرش تنگ باشد ، از نیاز دلخور و ناراحت بود.نیاز را دوست داشت و عاشقش بود، اما به هیچ وجه امکان اینکه نزدش بماند برایش وجود نداشت. نیاز هم تخصصش را بر او ترجیح داده بود و قصد داشت سالها از او دور بماند. چیزی که امید هرگز باور نداشت و نمی خواست قبول کند.

    بین راه ، چند ساعت در فرودگاه آمستردام توقف داشت. قرار بود با هواپیمای دیگری به ایران پرواز کند. بر خلاف همیشه ، نه میلی به خرید داشت و نه اشتهایی برای خوردن. سوعاتی و هدایایی هم که برای فامیل خود گرفته بود همه آنها به همت نیاز بود، که فهرست نوشته و برای هر یک چیزی به فراخور حال آنها خریداری کرده بود.

    در تمام طول ره تا فرودگاه تهران چرت می زد و دمغ و دلخور مرتب ساعتش را نگاه می کرد . او نمی دانست که بر خلاف خودش ، پدر و مادر ، خواهرها ، عمو و زن عمو و بچه های عمو ، از جمله شیرین ، در فرودگاه تهران با اشتیاق و بی صبرانه منتظر او هستند. پدر و مادر نیاز با وجودی که اطلاع داشتند دخترشان همرات او نیست ، به احترام داماد خود حضور داشتند. ازآنجا که امید به آنها هم سفارش کرده بود از نیامدن نیاز حرفی نزنند، آنها هم در این باری چیزی نگفته بودند.

    شیرین و شیدا - دختر عمو و خواهر کوچک امید- با کنجکاوی خاصی آنها را برانداز می کردند. آن دو نفر از کسانی بودند که دل خوشی از نیاز و خانواده اش نداشته و به دیدۀ انتقاد به آنها نگاه می کردند.

    شیرین بی صبرانه منتظر آمدن نیاز بود. دلش می خواست او را از نزدیک ببیند و محک بزند. با وجودی که او با امید ازدواج کرده و صاحب فرزندی هم شده بودند، اما مشخص نبود شیرین چه فکری در سر دارد. آخرین باری که امید را دیده بود، چهار سال پیش بود. در آن موقع ، هنوز نمی دانست او دختری را دوست دارد و به زودی او را نامزد می کند.

    شیرین خواستگاران زیادی داشت. دختر نسبتاً زیبایی بود و پدرش از افراد پولدار و سرشناس محسوب می شد. لیسانس خود را گرفته بود و اوقات خود را به تفریح و مسافرت و ورزش می گذرانید. مادرش به شدت نگران او بود. زیرا معتقد بود به سنی رسیده که باید ازدواج کند و اگر در آینده ای نزدیک شوهر نکند ، ممکن است برای همیشه بی شوهر بماند!

    هیچ کس، نه پدر و نه مادرش، به او پیشنهاد نمی کردند که شغلی انتخاب کند، یا جایی استخدام شود و یا ادامۀ تحصیل بدهد. خودش هم اصولاً کار کردن و حقوق گرفتن را کوچک و حقیر می شمرد. و معتقد بود که هیچ نیازی به این کار ندارد که جلوی رئیس و معاون فلان اداره خم و راست شود و چندر غازی به دست آورد. طرفدار لباسهای مارکدار بود و سعی می کرد تمام پوشاک خود را از مارکهای معروف انتخاب کند. دو برادر و یک خواهر بزرگ تر داشت و خودش ته تغاری خانواده محسوب می شد، و آن هم دلیل محکم تری بر لوس بودن هر چه بیشتر او بود.

    شیدا با دو سه سالی تفاوت سنی از او ، سال سوم دانشگاه بود. دو خواهر بزرگ ترش هم هرکدام به محض تمام شدن دبیرستان شوهر کرده بودند، اما او ترجیح می داد لیسانس خود را بگیرد و بعد به خانۀ بخت برود. آمدن برادرش - امید- برای او هیجان انگیز بود. گذشته از وجود همسر او ، شیدا برای دیدن برادرزاده اش اشتیاق و شادی زیادی از خود نشان می داد. با وجودی که خواهرهای بزرگ ترش هر کدام داری فرزندانی بودند، اما او ندیده و نشناخته عاشق پیروز - پسر برادرش- شده بود و آن شب بی صبرانه در انتظار ورودش بود.

    پدر امید- آقای جاوید- هیچ حرفی از چگونگی وضع پسرش و اعتیاد او به میان نیاورده بود. او فقط اذعان داشته بود کخ امید به خاطر شرایط سخت زندگی اش با نیاز، دچار دردسرها و مشکلات زیادی شده و بسیار لاغر و افسرده شده است. آقای جاوید در برابر اصرار و پرسش اطراقیان ، به خصوص همسرش، باز هم از گفتن حقیقت سر باز می زد و می گفت:« وا... چی بگم. سختی می کشه دیکه. از صبح تا شب باید کار کنه و جون بکنه» و همگان این طور استنباط می کردند که بین او و همسرش مشکلی وجود دارد که آقای جاوید این طور از گفتن حقیقت سرباز می زند. و آمدن امید، بدون همسر و فرزندش ، این حدس را قوت بخشید و رنگ واقعیت به آن داد.

    هر چند امید آن جوان ورزیده و چارشانۀ قبل نبود، هرچند دیگر ظاهرش مثل ورزشکارهای حرفه ای شاداب و با نشاط جلوه نمی کرد، اما هنوز جوان و خوش قیافه بود. و هیچ کس از دیدن او نمی توانست حدس بزند چه دوران سخت و کشنده ای را پشت سر گذاشته است، غیر از پدرش.

    تمام فامیل و اطرافیان جویای نیاز و پسرش شدند. آنها با تعجب از هم می پرسیدند:« پس خانومش کو؟» و یا می گفتند:« ای وای، چرا با زن و پسرش نیومده؟ چرا با همدیگه نیومدن؟»

    چهره بی تفاوت و غمگین پدر و مادر نیاز هم سوال برانگیز بود. آنها به محض دیدن دامادشان و گفتن خیرمقدم به او، از همه خداحافظی کردند و رفتند.

    امید که بعد از چند سال فامیل و خانوادۀ خود را می دید، به وجد آمده بود و در برابر سوالهای پی در پی آنها در مورد نیاز و پیروز گفت:« می آن. اونها هم می آن. راستش نیاز یه کمی کارهای عقب مونده داشت. به محض اینکه تموم کنه ، همران پسرمون می آد ایران.»

    اکرم خانم مادر شیرین و یا به عبارتی زن عموی امید در گوش همسرش زمزمه کرد:« شاید از هم جدا شده ن، به ما نمی گن.»

    اما پروین- مادر امید- قلباً از نیامدن عروسش نگران و غمگین شده بود و دلش می خواست هرچه زودتر علت واقعی آن را از پسرش جویا شود.

    هنوز یک هفته از ورود امید به تهران نگذشته بود که همه فهمیدند امید به چه علت به ایران برگشته است. پدرش خون خونش را می خورد که پسرش آن قدر راز نگهدار نبود که حتی راز خود را به کسی نگوید و خود را رسوا و بی آبرو نکن. همه فهمیدند که او حتی نتوانسته دکترای خود را بگیرد. دیگر کسی او را آقای دکتر خطاب نمی کرد. حال آنکه در فرودگاه عموی امید مدام به ساعتش نگاه می کرد و می گفت:« دکتر دیر کرده. انگار پروازش تاخیر داره.»

    دامادهای آقای جاوید که یک عمر سرکوفت دکتر شدن برادرزنشان و تحصیل کردن او را در خارج خورده بودند، اکنون با تمسخر او را آقای دکتر خطاب می کردند.

    پروین خانم -مادر امید- حتی در پی پیدا کردن آپارتمان آبروندی برای مطب پسرش بود و مدام به شوهرش گوشزد می کرد که بهتر است تا آمدن امید به فکر باشد و جایی را برای مطب او جست و جو کند و آن را بخرد . تازه وقتی که موضوع اعتیاد امید برملا شد، زمزمه هایی به گوش رسید که او هنوز معتاد است و در مورد ترک اعتیاد خود دروغ می گوید!

    اما هیچ کدام از این حرفها و غیبتها برای امید مهم بود، موضوع مهم برای او نیامدن نیاز بود و هر لحظه انتظار می کشید که زنگ بزند و بگوید بدون او نمی تواند زندگی کند و همراه پسرشان به ایران بیاید. اما گویی انتظارش بیهوده بود. هر هفته چند بار به امریکا تلفن می کرد و صدای همسرش را می شنید و جویای حال پسرش می شد. اما هرگز از نیاز نمی خواست که نزدش برگردد و او را از تنهایی برهاند.

    پدرش – آقای جاوید- انتظار داشت پسرش پس از یکی دو هفته استراحت ، همراه او از خانه خارج شود و حداقل در مورد کار خودش به او کمک کند. آقای جاوید مراحل مختلفی را باید طی می کرد تا بتواند موفق به گرفتن پروانۀ وارداتی و کارت بازرگانی شود. هر چند او شغل آزاد داشت و کار و بارش خوب بود، اما تا آن روزها در کار واردات و صادرات نبود و بنابر پیشنهاد برادرش مبادرت به این کار کرده بود.

    او نمی توانست بفهمد پسرش که عمری در مدرسه و داشنگاه بوده ، نمی تواند علاقه ای به کار و شغل او داشته باشد، حتی اگر آن شغل برای او و به خاطر او باشد. در هر حال ، در مرحلۀ آخر وجود امید ضروری بود. چون برای سفارش جنس و کالا در خارج از کشو شخصی لازم بود که انگلیسی بداند و آقای جاوید غیر از امید شخص دیگری را سراغ نداشت که هم به او اطمینان داشته باشد، و هم بتواند از عهدۀ سفارشها برآید.

    بالاخره او هم صبرش به سر آمد و یک شب رو به امید کرد و گفت:« پسرجان ، تا کی می خوای گوشۀ خونه کز کنی و سیگار بکشی؟آخه ، بابا جان من دارم برای تو این همه دوندگی می کنم. خدا رو خوش نمی آد من پیرمرد این همه دوندگی کنم و تو تماشا کنی.

    امید به سردی گفت:« می گی چی کار کنم ، بابا؟ اگه کاری از دستم بر می آد، بگو. من که کف دستمو بو نکردم بدونم تو به وجود من احتیاج داری»

    پروین خانم نگران شد و خودش را به وسط حرف آنها انداخت و گفت:«آخه ، اکبر جان ، این بچه تازه اومده . یه کمی بهش فرصت بده خستگی راه از تنش در بیاد.»

    دخالت او ، جاوید را بیشتر عصبانی کرد و با صدای بلند گفت:« این چه حرفیه می زنی ف زن؟ این آقا نزدیک دو ماه می شه اومده و جز از روی اجبار و رودرواسی ، پا از خونه بیرون نذاشته. آخه هرچیزی حد و اندازه ای داره!»

    امید با عصبانیت از جایش بلند شو اتاق را ترک کرد. مادرش نگاه شماتت باری به همسرش کرد و گفت:« بیا، خیالت راحت شد؟»

    آقای جاوید سری از روی تاسف تکان داد و گفت:« مرد به گندگی رو مثل یه بچه لوس می کنی که زود قهر کنه و بره! واقعاً جای تاسف داره !»

    اما امید آن قدرها که پدرش فکر می کرد تنها نبود. علی رغم مخالفت پروین خانم و صورت اخم آلود او ، شیرین به بهانۀ دیدار شیدا هفته ای سه چهار بار به خانۀ آنها می آمد. او از زمانی که نوجوان بود دل به مهر امید بسته بود، گویا با وجود ازدواج پسرعمویش هنوز نتوانسته بود مهر او را از دلش بیرون کند و دور او را خط بکشد.هنوز امید برایش جذابیتها و قشنگیهای سالهای پیش را در ذهن و خاطرش زنده می کرد. در ظاهر خود را بی اعتنا نشان می داد، اما خدا می داند در درونش چه غوغایی برپا بود.

    امید از آمدن او خوشحالی می شد. تنها کسی که با او مثل یک دوست رفتار می کرد و حرف می زد شیرین بود. شیرین هیچ تغییری در رفتار و گفتارش دیده نمی شد.گویی برایش مهم نبود که امید اعتیاد سختی را پش سر گذاشته و هر آن ممکن است به سوی آن برگردد. نگاههایش پرسشگر بودند، اما حرفهایش همراه گوشه و کنایه نبود.

    امید او را که می دید، خاطرات کودکی و نوجوانی اش را به یاد می آورد. او به هیچ وجه در باورش نمی گنجید که شیرین بتواند به او تعلق خاطری داشته باشد. از طرفی، او را بسیار کوچک و جوان تر از آن می دانست که بخواهد فکری دربارۀ او به ذهنش خطور کند. مهم تر از همه ، او ازدواج کرده بود و فرزندی داشت و همه می دانستند که او همسرش را دوست دارد و برای برگشتنش روز شماری می کند.
    تمام این افکار باعث می شد که او خیلی راحت و صمیمی با شیرین رفتار کند. رفتاری که برای همه معنا و مفهومی در بر داشت که برای پروین ــ مادر امید ــ هیچ خوشایند و زیبا نبود. به عقیده پروین خانم ، امید باید کاری می کرد که همسرش هرچه زودتر نزد او برگردد. وگرنه حرفها و طعنه ها ادامه پیدا می کرد و هر کس هر فکری که دلش می خواست می کرد و هر حرفی را بر زبان می آورد.
    سرانجام ، کار آقای جاوید به مرحله ای رسید که حضور امید در محضر ضروری بود. بعد از آن ، چندین سفر به آلمان و کشورهای دیگر اروپا داشتند که باید هر چه زودتر دست به کار می شدند. پدر و مادر نیاز دورادور با امید و خانواده اش در ارتباط بودند. آنها سخت بر این عقیده بودند که دخترشان تخصص خود را بگیرد و بعد برگردد. هرچند امید قول داده بود که از نظر مالی به خمسرش کمک کند، با وجود این دکتر ارژنگ ــ پدر نیازــ به او گفته بود حتی اگر لازم شد، خانه اش را می فروشد و هزینۀ تحصیل او را فراهم می کند. چون به خوبی آگاه بود امید از خود در آمدی ندارد و پدرش هم هرگز قبول نمی کند برای عروسش پول بفرستد که او خرج دریافت تخصص خود کند و در نتیجه دیرتر به ایران بیاید.
    خانم و آقای جاوید ، در گفت و گوهایشان بارها به دکتر ارژنگ و همسرش مهرانگیز هشدار داده بودند که بهتر است به دخترشان بگویند زودتر به سر خانه و زندگی اش برگردد. چون صورت خوشی ندارد که شوهر جوان خود را تنها گذاشته و او بقیه فامیل را از دیدن پیروز محروم نگه داشته است. پدر و مادر نیاز در ظاهر صورت موافق نشان می دادند، اما در این مورد هرگز حرفی به دخترشان نمی زدند.
    امید صرف نظر از همه چیز، وظیفه خودش می دانست که خرج زن و فرزندش را بپردازد. او در هر حال نمی خواست نیاز در مضیقه مالی قرار بگیرد. چند بار از پدرش مبالغی دریافت کرد و برای آنها فرستاد. جاوید با غرولند پول را می پرداخت و هر بار خاطر نشان می کرد:« هرچی بیشتر بفرسی ، به ضررته. زنت وظیفه داشته دنبال تو راه بیفته و بیاد. من نمی دونم چی توی کله تو می گذره.»
    اما امید توجهی به حرفهای او نداشت. تصمیم گرفته بود هرچه زودتر برای سفارش کالا به اروپا برود تا بتواند کارها را رو به راه کند و درآمدی به دست آورد. اگر دستش به پول می رسید، نیمی از مشکلاتش حل می شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    92-101

    مادرش دائم او را تشویق می کرد که زودتر دست به کار شود.او می ترسید اگر امید دست روی دست بگذارد،دامادهایش که بازاری و اهل کسب و کار بیشتری هستند،به جای او وارد بازار کار شوند و دست پسرش خالی بماند.پروین به طور آشکار به امید گوشزد کرده بود که اگر دیر بجنبد،کلاهش پس معرکه است و شوهر خواهرهایش،در عوض او، صاحب همه چیز خواهند شد.
    با وجود این،تنها عاملی که باعث می شد امید به دنبال کار برود،هزینه نیاز و پیروز بود.گاهی که تنها می ماند و با خودش فکر می کرد،احساس می کرد که در ایران،در بین خانواده اش،بهتر و راحت تر می تواند زندگی کند.دیگر نمی توانست به امریکا برگردد و آنجا زندگی کند.ضربه ای که در زندگی خورده و ناخواسته قربانی شده بود،باعث می شد که دیگر حتی فکر زندگی در امریکا را نتواند به سرش راه دهد.می دانست که با زور و دعوا نمی تواند کاری از پیش ببرد،باید صبر می کرد.آن قدر صبر می کرد و بردباری به خرج می داد تا بتواند نیاز و پسرش را به دست آورد.
    بالاخره،برای اولین پرواز او و پدرش بلیتها خریداری شد.و یک روز صبح یکشنبه که هوا سرد و برفی بود،پدر و پسر راهی آلمان شدند.امید زبان می دانست و پدرش کار و حرفه.و با تجربه ای که آقای جاوید در امر کسب و کار داشت،سفرشان موفقیت آمیز بود و با دست پر به ایران برگشتند.
    شیرین در غیاب امید کمتر به خانه عمویش رفت و آمد داشت.و همین امر باعث طعنه و کنایه از جانب پروین خانم و دلخوری از سوی شیدا شده بود.یک روز شیدا لب به گله و شکایت باز کرد و گفت:«می بینی مامان، انگار نه انگار که من انقدر به شیرین زنگ می زنم و می رم خونه شون. نه تلفن می کنه،نه می آد منو ببینه!»
    پروین لبخندی زد و گفت:«خب،معلومه دختر جان،تو چقدر خر و ساده ای!فکر کردی اون برای تو هر روز می آد اینجا و خودش رو صد رقم درست می کنه!»
    شیدا گفت:«آخه،مامان،شما هم چه حرفهایی می زنین.شیرین سالهاست که از امید دل بریده و ازش دلخوره.تازه،اگه چیزی بود،به من می گفت.ما تمام حرفهامون رو به همدیگه می زنیم.»
    پروین خانم سری تکان داد،نگاه شماتت باری به دخترش کرد و حرفی نزد.سفر امید و پدرش سه هفته طول کشید و بعد از آن دوباره آمدنهای شیرین آغاز شد.اما دیگر امید نمی توانست مدام در خانه بماند و از این اتاق به آن اتاق پرسه بزند.اکثر اوقات مجبور بود همراه پدرش از خانه بیرون برود.
    آقای جاوید به زودی ساختمانی اجاره کرد.و به قول معروف،دفتر و دستک پسرش را کامل کرد.چند خط تلفن،میزها و صندلیهای شیک اداری،میز بزرگ با صندلیهای مخصوص اتاق کنفرانس و غیره و غیره در عرض یک ماه سر و سامان پیدا کرد.
    بعد از آن،خواه ناخواه امید مجبور بود که دنبال کار را بگیرد.مشکلات گمرک و حمل و نقل کالا با کشتی و عقد قرارداد با موسسات کشتیرانی و بنادر مختلف،همه و همه احتیاج به پیگیری و فعالیت بیشتری داشت.کار پردردسر،اما پر درآمدی بود،ولی به هیچ وجه مورد علاقه امید نبود.
    اولین سفارشی که داده بودند و آن را دریافت کرد،یادآورد روزهای گذشته اش در آزمایشگاه داشنگاه بود.وسایل آزمایشگاهی و پزشکی،که همۀ انها برای امید قابل لمس و آشنا بود.پدرش خوب فکری کرده بود.او دارای مغز اقتصادی خوبی بود.هر چند نمی توانست بفهمد که دیدن آن وسایل و ابزار برای پسرش دردناک و تلخ است،اما در کل،آنچه برایش مهم بود نتیجه اقتصادی و مالی آن بود که آن هم بسیار درخشان و پرمنفعت جلوه می کردــالبته در آینده ای نزدیک اوضاع بهتر می شد.
    بیش از شش ماه از آمدن امید می گذشت که او موفق شد مبلغ نسبتاً قابل توجهی برای همسرش بفرستد.این عملش بسیار برای آقای جاوید گران آمد و اعتراض شدیدی به پسرش کرد و کارشان به دعوا و جنجال بزرگی کشید.امید بعد از آن به دفتر کارش نرفت و خانه نشین شد.اوضاع خانه به هم ریخته بود و قهر پدر و پسر باعث ایجاد فضای سرد و تاریکی در خانواده شده بود.
    پروین خانم در این میان مانند اسپند روی آتش،لحظه ای آرام و قرار نداشت.نه امید و نه پدرش،هیچ کدام از خر شیطان پایین نمی آمدند.و هیچ کدام به فکر منافع و اوضاع مالی شرکتشان نبودند.هر چند جاوید هر روز به کارهایش رسیدگی می کرد،اما می دانست بدون حضور امید یک پای کار می لنگد و اوضاع به خوبی پیش نمی رود.
    در پایان هفته دوم،عموی امید،که سمت برادر بزرگ تر پدر او را داشت، به خانه آنها آمد و امید را به باد نصیحت و سرزنش گرفت.ضمن حرفهایش،به او متذکر شد که در هیچ شرایطی نباید پشت پدرش را خالی بگذارد و او را در سنین پیری تنها و بی یاور رها کند.در پایان،از امید پرسید:«خب پسرم،حالا کی می ری دست پدرت رو ببوسی و معذرت بخوای؟»
    امید با حیرت نگاهی به او کرد و گفت:«آخه،عمو جان،من که گناهی نکردم از پدرم معذرت بخوام.کار کردم و از حق خودم چیزی هم برای زن و بچه م فرستادم.این کار گناهه؟»
    عمویش سری تکان داد و گفت:«گناه نیست،پسرم،اما کدوم زن؟کدوم پسر؟آخه کمی عقل داشته باش!زن باید جایی باشه که شوهرش هست.اگه واقعاً تو رو می خواد که باید توی جهنم هم که بری،دنبالت بیاد،وگرنه همچین زنی به چه دردی می خوره؟»
    امید خیلی دلش می خواست پاسخ دندان شکنی به او بدهد،اما به خاطر اینکه عمویش را نیازارد و به او بی احترامی نکند،لب فرو بست و گفت: «ببین،عمو جان،نیاز باید درسش رو تموم کنه و بیاد.اون یه عمر زحمت کشیده،نمی تونه کارش رو نیمه تموم بذاره و برگرده.در مورد پسرم هم باید بگم من ترجیح میدم با مادرش باشه و اون بزرگش کنه.بالاخره بعد از یکی دو سال بر می گردن.این گناه منه که نتونستم بمونم و درسمو تموم کنم.»
    آقای جاوید دیگر حرفی نزد.اما بعد از رفتن او،امید به فکر فرو رفت. خودش همه هم عقیدۀ عمویش بود.اگر نیاز او را دوست داشت و عاشقش بود،باید همراه او به کشورش برمی گشت.
    هر چند دلش برای پسرش یک ذره شده بود،اما بیشتر دلتنگ نیاز بود تا او.تصمیم گرفت بعد از یکی دو سفر دیگر،سری به آنها بزند و دیداری تازه کند.خودش نمی دانست آیا اگر می توانست پسرش را از امریکا خارج کند،علی رغم میل نیاز،این کار را می کرد یا خیر.
    حسادتی سوزان در دل و در درونش او را عذاب می داد.دیگر به خودش که نمی توانست دروغ بگوید.به خوبی مشاهده می کرد که همسرش با اراده و تصمیم قاطعی کمر همت بسته تا به هدفش برسد.هدفی که او نتوانست به آن دست یابد.آن قدر مغرور بود که نمی خواست قبول کند احساس کوچکی و حقارت رنجش می دهد،نه چیز دیگر.در هر حال، در خانواده اش موضعی گرفته بود که کسی جرئت نمی کرد حرفی از نیاز بزند.حال آنکه امید بیش از همه از همسرش دلخور و رنجیده بود.
    بعد از گفت و گوی عمو و برادرزاده،امید سر کارش حاضر شد.کارها به خوبی پیش می رفت.
    بعد از سفر دوم که امید و پدرش به اروپا داشتند،امید به پدرش پیشنهاد کرد که بهتر است تنهایی به مسافرت برود.دیگر وجود آقای جاوید ضروری نبود.هم در هزینه صرفه جویی می شد،و هم در وقت.آقای جاوید به ناچار پذیرفت و حرفی نزد.اما بیشتر دوندگیهای شرکت با او بود.صبح زود بلند می شد و اول به کارهای خودش می رسید و بعد دوان دوان خود را به شرکت جدیدشان می رساند و مشاهده می کرد پسرش هنوز سرکار حاضر نشده است.خون خونش را می خورد،اما سعی می کرد حرفی نزند که دوباره بینشان شکراب شود.
    به تدریج،هر چه می گذشت،دلتنگی امید برای همسر و فرزندش بیشتر می شد.تماسهای تلفنی شان به طور مرتب برقرار بود و نامه های سراسر عشق و مهر نیاز برایش دلگرمی بزرگی محسوب می شد.آرام و قرار از وجود امید رخت بربسته بود.تمام فکر و ذکرش نیاز بود.عکسهای جدید او و فرزندش را قاب کرده بود و در اتاق گذاشته بود.هر شب،آن قدر به آنها نگاه می کرد تا خسته می شد و خوابش می گرفت.دیگر نمی توانست به قول مادرش تا لنگ ظهر بخوابد.صبح زود بیدار می شد و به راه می افتاد.هر چند این موضوع باعث رضایت و خرسندی پدرش بود،اما در حقیقت وجود ناآرامش بود که او را وادار می کرد از خانه بیرون بزند و خود را با کارها و مشکلات شغلی اش سرگرم کند.
    شیرین کماکان به رفت و آمدهایش ادامه می داد.ظاهراً عکسهای نیاز و پیروز را که می دید،می خندید و تعریف می کرد و هر بار حال آنها را از امید می پرسید.اما علاقه ای به آنها نداشت و آرزو می کرد که نیاز هرگز به ایران برنگردد و همان جا ماندگار شود.سعی داشت به هر ترتیب شده،دل امید را به دست آورد و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد.
    کسی نمی دانست آیا امید متوجه حرکات و تلاشهای او هست یا خیر.و اگر می فهمد که شیرین در چه تب و تابی به سر می برد،پس چرا تکلیف او را با خودش روشن نمی کند تا به این نمایش ناخوشایند پایان دهد؟
    با وجودی که پدر شیرین خاطرنشان کرده بود که بر خلاف تصور همه،امید به همسرش علاقه دارد و منتظر بازگشت اوست،باز هم او دست از تکاپو بر نمی داشت و مهر امید را از دلش نمی توانست بیرون کند.و چون احساس کرده بود پدر و مادرش با ملاقاتهای پی در پی او با پسر عمویش موافق نیستند،به بهانه های مختلف از خانه بیرون می رفت. و این طور وانمود می کرد که همراه شیدا بوده و برای خرید و یا دیدار دوستانشان رفته بودند.
    شیرین می دانست که زن عمویش ـ پروین ـدل خوشی از آمدن او ندارد و ممکن است هر آن بند را به آب بدهد و به گوش مادرش برساند که شیرین دائم در خانۀ آنهاست.از این رو،این طور وانمود می کرد که به خاطر شیدا و به دنبال شیدا می رود و توقفی در خانه عمویش ندارد.
    با وجود تمام این تدابیر،آقای جاوید به او تأکید کرده بود که دیگر حق ندارد امید را ببیند و بهتر است خودش را سبک نکند و دور پسر عمویش را برای همیشه خط بکشد.اما کو گوش شنوا!و به قول خواجه حافظ شیرازی:«نصیحت همه عالم به گوش من باد است»،در مورد شیرین کاملاً صدق می کرد و او بی اختیار به سوی امید کشیده می شد.
    یک سال از امدن امید می گذشت.او تصمیم گرفت که در سفر بعدی سری به امریکا بزند و خانواده اش را ببیند.این خبر برای همه،به خصوص مادر شیرین،بسیار ناخوشایند بود.پدر امید می دانست اگر این دیدارها ادامه پیدا کند،تنهایی پسرش ادامه خواهد یافت و زمانی می رسد که همسرش به طور علنی به او می گوید که هرگز به ایران برنمی گردد.
    آقای جاوید بر این عقیده بود که پسرش باید نه خرجی بفرستد،و نه به ملاقات خانواده اش برود تا نیاز ناچار شود همراه پسرش به ایران برگردد.حال آنکه امید انتظار داشت نیاز خودش با اشتیاق و میل نزد او بیاید،نه از روی ناچاری و تنگدستی.
    پدر و مادر نیاز ـ خانم و آقای ارژنگ ـ کماکان روابط خود را با دامادشان حفظ کرده بودند و از توجه او به نیاز خوشحال به نظر می رسیدند.هر چند دکتر ارژنگ به هر قیمتی بود هزینۀ دخترش را می پرداخت،اما خودش می دانست که ادامه این کار او را بی خانه و کاشانه خواهد کرد و از نظر مالی سخت در مضیقه قرار خواهد داد.وقتی که مشاهده کرد دامادش این کار را بر عهده گرفته،نامه ای بلندبالا برای دخترش نوشت و از او خواست که تمام همّ و غم خود را صرف درس خواندن بکند تا بتواند هر چه زودتر نزد شوهرش برگردد.او به نیاز گوشزد کرد که این کارا مید نشانۀ عشق و علاقۀ او به همسرش است.و نیاز موظف است که همیشه این محبت شوهرش را به یاد داشته باشد و در صدد جبران آن باشد.
    پدر امید ـ آقای جاوید ـ به مجرد اطلاع از تصمیم پسرش،بر آن شد که خودش هم همراه امید به امریکا برود و نیاز را راضی کند که با آنها به ایران برگردد.البته از تصمیم خود حرفی به امید نزد و تنها به او گفت که دوست دارد در این سفر با او باشد تا هم آب و هوایی عوض کند،و هم موفق شود نوۀ خود را ببیند.
    اما پیشنهاد او به هیچ وجه از جانب پسرش استقبال نشد و امید با صراحت گفت:«نه،بابا جان!شما بهتره صبر کنین من که از سفر برگشتم همراه مامان به مسافرت برین.تا اونم به قول شما آب و هواش عوض بشه و حالش بهتر بشه.»
    این حرف به مذاق پدرش خوش نیامد.جاوید اخمهایش را درهم کشید و گفت:«تو چه پسری هستی که به خودت حق می دی با پدرت این طوری صحبت کنی.من صلاح کار خودمو بهتر می دونم.اصلاً تو چی کار داری که من با مادرت به سفر برم یا تنها.در ثانی،من می خوام همراهت بیام تا عروسمو راضی کنم با ما برگرده،فهمیدی؟تو که از این عرضه ها نداری جلوی زنت دربیای.لااقل بذار من کمکت کنم.
    امید از شنیدن حرفهای پدرش آن قدر عصبی و دیوانه شد که ترجیح داد هیچ پاسخی به او ندهد.بلافاصله از اتاق بیرون رفت،در را به هم کوفت و خانه را ترک کرد.
    مثل دیوانه ها شده بود.هیچ دوست و آشنایی نداشت که نزد او برود و درددل کند.با همه عالم بیگانهبود و تنها در ظاهر با آنها سلام و احوالپرسی می کرد.از خواهرهایش فراری بود.به خاطر شوهرهایشان، آنها به هیچ وجه با امید جور نبودند.وگرنه امید با خواهرهایش،به خصوص خواهر بزرگترش شادی،روابط خوبی داشت.اما او هم درگیر بچه ها و همسرش بود.چیزی که امید را آزار می داد این بود که دامادهای پدرش طوری به او نگاه می کردند که گویی یک مفت خور و تنبل و بی کاره ای بیش نیست و مال آنها را حیف و میل می کند.
    سوار اتومبیلش شد و بی هدف به راه افتاد.هیچ کس او را نمی فهمید و درک نمی کرد.برای اولین بار به یاد داریوش افتاد.عجیب بود کینه چندانی نسبت به او در دل احساس نمی کرد.بیش از آنکه باید از او متنفر و منزجر باشد،به اطر از بین رفتن دوستی شان دچار تأسف و حسرت بود.هر وقت یاد داریوش می افتاد،بی اختیار به روزهایی بر می گشت که با او به خوبی و خوشی گذرانده بود.به روزهایی که همیشه در خانۀ او به روی امید باز بود و مادرش پذیرای آنها می شد.به ساعاتی که با داریوش به صحبت می نشست و درددل می کرد،و بعد از آن سبک و راحت به خانه اش برمی گشت.به یاد لطیفه ها و حرفهای طنزآمیز داریوش می افتاد و بر لبهایش لبخندی از حسرت و افسوس می نشست.هنوز دوست نداشت باور کند که داریوش به خاطر نیاز آن بلا را سر او آورده است.
    بعد از ده سال دوری از شهر و دیارش،برایش دوستی قدیمی و صمیمی باقی نمانده بود.وبعد از اتفاق شومی که برایش افتاده بود و او را از مسیر اصلی زندگی اش منحرف کرده و مانع رسیدن به هدفش شده و بدتر از همه از باعث دوری او و نیاز شده بود،به کلی روحیه و جسارت خود را از دست داده بود.حتی جرئت نداشت دست دوستی به سوی کسی دراز کند.
    به شدت احساس تنهایی می کرد.همان طور که بی هدف رانندگی می کرد و خیابانها را دور می زد،با خودش تصمیم گرفت که هر چه زودتر خانه ای جداگانه برای خودش دست و پا کند.می دانست که چه مشکلات عظیمی را باید پشت سر بگذارد تا بتواند موافقت پدر و مادرش را جلب کند و از آن خانۀ شلوغ و پر رفت و آمد رها شود و به مکان ساکت و امنی پناه ببرد.
    از طرفی،با خودش فکر می کرد طی یکی دو سال آینده نیاز و پیروز می آیند و او باید جا و مکان مناسبی برای زندگی شان فراهم کند.خودش می دانست اگر نیاز پایش به تهران برسد،ظرف یک سال می تواند روی پای خودش بایستد و هیچ گونه دغدغه مالی نداشته باشد و هیچ نیازی هم به پول شوهرش نخواهد داشت!اما در هر حال،در بدو ورود،امید وظیفۀ خود می دانست که محل آبرومند و راحتی را جدا از خانوادۀ خودش برای او دست و پا کند.
    اگر در آن شرایط روحی بدی که داشت،می توانست به جای خلوت و ساکتی پناه ببرد،بدون شک لحظه ای تردید نمی کرد و قید پدر و مادرش را می زد و به آنجا می رفت.اما هیچ جا را نداشت.چقدر تنها بود.چقدر دوست داشت دوباره می توانست از آن مسکن قوی و لذت بخش مصرف کند و ساعاتی را در عالم پرواز و خوشی بگذراند.گاهی با خودش فکر می کرد برای اینکه انتقام سختی از نیاز بگیرد،دوباره به سوی اعتیاد برود تا همسرش بفهمد اگر او را تنها نمی گذاشت،این اتفاق نمی افتاد.اما خودش می دانست که این فکر چقدر احمقانه و دور از عقل است.در آن صورت،خودش که نابود می شد هیچ،بلکه همسر و پسرش را از دست می داد.
    افکار ضد و نقیض آزارش می داد.دیروقت بود.هر شب در آن موقع او شامش را خورده و در بستر مشغول کشیدن سیگارش بود.تحفه ای که داریوش به او تقدیم کرده بود و نیاز از آن متنفر بود.ناگهان تصمیم گرفت سیگارش را ترک کند.برایش عجیب بود.در بدترین شرایط روحی،درست وقتی که احتیاج بیشتری به یک مسکن داشت،تصمیم گرفت برای همیشه دور سیگار را خط بکشد.نمی دانست تا چه اندازه می تواند در تصمیم گیری اش موفق شود.
    احساس گرسنگی شدیدی می کرد.جلوی رستورانی توقف کرد.از همان رستورانهای ایرانی که تا ساعتها از نیمه شب گذشته کار می کردند.سر یکی از میزها نشسته و دستور غذا داد.ناگهان احساس کرد اوضاع نابسامانی در گوشۀ دیگر سالن حکمفرماست.صدای جیغ و داد به گوشش رسید.مثل سایر مشتریان،بی اختیار به گوشۀ سالن کشیده شد و مشاهده کرد مرد چاقی که بیش از نیمی از موهایش سفید شده بود،از روی صندلی رستوران سقوط کرده و با چشمان نیمه باز به روی زمین افتاده است.
    بعد از دقایقی که آمبولانس خبر کردند و بیمار را به بیمارستان منتقل کردند،امید سر میزش برگشت و نشست.هنوز چهرۀ نگران و غم زدۀ خویشان مرد مورد نظر جلوی چشمانش بود.طی چند دقیقه ای که آنجا ایستاده بود،از بحث و گفت و گوی اطرافیان فهمیده بود که بیمار مردی شصت ساله و سیگاری بوده و گویا دچار سکتۀ قلبی شده است.
    فکر ترک سیگار در مغزش قوت گرفت.هنوز صدای خس خس و نفس کشیدنهای مرد بیمار،گوشهایش را آزار می داد.احساس کرد که دیگر اشتهایی برای خوردن غذا ندارد.چیزی از گلویش پایین نمی رفت.بی جهت احساس نفس تنگی و خفقان می کرد.با وجودی که هنوز بسیار جوان و سرپا بود،خودش را با مرد بیمار مقایسه می کرد و فکر می کرد امروز و فردا از دودهایی که پی در پی به درون ریه اش می فرستد،بیمار خواهد شد و جانش را از دست خواهد داد.
    همان جا قوطی سیگارش را همراه فندکی که در جیب داشت بیرون آورد و با شتاب از رستوران خارج شد و آن را درون جوی خیابان انداخت.به آسمان نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.دوباره به درون رستوران رفت. شامش را خورد و بدون اینکه خاطره ای از دعوای عصر آن روز با پدرش در ذهنش باقی مانده باشد،به سوی خانه رفت.
    وقتی که کلید را درون قفل در چرخاند،مادرش مطمئن شد که او به خانه برگشته است.بنابراین با خیال راحت سرش را روی بالش گذاشت و به خواب رفت.او نگران بود که مبادا پسرش قهر کند و دیگر به خانه نیاید. وجود امید برای پروین خانم موهبت بزرگی محسوب می شد.غافل از اینکه پسرش قصد داشت هر چه زودتر خانۀ پدری را ترک کند و جدا زندگی کند.
    چند روز دیگر قرار بود که امید به مسافرت برود.شیرین حال خود را نمی فهمید.دائم در تب و تاب بود.هر چند از امید جز محبت و احترام چیز


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    102 - 108


    دیگری مشاهده نکرده بود، اما برایش کافی نبود. او امید را می خواست، با یک دنیا شور و دلدادگی، نه با مهر و محبت بردرانه و فامیلی.
    خودش از وقتی که یادش می آمد، عاشق امید بود. و حرفهای عمویش مبنی بر ازدواج امید با او، نیز بر این عشق و دلدادگی دامن زده بود. حاضر بود در هر شرایطی زن امید شود و با او ازدواج کند، فقط به شرط اینکه نیاز را طلاق دهد. حتی حاضر بود فرزند او را بزرگ کند و همانند فرزند خودش دوست بدارد. باورش نمی شد که امید عاشق همسرش باشد و تنها به ایران بیاید. برای او مسلم بود که نیاز را دوست ندارد، وگرنه حاضر نمی شد دور از او زندگی کند.
    فردای آن روز، امید صبح از خواب بیدار شد و بی اختیار دستش را به سوی میز کوچک کنار تختش دراز کرد تا فندک و سیگارش را بردارد. جای آن را خالی دید و ناگهان به یاد منظره ای افتاد که شب قبل در رستوران دیده بود. همانند کسی که دست به سوی آتش سوزانی برده باشد، دستش را پس کشید و به فکر فرورفت. نه، دیگر به سوی هیچ دود و دمی نمی رفت. صورت کبود و تیره ی مرد بیمار و صدای خشدار نفسهای او را تا آخر عمرش نمی توانست فراموش کند.
    از جا بلند شد و دست و صورتش را شست و به طبقه پایین نزد مادرش رفت. بعد از خوردن صبحانه، لباس پوشید و از خانه خارج شد. آن روز غیر از کارهای همیشگی و روزمره، کلی خرید داشت که باید انجام می داد. قصد داشت که برای نیاز خوراکیهای مورد علاقه اش را خریداری کند و برایش ببرد.
    وقتی که سوار ماشین شد و از خانه بیرون آمد، در کمال تعجب شیرین را سرِ کوچه مشاهده کرد. گویی انتظار او را می کشید. نزدیکش که رسید، ترمز کرد و از شیشه ماشین با او سلام و علیکی کرد و پرسید: "چرا اینجا وایستادی؟ منتظر تاکسی هستی؟ اگه جایی می ری، برسونمت؟"
    شیرین قبل از اینکه پاسخ او را بدهد، در را باز کرد و نشست. با لبخند قشنگی تشکر کرد. بوی عطرش فضای ماشین را پُر کرد.
    امید پرسید: "ماشینت چی شده؟"
    شیرین گفت: "هیچی نشده. می خواستم تو رو ببینم و تنهایی باهات حرف بزنم."
    احساس بدی به امید دست داد. به هیچ وجه حوصله لوس بازی شیرین و یا احتمالاً ایجاد درگیری و دردسری را نداشت. دلش می خواست سیگاری دود کند. اما خودش می دانست که اگر هم بخواهد، نمی تواند این کار را بکند. نگاه ناموفقی به شیرین انداخت و گفت: "خب، بگو. چیزی شده؟"
    شیرین خندید. موهای بلند و مواجش را تکانی داد و گفت: "نه! مگه باید چیزی شده باشه؟"
    امید با بی حوصلگی گفت: "من امروز خیلی کار دارم. الان هم داشتم می رفتم شرکت که کارها رو سر و سامون بدم و بعد هم کلی خرید دارم. می دونی که مسافرم."
    شیرین چهره اش جدی شد و با لحن سردی گفت: "آره، می دونم. همه چیز رو می دونم. خاطرت جمع. من زیاد وقتت رو نمی گیرم. اگه ممکنه، یه گوشه بایست و یا برو یه جایی بشینیم قهوه ای بخوریم. منم حرفهامو با تو بزنم."
    امید گوشه ای پارک کرد و پرسید: "آخه، شیرین، چه حرفی؟ ما که تقریباً هر روز داریم همدیگه رو می بینیم."
    شیرین در چشمهای امید خیره شد. اشکهایش را پاک کرد و گفت: "امید، به من نگاه کن! توی چشمهای من چی می بینی؟ توی این نگاه منتظر من چی می بینی، امید؟ سالهاست، سالهای طولانیه که من به انتظار یه نگاه تو، یه کلمه حرف تو، از همه کس بریدم. هیچ کس رو جز تو نمی بینم. حتی وقتی که شنیدم قصد داری نامزد کنی، باز هم ناامید نشدم. می دونستم، می دونستم، امید، که بالاخره تو رو به دست می آرم. می دونستم که عشقت نسبت به... نیاز سطحی و کوتاهه!"
    امید با عصبانیت فریاد زد: "چی می گی، شیرین؟ مگه دیوونه شدی؟ چه کسی چنین حرفی زده؟ من نیازرو دوست دارم! ازش بچه دارم! چطوری می شه علاقه م نسبت به اون سطحی و کوتاه باشه؟"
    شیرین به گریه افتاد و با بغض گفت: "دروغ می گی، همه رو دروغ می گی. اگه دوستش داری، چطور یه سال تونستی ازش دور باشی؟"
    امید با بهت نگاهش کرد و با لکنت پاسخ داد: "خب... خب، راستش رو بخوای برای اینکه پول نداشتم، حالم هم خوب نبود و نمی تونستم کاری کنم، فهمیدی؟"
    شیرین با عصبانیت گفت: "چه دروغها. توی آمریکا چیزی که پیدا می شه کاره! همه دارن کار می کنن. چطور تو بی کار موندی؟"
    امید که از یادآوری روزهای گذشته رنج می برد و دوست نداشت حرفی از آن روزها به میان بیاید، با درماندگی گفت: "آخه، شیرین، انصاف داشته باش. من چه موقع به تو قول و وعده ای دادم. چه موقع بهت گفت دوستت دارم. که این افکار عجیب و غریب رو توی سرت پروروندی؟"
    شیرین با دلبری سری تکان داد. خرمن گیسوی سیاهش به سویی رفت و روی شانه اش گسترده شد و با آهنگی ملایم گفت: "ولی امید! مگه یادت رفته قبل از اینکه بری آمریکا، چه روزهای قشنگی با هم داشتیم؟ مگه یادت رفته روزهای تعطیل توی طالقان، بین شکوفه های درختهای سیب، یا توی دشتهای پر از شقایق و گلهای وحشی، دنبال هم می کردیم، می دویدیم، می خندیدیم و دستهای همدیگه رو می گرفتیم می رقصیدیم؟ آره، امید؟ یادت رفته؟"
    امید سرخ شده بود. تحمل نداشت دیگر این فشار و این بار جدیدی را که شیرین ساخته و پرداخته ی ذهن رؤیایی و دخترانه اش بود، بر دوشهای او بگذارد و مشکلات و دردهای او را بیشتر کند. مات و مبهوت او را نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید.
    شیرین با همان لحن و آهنگ دوباره پرسید: "یادت رفته؟ فراموش کردی؟ چرا جواب منو نمی دی؟"
    امید به خود آمد و بلافاصله گفت: "نه، یادم نرفته. اما آخه اون زمان من هجده نوزده سال بیشتر نداشتم، و تو همه ش سیزده سالت بود. تو بچه بودی، یادت نیست؟"
    شیرین با حسرت لبخندی زد و گفت: "نه، امید! بچه نبودم! بزرگ بودم! برای خودم خانمی بودم. همون زمانها بود که پدرت دائم به من می گفت: "عروس قشنگم! عروس قشنگم!" که تو مخالف بودی، چرا یه کلمه حرف نمی زدی؟ چرا به پدرت نمی گفتی این جمله رو تکرار نکنه؟ من از همون زمانها عاشق تو بودم. حتی وقتی فهمیدم نامزد کردی، مطمئن بودم که باز هم منو دوست داری. و اون دختر به زور خودش رو انداخته گردن تو، همون طور که به زور هم ازت حامله شد."
    امید نگاه خشمگینی به او انداخت و با صدای بلند گفت: "خفه شو! تو حق نداری پشت سر نیاز این طوری حرف بزنی. اون دختر خوب و نجیبی یه. من خودم عاشقش شدم، دوستش داشتم هنوز هم عاشقم و دوستش دارم. اون هیچ وقت به زور خودش رو به من نچسبونده. این مزخرفات رو چه کسی توی گوش تو فرو کرده؟"
    شیرین به گریه افتاد و شروع به هق هق کرد. باورش نمی شد که امید در مقابل او این حرفها را بر زبان بیاورد. باورش نمی شد که او عاشق همسرش باشد. این غیرممکن بود. او نمی توانست بدون امید زندگی کند. نمی توانست هیچ کس دیگر را جایگزین او کند. امید عشق دیرینه و تنها پسری بود که او می توانست دوستش داشته باشد و با او ازدواج کند.
    امید درمانده و مستأصل نگاهش می کرد. دلش می خواست او را از ماشین بیرون کند و به دنبال کارهایش برود. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید و نمی دانست چه کند. می ترسید شیرین دست به کار خطرناکی بزند که جبران ناپذیر باشد.
    برخلاف او، شیرین هیچ شتابی برای رفتن و ترک اتومبیل نداشت. هر لحظه صدای گریه اش بیشتر می شد و انتظار داشت امید برای دلداری اش حرفی بزند و حتی او را نوازش کند. اما امید نه تنها کوچک تریم حرکتی نکرد، بلکه برای دلجویی از او حرفی نداشت که بر زبان آورد.
    در آن لحظه، آن قدر گیج و منگ بود که قدرت گرفتن هیچ تصمیمی را نداشت. با خودش فکر می کرد چطور تا آن زمان از این همه احساسات پر شور و جوشان او اطلاعی نداشته و آن را درک نکرده است. تا آن لحظه حتی به خود اجازه نداده بود به شیرین نگاهی خریدارانه بیندازد، چه برسد به اینکه بخواهد در مورد او فکر دیگری به سرش راه دهد. از طرفی، او عاشق نیاز بود و اگر غرورش اجازه می داد، به هر کلکی که بود از پدرش پول می گرفت و نزد او می ماند. و یا حتی اگر شرایط فعلی را دارا بود، تن به هر کاری می داد که بتواند درآمدی داشته باشد و هزینه زندگی اش را تأمین کند و تن به این جدایی ندهد.
    هرچه فکر می کرد، نمی دانست با چه زبانی به دختر عمویش تفهیم کند که در اشتباه محض بوده و او هرگز هیچ احساسی به او نداشته است. از سویی دیگر، نمی خواست حرفی بزند که برخورنده باشد و او را برنجاند. با استیصال نگاهی به او انداخت. متوجه شد که او دختر زیبایی است و ظاهراً می تواند توجه خیلی از مردان را به خود جلب کند. بیش از ده سال بود که شیرین عاشق بوده و صبر کرده است. بدون شک، سیل خواستگارانی را که ادعا می کرد او را رها نمی کنند، به خاطر امید جواب کرده و به انتظاری تلخ و بی ثمر نشسته است. انسانیت حکم می کرد هرچه زودتر او را از اشتباه بیرون آورد، حتی اگر به قیمت تحقیر و رنجش او شده باشد، باید حقیقت را به او می گفت و دختر جوان را متوجه موقعیت خود می کرد. چه اشتباه بزرگی! او همیشه به شیرین به چشم خواهر کوچکش _شیدا_ نگاه می کرد.
    اما شیرین در حال و هوای دیگری بود. حرفهای امید برای او گران تمام شده بود و به هیچ وجه نمی توانست آنها را باور کند. حتی با خودش فکر می کرد که رفتن امید نزد نیاز شاید به خاطر این باشد که بخواهد پسرش را بگیرد و به طور قانونی از او جدا شود و به ایران بیاید. تمام افکار مثبت و نوید دهنده را در ذهنش جمع کرده و با اشتیاق و امید از خانه بیرون زده بود و به انتظار معبودش ایستاده بود. غافل از اینکه امید در دنیایی کاملاً جدا از دنیای رؤیاها و خیال او سیر می کرد.
    سرانجام، صبر مرد جوان به سر آمد. رو به دختر عموی عاشق و خیالپرداز خود کرد و گفت: "ببین شیرین، بر فرض محال اگه هم من به تو ابراز علاقه ای کرده بودم که نکردم، حالا دیگه وضع من با قدیم فرق کرده. من دیگه یه مرد زن و بچه دار هستم. اصلاً به درد تو نمی خورم. تو یه دختر جوون، خوشگل و خونواده دار هستی. می تونی با بهترین پسرهای این شهر ازدواج کنی. چرا دستی دستی زندگی و آینده ی خودت رو خراب می کنی؟"
    شیرین گل از گلش شکفت. ناگهان گریه اش بند آمد و با خوشحالی پرسید: "راست می گی، امید؟ من به نظر تو خوشگلم؟ پس چرا تا به حال بهم نگفته بودی؟"
    امید با چشمهای فراخ او را نگاه کرد. احساس کرد که شیرین تعادل روانی ندارد، وگرنه در چنین موقعیتی این واکنش عجیب را از خود نشان نمی داد. دیگر حرفی نزد، ماشین را روشن کرد و بلافاصله دور زد و به سوی خانه عمویش رفت.
    شیرین با هیجان از او پرسید: "امید، کجا می ری؟ می خوای بریم یه قهوه بخوریم؟"
    امید باز هم پاسخی نداد. با سرعت می راند و از تلف شدن وقتش و مشکل تازه ای که با آن رو به رو شده بود، عصبی و ناراحت به نظر می رسید.
    بعد از دقایقی، جلوی خانه ی عمویش توقف کرد و گفت: "شیرین، لطفاً پیاده شو. من امروز کار دارم، بعداً راجع به این موضوع با هم حرف می زنیم."
    شیرین دلش نمی آمد که او را ترک کند. اما جمله ی آخر امید را به فال نیک گرفت و به آرامی و با طمأنینه از ماشین پیاده شد. وقتی که در را بست، از پنجره ماشین به امید گفت: "باشه، امید. بعداً راجع به این موضوع با همدیگه صحبت می کنیم."
    امید به محض رهایی از دست او، نفس بلندی کشیده و با سرعت به سوی محل کارش رفت. او مثل همیشه سعی کرد افکار خود را جمع و جور کند و شیرین را به دست فراموشی بسپارد. با خودش فکر کرد در این دنیا هیچ کس، حتی نیاز که همسر او بود و ادعای دوست داشتن او را داشت، درکش نمی کند و او را نمی فهمد. سری تکان داد، آه بلندی کشید و به راهش ادامه داد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    109 - 117



    فصل پنجم

    نیاز از آمدن امید خوشحال بود. پسرشان بزرگ شده و راه می رفت و کلماتی را بر زبان می آورد. زن جوان تمام همّ و غم خود را معطوف کار و درسش کرده بود. حتی بعضی از شبها از دیدن پسرش محروم می شد و باید تا صبح در بیمارستان کشیک می داد و طبابت می کرد. هر کس که او را می شناخت و از شرایط زندگی اش آگاه می شد، سعی می کرد به او کمک کند.
    نیاز غیر از ظاهر زیبا و آراسته اش، خلق و خوی نرم و مهربانی داشت و اطرافیان را به خود جلب می کرد. مردان زیادی دور و برش بودند که توجه خاصی نشان می دادند، اما نیاز به کلی از دنیای آنها دور بود. زن جوان تمام هوش و حواسش نزد پسرش بود و اینکه هر چه زودتر مدرک خود را بگیرد و نزد شوهرش برگردد. او عاشق امید بود و هرگز جز فکر او، فکر دیگری در سرش وجود نداشت.
    سوئیت کوچکی نزدیک دانشگاه اجاره کرده بود. و چون باید برای نگهداری پیروز هم هزینه ای می پرداخت، ناچار بود بسیار اقتصادی زندگی کند. هر چند کار می کرد و درآمد خوبی داشت، اما خرج دانشگاهش همه را می بلعید و چیزی برای تفریح و یا پس انداز باقی نمی گذاشت. از زمانی که امید برایش پول می فرستاد، راحت تر و بهتر زندگی می کرد و دغدغه مالی نداشت. با عشق پسرش را نگاه می کرد و از رشد و بالندگی او به خود می بالید. دائم فکر می کرد امید از دیدن پیروز به چه حالی دچار می شود و چگونه احساسات خود را نشان خواهد داد.
    در تمام مدتی که از امید دور بود، پدر و مادر او حتی یک تلفن هم به او نزده بودند. فقط امید در گفت و گو های تلفنی می گفت مامان یا بابا هم سلام می رسانند. نیاز بعد از رفتن امید هم دیگر هرگز داریوش را ندید. شنیده بود که گویا هنوز روزهای زندانی خود را می گذراند. یاد داریوش و خاطرات او آن قدر برای زن جوان ناخوشایند و دردناک بود که به محض یادآوری او و یا شنیدن نامش، به شدت سرش را تکان می داد و اخم می کرد و چشمهایش را می بست. گویی به این وسیله می خواست او را از ذهن خود پاک کرده و به دور بریزد.
    محل زندگی نیاز دارای یک اتاق، یک سرویس حمام، دستشویی و آشپزخانه کوچکی بود. فضای کوچکی که هم هال و هم پذیرایی محسوب می شد نیز وجود داشت که یک کاناپه و تلویزیون کوچک آن را پر کرده بود. یخچال کوچکی هم در گوشه ای از آن قرار داشت. این خانه با وسایل کم و کوچکش پناهگاه او و پسرش بود. گاهی که با خودش خلوت می کرد، حق را به پدر امید می داد و هیچ گونه کینه و کدورتی از او در دل احساس نمی کرد. اما از بی اعتنایی و بی توجهی آنان دلخور بود و او هم رفتاری سرد و بی مهر در مقابل آنان از خود نشان می داد.
    هرگز نامی از پروین خانم و یا خواهران امید بر زبانش جاری نمی شد. هرگز به پدر امید و بقیه ی خانواده ی او سلام نمی رساند. او عروس آنها بود و انتظار محبت و احترام بیشتری از سوی خانواده ی شوهرش داشت. دلش می خواست با دست پر به ایران برگردد و شغل و درآمد خوبی کسب کند تا جواب دندان شکنی برای آنها باشد که تا آن حد در حق او بی حرمتی و بی مهری کرده بودند.
    نیاز حتی اکثر تعطیلات آخر هفته را هم کار می کرد. در آن روزها، مجبور بود پرستار بچه اش را عوض کند. چون پرستار همیشگی او دیگر نمی توانست تعطیلات را هم در خانه ی او کار کند و احتیاج به استراحت داشت. نیاز در مورد پرستار فرزندش سختگیر بود و وسواس زیادی از خود نشان می داد. در تمام طول روز هم نگرانی مزمنی وجودش را می سوزاند و آزارش می داد. اما می دانست که چاره ای ندارد. عصرها که به خانه می رسید و کودکش را صحیح و سالم و خندان و شاد در بغل پرستار می دید، نفس راحتی می کشید و خدا را شکر می کرد.
    می دانست که امید با دیدن پسرش بیشتر پایبند می شود و دل کندن برایش مشکل خواهد بود. اما نیاز به خوبی درک کرده بود که امید دیگر نمی تواند محیط آنجا را تحمل کند. بدون شک، خاطرات گذشته آزارش می دادند. و نیمه تمام گذاشتن درسش و شکست او در تحصیل و زندگی آینده اش، دوباره او را آزار و شکنجه می دادند.
    نیاز به شدت دلش برای شوهرش تنگ شده بود. آمدن او برایش بسان جبهه هوای خنک و سالمی بود که می توانست او را از سختیها و گرفتاریهای اطرافش رهایی بخشد و قدرت تنفس و پرواز رهایی به او بدهد. هرچند می دانست که اقامت او کوتاه و موقت است، اما باز هم خوشحال و هیجان زده بود و برای دیدارش روزشماری می کرد. همیشه عکسهای امید را نشان فرزندش می داد و کلمه ی بابا را در گوشش می خواند. حالا خوشحال بود که پیروز بالاخره موفق به دیدار پدرش می شود و او را نزدیک می بیند.
    با محل کارش و استادان مربوطه تماس گرفت و توانست دو سه روز اول آمدن امید را در خانه ماندگار شود. تا هم خودش استراحتی کرده باشد، و هم رفتنها و غیبتهای مکرر او باعث دلخوری امید نشود. می دانست که امید از ماندن او دل خوشی ندارد و حتی حاضر است تمام زحمات و تلاشهای او را نادیده بگیرد و نیاز را همراه خود به ایران ببرد. بنابراین سعی کرد تا حد امکان رضایت او را جلب کند و باعث دلخوری و ناراحتی اش نشود.
    امید بعد از یک هفته اقامت در دو شهر اروپایی، روانه ی آمریکا می شد. پروازش طوری ترتیب داده شده بود که بعدازظهر در فرودگاه لس آنجلس به زمین می نشست. خدا می دانست چه تب و تابی وجود ناآرام او را دربرگرفته بود. بی اختیار به یاد ده دوازده سال پیش افتاد. زمانی که برای اولین بار به آمریکا می رفت و یکی از دوستان نزدیک پدرش به استقبالش آمده بود. جوان و بی تجربه بود، اما به قصد درس و تحصیل وارد آمریکا شده بود و هدفش گرفتن مدرک دکترا بود. خاطره ی وارد شدن به تیم بستکتبال و بعد هم آشنایی با نیاز، نسیم روح بخشی بود که بی اختیار لبخند شیرینی را بر لبان او می نشاند. مراسم نامزدی اش و روزها و شبهایی که با نیاز سپری کرده بود و ناگهان متوقف شد.
    سعی کرد دیگر فکر نکند و ذهنش بعد از آن هیچ خاطره ای را یادآور نشود. از گوشه های تلخ زندگی اش به شدت فراری بود و یادآوری آنها به سختی رنجش می داد.
    وقتی که هوایپما بر زمین نشست و مسافران آماده ی پیاده شدن بودند، دیگر حال خود را نمی فهمید. بیش از آنکه به فکر پسرش باشد، هوش و حواسش نزد همسرش بود. آن قدر دلش برای او تنگ شده بود که خدا می دانست. به هر ترتیب بود، از مراحل کنترل گذرنامه و گمرک و غیره رد شد و خود را به سالن استقبال کنندگان رساند. تمامی وجودش چشم شده بود که هر چه زودتر همسر و پسرش را ببیند.
    سرانجام، چشمش به زن جوان و زیبایی افتاد که کودکی در آغوش داشت و با لبخند برای او دست تکان می داد. امید دیگر نفهمید چگونه و چطور خودش را به آنها رسانید. کیف دستی اش را بر زمین گذاشت و هر دوی آنها را در آغوش گرفت و فشرد. پسرک از هجوم مرد غریبه ای که به شدت او و مادرش را فشار می داد، به وحشت افتاد و شروع به گریه کرد. چشمهای درشت و سیاهش را هراسان به پدرش دوخته بود و اشک می ریخت. نیاز و امید از دیدن چهره ی او خنده شان گرفته بود و هر دو سعی می کردند آرامش کنند.
    دقایقی بعد، امید با چمدانهایش همراه آنها به پارکینگ فرودگاه رفتند. پیروز آرام شده بود، اما هنوز از نگاه به پدرش اجتناب می کرد و این طور وانمود می کرد که او را نمی بیند و توجهی به او ندارد. سفت و محکم بغل مادرش چسبیده بود و او را رها نمی کرد. وقتی که نیاز او را در صندلی مخصوص خودش در صندلی عقب جای داد، پسرک متوجه شد که مرد غریبه جلو، بغل دست مادرش نشست و بلافاصله برگشت و شروع به بازی و شوخی با او کرد.
    ساعتی بعد که به خانه رسیدند، روابطشان گرم و صمیمانه شده بود. پیروز بچه ی اجتماعی و زود جوش بود و آن قدر زود با پدرش اخت و صمیمی شد که نیاز از فکر اینکه قرار است به زودی امید او را ترک کند و برود، به وحشت افتاد. شام آماده بود. همچنین آپارتمان کوچک نیاز تر و تمیز و مرتب و منتظر زوج جوان همراه با کودکشان بود.
    آن شب، یکی از قشنگ ترین شبهای خانواده ی جاوید جوان بود. پسرک در مدت کمی آن قدر شیفته و علاقه مند پدرش شده بود که حتی هنگام خواب هم دل از او بر نمی کند. نیاز از خوشحالی لبخند از روی لبهایش دور نمی شد. امید چشم از او بر نمی داشت. صورت نیاز با سادگی تمام، زیباتر و شاداب تر جلوه می کرد.
    همان شب اول، امید فهمید که همسرش با گذشته هیچ فرقی نکرده و همچنان عاشق اوست. آنها تا دمدمه های صبح با یکدیگر حرف زدند. با وجود خستگی و بی خوابی زیادی که امید در عرض چند شبانه روز گذشته تحمل کرده بود، دلش نمی آمد آن دقایق شیرین و گرم را از دست بدهد و بخوابد.
    نزدیک صبح، نیاز با شیرینی تمام لبخندی زد و گفت: "امید جان، باید بدونی که پسرمون بچه ی سحرخیزی یه و اگه باز هم بیدار بمونی، دیگه تا شب نمی تونی بخوابی."
    امید به محض اینکه چشمهایش را روی هم گذاشت، خوابش برد. نیاز در تاریک و روشن اتاق، دقایق طولانی به او خیره شد و به فکر فرو رفت. با خودش می اندیشید اگر امید از او بخواهد که به ایران برگردد، چگونه به او پاسخ دهد و چه بگوید که شوهرش را نرنجاند و مأیوس نکند. اما در طول یک ماهی که امید با همسر و پسرش سپری کرد، حتی یک بار چنین تقاضایی از نیاز نکرد. او حتی نگفت که از دوری نیاز چه رنجی می کشد و قلباً چقدر از نیامدن او دلخور و رنجیده است. او هرگز اعتراف نکرد که از دوری نیاز شب و روز ندارد و علاوه بر آن، طعنه و کنایه ی فامیل و خویشان را هم باید تحمل کند.
    ذره ذره، خودش را می خورد و حسادت تمامی وجودش را به درد می آورد، اما کوچک ترین واکنشی نشان نمی داد. هم همسرش را دوست داشت، و هم کینه ای بزرگ از او در دلش پدید آمده و روی هم تلنبار شده بود. نیاز جوان و بی تجربه بود و هنوز شناخت کاملی از شوهرش نداشت. همان قدر که او را مهربان و عاشق پیشه و گرم و صمیمی می دید، فکر می کرد هیچ کدورتی بینشان نیست و امید همان است که نشان می دهد.
    در ساعتهای غیبت نیاز، پدر و پسر روزهای قشنگی را با یکدیگر سپری می کردند. پرستار پیروز گوشه ای می نشست و آن دو را نگاه می کرد. او هم در آن روزها می توانست بیشتر استراحت کند و جز در مواقع ضروری، پیروز دیگر کاری به او نداشت.
    یکی از مواردی که نیاز از آن بسیار خوشحال و خرسند بود این بودکه امید دیگر سیگار نمی کشید. قبل از آمدن او، زن جوان با خودش فکر می کرد که حتماً باید به شوهرش گوشزد کند که در فضای تنگ و تاریک آپارتمانشان نمی تواند سیگار بکشد. و چون در بدو ورود، امید به او مژده داد که سیگارش را ترک کرده، نیاز از یک دغدغه ی خاطر و مشکل بزرگ رهایی پیدا کرد و نفس بلند و راحتی کشید.
    بعد از آن، زن جوان بارها و بارها این اقدام شوهرش را ستود و او را مردی با اراده و مصمم خواند. اما نه تنها آن زمان، بلکه هر زمان دیگری که از اتفاق شوم و عجیبی که برای شوهرش رُخ داده بود یاد می کرد، از ته دل افسوس می خورد که چرا امید نتوانست درسش را تمام کند و مدرکش را بگیرد. آن قدر منصف بود که نمی توانست صد در صد او را محکوم به بی ارادگی و تنبلی کند. امید او قبل از اینکه دچار اعتیاد شود، مردی قوی و کارآمد بود و نیاز به خود حق نمی داد او را سرزنش و متهم به بی ارادگی و سهل انگاری کند.
    زن و شوهر جوان هر دو هرگز یادی و سخنی از داریوش به میان نمی آوردند. اما سایه ی شوم او و پیامد گناه بزرگش، در زندگی آنها به خوبی مشهود و آشکار بود.
    یک ماه بسان برق گذشت. روز وداع فرا رسید. تمام غمهای دنیا را در سینه ی نیاز و امید تلنبار کرده بودند. پیروز هنوز نمی دانست چه در شرف وقوع است. بدون شک، اگر مطلع بود، او هم حال بهتری از پدر و مادرش نداشت.
    صبح زود از خواب بلند شدند. نیاز بلافاصله شروع به درست کردن صبحانه کرد. از روز قبل چمدانها را بسته بودند. پرستار بچه زودتر آمده بود چون می دانست آقا و خانم جاوید باید به فرودگاه بروند. امید بغض کرده بود. راه گلویش بسته بود و نمی توانست چیزی قورت بدهد. نیاز هم مربت به او اصرار می کرد تا چیزی بخورد.
    امید مردد بود که برای خداحافظی پسرش را برای آخرین بار ببوسد یا نه. می ترسید او را از خواب بیدار کند. از تصمیم خود منصرف شد. حتی توان دیدن او را نداشت. می ترسید پاهایش سست شود و از رفتن بازماند. دلش می خواست به گوشه ای پناه ببرد و بگیرد، اما از نیاز و زن غریبه ای که این خوشبختی نصیبش شده بود که هر روز با پیروز همدم و هم صحبت باشد، خجالت می کشید، شرمش می آمد گریه کند، اما کاش می توانست به طریقی خود را خالی کند و این بار اندوه و غم را از وجودش بزداید.
    هنگام رفتن فرا رسید. بدون آنکه بار دیگر پسرش را ببیند، از خان خارج شد. چمدانهایش را در صندوق عقب ماشین جا داد و به نیاز گفت: "کاش تو هم این همه راه نمی اومدی! من با تاکسی می رفتم فرودگاه."
    نیاز اخم کرد و گفت: "دیگه چی؟ این حرفها چیه می زنی! حرفهات بوی بیگانگی می ده خجالت بکش!"
    امید حرفی نزد. کنار دست همسرش نشست و به راه افتادند.
    در طول راه، هیچ کدام نمی توانستند حرفی بزنند. در تمام مدت، امید مرتب دست همسرش را می گرفت و بر آن بوسه می زد. با وجودی که این کارش در رانندگی نیاز اختلال به وجود می آورد، ولی باز هم ادامه می داد و دست بردار نبود.
    بالاخره رسیدند. گویی امید را به قتلگاه می بردند. چشمهای غمگین و رنجیده اش با آن نگاه اندوه زده، خون به دل نیاز می کرد. چیزی نمانده بود زن جوان فریاد بکشد و بگوید: "امید، دیگه تحمل ندارم. همین فردا به دنبالت راه می افتم و می آم. دیگه طاقت دوری تو رو ندارم، امید!" اما زبان به دندان گرفت و حرفی نزد. تمام بدنش از شدت بغض و گریه می لرزید.
    تا آخرین لحظه، بعد از تحویل چمدانها و گرفتن کارت پرواز، در آغوش هم اشک می ریختند. امید دیگر ابایی از گریه کردن نداشت. اگر گریه نمی کرد، منفجر می شد، روحش تکه تکه می شکست و قلبش از حرکت می ایستاد.
    امید رفت و نیاز تهی و خالی، اما سنگین از بار غم، راه دانشکده را پیش گرفت. گیج و منگ بود. شب قبل نخوابیده بود و تا صبح از این پهلو به آن پهلو غلت زده بود. آه، خدا می دانست چقدر غمیگن بود.
    امید دو چمدان پر از سوغات با خود برده بود که همه را با سلیقه نیاز خریداری کرده بود. خودش به هیچ وجه حال و حوصله سوغاتی خریدن و انتخاب نداشت. حتی ترجیح می داد با پیروز در خانه بماند و همسرش را به تنهایی برای خرید هدایا به مراکز خرید بفرستد.
    تا چند روز بعد از رفتن امید، چهره نیاز ماتم زده و پریده رنگ بود. چیزی که بیش از همه او را داشت آزار می داد، بی قراری پیروز برای دیدار پدرش بود. پسرک به شنیدن هر صدای پایی و یا زنگ دری، بلافاصله کلمه ی بابا را بر زبان می آورد و چشمهایش پر از اشک می شد. شبها که نیاز خسته و کوفته به خانه می آمد، پرستار پیروز گله مند بود که او بسیار ناآرامی کرده و مرتب اطراف خانه را به دنبال پدرش می گردد و گریه می کند.
    اما آن هم بیش از ده روز ادامه نیافت و پسرک از یافتن پدرش ناامید شد و لب فروبست. تسلیم در برابر جبری که بر او تحمیل شده بود، وجود نیاز را به آتش می کشید و دوباره یاد و خاطره ی تلخ داریوش را در ذهن او بیدار می کرد. آرزو داشت حتی یک روز قبل از مرگش هم که شده انتقام سختی از او بگیرد و آتش کینه و انتقام را در دلش خاموش کند. اسم داریوش غیر از نفرت و انزجار، برای نیاز چندش آور و مشمئز کننده بود. در دنیا کسی را سراغ نداشت که به اندازه ی داریوش از او متنفر و بیزار باشد.
    روزهای بعد از رفتن امید که از دوری او غمگین و افسرده بود، این نفرت و بیزاری شدت می گرفت و وجودش را می آزرد. غیر از دوری امید، نیاز بیش از یک سال بود که مادر و پدرش را هم ندیده بود. اگر وجود پیروز نبود، بدون شک شاید زن جوان نمی توانست آن همه فشار زندگی و تنهایی را تاب بیاورد. با وجود خستگی و برنامه ی سنگینی که داشت، به خانه که می رسید تا هنگام خواب پسرش، با او بازی می کرد و سر به سرش می گذاشت. تمام نیرو و توان خود را به کار گرفته بود تا در عرض یکی دو سال آینده بتواند به ایران برگردد.
    همیشه از کودکی از عنوان خانم دکتر لذت می برد. اکنون به آن رسیده بود، اما نمی دانست چرا با وجود آن همه تلاش برای ادامه ی تحصیل، وقتی که مدرک دکترای خود را گرفت، چندان راضی و خوشحال نبود. هر چه می گذشت، خودش را بهتر از قبل می شناخت. فهمیده بود که هرگز نمی تواند به طور صد در صد راضی و خرسند باشد. هیچ چیز او را ارضاء نمی کرد و خواسته های بی پایانش را تمامی نبود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 118 تا 127


    به هر چه دست می یافت گویی آن را داشته و برایش تازگی و هیجانی در بر نداشت. اگر هوش سرشارش نبود، شاید به سختی می توانست دوره های مشکل پزشکی و تخصص پزشکی را پشت سر بگذارد. دقایقی طولانی در رویا فرو می رفت و به دور دست ها پرواز می کرد. اگر رویاهایش نبود زندگی برایش سخت تر و غیر قابل تحمل تر می شد.
    هنوز دو هفته ای از رفتن امید نگذشته بود که یکی از رزیدنتهای بیمارستان که سال آخر تخصص خود را می گذراند در برخورد کوتاهی که با او داشت گفت: « سلام، نیاز! چند روزه که می بینم حالت خوب نیست. اتفاقی افتاده؟»
    نیاز سری تکان داد و گفت: « نه. چطور مگه؟»
    دکتر اسمیت، که ماه ها بود در بیمارستان با نیاز آشنا شده بود و تحت تاثیر چهره معصوم و زیبای او همراه با رفتار و شخصیتش قرار گرفته بود، گفت: « دوست دارم بدونی هر کمکی از من بخوای دریغ ندارم و حاضرم هی چی بخوای اگه در توانم باشه برات انجام بدم.»
    نیاز از لحن صمیمی و مهربان او خوشش آمد. نگاهی به صورت پر محبتش انداخت و گفت: « خیلی ممنونم، دکتر اسمیت! شما خیلی مهربون هستین.»
    دکتر بلافاصله گفت: « بهتره منو فیلیپ صدا کنی. اسم کوچیکه من فیلیپه.»
    نیاز لبخند قشنگی زد و گفت: « باشه فیلیپ»
    نیاز برایش عجیب بود. زیرا تا آن روز رفتاری آنطور با محبت از کسی ندیده بود. با قدرشناسی نگاهی به فیلیپ کرد و گفت: « اگه بتونی درسها رو به جای من بخونی و امتحان بدی و شبها تو بیمارستان به جای من کشیک بدی، کمک بزرگی در حقم کردی» و بعد با سادگی خندید.
    فیلیپ که محو سادگی و کلام او شده بود، گفت: « راستش، اگه شبهای کشیک تو من توی بیمارستان کار دیگه ای نمی کردم با کمال میل قبول می کردم.»
    نیاز با کنجکاوی پرسید:« مگه شما غیر از اینجا جای دیگه ای هم کار می کنین؟»
    فیلیپ گفت: « بله، مجبورم برای تامین هزینه تحصیلم باید چند جا کار کنم. بقیه اوقاتم هم باید توی کتابخونه روی تزم کار کنم آخه امسال دفاع می کنم و مدرکمو می گیرم.»
    نیاز از اعتماد و اطمینانی که در سخنان او بود تعجب کرد و در دل آن را ستود اما چیزی به روی خودش نیاورد و گفت :« شما پزشکی عمومی تون رو کجا خوندین؟ من شما رو توی دانشگاه خودمون ندیدم.»
    فیلیپ سری تکان داد و گفت: « حق با شماست! من توی بوستون بودم. برای تخصص اینجا اومدم. چون برای من کاری اینجا پیدا شده که حقوق خوبی داره.»
    بعد در حالی که لبخندی بر لب داشت، پرسید:« نیاز ، شما ایرانی هستین؟»
    زن جوان با لبخند پاسخ داد: « بله، چطور مگه؟»
    فیلیپ گفت:« لهجه خیلی شیرینی دارین. آدم خوشش می آد. بیشتر خارجیهایی که اینجا می یان لهجه های وحشتناکی دارن.» در این هنگام صدایش را پایین آورد و با شیطنت گفت:« مثلا ژاپنیها و دیگر نژادهای زرد! آدم اصلا نمی فهمه اونها چی می گن.»
    نیاز خندید و حرفی نزد. کار داشت و باید زودتر سر کارش حاضر میشد.
    همگام خداحافظی فیلیپ به او گفت: « می تونم شما رو گاهی ببینم؟ میشه یه روز با همدیگه یه قهوه بخوریم؟»
    نیاز تشکر کرد و گفت:« راستش ، من وقت قهوه خوردن ندارم. اگه وقتی برام باقی بمونه باید به پسرم برسم. اون به اندازه کافی از من دور هست و خیلی کم منو می بینه. دیگه نمی تونم از همون فرصت کمی که با هم هستیم بدزدم و بیرون از خونه قهوه بخورم.»
    چشمهای فیلیپ گرد شد و با حیرت پرسید: « پسرت؟ مگه تو بچه داری؟»
    نیاز در حالی که از او دور می شد خندید و گفت: « بله که دارم. خیلی شیطون و زیباست.»
    فیلیپ با صدای بلند پرسید: « یعنی پس تو ازدواج کردی یا نه؟»
    حرفش به مذاق نیاز خوش نیامد. هر چند می دانست که او هیچ منظور بدی ندارد اما چون از او دور شده بود ترجیح داد پاسخش را ندهد، دستی تکان داد و او را ترک کرد.
    دکتر فیلیپ اسمیت باورش نمی شد نیاز شوهر و یا بچه دارد. فکر می کرد که او مجرد و تنهاست. مدتها بود که دورادور او را می دید و با تحسین نگاهش می کرد اما به خوبی متوجه شده بود که او سرش به کار خودش گرم است و نه تنها به او بلکه به هیچ کس توجه ندارد.
    آن روز، از رفتار نیاز این طور استنباط کرد که شوهر ندارد و جدا شده است. زیرا همیشه او را تنها دیده بود. حتی یک روز در یکی از فرشگاه های نزدیک دانشگاه او را تنها مشاهده کرده بود که مشغول خرید بود. بعد از آن چند بار دیگر نیاز را دید اما موفق نشد که بیشتر با او صحبت کند.
    تا اینکه یک روز تعطیلی بر حسب تصادف او را همراه پسرش در یک زمین بازی مخصوص بچه ها مشاهده کرد. او به هیچ وجه قصد پیاده روی و یا تفریح نداشت چون از صبح کار کرده بود و می خواست به خانه برود و استراحت کند. آ« روز، ماشین نبرده بود و مسافت بیمارستان را به فال نیک گرفت. خستگی اش را فراموش کرد و به جای اینکه به راهش ادامه بدهد وارد پارک شد و به سوی محل بازی بچه ها رفت.
    نیاز پیروز را روی تاب نشانده بود و او را تکان می داد. پسرک پاهایش را به هم می کوفت و از مادرش می خواست که او را محکم تر تکان دهد. پاییز بود. بیش از سه ماه از رفتن امید می گذشت. تمام فضای پارک را برگهای زرد و قرمز درختان مفروش کرده بود. هوا سرد نبود اما نسیم خنکی می وزید که بوی پاییز می داد.
    نیاز همانطور که پسرش را تاب می داد سخت در فکر فرو رفته بود. با وجودی که امید هفته ای چند بار با او صحبت می کرد و کماکان نامه های بلند بالا با یکدیگر رد و بدل می کردند همچنان دلش برای او تنگ شده بود و از تنهایی اش دچار رنج و عذاب بود. امید به او گفته بود که بعد از این به طور مرتب برایش پول می فرستد و بهتر است که او از ساعات کارش در بیمارستان بکاهد و بیشتر نزد پسرشان باشد و یا به دروس خود برسد. بیش از یک سال و نیم به دفاع او مانده بود و نیاز در صورت موفقیت در طول این مدت نه تنها از نظر خودش بلکه از دید همگان شاهکار کرده بود.
    همچنان د فکر بود که ناگهان صدایی رشته افکارش را گسیخت. برگشت و قیافه خندان فیلیپ در حالی که تعدادی کتاب و یک روپوش سفید زیر بغل گرفته بود توجهش را جلب کرد. از دیدن او بی اختیار خوشحال شد و خندید. جواب سلام او را داد و گفت: « دیشب کشیک بودین؟»
    فیلیپ سری از روی خستگی تکان داد و گفت : « دیشب و امروز تا حالا! دیگه داشتم دیوونه می شدم.» بعد در حالی که خم می شد و به پیروز نگاه می کرد. گفت:« ببینم، می تونم با پسرت آشنا بشم؟»
    نیاز خندید و گفت: « آره، اسمش پیروزه»
    تاب را نگه داشت و رو به پسرک گفت : « پیروز جان، سلام کن! این آقا اسمش فیلیپه. دوست داره باهاش آشنا بشی؟»
    فیلیپ کتابها رار وی زمین گذاشت و او را بغل کرد و پرسی : « چطوری؟ خوبی پیروز؟ چند سالته؟»
    پسرک با بهت نگاهش کرد و پاسخی نمی داد. نیاز گفت: « سه چها ماه دیگه دو سالش تموم میشه.»
    فیلیپ پرسید: « انگلیسی بلده؟»
    نیاز خندید و گفت: « آره، چون پرستارش امریکاییه. البته من باهاش فارسی حرف می زنم اما چون بیشتر اوقاتش رو با مربی می گذرونه حرفهای اونو بهتر می فهمه.»
    فیلیپ با خوشحال گفت: « پس منو بهتر از تو می فهمه.» و بعد خنده بلندی سر داد.
    نیاز با اطمینان سری تکان داد و گفت:« نه به هیچ وجه. اون منو بهتر از همه می فهمه. آخه من مادرشم.»
    فیلیپ قیافه جدی به خود گرفت و گفت:« حتما همینطوره. من شوخی کردم.»
    پیروز همچنان باب یگانگی نگاهش می کرد. نیاز معذب بود. دوست داشت هر چه زودتر از دست فیلیپ راحت شود. زیرا از طرز برخورد و نگاههایش فهمیده بود که بسیار مورد توجه او قرار گرفته است.
    در صدد بود به هر تریتیب شده به او بفهماند که شوهر دارد و شوهرش را دوست دارد و گرچه از او دور است اما به طور مرتب همدیگر را می بینند. اما این فرصت به دست نمی آ»د. و از سوی دیگر فیلیپ تا آن زمان حرفی که دال بر علاقه او به نیاز باشد به طور مستقیم بر زبان نیاورده بود. از این جهت صحیح نبود که نیاز پیشداوری کند و واکنشی نشان دهد. چه بسا که دکتر اسمیت هرگز در این فکر و خیالها نبوده و فقط ظاهرش این گونه نیاز را به اشتباه انداخته است.
    در هر حال نیاز خود را آماده کرده بود که به محض مشاهده کوچکترین ابراز علاقه از سوی فیلیپ خیلی محترمانه همه چیز را به او تفهیم کند. این فرصت خیلی زود پیش آمد. زیرا فیلیپ رو به پیروز کرد و با لحن مهرآمیزی گفت: « پیروز، دوست داری همراه مامان یه قهوه بخوریم؟ برای تو هم یه بستنی خوشمزه بگیرم؟»
    پسرک پاسخی نداد اما نیاز بلافاصله گفت: اوه ، نه خیلی ممنون. راستش امشب شوهرم از ایران تلفن می کنه و می خواد با من و پسرش صحبت کنه. چند ماه پیش به آمریکا اومده وبد و از وقتی رفته پیروز خیلی برای اون دلتنگی می کنه.»
    فیلیپ سکوت کرد. سعی می کرد حالت ناباوری و وارفتگی اش را پنهان کند. اما نمی توانست. ناگهان تمام ذوقی را که در وجودش بود از دست داد و خستگی جایگزین آن شد. احساس کرد خسته است خیلی خسته. به آرامی پرسید: « من فکر می کردم تو تنها زندگی می کنی. یعنی ... اصلا شوهر نداری.»
    نیاز لبخند پرمحبتی نثارش کرد و گفت:« آره، فعلا تنها زندگی می کنم. چون شوهرم تازه از امریکا رفته و سالی دو سه بار سر میزنه. اون منتظره من هر چی زودتر درسم تموم بشه و به ایران برگردم.»
    فیلیپ به آرامی پیروز را بر زمین گذاشت و گفت: « من خیلی خسته ام. باید زودتر برم خونه استراحت کنم. خب، خوشحال شدم دیدمت. خداحافظ.»
    نیاز با خوشرویی گفت: « خداحافظ! خداحافظ فیلیپ.»
    بعد از رفتن دکتر اسمیت نیاز نفس راحتی کشید و دست پیروز را گرفت و شروع به قدم زدن کرد. خوشحال بود که از دست فیلیپ خلاص شده است. بعد از این، با خیال راحت تری با او سلام و علیک می کرد. فکر می کرد که اگر امید می توانست درسش را ادامه بدهد تا به حال مدرک تخصصی خود را هم گرفته وبد و مشغول کار می شد. احتیاجی هم نبود به ایران برگدد.»
    هر چند هر دو تصمیم داشتند که بعد از پایان درس نیاز به ایران بروند و در یک محل کار کنند، اما اجباری در این کار نبود و این خواست قلبی آنها بود اما در شرایط فعلی نیاز مجبور بود به محض اتمام دانشگاه نزد امید برگردد و با او زندگی کند. در دل خدا را شکر می کرد که امید مرد خوب و با محبتی است و خانواده خود را دوست دارد. سعی کرد افکار ناامید کننده را از ذهنش بیرون کند و با دید مثبت تری به آینده اش نگاه کند.
    وقتی به خانه رسید. بعد از دقایقی تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت و صدای امید را شنید که می گفت:« سلام نیاز خانوم. کجایی هر چی زنگ می زنم گوشی رو برنمیداری؟»
    لحنش با محبت و شوخ بود. نیاز از شنیدن صدای او خوشحال شد و گفت: « ببینم از کی تا حالا اینقدر سحر خیز شد؟ الان باید اونجا ساعت حدود هشت صبح باشه.»
    امید بادی به غبغب انداخت و گفت:« کجاش رو دیدی؟ تازه یه ساعت هم پیاده روی کردم و صبحانه خودرم.»
    نیاز از ته دل خندید و گفت:« می خوای با پیروز حرف بزنی؟»
    سکوت چند ثانیه ای بر قرار شد و بالاخره امید گفت:« نه نیاز ! نمی تونم باهاش حرف بزنم. دلم می گیره و تمام روزم خراب میشه.»
    نیاز با کمی تعجب گفت:« آخه این چه دوست داشتنی یه نمی خوای با پسرت حرف بزنی؟»
    امید با بی حوصلگی گفت:« چی کار کنم. دست خودم نیست. حالا بگو ببینم حالش چطوره؟»
    نیاز خندید و او را مطمئن ساخت که حال پسرشان خوب است و کلی هم راجع به شیرین کاریها و شیرین زبانیهای او داد سخن داد.
    وقتی که با شوهرش خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت حال بهتری داشت.
    از اینکه امید صبح زود بیدار شده و ورزش کرده بود احساس خوشحالی می کرد. شام مختصری تهیه دیده بود. آن را با اشتهای تمام با پسرش خورد و زودتر از معمول به رختخواب رفت. فردا باید صبح زود در بیمارستان حاضر می شد.
    او از موضوع شیرین و عشق و علاقه شدید او به شوهرش هیچ اطلاعی نداشت. اما از وجود او مطلع بود و می دانست که امید دختر عمویی دارد که چند سالی از او کوچکتر است و هنوز ازدواج نکرده است. حتی امید از همسرش خواسته وبد که هدیه ای هم به سلیقه خودش برای او، عمو و زن عمویش بگیرد. اما وقتی که مشخصات او را از امید پرسید تا هدیه ای که می خرد به سایز و اندازه اش باشد، دچار حسادت شد. چون امید به او گفت:« راستش، دختر خوشگلیه! خوش هیکل هم هست! تقریبا سایز توئه، شاید یه کم لاغرتر.»
    نیاز به او اعتراض کرد:« حالا مگه ازت پرسیدم چه شکلیه که می گی خوشگله؟ من فقط سایزش رو پرسیدم.»
    امید با حیرت نگاهی به او کرد و حرفی نزد. احساس کرد زیاده روی کرده و نباید بی جهت از زیبایی دختر عمویش داد سخن می داده است.
    در همان هنگام ناگهان به یاد دردسر بزرگی که در تهران انتظار او را می کشید افتاد. لب گزید و حرفی نزد. می دانست که شیرین بی تابانه منتظر اوست و می خواهد دوباره راجع به عشق عمیقی که نسبت به او دارد حرف بزند و نتیجه گیری کند. نتیجه گیریهای مسخره ای که زائیده ذهن کودکانه و عاشقش بود. و هر چه امید سعی می کرد متقاعدش کند، به خرجش نمی رفت که نمی رفت.
    نیاز بی خبر از تمام درگیریها و موضوعهای فامیل شوهرش، سرش را گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت. شبها پیروز را نزد خودش می خواباند. هر چه دکتر اطفال و پرستار کودکش می گفت که بهتر است کودک در تخت خودش بخوابد و جدا از مادرش باشد نیاز گوش نمی کرد. او زن تنهایی بود و بیش از آنچه فرزندش به وجود او احتیاج داشته باشد او به صدای نفس و گرمای این کودکش نیازمند بود و در کنار او به خوابی شیرین و ژرف فرو می رفت.
    آ« شب هم در آغوش پسر کوچکش در آرامش تمام خوابیده بود که با صدای نفسهای تند و شتاب زده او ناگهان از خواب پرید. بی اختیار دست بر پیشانی و صورت او کشید که کاملا داغ و تب آلود است. مثل برق از جا جهید. پیروز به ندرت بیمار می شد و در طول عمر کوتاهش برخلاف بچه ها دیگر خیلی کم تب می کرد و سرما می خورد. اما آن شب آن قدر بدن بچه داغ بود که نیاز به وحشت افتاده بود. برق را روشن کرد و از دیدن چهره سرخ و ملتهب کودکش به خود لرزید.
    با وجود اینکه سر و کارش با بیماران بود بیماری فرزندش را تاب نمی آورد. نبض او را در دست گرفت و بدون اینکه درجه بگذارد و تب او را اندازه گیری کند شربت تب بر را در دهانش ریخت و پاشویه اش کرد. پسرک با وجودی که تب داشت و مادرش را از خواب پرانده بود کوچکترین گله ای نمی کرد و با چشمان سیاهش صورت نیاز را نگاه می کرد و لبخند بی رمقی بر لب داشت.معصومیت و مظلومیت او دل نیاز را بیشتر به درد می آورد تا بیماری اش.
    آن شب دیگر تا صبح نتوانست بخوابد. کودک بی تابی می کرد و در خواب فریاد می زد. دمدمه های صبح تبش پایین آمد و خوابید. اما نیاز می دانست که فردا صبح هم نمی تواند او را تنها به امید پرستارش رها کند و برود.
    صبح سر ساعت همیشگی اش لباس پوشید و حاضر شد. و وقتی که مری _ پرستار پیروز_ رسید، به او گفت که بهتر است همراه او باشد تا پیروز را به بیمارستان ببرند. ناگهان نیاز متوجه شد که او لباس مشکی پوشیده و توری سیاه بر سر دارد. با تعجب پرسید: « ببینم. چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
    مری اشک در چشمهایش حلقه زد و گفت:« امروز نمی تونم بچه رو نگه دارم چون دوست صمیمی م تصادف کرده و مرده. امروز مراسم تدفین اونه.»
    نیاز با تاسف گفت:« اه چه بد! بهت تسلیت می گم. خب می تونستی تلفن کنی؟ چرا زودتر بهم خبر ندادی؟»
    مری سری تکان داد و گفت:« راستش کلیسا نزدیک خونه بود. دیدم بهتره بیام خودم بگم تا شما رو هم ببینم و ...»
    نیاز بلافاصله گفت:« باشه، باشه. برو! من خودم بچه رو می برم بیمارستان.»
    بدون کوچکترین درنگی، وسایل فرزندش را جمع آوری کرد و کودک را که هنوز در خواب بود بغل کرد و به درون اتومبیل رفت. او رار وی صندلی خودش گذاشت و با عجله به سوی محل کارش رفت.
    هر چند تا آن روز در مورد نگهداری و مسئولیت پسرش تنها بود و به تنهایی تصمیم می گرفت اما نمی دانست چرا دستپاه شده بود و از نگرانی دهانش خشک شده و راه گلویش بسته شده بود. میزان تب بچه بالا بود و با وجود داروی ضد تب و پاشویه های متعدد مجددا تبش بالا رفته بود.
    در بین راه نیاز به گریه افتاد. هر لحظه به عقب بر می گشت و کودکش را که روی صندلی خودش سرخ و ملتهب به خواب رفته بود را نگاه می کرد. وقتی که جلوی بیمارستان پارک رکد با عجله پیروز را بغل کرد و به درون رفت. چند نفر به کمکش شتافتند و پسرک را به بخش کودکان منتقل کردند.
    هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که سر و کله فیلیپ پیدا شد. از دیدن نیاز با آن حال زار تعجب کرد و گفت:« عجیبه. دیروز عصر حال پسرت خوب بود و هیچ علایم بیماری نشون نمی داد.»
    نیاز با بغض سری تکان داد و حرفی نزد. فیلیپ گفت:« نگران نباش، فکرش رو نکن. تو برو سر پستت من پیش اون می مونم. چه خوب شد من عینکمو جا گذاشتم وگرنه اینجا نمی یومدم و از مریضی بچه تو خبر دار نمی شدم.»
    نیاز با ناراحتی گفت: « ولی فیلیپ، امروز روز استراحت توئه. من به خودم اجازه نمی دم که ...»
    فیلیپ میان حرف او دوید و گفت: « نه نه، اصلا ناراحت نباش. مگه نمی دونی من عاشق بچه ها هستم. چند ساعتی می مونم بعد میرم. در ضمن در بخش اطفال حسابی به بچه ها رسیدگی می کنن و لازم نیست نگران باشی.»
    نیاز آ[رین دیدار را از پسرش کرد و به بخش خود رفت. آن روز، اتفاقا بیمارستان هم شلوغ بود و تعداد زیادی بیماران بخش عفونتهای داخلی وقت گرفته و نشسته بودند. اما نیاز در دل خوشحال بود که فیلیپ مراقب پسرش است و چون دکتر بیمارستان است اشکالی ندارد که به اتاق پیروز رفت و آمد کند و یا نزدش بماند.
    بعد از ساعتی نیاز فهمید پسرش سینه پهلو کرده و باید چند روزی تحت نظر باشد. غم دنیا در دل نیاز تلنبار شده بود. آن شب را باید در بیماستان نزد پسرش می ماند. بر حسب تصادف آم روز از روزهای پرکارش بود. بعد از بیمارستان باید به دانشگاه می رفت و سر کلاس حاضر می شد و عصر هنگام خسته و کوفته نزد پسرش می رفت.
    سر شب که با عجله خود را به اتاق پیروز رساند در کمال تعجب فیلیپ را دید که انتظار او را می کشد. باورش نمی شد که او تا این حد به او لطف داشته باشد. بی اختیار چشمانش پر از اشک شد: « آه، دکتر اسمیت. من فکر می کردم شما امروز ظهر رفتین خونه. من واقعا نمی دونم چی بگم و چطوری تشکر کنم.»
    فیلیپ خنده شیرینی کرد و گفت: « البته وجود من چندان ضروری نبود، به جز اینکه در مواقعی که پسر کوچولوی تو بیدار می شد و بهانه می گرفت باهاش حرف می زدم و سرگرمش می کردم. ببین بیشتر بچه های اینجا تنها هستن و کسی به طور مرتب پیش اونها نیست. البته پدر مادر و یا هر کسی از خانواده بیمار می تونه اینجا پیش مریضش باشه اما خب اکثرا همه کار دارن و فقط در ساعتهای فراغتشون می تونن پیش بچه ها شون باشن.»
    نیاز همیشه از توضیحات اضافی و پرحرفیهای فیلیپ فرار می کرد اما آن شب با صبر و تامل بسیار به حرفهایش گوش می داد و در برابر زحمتی که فیلیپ برایش کشیده بود شرمنده شده بود.
    تب پیروز پایین آمده بود و حالش بهتر بود. اما سرفه های شدید و پی در پی امانش را بریده بودند. از طرفی از سرمی که به پایش وصل کرده بودند معذب بود و دائم غر می زد. نیاز متوجه زخم های و سوراخهای روی دست پسرش شد و لبهایش را از شدت تاثر روی هم فشار داد. فهمید که قبلا سرم به دستش وصل بوده و بر اثر حرکت و ناآرامی هایش مجبور شده بودند به پایش وصل کنند. پایش را هم در کمال بی رحمی به میله تخت بسته بودند تا مانع حرکت و بیرون آمدن سوزن شوند.
    پیروز محض دیدن مادرش چشمهایش از شادی برق زد. دستهایش را گشود و می خواست که نیاز را در آغوش بگیرد اما این کار امکان نداشت. به ناچار نیاز کنار تختش نشست و دستهای کوچک او را گرفت و بوسید و سرش را نوازش داد. پسرک کمی آرام گرفت ولی همچنان سعی داشت از تخت بیرون بیاید و در آغوش مادرش جای گیرد.
    زمانی که نیاز با فرزندش کلنجار می رفت و سعی می کرد آرامش کند زیر چشمی مراقب فیلیپ بود. زن جوان هر آن انتظار داشت که او بلند شود و برود اما گویی او قصد رفتن نداشت. برای نیاز حیرت آور بود که او صبح زود تا آن موقع شب در اتاق بیمارستان که دو سه کودک بیمار دیگر هم در آن حضور داشته و مملو از صدای حرف و ناله و فریاد بود سر کرده باشد . برای چه؟ به خاطر چه کسی؟
    سنگینی نگاه دکتر اسمیت را به خوبی حس می کرد. سعی داشت خود را بی توجه به او نشان بدهد و اینطور وانمود کند که تمام هوش و حواسش نزد پسرش است. سعی داشت رو در رو نگاهش با او تلاقی نکند. چون می دانست با دیدگانی لبریز از محبت و لبخندی سرشار از مهر رو به رو خواهد شد.
    سر انجام صبرش تمام شد و گفت: « دکتر، نمی خواین برین خونه استراحت کنین؟ باور کنین من احساس ناراحتی وجدان می کنم اگه بیشتر از این وقت خودتون رو اینجا بگذرونین.»
    فیلیپ که منتظر بود مخاطب قرار گیرد با خوشحالی گفت:« به هیچ وجه لازم نیست برای من ناراحت باشین. ما امریکاییها آدمهای راحتی هستیم و اگه احساس کنم جایی و یا کسی ناراحتمون می کونه حتی یه دقیقه قدرت تحملش رو نداریم. نیاز! شاید باور نکنی الان قشنگترین دقایق زندگی مو می گذرونم. از دیدن تو با پسر کوچولوت لذت می برم.»
    نیاز سرخ شد و حرفی نزد. و فیلیپ بدون توجه به حال او ادامه داد: « راستی می دونی شما دو تا خیلی شبیه به هم هستین. متاسفانه من شوهرتو رو ندیدم اما فکر می کنم پسرتون بیشتر شبیه تو باشه تا پدرش. این طور نیست؟»
    نیاز به اجبار لبخندی زد و گفت:« آره. یعنی فکر کنم این طوریه. یه چند ماه پیش که امید برای دیدن ما اومده بود اون هم همین عقیده رو داشت.»
    فیلیپ با تردید و دو دلی پرسید:« نیاز می تونم سوال کنم چرا شوهرت از تو دوره؟»
    نیاز نگاه درمانده ای به اوانداخت و به فکر فرو رفت. هنوز شعله هایی از امید و آرزو در چشمهای فیلیپ دیده می شد. هنوز دست بردار نبود و به هر قیمتی که بود می خواست از چند و چون زندگی نیاز مطمئن شود و از هر روزنه کوچکی هم که وجود دارد خود را داخل زندکی او و پسرش کند.
    نیاز صلاح دید که برای همیشه آب پاکی را روی دستهای او بریزد و شعله های باقی مانده امید و خواسته هایش را خاموش کند. هر چند که او را مرد جذاب و مودبی می دید و از طرز رفتار و حرف زدنش لذت می برد اما اگر حتی شوهرش را دوست نداشت در آن شرایط نمی توانست دست دوستی به سویش دراز کند. چه برسد به اینکه هم عاشق شوهرش بود و هم آن طرف آبها شوهری عاشق و حسود انتظارش را می کشید.
    بنابراین بعد از ساعتی که پیروز داروهایش را خورد و به خواب رفت نیاز علی رغم خواسته قلبی اش تمام ماجرای زندگی اش را با امید برای فیلیپ تعریف کرد و در انتها خاطر نشان ساخت که هنوز همدیگر را دوست دارند و هر دو برای پایان یافتن این دوره جدایی روزشماری می کنند.
    آخر شب دکتر اسمیت با چهره ای دژم و شکست خورده اما مثل همیشه مهربان و مودب بلند شد. خداحافظی کرد و رفت. هنگام رفتن که با نیاز دست می داد به او گفت: نیاز، هر موقع در هر شرایطی که احتیاج به کمک داشتی به من خبر بده. بعد از این به عنوان یه دوست خوب و صمیمی می تونی روی منحساب کنی.
    فیلیپ رفت و نیاز را با دنیایی از نگرانیها و دلواپسیها تنها گذاشت.
    بعد از رفتن او، زن جوان بیشتر احساس تنهایی و بی کسی می کرد. خسته بود و گرسنه. از صبح تا آن هنگام شب کار کرده و درس خوانده بود. به اضافه اینکه نگران فرزندش هم بود. به پرستار کودکش تلفن کرد و گفت که فردا به بیمارستان بیاید. شام کوچکی خورد و روی مبل کنار تخت پسرش به خواب رفت. خوابی عمیق و طولانی. حتی وقتی پرستار کشیک برای عوض کردن سرم و تزریق داروی پسرش بالای سر آنها آمده بود، متوجه نشده و همچنان خواب بود.
    صبح که صبحانه می دادند از خواب پرید. از دیدن ساعت حیرت کرد. باورش نمی شد که با خواب سبک و کوتاهی که دارد آن طور عمیق و طولانی خوابیده باشد. پیروز اوقاتش تلخ بود اما حالش بهتر شده بود و دیگر تب نداشت. ساعتی بعد پرستارش هم از راه رسید و نیاز با خیال راحت به سوی خانه رفت. آن روز در کتابخانه خیلی کار داشت و بعد از ظهر هم باید سر کلاس حاضر می شد. تصمیم داشت به خانه برود دوش بگیرد و بعد از عوض کردن لباسهایش راهی کتابخانه شود.
    وقتی وارد خانه شد از هوای دم کرده و خفه آپارتمان کوچکش و فضای کم نور آن دلش گرفت. احساس تنهایی و کمبود می کرد. اشک در چشمهایش حلقه زد . دوباره به یاد داریوش افتاد. هر وقت به بن بست می رسید و یا دچار مشکلی می شد یاد داریوش می افتاد. اگر امید همراه او بود اگر شوهری داشت که همواره با همدیگر بودندو زیر پر و بال یکدیگر را می گرفتند هرگز مجبور نبود این همه تنهایی و محرومیت را تحمل کند.
    در دل به داریوش لعنت فرستاد و بغضش را قورت داد. امید همیشه دوست داشت تخصصش را در مورد بیماریهای کودکان بگیرد. هر چند نیاز خودش پزشک بود و می توانست به راحتی فرزندش را درمان کند اما جرئت این کار را نداشت و صلاح دید که پزشک متخصص اطفال معالجه او راب ه عهده بگیرد.
    در این هنگام نیاز سری تکان داد و فکر کرد که اگر شوهرش می توانست به زندگی عادی خود ادامه دهد اکنون چقدر راحت تر و بی دردسرتر زندگی می کرد. افسوس! افسوس که تمام نقشه های زیبایش برای آینده شان نقش بر آب شده بود.
    وقتی از منزل بیرون آمد حال بهتری داشت. اما همچنان غمگین و افسرده بود. در طول راه با خودش فکر رکد اگر نتوانم بیش از این دوام بیاورم چه می شود؟ بدون شک، برای همیشه در زندگی اش احساس شکست و پاک باختگی خواهد کرد. گاهی اوقات از تنهایی و بی همدمی به ستوه می آمد. همان بهتر که آن قدر کار دارد که فرصت سر خاراندن برایش باقی نمی ماند وگرنه خدا می داند که این تنهایی و سکوت به خصوص در مواقعی که پسرش در خواب بود و فضای خانه را سکوت محض فرا می گرفت چه بر سر او می آورد.
    همان طور که می رفت به پهنای صورتش اشک می ریخت. زیر لب دعا کرد: « خدایا، به من قدرت تحمل بده که این یکی دو سال رو سپری کنم و به ایران بر گردم!»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 128 تا اول فصل ششم

    نیاز با تاسف گفت -اه چه بد بهت تسلیت می گم خب می تونستی تلفن کنی ؟ چرا زودتر بهم خبر ندادی ؟
    مری گفت راستش کلیسا نزدیکی خونه بود دیدم بهتره بیام خودم بگم تا شما رو هم ببینم و ..
    -باشه باشه برو من خودم بچه رو می برم بیمارستان
    بدون کوچکترین درنگی وسایل فرزندش را جمع اوری کرد و کودک را که هنوز خواب بود بغل کرد و به درون اتومبیل رفت . او را روی صندلی خودش گذاشت وبا عجله به سوی محل کارش شتافت
    هر چند تا ان روز در و مورد نگهداری پسرش تنها بود و به تنهایی تصمیم می گرفت اما نمی دانست چرا دستپاچه است و از نگرانی دهانش خشک شده است .
    در بین راه نیاز به گریه افتاد . هر لحظه به عقب بر می گشت و به کودکش نگاهی کرد . وقتی به جلوی بیمارستان رسید . با عجله پیروز را بغل کرد و به درون رفت . چند نفر به کمکش شتافتند و پسرک را به بخش کودکان انتقال دادند
    هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سرو کله فیلیپ پیدا شد . از دیدن نیاز با ان حال زار تعجب کرد و گفت:
    -عجیبه دیروز عصر حال پسرت خوب بود و هیچ علائم بیماری ای رو نشون نمی داد
    نیاز با بغض سری تکان داد .
    -نگران نباش فکرش رو نکن تو برو سر پستت من پیش اون می مونم چه خوب شد که من عینک مو جا گذاشتم و گرنه اینجا نمی اومدم و از مریضی بچه تو خبر دار نمی شد م
    -ولی فیلیپ امروز روز استراحت توئه من به خودم احازه نمی دهم که ...
    -نه نه . اصلا ناراحت نباش . مگه نمی دونی که من عاشق بچه ها هستم چند ساعتی می مونم و بعد می رم در ضمن در بخش اطفال حسابی به بچه ها رسیدگی می کنن و الزام نیست که نگران باشی
    نیاز اخرین دیدار را از پسرش کرد و به بخش خودش رفت . ان روز اتفاق بیمارستان شلوغ بود . نیاز خوشحال بود که فیلیپ مراقب پسرش است . بعد از ساعتی نیاز فهمید که پسرش سینه پهلو کرده و باید چند روزی تحت نظر باشد غم دنیا در دل نیاز تلنبار شد ان شب باید در بیمارستان کنار پسرش می ماند .
    سر شب با عجله خود را به اتاق پسرش رساند در کمال تعجب فیلیپ را دید که انتظار او را می کشد باورش نمی شد که او تا این حد به او لطف داشته باشد . بی اختیار چشمهایش پر اشک شد و گفت:
    -اه دکتر اسمیت من فکر می کردم شما امروز ظهر رفتین خونه من واقعاً نمی دونم چی بگم . و چطوری تشکر کنم
    -البته وجود من چندان ضروری نبود به جز اینکه در مواقعی که پسر کوچولوی تو بیدار می شد و بهانه می گرفت باهاش حرف می زدم و سر گرمش می کردم .
    نیاز در برابر زحمتی که فیلیپ برایش کشیده بود شرمنده بود
    تب پیروز پایین اومده بود و حالش بهتر شده بود . اما سرفه های شدید امانش را بریده بود . از طرفی از سرمی که به پایش وصل کرده بودند معذب بود و دائم غرولند می کرد . نیاز متوجه سوراخهای روی دست پسرش شد و لبهایش را از شدت تاثیر روی هم فشار داد و فهمید که قبلا سرم به دستش بوده و بر اثر حرکت و نا ارامی هایش مجبور شدند به پایش متصل کنند و پایش را در کمال بی رحمی به تخت بسته بودند .
    پیروز با دیدن مادرش چشمانش از شادی درخشید و دستهایش را گشود و می خواست نیاز را در آغوش بگیرد . اما این کار امکان نداشت به ناچار نیاز به کنارش رفت و دستهای او را گرفت و بوسید و سرش را نوازش کرد . پسرک ارام گرفت ولی همچنان سعی داشت از تخت بیرون بیاید و به آغوش مادرش برود
    زمانی که نیاز با فرزندش کلنجار می رفت زیرچشمی مراقب فیلیپ بود . او هر لحظه منتظر بود. که او بلند شود و برود اما گویی او قصد رفتن نداشت .
    سنگینی نگاه دکتر اسمیت را به خوبی احساس می کرد سعی د است خود را بی توجه نشان بدهد و وانمود کند که تمام هوش و حواسش نزد پسرش است سعی داشت رو در رو نگاهش با او تلاقی نکند چون می دانست با دیدگانی لبریز از محبت و لبخندی از مهر رو به رو خواهد شد
    سرانجام صبر ش تمام شد و گفت
    -دکتر نمی خواین برین خونه استراحت کنید باور کنید من احساس ناراحتی وجدانی می کنم اگه بیشتر از این وقت خودتون رو اینجا بگذرانید
    فیلیپ که منتظر بود مخاطب قرار بگیرد با خوشحالی گفت
    -به هیچ وجه لازم نیست برای من ناراحت بشین ما امریکایی ها ادمهای راحتی هستیم و اگه احساس کنیم جایی و با کسی ناراحتمون می کنه حتی یه دقیقه هم تحملش نمی کنیم شاید باور نکنی الان قشنگترین دقایق زندگی مو می گذرونم . از دیدن تو با پسر کوچولوت لذت می برم
    نیاز سرخ شد و حرفی نزد . فیلیپ ادامه داد
    -راستی میدونین شما دو تا خیلی شبیه هم هستین متاسفانه من شوهر تورو ندیدم اما فکر می کنم پسرتون بیشتر شبیه تو باشه تا پدرش این طور نیست ؟
    -اره یعنی فکر می کنم این طوری یه چند ماه پیش امید برای دیدن ما اومده بود اون هم همین طور عقیده داشت
    با تردید پرسید
    -نیاز . می توانیم سوال کنم چرا شوهرت از تو دوره ؟
    نیاز نگاه درمانده ای به او انداخت و به فکر فرو رفت . نیاز صلاح دید که اب پاکی را روی دستهای او بریزد و شعله های باقی مانده امید را خاموش کند . هر چند که مرد مودب و جذابی بود . اما اگر حتی شوهرش را دوست نداشت در ان شرایط نمی توانست دست دوستی به سویش دراز کند چه برسد به اینکه هم عاشق شوهرش بود و هم ان طرف ابها شوهرش عاشق و حسود انتظارش را می کشید
    بنابراین بعد از ساعتی که پیروز داروهایش را خورد و به خواب فرو رفت . نیاز تمام ماجرای زندگیش را با امید را برای فیلیپ تعریف کرد و در انتها خاطرنشان کرد که هنوز همدیگر را دوست دارند و هر دو برای پایان یافتن این دوره جدایی روز شماری می کند
    اخرشب دکتر با چهره شکست خورده اما مثل همیشه مودب بلند شد و رفت . قبل از رفتن به نیاز گفت
    -نیاز هر موقع در هر شرایط که احتیاج به کمک داشتی به من خبر بده بعد از این به عنوان دوست خوب می تونی روی من حساب کنی
    فیلیپ رفت و نیاز را با دنیایی از نگرانی ها تنها گذاشت .
    ان شب نفهمید که چه طور به خواب رفت . صبح که صبحانه می دادند از خواب پرید و با دیدن ساعت حیرت کرد . پیروز اوقاتش تلخ بود اما حالش بهتر شده بود دیگر تب نداشت . ساعتی بعد پرستار ش هم از راه رسید و نیاز با خیال راحت به سوی خانه رفت ان روز در کتابخانه خیلی کار داشت و بعدازظهر هم باید سر کلاس حاضر می شد تصمیم داشت به خانه برود و دوش بگیرد .
    وقتی وارد خانه شد .
    احساس تنهایی می کرد اشک در چشمهایش حلقه زد و دوباره به یاد داریوش افتاد اگر امید همراه او بود اگر شوهری داشت که همواره با همدیگر بودند هرگز مجبور نبود این هم تنهایی را تحمل کند
    در دل داریوش را لعنت کرد و بغضش را قورت داد . امید دوست داشت تخصص ش را در مورد بیماریهای کودکان بگیرد هر چند نیاز خودش پزشک بود و می توانست به راحتی فرزندش را درمان کند اما جرات این کار را نداشت . در این هنگام نیاز سری تکان داد و فکر کرد اگر شوهرش می توانست به زندگی عادی خود ادامه دهد اکنون چقدر راحت و بی دردسر زندگی می کردند افسوس . تمام نقشه های زیبایش برای اینده شان نقش بر اب شده بود
    وقتی زا منزل بیرون امد حال بهتری داشت اما همچنان غمگین و افسرده بود در طور راه به خودش فکر می کرد . گاهی اوقات از تنهایی به ستوه می امد همان بهتر که ان قدر کار دارد که فرصت سر خاراندن برایش باقی نمی ماند و گرنه خدا می دانست که این تنهایی و سکوت به خصوص در مواقعی که پسرش در خواب بود و فضای خانه را سکوت می گرفت چه بر سر او می اورد
    همان طور که می رفت دعا می کرد
    خدایا به من قدرت تحمل بده که این یکی دو سال رو سپری کنم و به ایران برگردم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اول فصل ششم تا اخر صفحه 153

    امید بعد از جدا شدن از نیاز وقتی در سالن ترانزیت تنها شد گوشه دنجی را پیدا کرد و ارام ارام اشک ریخت او عاشق نیاز بود و جدایی از او برایش تلخ و دردناک بود . تعجب می کرد که چگونه توانسته بود یک سال گذشته را دوام بیاورد . اکنون با بار سنگین تری به ایران بر می گشت . وجود پسرش و گرما و شیرینی او نیز حسرت دیگری برایش گذاشته بود که بسیار تلخ و دردناک بود . از طرف دیگر از اینکه نیاز با پشتکار و ان طور جدی و قاطع به دنبال اتمام تحصیلاتش بود دچار حسادت و عقده شده بود . احساس حقارت و عقب افتادگی می کرد
    وقتی که وارد هواپیما شد و روی صندلی نشست همچنان غمگین و افسرده بود سفارش مشروب داد تا بتواند دقایقی را در فراموشی سپری کند . لحظه ای صورت دوست داشتی پسرش و چهره جوان و زیبای همسرش از نظرش دور نمیشد . بیش از آنچه از داریوش کنیه به دل داشته باشد از پدرش دلخور بود او مانع میشد که امید اوقات بیشتری را با خانواده اش بگذارند و دائم در حال کار شکنی بین او و همسرش بو حرفهای او اتش به دل امید می زد و او را پیش از پیش نسبت به نیاز حسود و بدبین می کرد
    اما چه حاصل که امید در برابر همسرش لال می شد و حرفی به زبان نمی اورد جز اظهار عشق و دوستی چیز دیگری ابراز نمی کرد .
    در راه بازگشت با خودش تصمیم گرفت هر طور شده شرکتش را بزرگتر کند و سفارش های بیشتری بگیرد تصمیم گرفت به هر دری بزند که درآمد بهتر شود به وسیله پول می توانست برتری بیشتر ی به همسرش داشته باشد و ان قدر به او و همسرش رفاه و آسایش ارزانی کند که نیاز احتیاجی به کار کردن و زحمت کشیدن نداشته باشد
    از تصمیمی که گرفته بود اظهار شادی کرد . بعد از داشتن پول و رفاه کامل میتوانست نیاز فرزندان بیشتری برایش به وجود بیاورد و در خانه بماند و به بچه هایش رسیدگی کند
    امید با این افکار پرواز طولانی را سپری کرد بعد از عوض کردن هواپیما راهی ایران شد . نیمه شب به تهران رسید به هیچ وجه حوصله دیدار فامیل را نداشت دوست داشت فقط مادرش به استقبالش می امد و بس
    دیگر از دیدن عمو و زن عمو و دایی و شوهر خواهر و غیره . به تنگ امده بود.
    به یادش امد که در فامیل وسیع و پرجمعیت پدری و مادری تنها او بود که به امریکا رفته و درس خوانده بود به خاطر همین همه فکر می کردند که این امر ان قدر مهم است که حتما باید برای استقبال او به فرودگاه بیاید . عمو او به خصوص پسر عموهایش همگی وضع مالی بسیار خوبی داشتند همه انها در کار خرید و فروش بودند و رفتن امید به خارج و هزینه کردن پول در این راه را حماقت می دانستند . به خصوص امید که دست خالی هم برگشته بود و نتوانسته بود حتی مدرک پزشکی عمومی خود را بگیرد . امید نمی دانست چرا همه انها اصرار دارند به فرودگاه بیایند و به او خیر مقدم بگویند
    حدسش درست بود تنها کسی که به استقبالش نیامده بود خواجه حافظ شیرازی بود همه به یک طرف شکل و قیافه شیرین دیدنی بود . اگر تور سفید بر سرش می زد دیگر از عروس خانم خوشبخت و زیبا چیزی کم نداشت آرایش غلیظ و فرم عجیبی که به موهایش داده بود او را در جمع سی چهل نفری ان مشخص کرده بود امید ارزو کرد کاش دو بال داشت و از انجا فرار می کرد و می رفت مجبور بود روی خوشی داشته باشد .
    غیر از سه چمدان و ساک که روی چرخ دستی حمل می شد یک کیف و یک ساک دیگر هم در دست داشت مراسم سلام و ماچ و بوسه دقایقی طولانی وقت او را گرفت . تا بالاخره موفق شد سوار ماشین شود و کنار دست پدرش بنشیند . اولین سوالی که آقای جاوید کرد این که چرا باز هم نیاز و پسرش همراه او به ایران نیامدن
    امید به جای هر گونه پاسخی چشمهایش را بست و به صندلی ماشین تکیه داد وانمود کرد که می خواهد بخوابد . خودش به اندازه کافی از نیامدن نیاز در عذاب بود دیگر نمی توانست حرف این وان را هم تحمل کند . قیافه بزک کرده شیرین هم دردی بود که بر دردهای دیرینه اش اضافه می کرد
    مادرش در صندلی عقب ماشین نشسته بود و از ترش شوهرش جرات نداشت چیزی بگوید . او می ترسید که دعوای پدر و پسر شروع شود و امید ناراحت خانه انها را ترک کند .
    هه فامیل قرار بود که در خانه انها جمع شوند و ساعتی امید را ببیند بعد بروند . دیر وقت بود امید نمی دانست از شدت خستگی و افسردگی چگونه با انها برخورد کند تمام چراغ های خانه روشن بود همه شاد و خندان به خانه پدرش هجوم آوردند صدای خنده و فریاد انها در تمام کوچه پیچیده بود و امید می ترسید که همسایگان اعتراض کنند
    وقتی همه زیر یک سقف جمع شدند تمام مبل های اشغال شد خدمتکار خانه چای اورد و تعارف کرد . امید نگاهی به ظرف بزرگ شیرینی و میوه انداخت و حالت تهوع گرفت حتی چای هم ننوشید سردرگم بود . مگر نمی دانستند که او خسته و کوفته از پروازی طولانی هفده ساعته برگشته است ؟
    وقتی که به تک تک انها نگاهی کرد ناگهان متوجه شد که برای خیلی ها سوغاتی نیاورده و اسم انها را فراموش کرده دلش فرو ریخت . اگر به انها هدیه ای نمیداد باعث دلخوری و کدورت می شد . باید از فردا به بازار می رفت و چند جنس خارجی خریداری می کرد
    به هر تربیت دو ساعتی را تحمل کرد با رفتن یکی از انها از جا بلند شد و بدون رودربایستی با بقیه خداحافظی کرد . شیرین در تمام مدت یک جا بند نبود . می امد و میرفت . و دلبری می کرد . تمام فامیل گویی دست به دست هم داده بودند تا هر طور شده دست امید را در دستهای شیرین بگذارند و خطبه عقد را بخواند . امید خجالت می کشد و سعی می کرد به هیچ وجه به او نگاه نکند . به طرز بی سابقه ای از او بدش امده بود و حر کاتش را به دیده انتقاد نگاه می کرد
    وقتی که همه رفتند گویی دنیا را به امید داده باشند به اتاقش رفت و روی تخت ولو شد شیدا با شیطنت سری به داخل کرد و گفت
    -امید نمی خوای چمدونهات رو باز کنی ؟
    به جای هر گونه پاسخی صدای نفس های بلند برادرش را شنید و بلا فاصله در را بست و او را ترک کرد
    امید واقعاً خواب بود او به خوابی عمیق فرو رفته بود . صبح که بیدار شد در برابر مشکلاتی که پیش روی داشت احساس ناتوانی می کرد و ترس برش داشت ان قدر خسته و ناتوان بود که حتی نمی خواست پا از اتاقش بیرون بگذارد امیدوار بود که پدرش رفته باشد
    بالاخره بلند شد و از اتاقش بیرون رفت خوشبختانه پدرش رفته بود و مثل همیشه مادرش منتظر او بود مادرش با خوشحالی او را درآغوش کشید و حسابی بوسید
    -اخه مامان این چه بساطی بود دیشب درست کرده بودین ؟
    -چی کار کنم مادر یه دفعه پیش که از امریکا می اومدی چون مریض بودی و حال نداشتی یعنی پدرت این طوری گفت ما هم به هیچ کس نگفتیم که تو می ای بعد همه از ما گله کردن این دفعه دیگه نمی تونستیم قایم کنیم به هم گفتیم
    امید رد حالی که پشت میز صبحانه می نشست گفت
    -هیچ دلیلی نداره تمام فامیل بدونن من کی می رم کی می ام لطفاً دیگه دفعه اخر باشه خب مامان ؟
    مادرش سری تکان داد و حرفی نزد .
    امید با عجله چمدان ها را باز کرد و سوغاتی ها را در اختیار مادرش گذاشت . پروین خانم مثل همیشه ناراضی و متوقّع نگاهی به ان ها کرد و ایرادها ش را گرفت امید حرفی نزد زود لباس پوشید و خانه را ترک کرد . اگر می فهمیدند که همه خرید ها را نیاز انجام داده حتی به انها هم نگاه نمی کردند
    برای امید دیگر همه چیز بی تفاوت شده بود سوار ماشینش شد و از خانه بیرون رفت . هنوز نفس راحتی نکشیده بود که دختر عمویش را سر کوچه منتظر دید اه از نهانش بلند شد . نه دیگر طاقت این را نداشت هیچ راه حلی به نظرش نرسید جز این که بدون کوچکترین توجهی پایش را روی گاز بگذارد و برود . می دانست این کارش پیامد خوبی برای او ندارد اما در ان لحظه ان قدر عصبانی بود که حتی دقیقه ای نمی توانست شیرین را تحمل کند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    وقتی با سرعت کوچه را طی کرد وبه خیابان رسید چیزی نمانده بود که شیرین از تعجب و حیرت شاخ در اورد . باورش نمی شد که چنین اتفاقی افتاده باشد بعد از لحظه ای از شوک درآمد ناگهان گریه اش گرفت و همان طور که اشک می ریخت به طرف خانه عمویش شروع به دویدن کرد
    هر چه می دانست که زن عمویش روی خوشی به او نشان نمی دهد اما در ان لحظه هیچ پناهگاهی جز او نداشت حداقل شیدا بود و می توانست به او بگوید چه بر سرش امده است . بازهم نمی توانست باور کند که امید عمدا او را گذاشته و رفته است
    وقتی که زنگ در را به صدا در اورد پروین خانه از شنیدن صدای ا و در ان وقت صبح تعجب کرد و صدای بغض الود و گریان او باعث نگرانیش شد
    تا زمانی که شیرین به داخل خانه بیاید پروین خانم با ناراحتی شیدا را صدا کرد و گفت:
    -شیدا جان شیرین ه خدا به خیر کنه . مثل اینکه داشت گریه می کرد
    شیدا با عجله در را باز کرد و با چهره به هم خورده و اشک الود شیرین رو به رو شد و گفت
    -ای وای خدا مرگم بده چی شده شیرین ؟ عموجون طوری شده ؟
    شیرین با بی حوصلگی او را کنار زد و گفت:
    -نه بابا خدا نکنه بیا توی اتاق می خوام باهات حرف بزنم
    پروین خانم ابرو بالا انداخت و پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    -وا ؟ حالا من غریبه شدم ؟ خوبه که بدونی شیدا هم دختر منه ؟
    این را گفت و پشتش را کرد و به حالت قهر از انجا رفت
    شیرین با ناراحتی گفت
    -نه به خدا زن عمو منظوری نداشت خب شما هم
    در این هنگام شیدا دست اورا کشید و گفت:
    -ول کن بابا حوصله داری اخلاق مامان رو که می دونی بیا ببینم چی شده ؟
    شیرین تمام ما وقع را تعریف کرد . شیدا گفت
    -البته امید خیلی کار زشتی کرد اما شیرین واقعاً هنوز فکر می کنی امید با تو عروسی می کنه ؟ خودت که دیدی برای دیدن زن و بچه ش رفته بود امریکا اگه نمی خواست با نیاز زندگی کنه که نمی رفت اونو بینه
    شیرین با عصبانیت گفت
    -خودش گفت اون خودش به من گفت که می ره و بعد می اد با من صحبت می کنه یه جوری گفت که من مطمئن شدم می خواد بره زنش رو طلاق بده و بیاد باور کن شیدا دروغ نمی گم
    شیدا با تاسف گفت
    -ببین شیرین باور کن این درست نیست من از پارسال تا حالا دارم بهت می گم اون مرتب یا یه شب در میان با زنش حرف می زنه پول تلفن هاش سرسام اورده بابام هم که بهش اعتراض می کنه میگه خودم پولش رو می زدم به کسی چه
    -نه اصلا این طور نیست اگه زنش رو دوست داشت پیش می موند و یا اونو مجبور می کرد هم راهش بیاد چه چیزها میگی ؟
    حالت چشمهای شیرین غیر عادی بود گوشه لبش هم روبه بالا می پرید
    شیدا نگرانیش شد صلاح ندید که با او بحث کند . با عجله به آشپزخانه رفت و برایش شربت قندی درست کرد و به اتاقش برد اما اثری از شیرین نبود از خانه بیرون رفت شیرین را در حیاط دید که دوان دوان به طرف در می رد فریاد زد
    -شیرین شیرین صبر کن کارت دارم ؟ برات شربت آوردم
    اما شیرین بی توجه به او در را به هم زد و رفت . احساس می کرد که همه به او دروغ می گویند همه می خواهند به هر ترتیبی او را از امید دور کنند .حتی شیدا و مادرش دست به یکی کردن که تا امید از او روی برگرداند و بی مهر شود
    حال بسیار بدی داشت به شدت احساس بی پناهی می کرد . نمی خواست به خانه برگردد . فکر کرد بهتر است سری به دوست همیشگی اش بزند اما منصرف شد چون او به تازگی شوهر کرده بود و مثل سابق راحت و آزاد نبود برای همین به ناچار یک تاکسی گرفت و به خانه رفت
    مستقیم به اتاقش رفت و در را بست . با خودش عهد کرد اگر امید او را نخواهد بی برو برگرد خودش را بکشد فقط می خواست هر چه زودتر از امید مطمئن شود و از زبان خود او بشنود که دوستش دارد یا نه . صورتش را میان بالش پنهان کرد و تا می توانست گریه کرد
    پروین خانم خبر را مثل برق به گوش شوهرش رساند و گفت
    -بهتره زودتر با دادا شت صحبت کنی دختر مثل دیوونه ها شده بود پس فردا یه بلایی سر خودش می اره می افته گردن پسر بیچاره من
    -بس کن دیگه تو هم بزرگش می کنی دیگه این خبر ها هم نیست
    -من موضوع را بزرگ می کنم ؟ کاری نداره از دخترت بپرس حی و حاضر اینجا نشسته می توانی از او سوال کنی
    -لازم نیست اونم مثل تو باشه تو مبادا تلفن کنی بهشون حرفی بزنی ها فهیمدی ؟ خودم با داداش صحبت می کنم
    -نه بابا . به من چه . همین طوری هم تمام کاسه کوزه ها سر من می شکنه به من چه ؟
    گوشی را گذاشت و رو به دخترش گفت
    -می دونی چیه شیدا گاهی وقتها دلم می خواد سر به تن بابات نباشه . از بس بد جنس و موذیه
    شیدا که غرق در افکار خودش بود به راحتی سرش را تکان داد گفت
    -اره مامان جان می دونم . اهی کشید و رفت
    -مبادا به امید حرفی بگی ؟ بچه ام به اندازه کافی دردسر داره دیگه نمی تونه دیوونه بازی های این دختره رو هم تحمل کنه
    بعد به ارامی گفت
    -خوب کرد بهش محل نذاشت و رفت دستش درد نکنه دختر پررو خجالت نمی کشه
    امید بی خبر از همه جریان ها به شرکت رفت و غرق کار شد . همان روز تصمیم گرفت که طرح های جدیدی را ارائه کند و شرکت را بزرگتر کند برای این کار زمان لازم داشت و هم تلاش و دوندگی بیشتر تصمیم گرفت هر طور شده تن به این کار بدهد
    پدرش از تصمیم او راضی به نظر می رسید اما کوچکترین حرفی نمی زد . او کماکان با پسرش رفتار سردی داشت دلخوری بزرگ او نیامدن نیاز و بعد از ان فرستادن پول از جانب پسرش به همسر خاطی و بی مهرش بود اگر این دو معضل از زندگی امید رفع می شد آقای جاوید دیگر غمی نداشت
    با و جودی که قرار بود پروین خانم حرفی به امید نزند اما طاقت نیاورد و تلفن را برداشت و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد و در انتها گفت
    -امید جان مادر بهتره امشب بری خونه خاله ت هم دل اونو به دست می اری چون بیچاره تنهاست هم امشب از این دعوا و داد و بیداد ها سرو گوشت راحته بهتره به روی خودت نیازی من به بابات می گم تلفن کردی و گفتی می ری خونه خاله ت امشب اونجا می مونی باشه ؟
    امید که خودش می دانست چه دسته گلی به اب داده با کمال میل قبول کرد و ترجیح داد که شبش را ارام سپری کند . در دل دعا کرد که هر چه زودتر مشکل بزرگی به نام شیرین از سر راهش کنار برود اشکال کار این جا بود که هر چه بی مهری و بی تفاوتی نشان می داد شیرین دست بردار نبود
    امید دیگر بیش از ان دلش نمی امد او را تحقیر کند . رو به رویش بگوید که دوستش ندارد همان بهتر که شب به خانه نرود و شاهد محکومیت خودش نشود . می دانست که در هر حال شیرین او را محکوم می کند
    ان شب پدر امید به محض اینکه به خانه امد سراغ او را گرفت همسرش به سادگی گفت
    -اتفاقا پیش پای شما زنگ زد و گفت شب می ره خونه خاله ایران هر چی بهش گفتم اخه مادر جون بذار یه شب دیگه برو امشب باید خونه باشی کار مهمی داریم به گوشش نرفت که نرفت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آقای جاوید عصبانی گفت
    -عجب پسر بی شعوری ها . اخه من بدون اون چطوری زنگ بزنم به داداشم و بگم بیاد اینجا من می خواستم هم اون هم شیرین دو تایی اینجا باشن تا تکلیف این دختره بیچاره روشن بشه
    -چه تکلیفی ؟ یه جوری حرف می زنی انکار پسر بیچاره من اونو تا سر سفره عقد برده و زده زیرش این دختره خودش برای خودش خواب دیده به ما چه ؟
    -چرا حرف مزخرف می زنی ؟ زن ؟ مگه از کوچیکی شون اونها رو برای همدیگر نامگذاری نکردیم ؟ مگه نمی گفتیم که شیرین عروس ماست ؟
    -نه اصلا چنین چیزی نیست این تو بودی که می گفتی عروس م . عروس م هیچ کس دیگه این حرف رو نمی زد
    -خب چه فرقی می کنه ؟ درهر حال اونها فکر می کردن شما ها به گفته پدر خانواده احترام می زارین نمی دونستن که هر کی سر خود برای خوش هر کاری دلش بخواد می کنه
    -گیرم اونها باور کرده باشن بابا جون بیشتر از چهار و پنچ ساله که امید نامزد کرده بعد هم عروسی کرده و بچه دار شده اینها بازهم باید امیدوار باشن ؟
    جاوید با نفرت گفت
    -تو هیچ وقت حرف حساب سرت نمیشه چی بهت بگم ؟ زود برو به این پسره زنگ بزن بگو بیاد
    پروین خانم از جایش تکان نخورد . جاوید کم کم خونش به جوش می امد رو به کرد تا چیزی بگوید که پروین خانم با آرامش گفت
    -ببین مرد اخه انصاف داشته باش بودن امید که چیزی رو حل نمی کنه تو هم بهتره به دادا شت بگی تنهایی بیاد و خودش از جلوی دخترش در بیاد اونو شیر فهم کنه که بابا جون دور امید رو خط بکش
    جاوید سکوت کرد . در دلش پیشنهاد زنش را پسندید و بدون اینکه پاسخی بدهد شماره برادرش را گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت
    -داداش جان . می خواستم ازت خواهش کنم چند دقیقه وقت رو به من بدهی
    اقا جاوید بزرگ .برادر بزرگتر -گویی منتظر تلفن او بود با صدای خشن گفت
    -اره منم می خواستم تورو ببینم بهتره خودت بیای اینجا باهات کار دارم امید هم بگو بیاد
    جاوید اطاعت کرد و گوشی را گذاشت و صلاح ندید که پشت تلفن بگوید امید نیست و نمی اید . تصمیم گرفت هر چه زودتر راه بیفتد
    همسرش با تعجب گفت
    -وا ؟ داری می ری ؟ خب لااقل شامت رو بخور بعد برو
    -نه نمی خورم بهتره اول برم گندی رو که این پسره زده از سرم وا کنم
    پروین حرفی نزد . اما بعد از رفتن او به شیدا گفت
    -گند رو خودت زدی نه پسر من . خجالت نمی کشه پاشو مادر جان بیا شام بخوریم اما قبل از ان با عجله گوشی تلفن را برداشت و شماره خواهرش را گرفت و قضایا را برای امید شرح داد
    جاوید بعد از ترک منزل سوار ماشین شد به فکر فرو رفت . خودش می دانست که تمام تقصیر ها گردن خودش است . او به برادرش گفته بود که امید زنش را دوست ندارد و به خاطر همین تنها به ایران امده و گفته بود که نیاز با دوز و کلک از امید بچه دار شده
    حالا باید هر طور شده می رفت و اوضاع را درست می کرد اما نمی دانست به چه ترتیب مجبور بود دوباره کلی دروغ سر هم بندی کند و طوری موضوع را پایان دهد که دیگر شیرین دست از سر امید بردارد
    با خودش گفت
    -هر چه زودتر باید اب پاکی را روی دستشون بریزم تا دختره رو شوهر بدن بره تازگی ها دیگه شورش رو درآورده .
    اون فکر می کرد با دو کلمه حرف می تواند عشق شیرین را خاموش کند به این ترتیب به سمت خانه برادرش رفت
    برخلاف انتظارش برادرش تنها نبود . پسرها به همراه همسر و دخترش هم بودند . موضوع بیخ پیدا کرده بود
    انها پرسیدند -پس امید کو ؟
    اکبر جاوید با شرمندگی گفت
    -راستش از قبل قول داده بود بره خونه خاله ایران ببخش ین معذرت میخوام
    احمد اقا گفت
    -یعنی جی ؟ اون باید باشه تا من بدونم منظورش از این قایم مشک بازی چیه ؟
    -کدوم قایم موشک بازی داداش ؟ مگه چیزی گفته و یا قول و عده ای داده ؟
    اگر م خانم همه را به آرامش دعوت کرد و گفت
    -دعوا و مرافعه که فایده نداره . یه صلوات بفرست ین و بیاین مثل ادمهای عاقل بنشینید و حرفهاتون رو بزنین
    دو پسر احمد جاوید هم حضور داشتند . مثل طلبکار ها به عموی خود نگاه می کردند . شیرین با چشمهای قرمز و متورم گوشه نشست و به حالت قهر انها را برانداز می کرد
    احمد اقا گفت
    -ببین برادر چند ساله که می ای و ضمن گفتن عروسم . طوری حرف می زنی که انگار امید آقای همین امروز فردا از زنش جدا میشه و می اد خواستگاری شیرین به خدا شیرین هزار تا خواستگار داره . اشکار کار این که عاشق امید بوده و حتی حاضره با اینکه اون زن و بچه داره باز هم با اون عروسی کنه . البته اگر از زنش جدا بشه . و گرنه نه من .نه مادرش . نه برادرها ش به موی تنمون حاضر نیستیم اون زن امید بشه . به خصوص بعد از موضوع اعتیاد ش که دیگه قوز بالا قوزه
    -اون که تموم شد و رفت . امید دیگه حتی سیگار هم نمی کشه
    برادر بزرگ شیرین حسام گفت
    -کسی که معتاد بشه عمو دیگه قابل اعتماد نیست بعد به شیرین اشاره کرد و گفت بفرمایین اینم نتیجه ش
    پدرش شیرین به دخترش گفت
    -بابا جان خودت بگو که امید بهت چی گفته ؟
    شیرین گفت
    -به من گفت می رم مسافرت و بعدش می ام راجع به عروسی باهات صحبت می کنم حرف هامون باشه برای وقتی که برگشتم . بعد هم زد زیر گریه
    اکبر جاوید احساس کرد که اگر کوتاه بیاید قافیه را باخته است چون مطمئن بود که امید هر گز زن و بچه اش را ترک نمی کند و از سوی دیگر حالات شیرین به نظرش غیر طبیعی می امد رو به همه گفت
    -بذارین صاف و پوست کنده بهتون بگم . امید از زن و بچه اش دست بردار نیست خیلی هم دوستشون داره . حالا دختره با این چه کرده و چی گفته که صد و هشتاد درجه عوض شده من نمی دونم اما خلاصه کلام اینه که می گه زنش رو دوست داره و هر چی هم در می اره برای اونها می فرسته و گرنه داداش من ارزو داشتم که شیرین عروسم بشه . چی کار کنم شرمنده
    سکوتی سنگین در اتاق حکم فرما شد . اکبر با تردید از جایش بلند شد و انها را ترک کرد . ناگهان صدای جیغ بلندی همه را میخکوب کرد . شیرین بود که به طور غیر عادی جیغ می زد و مشت به اطراف می زد که مادر و برادرها به سویش دویدن و او را گرفتند
    حسام رو به عمویش گفت
    -تلافی شو سر امید در می ارم . عموجون برو بهش بگو که خیلی نامرده
    اکبر جاوید با عجله خانه را ترک کرد . سوار ماشین شد و به سوی خانه راند هر چه بود گذشته بود نفس بلندی کشید . احساس گرسنگی شدیدی می کرد . دلش نمی خواست برای امید باز گو کند
    به خانه رسید و رو به همسرش گفت
    -خدا رو شکر موضوع خاتمه پیدا کرد بهشون گفتم دست از سر امید بر دارین اون زن و بچه شو دوست داره حالا بدو شام بیار که خیلی گشنمه
    پروین خانم با خوشحالی برای شوهرش شام را کشید و جلوی گذاشت
    اکبر جاوید با اشتها شامش را خورد و بلافاصله به خواب سنگینی فرو رفت
    خانه احمد جاوید تا نیمه شب شلوغ بود دختر جوان به هیچ وجه زیر بار نمی رفت و فریاد می زد . به ناچار او را به بیمارستانی که نزدیک بود بردند و بعد از تزریق آمپول ارام بخش او را به خانه اورند رنگ پریده روی تخت دراز کشیده بود و به خواب رفت
    اکرم خانم پایین تخت دخترش تشکی انداخت و با دلهره چشمهایش را روی هم گذاشت . در دل به پروین نفرین فرستاد مسبب تمام این اتفاقات را پروین می دانست .
    چشمهایش را گشود و به سقف خیره شد زیر لب گفت
    -پروین خانم حالا عروسی ت باشه . دختر منو بدبخت می کنی برو خوشحالی کن
    لب گزید و اشک به چشمانش هجوم اورد . همیشه ارزو داشت که دامادی مثل امید داشته باشد خوشگل و خوش قد و بالا و تحصیل کرده و فرنگ دیده . اما نشد . پروین نگذاشت که این وصلت سر بگیرد
    در این میان امید بی خبر از همه جا در رختخواب خانه خاله اش دراز کشیده بود و فکر می کرد چگونه می تواند کار و بارش را رونق دهد تا قبل از امدن نیاز خانه ابرو مندی دست و پا کند پدرش حاضر بود سرمایه ای در اختیارش بگذارد تا اپارتمانی بخرد اما امید به ان آپارتمان قانع نبود دلش میخواست خانه بزرگی بسازد تا وقتی که نیاز می امد وارد انجا شود از طرفی می دانست که ان قدر وقت ندارد که بتواند پول درست و حسابی جور کند و هم به خانه دلخواهش دست یابد
    خیلی دلش می خواست بازهم به دیدار همسر و پسرش برود اما نمی توانست از کارش عقب می ماند و در غیب او کلی ضرر می کرد و نیز مقدار زیادی پول صرف هزینه رفت و آمدش می شد از طرفی باید هر ماه پولی برای نیاز می فرستاد امید می دانست پدرش درآمد کافی و پس اندازه خوبی دارد اما غرورش اجازه نمی داد که از او تقاضای کند .
    فردا صبح که راهی محل کارش شد به کلی موضوع شیرین را فراموش کرد و ان روز باید به چند جا سر می زد و افراد زیادی را می دید تعداد رقبای انها کم بودند و امید می توانست با یک جهش بزرگ قسمت اعظم بازار را در دست بگیرد .
    روز بعد ساعت از یک گذشته بود که وارد شرکت شد . از صبح زود سراغ چندین اداره و موسسه رفته بود و سر تمام قرارهایش حاضر شده بود نتیجه گفت و گو هایش خوب بود فقط باید پدرش سر کیسه را شل میکرد . وقتی وارد اتاق کارش شد پدرش را منتظر خود دید . سلام کرد
    اکبر اقا بعد از مدتها با خوش رویی جواب سلام او را داد
    امید خوشحال شد لبخندی زد و گفت
    -بابا جان کلی خبر خوب دارم برات حاضری بشنوی یا نه ؟
    -ناهار خوردی ؟
    -نه خیلی هم گرسنه م
    -بهتر بیا بریم یه چلوکباب دبش بزنیم و خبرها را بشنویم
    امید موافقت کرد
    بعد از ان روز روابط پدر و پسر بهتر شد پدرش قبول کرد که امید دور از زن و بچه اش زندگی کند و متنظرشان باشد . امید هم به او قول مساعدت و تلاش بیشتری داده بود . اکبر جاوید دلش میخواست کاری کند که روی دست برادرش بزند و سرمایه اش از او بیشتر شود و با تصویری که امید از اینده کاری برای او گفته بود امیدوار بود که بتواند بهاین آرزوی بزرگش جامه عمل بپوشاند
    روزها و ماها می گذشتند امید دیگر نه شیرین را دید نه عمو و پسر عموهایش را روحش هم خبر نداشت که چقدر مورد نفرت انها قرار گرفته است اما شنیده بود که شیرین به دروغ حرفهایی پشت سر او زده است اما نمی دانست تا چه حد این حرفها مورد قبول عمو و پسر عموهایش واقع شده که به خون او تشنه هستند
    ان قدر غرق کار و زندگی اش بود که کوچکترین توجهی به اطرافش نداشت به طور مرتب با همسرش در تماس بود و گهگاه شیرین و گرم پسرش را از پشت تلفن می شنید همراه نامه ای که نیاز برای او فرستاده بود چندین عکس از پسرش دریافت کرده پروین خانم بلافاصله انها را قاب کرد و به اتاق پذیرایی گذاشت
    شیدا دور را دور از حال و روزگار شیرین باخبر بود . عمویش ممنوع کرده بود که او و شیرین با یک دیگر تماسی داشته باشند دو خانواده به طور کلی قهر داشتند . با وجودی که اکبر جاوید چندین بار به برادرش تلفن کرده بود حتی انها را دعوت کرده بود اما پاسخ مساعدی از جانب انها شنیده نمی شد
    شش ماه از اخرین دیدار امید از همسر و فرزندش می گذشت . او دوباره برای دیدار انها بی تاب بود در این مدت دو سفر به اروپا داشت و نیز ساختمان شرکت را هم به مکان بهتر و بزرگتری انتقال داده بود امید به ناچار اقدام به خرید آپارتمان کرد که هنوز ساخت ان به پایان نرسیده بود آپارتمان در قسمت بالای شهر در محل خوب و خوش اب و هوای نیاوران قرار داشت . بزرگ و دارای تمام امکانات رفاهی بود . نیمی از پول ان را پدرش پرداخت و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    154-163
    بقیه را خود امید به عهده گرفت که به تدریج بپردازد.
    بهاری دیگر بدون حضور نیاز و پیروز آمد و سپری شد. امید به یاد آورد عید سال گذشته سر سفره هفت سین چقدر جای همسر و پسرش خالی بود. امسال هم همان طور بود. به یاد آورد پارسال عمو و خانواده اش هم با آنها بودند، اما امسال از هیچ کدام از آنها خبری نبود. آن سال اکبر جاوید شرمنده برادرش شده بود و مرتب می گفت: « داداش، بزرگواری کردین! وظیفه ی ما بود بیاییم خونه شما.» و شیرین چه شوق و ذوقی داشت و چه پیراهن زیبایی پوشیده بود و امید چقدر از او و لباسی که به تن داشت تعریف و تمجید کرده بود، غافل از اینکه تمام آن سخنان و حرفهایش مهر تاییدی بود که بر حرفهای پدرش می زد.
    احمد جاوید ــ عموی بزرگ امید ــ حتی اجازه نداد که آنها برای عید دیدنی به خانه اش بروند. پروین خانم طبق عادت ابروانش را بالا کشید و گفت: « واه واه، انگار از دماغ فیل افتادن! همه ش تقصیر زنشه. اون اکرمو من می شناسنم چه مارمولکیه!«
    هیچ کس نمی دانست که در خانه احمد جاوید چه می گذرد. هیچ کس نمی دانست که شیرین را روزانه به بیش از پانزده قرض اعصاب و روان بسته بودندد و مرتب مراقب حال و روش بودند. او دچار افسردگی شدیدی شده بود و مرتب به روانکار و روانپزشک مراجعه می کرد.
    بهار سپری شد و اوایل تابستان امید تصمیم گرفت به دیدار خانواده اش برود. این دفعه دیگر پدرش هیچ مخالفتی با او نکرد چون امید به وظیفه ی خودش عمل کرده بود و توانسته بود سود و درآمد شرکت پدرش را که خود او هم در آن سهیم بود،افزایش دهد و سود قابل توجهی نصیب اکبر جاوید کند. امید هم با دست پر راهی سفر شد. آپارتمانش رو به اتمام بود و تا بازگشت او چیزی به پایان ساختمانش نمی ماند.
    هنگام عزیمت، پدرش به او گفت: « بهتره زودتر برگردی. خوت می دونی اگه نباشی، کار و بار خرابه. هرکی هرچی دلش بخواد برمی داره و صاحب می شه.»
    امید سری تکان داد و گفت: « این طور هم نیست، بابا جان! همه چی حساب و کتاب داده. من همه ی احتیاط های لازمو به عمل آوردم و با حسابدار تمام حساب و کتابهامو کردم.»
    جاوید سری تکان داد و گفت: « باز هم نمی شه به اینها اعتماد کرد. حواست باشه. زود برگرد.»
    امید حرفی نزد و از مادر و خواهرش و بقیه اقوام خداحافظی کرد و وارد سالن مخصوص مسافرین شد. شب قبل از مادرش به طور جدی خواسته بود هنگام برگشتنش، قوم و قبیله را در فرودگاه جمع نکند و اجازه دهد که او در آرامش و سکوت به خانه برسد.
    وقتی که روی صندلی هواپیما نشست، چشمهایش را روی هم گذاشت و آرزو کرد که هر چه زودتر به مقصد برسد. تصور دیدار نیاز و پسرش، دلش را به شور و شوق عجیبی می آورد.
    روز قبل از پروازش، به خانه ی پدرزنش ــ دکتر ارژنگ ــ رفت. ساعتی آنجا نشست و با او و مهرانگیز خانم صحبت کرد. بعد از دقایقی، نازنین ــ خواهر کوچک زنش ــ نیز از راه رسید و از دیدن امید بسیار اظهار خوشحالی کرد.
    امید برای اولین بار توجهش به سادگی و خلوتی خانه دکتر ارژنگ جلب شد. چقدر احساس آرامش می کرد. در خانه ی پدری اش از در و دیوار تابلو فرش و تابلوهای رنگ و روغن و دیگر تزیینات آویزان بود. در حالی که در سالن پذیرایی پدرزنش،جز دو تابلوی منظره و گل چیز دیگری جلب توجه نمی کرد. تعدادی هم گلدانهای سبز و پربرگ جلوی پنجره ها به قشنگی خودنمایی می کردند.
    مهرانگیز خانم چای آورد و آن را با یک ظرف کوچک شیرینی سرو کرد. بعد کنار شوهرش نشست و دکتر ارژنگ بلافاصله دست همسرش را در دست گرفت و گفت: « باید خوشحال باشیم دیگه! نیاز تا حداکثر یک سال دیگه می آد ایران.»
    مهرانگیز خنده قشنگی کرد و گفت: « امیدوارم که این دختر موفق بشه و با دست پر برگرده!»
    صدای موسیقی ملایمی به گوش می رسید. امید ناگهان به یاد آورد گویی سالهاست به موسیقی گوش نداده است. فضای خانه آرام، لبریز از سکوت و خالی از هرگونه تنش بود. چقدر دلش می خواست روی کاناپه دراز بکشد و بخوابد اما رویش نمی شد.
    شاید تقصیر خودش بود. او خیلی کم با خانواده ی همسرش رفت و آمد داشت و پدر و مادرش هم که فقط عید به عید آنها را می دیدند. در هر حال دو سه ساعتی نشست و بعد دو بسته ای که مادر نیاز برایش تهیه دیده بود،برداشت و بعد از خداحافظی آنجا را ترک کرد.
    همان طور که چشمهایش بسته بود و به وقایق چند روز گذشته فکر می کرد، خوابش برد و به صدای خلبان هواپیما که اعلام می کرد تا چند دقیقه دیگر در فرودگاه آمستردام می نشینند بیدار شد. بعد از چند ساعت توقف، پرواز دیگری داشت که بعد از آن می توانست چهره ی زیبای نیاز را ببیند. او را در آغوش بگیرد و ببوسد.
    نیاز هم از آمدن امید قند در دلش آب می شد. از شادی چهره اش شکفته شده و زیباتر و شاداب تر جلوه می کرد. به پسرش مدام می گفت: « بابا می آد! بابا!» پسرک حرفهای مادرش را می فهمید و سعی می کرد در جوابش به فارسی حرفهایی بزند، اما ترجیح می داد بیشتر انگلیسی صحبت کند. او به خوبی و با تسلط صحبت می کرد.
    مدتی بود که نیاز او را به مهد کودک فرستاده بود و تا چند ماه دیگر سه سالش تمام می شد. در طول سال گذشته، چندین بار به بیماری های مختلف مبتلا شده بود که هر بار نیاز را با مشکلات بیشماری درگیر کرده بود اما نیاز هرگز از بیماریهای پسرشان چیزی به امید بروز نمی داد و نمی خواست او را نگران کند. ظاهر پسرک بسیار چشمگیر و زیبا بود و نمونه ی یک کودک سالم و زرنگ را به نمایش می گذاشت.
    نیاز از آمدن شوهرش هیجان زده و خوشحال بود، اما وقتی که به فکر جدایی از او می افتاد، دلش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه می زد. خودش به کنار، هنوز خاطره ی تلخ گریه ها و بهانه جویی های پیروز را بعد از جدایی از امید به یاد داشت و او را می آزرد.
    روز موعود، وقتی که امید چشمش به پسرش افتاد، از دیدن او حیرت کرد و بی اختیار لب به تحسین گشود. پیروز بزرگ شده بود و رشد کرده بود و از دید پدرش بسیار چشمگیر و قشنگ شده بود. مثل سال گذشته، سه نفری سوار ماشین شدند و به سوی آپارتمان کوچکشان حرکت کردند. ظاهرا پیروز چیزی از پدرش در خاطر نداشت اما به زودی با او انس گرفت و دوست شد.
    یک ماه مثل برق گذشت. تمام خاطرات خوش و شیرین در دل امید باقی ماند و در انتها تنها و دست خالی به ایران بازگشت.
    وضع نیاز و پسرش از هر نظر بهتر شده بود. با پولی که امید به طور مرتب برای آنها می فرستاد، نیاز کمتر کار می کرد و بیشتر به دروس خود می رسید. قسمت مشکل کارش تز پایان سال و دفاع از آن بود که تمام فکر و ذکر او را به خود مشغول کرده بود. امید موضوع خرید آپارتمانش را به او گفته بود و نیاز خوشحال بود که وقتی به ایران برود، مجبور نیست با خانواده ی خودش یا شوهرش زندگی کند تا خانه و زندگیش حاضر شود.
    این بار سعی کرد بعد از رفتن شوهرش، زیاد پایبند احساساتش نشود و با قدرت بیشتری به کار و مسئولیت خود ادامه دهد. فیلیپ را گاهی میدید. او همچنان مهربان و مودب با او برخوردی دوستانه داشت. در طول اقامت یک ماهه، قرارشان بر آن شد که سال آینده امید دیگر به آمریکا نرود و نیاز و پیروز خودشان به تنهایی به ایران برگردند.
    گاهی در مواقع سخت تنهایی، نیاز احتیاج شدیدی به وجود شوهرش داشت. در آن مواقع در به در به دنبال یک دوست، یک همدم می گشت تا بتواند چند کلمه ای با او صحبت و دردل کند. با وجود اینکه دوستان فراوانی داشت که در بین آنها چند ایرانی هم وجود داشتند، اما به هیچ کدام از آنها نمی توانست اعتماد کند. چون بیشتر اوقات هم در فکر کار و زندگی خودش بود و کمتر فرصت دیدارشان را داشت. دیگر اینکه در مواقع دلتنگی و سختی، رویش نمی شد به آنها تلفن بزند و از دردها و غمهایش بگوید.
    امید هم وقتی به تهران رسید، بلافاصله به همسرش تلفن کرد و ضمن صحبت، او را دلداری داد و یادآوری کرد که جایش خالی است و او بی صبرانه منتظر آمدنشان است.
    هنوز دو سه روزی از ورودش نگذشته بود که کارت عروسی دختر عمویش را به دستش دادند. شیدا که بیشتر از دیگر اعضای فامیل از حال و روحیه ی دخترعمویش آگاه بود، به فکر فرو رفت. زیرا می دانست که شیرین از نظر روحی به هیچ وجه آمادگی ازدواج ندارد و به طور حتم به اصرار پدر و مدارش تن به این کار داده است.
    داماد، پسر حاج آقا جباری ــ تاجر فرش ــ بسیار ثروتمند و سرشناس بود. در آلمان هم دارای دفتر کار و خانه و زندگی خوبی بود. آمدن خواستگاری مثل او در آن شرایط سخت و حاد روحی شیرین، نعمتی بزرگ و موهبتی الهی برای خانواده ی جاوید محسوب می شد. شیرین هم که فکر می کرد تمام درهای زندگی و خوشبختی به روی او بسته شده است، با اشتیاق خوایتگار جدیدش را ندیده و نشناخته پذیرفت و منتظر آمدنشان بود.
    روز موعود، دستی به سر و رویش کشید و لباس مناسبی پوشید. آرزو داشت مشت محکمی بر دهان امید بزند و نشان دهد که از او برتر و بهتر برایش وجود دارد. اکنون به آرزویش رسیده بود. وقتی که صف طویل خواستگارها به خانه ی آنها سرازیر شد، شیرین در بین آنها چشمش به مجید افتاد و او را پسندید. هرچند از نظر ظاهر با امید قابل مقایسه نبود، اما به خاطر امتیازات دیگری که داشت، می توانست از او بهتر باشد. مادرش ــ اکرم خانم ــ هم از خوشحالی در پوست نمی گنجید. در دل دعا می کرد که زودتر به توافق برسند و عروسی را به راه بیاندازند.
    بعد از سه چهار ساعت چانه زدن و شیرینی خوردن، بالاخره به توافق رسیدند و صدای خنده و تبریک و تهنیتشان بلند شد. مهریه ی چشمگیری تعیین کرده بودند که مورد قبول خانواده داماد قرار گرفته بود. همان برای سوزاندن پروین و دخترهایش و به خصوص امید، کفایت می کرد. چند دست جواهر برلیان و زمرد هم قرار شد هنگام عقد و عروسی به عروس خانم اهدا شود.
    آقای داماد در تهران هم خانه خوب و بزرگی داشت که در انتظار جهاز مفصل و گران قیمت عروس خانم، خالی مانده بود. اکرم خانم از سال ها قبل به جمع آوری جهاز مشغول بود و آن قدر قالی و قالیچه روی هم تلنبار کرده بود که شیرین می توانست دیوارهای خانه را هم مفروش کند.
    هر دو خانواده ترجیح دادند هرچه زودتر مراسم را انجام دهند. از فردای آن روز، به خرید عروسی رفتند و برای دو سه هفته بعد هم تاریخ عروسی را تعیین کردند و کارتها را سفارش دادند و پخش کردند. لباس عقد و عروسی و کفش و غیره را هم خریداری کردند. در این مدت، به مناسبت های گوناگون مجید به دیدار همسر آینده اش می آمد و یا همراه او برای خرید مایحتاج بیرون می رفتند.
    مادر داماد که همه به او حاج خانم می گفتند، در تمام روزهایی که برای خرید حلقه و انگشتر و یا آیینه و شمعدان می رفتند، حضور داشت و عروس خود را با نگاه تحسین می کرد.
    ظاهرا همه چیز خوب پیش می رفت. شیرین کماکان به خوردت قرص های اعصابش مشغول بود. دکتر تایید کرده بود مبادا آنها را قطع کند که وضع روحی اش دوباره مختل می شود. پدر و مادر شیرین هر دو صلاح را در این می دیدند که از داروهایی که دکتر برای دخترشان تجویز کرده سخنی به میان نیاوردند. البته ظاهر دخترشان هم هیچ گونه علائم بیماری را نشان نمی داد.
    شیرین بسیار آرام شده بود و لبخندی اجباری بر لب داشت. بار اول که مجید دست او را گرفته بود، بی اختیار خود را کنار کشیده بود. و این امر از نظر آقای داماد بسیار طبیعی جلوه می کرد ولی دفعه های بعد عروس خانم چنین واکنشی از خودش نشان نداده بود. مجید از نظر شیرین امل و بدلباس جلوه می کرد و علی رغم پول زیادی که داشت، حسیس بود.
    از نظر اکرم خانم ــ مادر شیرین ــ مجید نه تنها خسیس نبود، بلکه دست و دلباز و ولخرج هم بود. اما شیرین چیزهایی در او می دید که اکرم نمی دید. و هر چه دختر جوان می خواست مادرش را روشن کند، موفق نمی شد. استدلال اکرم این بود: « مادرجون، دیگه چی می خوای؟ بیچاره پسره دیگه چی کار برات بکنه؟ مهریه ی به این آبرومندی، جواهر، عروسی مفصل، دیگه چی می خوای؟»

    هرچه بود، شیرین قبول کرده بود و از انتخابش هم ناراضی نبود. به قول مادرش دیگر از این بهتر نمی شد.
    روز عقد فرا رسید و از صبح آن روز، شیرین همراه خواهر شوهرها و چندین تن از اقوام خودش به آرایشگاه رفت. سر سفره ی عقد، پروین و سه دخترش هم دعوت شده بودند. آنها همگی سر وقت حاضر شدند.
    شیرین مثل همیشه زیبا و باطراوت بود. در لباس سفید عروسی زیباتر و چشمگیرتر شده بود. به محض ورود به اتاق، چشمهایش به دنبال زن عمو و دخترعموهایش دوید و چون انها را دید، لبخندی از رضایت بر لبهایش نشست.
    هیچ کس نمی دانست که در دلش دنیایی از غم و اندوه است. او ازدواج می کرد ققط برای اینکه انتقام سختی از امید گرفته باشد. ازدواج می کرد که حتی اگر شده، چند ماهی در سال از این محیط پرخاطره و تلخ دور باشد. می خواست فرار کند. از آنچه که بر سرش آورده بودند و او را گناهکار جلوه می دادند فرار کند و برود.
    وقتی که خطبه ی عقد را خواندند، همگان مثل همیشه منتظر بودند عروس خانم مثل همیشه ناز کند و بار سوم بله را بگوید. اما شیرین برای اینکه اشتیاق خود را نشان دهد، همان بار اول بله را گفت. همه خندیدند و دست زدند و اکرم خانم به گونه ی خود زد و خجالت کشید.
    پروین خانم ابروانش را بالا داده و گوشه ای نشسته بود. سعی می کرد بخندد و خود را بی خیال و بی تفاوت نشان دهد اما آشکار بود در این تصمیم موفق نشده است. با خودش فکر می کرد اگر چنین خواستگاری برای شیدا پیدا می شد، بی چون و چرا قبول می کرد و بی اختیار نگاهی به دخترش انداخت و او را با شیرین مقایسه کرد. هرچند شیرین زیباتر بود، اما زیر لب با خودش گفت: « یه موی سر دختر من نمی شه، دختره ی سر به هوا.»
    پروین منتظر نشسته بود که کادوی سر عقد را به عروس بدهد و فوری مجلس را ترک کند. از قبل به امید سپرده بود که لباس مشکی بپوشد و کروات بزند تا سر موقع به عروسی بروند.
    جشن عروسی در باغ بزرگ منزل پدر داماد برگزار می شد. تمام درختان و دیوارها را چراغ زده بودند. بوی چلوکباب تمام فضای محله را پر کرده بود. شیرین هم دلش پر می زد برای آخرین بار امید را ببیند، اما این آرزوی او هرگز به واقعیت نپیوست. چون امید بدون اینکه به کسی چیزی بگوید تصمیم گرفته بود به آن عروسی نرود و باعث تنش بیشتری نشود. او از حرکات و حالت چشمهای شیرین وحشت داشت و بدون اینکه بداند او را به دست روانپزشک سپرده اند احساس می کرد تعادل روانی ندارد. با پدر و مادرش هم در مورد نرفتنش هیچ حرفی نزد. بنابراین یادداشت کوچکی نوشت و خانه را ترک کرد.
    وقتی که مادرش به خانه امد و اکبرآقا به او اطلاع داد که پسرش به عروسی نمی آید و خودش هم غیبش زده و معلوم نیست به کجا رفته است، بی اختیار آه بلندی کشید و شروع به گریه کرد. دلش از مراسم پرشکوه عقد به اندازه کافی پر بود، حالا پسرش هم نمی خواست به عروسی بیاید. دیگر داشت دیوانه می شد اما دستش یه جایی بند نبود. حسابی گریه هایش را کرد و بعد خود را برای رفتن به عروسی آماده ساخت. نه تنها پروین خانم، بلکه خواهرهای امید هم از این حرکتش عصبی و ناراحت شدند.
    احمد آقا ــ پدر عروس خانم ــ وقتی که امید را همراه پدر و مادرش ندید، نفس راحتی کشید و چهره اش شکفت. نه تنها او، بلکه پسرهایش هم دل خوشی از پسر عموی خود نداشتند و خدای ناخواسته ممکن بود اتفاقی بیفتد که خوشایند شب عروسی نباشد. هم احمد آقا و هم اکرم خانم، هیچ کدام هیچ اشاره ای به غیبت امید نکردند و نامی از او نبردند. این بی اعتنایی و بی توجهی به پروین خانم بسیار گران آمد اما برای اکبر جاوید هیچ اهمیتی نداشت. او گرسنه بود و بی صبرانه انتظار شام عروسی را می کشید.
    شیرین آن شب هرچه جستجو کرد، کمتر یافت. سرانجام فهمید که معبودش دیگر در مجلس عروسی حضور ندارد. گویی بدنش سرد و منجمد شد. التهاب و هیجانش ناگهان فروکش کرد. دوباره همه چیز برایش یکنواخت و بی تفاوت شد. احساس خستگی می کرد. دوست نداشت برقصد و با همه دست بدهد. بی صبرانه انتظار پایان جشن را می کشید. موهای بلند و پرپشتش را روی سرش جمع کرده بودند و تاج زیبا و مرصعی بر آن نشانده بودند که بر سرش سنگینی می کرد و گردنش به درد آمده بود.
    امید بی وفا حتی در آخرین شب اقامت او در ایران به دیدنش نیامده بود. زیرا دو روز بعد قرار بود که شیرین همراه شوهرش به فرانکفورت بروند. با تمام بلاهایی که بر سرش آمده بود، ناگهان فکری از سرش گذشت و با خود اندیشید: « شاید از حسادتش نتونسته بیاد. آره، حتما طاقت نداشته منو توی لباس عروسی با یه مرد دیگه ببینه. حتما حسودی شم ی شده و حالش به هم می خورده...» و این گونه افکار ذهنش را احاطه کردند!
    امید فارغ از تمام این درگیریها، به تنهایی در رستورانی نشسته بود و شام می خورد. نگاهش به نقطه ی نامعلومی دوخته شده بود و هوش و حواسش نزد همسر و پسرش بود. روزشماری می کرد که آنها برگردند. تمام هم و غم خود را برای تمام کردن خانه گذاشته بود اما خودش می دانست زمان طولانی ای را پیش رو دارد؛ زمانی که ناچار است به اجبار، تنها و دور از نیاز سپری کند و بگذراند.
    پایان 163


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/