109 - 117



فصل پنجم

نیاز از آمدن امید خوشحال بود. پسرشان بزرگ شده و راه می رفت و کلماتی را بر زبان می آورد. زن جوان تمام همّ و غم خود را معطوف کار و درسش کرده بود. حتی بعضی از شبها از دیدن پسرش محروم می شد و باید تا صبح در بیمارستان کشیک می داد و طبابت می کرد. هر کس که او را می شناخت و از شرایط زندگی اش آگاه می شد، سعی می کرد به او کمک کند.
نیاز غیر از ظاهر زیبا و آراسته اش، خلق و خوی نرم و مهربانی داشت و اطرافیان را به خود جلب می کرد. مردان زیادی دور و برش بودند که توجه خاصی نشان می دادند، اما نیاز به کلی از دنیای آنها دور بود. زن جوان تمام هوش و حواسش نزد پسرش بود و اینکه هر چه زودتر مدرک خود را بگیرد و نزد شوهرش برگردد. او عاشق امید بود و هرگز جز فکر او، فکر دیگری در سرش وجود نداشت.
سوئیت کوچکی نزدیک دانشگاه اجاره کرده بود. و چون باید برای نگهداری پیروز هم هزینه ای می پرداخت، ناچار بود بسیار اقتصادی زندگی کند. هر چند کار می کرد و درآمد خوبی داشت، اما خرج دانشگاهش همه را می بلعید و چیزی برای تفریح و یا پس انداز باقی نمی گذاشت. از زمانی که امید برایش پول می فرستاد، راحت تر و بهتر زندگی می کرد و دغدغه مالی نداشت. با عشق پسرش را نگاه می کرد و از رشد و بالندگی او به خود می بالید. دائم فکر می کرد امید از دیدن پیروز به چه حالی دچار می شود و چگونه احساسات خود را نشان خواهد داد.
در تمام مدتی که از امید دور بود، پدر و مادر او حتی یک تلفن هم به او نزده بودند. فقط امید در گفت و گو های تلفنی می گفت مامان یا بابا هم سلام می رسانند. نیاز بعد از رفتن امید هم دیگر هرگز داریوش را ندید. شنیده بود که گویا هنوز روزهای زندانی خود را می گذراند. یاد داریوش و خاطرات او آن قدر برای زن جوان ناخوشایند و دردناک بود که به محض یادآوری او و یا شنیدن نامش، به شدت سرش را تکان می داد و اخم می کرد و چشمهایش را می بست. گویی به این وسیله می خواست او را از ذهن خود پاک کرده و به دور بریزد.
محل زندگی نیاز دارای یک اتاق، یک سرویس حمام، دستشویی و آشپزخانه کوچکی بود. فضای کوچکی که هم هال و هم پذیرایی محسوب می شد نیز وجود داشت که یک کاناپه و تلویزیون کوچک آن را پر کرده بود. یخچال کوچکی هم در گوشه ای از آن قرار داشت. این خانه با وسایل کم و کوچکش پناهگاه او و پسرش بود. گاهی که با خودش خلوت می کرد، حق را به پدر امید می داد و هیچ گونه کینه و کدورتی از او در دل احساس نمی کرد. اما از بی اعتنایی و بی توجهی آنان دلخور بود و او هم رفتاری سرد و بی مهر در مقابل آنان از خود نشان می داد.
هرگز نامی از پروین خانم و یا خواهران امید بر زبانش جاری نمی شد. هرگز به پدر امید و بقیه ی خانواده ی او سلام نمی رساند. او عروس آنها بود و انتظار محبت و احترام بیشتری از سوی خانواده ی شوهرش داشت. دلش می خواست با دست پر به ایران برگردد و شغل و درآمد خوبی کسب کند تا جواب دندان شکنی برای آنها باشد که تا آن حد در حق او بی حرمتی و بی مهری کرده بودند.
نیاز حتی اکثر تعطیلات آخر هفته را هم کار می کرد. در آن روزها، مجبور بود پرستار بچه اش را عوض کند. چون پرستار همیشگی او دیگر نمی توانست تعطیلات را هم در خانه ی او کار کند و احتیاج به استراحت داشت. نیاز در مورد پرستار فرزندش سختگیر بود و وسواس زیادی از خود نشان می داد. در تمام طول روز هم نگرانی مزمنی وجودش را می سوزاند و آزارش می داد. اما می دانست که چاره ای ندارد. عصرها که به خانه می رسید و کودکش را صحیح و سالم و خندان و شاد در بغل پرستار می دید، نفس راحتی می کشید و خدا را شکر می کرد.
می دانست که امید با دیدن پسرش بیشتر پایبند می شود و دل کندن برایش مشکل خواهد بود. اما نیاز به خوبی درک کرده بود که امید دیگر نمی تواند محیط آنجا را تحمل کند. بدون شک، خاطرات گذشته آزارش می دادند. و نیمه تمام گذاشتن درسش و شکست او در تحصیل و زندگی آینده اش، دوباره او را آزار و شکنجه می دادند.
نیاز به شدت دلش برای شوهرش تنگ شده بود. آمدن او برایش بسان جبهه هوای خنک و سالمی بود که می توانست او را از سختیها و گرفتاریهای اطرافش رهایی بخشد و قدرت تنفس و پرواز رهایی به او بدهد. هرچند می دانست که اقامت او کوتاه و موقت است، اما باز هم خوشحال و هیجان زده بود و برای دیدارش روزشماری می کرد. همیشه عکسهای امید را نشان فرزندش می داد و کلمه ی بابا را در گوشش می خواند. حالا خوشحال بود که پیروز بالاخره موفق به دیدار پدرش می شود و او را نزدیک می بیند.
با محل کارش و استادان مربوطه تماس گرفت و توانست دو سه روز اول آمدن امید را در خانه ماندگار شود. تا هم خودش استراحتی کرده باشد، و هم رفتنها و غیبتهای مکرر او باعث دلخوری امید نشود. می دانست که امید از ماندن او دل خوشی ندارد و حتی حاضر است تمام زحمات و تلاشهای او را نادیده بگیرد و نیاز را همراه خود به ایران ببرد. بنابراین سعی کرد تا حد امکان رضایت او را جلب کند و باعث دلخوری و ناراحتی اش نشود.
امید بعد از یک هفته اقامت در دو شهر اروپایی، روانه ی آمریکا می شد. پروازش طوری ترتیب داده شده بود که بعدازظهر در فرودگاه لس آنجلس به زمین می نشست. خدا می دانست چه تب و تابی وجود ناآرام او را دربرگرفته بود. بی اختیار به یاد ده دوازده سال پیش افتاد. زمانی که برای اولین بار به آمریکا می رفت و یکی از دوستان نزدیک پدرش به استقبالش آمده بود. جوان و بی تجربه بود، اما به قصد درس و تحصیل وارد آمریکا شده بود و هدفش گرفتن مدرک دکترا بود. خاطره ی وارد شدن به تیم بستکتبال و بعد هم آشنایی با نیاز، نسیم روح بخشی بود که بی اختیار لبخند شیرینی را بر لبان او می نشاند. مراسم نامزدی اش و روزها و شبهایی که با نیاز سپری کرده بود و ناگهان متوقف شد.
سعی کرد دیگر فکر نکند و ذهنش بعد از آن هیچ خاطره ای را یادآور نشود. از گوشه های تلخ زندگی اش به شدت فراری بود و یادآوری آنها به سختی رنجش می داد.
وقتی که هوایپما بر زمین نشست و مسافران آماده ی پیاده شدن بودند، دیگر حال خود را نمی فهمید. بیش از آنکه به فکر پسرش باشد، هوش و حواسش نزد همسرش بود. آن قدر دلش برای او تنگ شده بود که خدا می دانست. به هر ترتیب بود، از مراحل کنترل گذرنامه و گمرک و غیره رد شد و خود را به سالن استقبال کنندگان رساند. تمامی وجودش چشم شده بود که هر چه زودتر همسر و پسرش را ببیند.
سرانجام، چشمش به زن جوان و زیبایی افتاد که کودکی در آغوش داشت و با لبخند برای او دست تکان می داد. امید دیگر نفهمید چگونه و چطور خودش را به آنها رسانید. کیف دستی اش را بر زمین گذاشت و هر دوی آنها را در آغوش گرفت و فشرد. پسرک از هجوم مرد غریبه ای که به شدت او و مادرش را فشار می داد، به وحشت افتاد و شروع به گریه کرد. چشمهای درشت و سیاهش را هراسان به پدرش دوخته بود و اشک می ریخت. نیاز و امید از دیدن چهره ی او خنده شان گرفته بود و هر دو سعی می کردند آرامش کنند.
دقایقی بعد، امید با چمدانهایش همراه آنها به پارکینگ فرودگاه رفتند. پیروز آرام شده بود، اما هنوز از نگاه به پدرش اجتناب می کرد و این طور وانمود می کرد که او را نمی بیند و توجهی به او ندارد. سفت و محکم بغل مادرش چسبیده بود و او را رها نمی کرد. وقتی که نیاز او را در صندلی مخصوص خودش در صندلی عقب جای داد، پسرک متوجه شد که مرد غریبه جلو، بغل دست مادرش نشست و بلافاصله برگشت و شروع به بازی و شوخی با او کرد.
ساعتی بعد که به خانه رسیدند، روابطشان گرم و صمیمانه شده بود. پیروز بچه ی اجتماعی و زود جوش بود و آن قدر زود با پدرش اخت و صمیمی شد که نیاز از فکر اینکه قرار است به زودی امید او را ترک کند و برود، به وحشت افتاد. شام آماده بود. همچنین آپارتمان کوچک نیاز تر و تمیز و مرتب و منتظر زوج جوان همراه با کودکشان بود.
آن شب، یکی از قشنگ ترین شبهای خانواده ی جاوید جوان بود. پسرک در مدت کمی آن قدر شیفته و علاقه مند پدرش شده بود که حتی هنگام خواب هم دل از او بر نمی کند. نیاز از خوشحالی لبخند از روی لبهایش دور نمی شد. امید چشم از او بر نمی داشت. صورت نیاز با سادگی تمام، زیباتر و شاداب تر جلوه می کرد.
همان شب اول، امید فهمید که همسرش با گذشته هیچ فرقی نکرده و همچنان عاشق اوست. آنها تا دمدمه های صبح با یکدیگر حرف زدند. با وجود خستگی و بی خوابی زیادی که امید در عرض چند شبانه روز گذشته تحمل کرده بود، دلش نمی آمد آن دقایق شیرین و گرم را از دست بدهد و بخوابد.
نزدیک صبح، نیاز با شیرینی تمام لبخندی زد و گفت: "امید جان، باید بدونی که پسرمون بچه ی سحرخیزی یه و اگه باز هم بیدار بمونی، دیگه تا شب نمی تونی بخوابی."
امید به محض اینکه چشمهایش را روی هم گذاشت، خوابش برد. نیاز در تاریک و روشن اتاق، دقایق طولانی به او خیره شد و به فکر فرو رفت. با خودش می اندیشید اگر امید از او بخواهد که به ایران برگردد، چگونه به او پاسخ دهد و چه بگوید که شوهرش را نرنجاند و مأیوس نکند. اما در طول یک ماهی که امید با همسر و پسرش سپری کرد، حتی یک بار چنین تقاضایی از نیاز نکرد. او حتی نگفت که از دوری نیاز چه رنجی می کشد و قلباً چقدر از نیامدن او دلخور و رنجیده است. او هرگز اعتراف نکرد که از دوری نیاز شب و روز ندارد و علاوه بر آن، طعنه و کنایه ی فامیل و خویشان را هم باید تحمل کند.
ذره ذره، خودش را می خورد و حسادت تمامی وجودش را به درد می آورد، اما کوچک ترین واکنشی نشان نمی داد. هم همسرش را دوست داشت، و هم کینه ای بزرگ از او در دلش پدید آمده و روی هم تلنبار شده بود. نیاز جوان و بی تجربه بود و هنوز شناخت کاملی از شوهرش نداشت. همان قدر که او را مهربان و عاشق پیشه و گرم و صمیمی می دید، فکر می کرد هیچ کدورتی بینشان نیست و امید همان است که نشان می دهد.
در ساعتهای غیبت نیاز، پدر و پسر روزهای قشنگی را با یکدیگر سپری می کردند. پرستار پیروز گوشه ای می نشست و آن دو را نگاه می کرد. او هم در آن روزها می توانست بیشتر استراحت کند و جز در مواقع ضروری، پیروز دیگر کاری به او نداشت.
یکی از مواردی که نیاز از آن بسیار خوشحال و خرسند بود این بودکه امید دیگر سیگار نمی کشید. قبل از آمدن او، زن جوان با خودش فکر می کرد که حتماً باید به شوهرش گوشزد کند که در فضای تنگ و تاریک آپارتمانشان نمی تواند سیگار بکشد. و چون در بدو ورود، امید به او مژده داد که سیگارش را ترک کرده، نیاز از یک دغدغه ی خاطر و مشکل بزرگ رهایی پیدا کرد و نفس بلند و راحتی کشید.
بعد از آن، زن جوان بارها و بارها این اقدام شوهرش را ستود و او را مردی با اراده و مصمم خواند. اما نه تنها آن زمان، بلکه هر زمان دیگری که از اتفاق شوم و عجیبی که برای شوهرش رُخ داده بود یاد می کرد، از ته دل افسوس می خورد که چرا امید نتوانست درسش را تمام کند و مدرکش را بگیرد. آن قدر منصف بود که نمی توانست صد در صد او را محکوم به بی ارادگی و تنبلی کند. امید او قبل از اینکه دچار اعتیاد شود، مردی قوی و کارآمد بود و نیاز به خود حق نمی داد او را سرزنش و متهم به بی ارادگی و سهل انگاری کند.
زن و شوهر جوان هر دو هرگز یادی و سخنی از داریوش به میان نمی آوردند. اما سایه ی شوم او و پیامد گناه بزرگش، در زندگی آنها به خوبی مشهود و آشکار بود.
یک ماه بسان برق گذشت. روز وداع فرا رسید. تمام غمهای دنیا را در سینه ی نیاز و امید تلنبار کرده بودند. پیروز هنوز نمی دانست چه در شرف وقوع است. بدون شک، اگر مطلع بود، او هم حال بهتری از پدر و مادرش نداشت.
صبح زود از خواب بلند شدند. نیاز بلافاصله شروع به درست کردن صبحانه کرد. از روز قبل چمدانها را بسته بودند. پرستار بچه زودتر آمده بود چون می دانست آقا و خانم جاوید باید به فرودگاه بروند. امید بغض کرده بود. راه گلویش بسته بود و نمی توانست چیزی قورت بدهد. نیاز هم مربت به او اصرار می کرد تا چیزی بخورد.
امید مردد بود که برای خداحافظی پسرش را برای آخرین بار ببوسد یا نه. می ترسید او را از خواب بیدار کند. از تصمیم خود منصرف شد. حتی توان دیدن او را نداشت. می ترسید پاهایش سست شود و از رفتن بازماند. دلش می خواست به گوشه ای پناه ببرد و بگیرد، اما از نیاز و زن غریبه ای که این خوشبختی نصیبش شده بود که هر روز با پیروز همدم و هم صحبت باشد، خجالت می کشید، شرمش می آمد گریه کند، اما کاش می توانست به طریقی خود را خالی کند و این بار اندوه و غم را از وجودش بزداید.
هنگام رفتن فرا رسید. بدون آنکه بار دیگر پسرش را ببیند، از خان خارج شد. چمدانهایش را در صندوق عقب ماشین جا داد و به نیاز گفت: "کاش تو هم این همه راه نمی اومدی! من با تاکسی می رفتم فرودگاه."
نیاز اخم کرد و گفت: "دیگه چی؟ این حرفها چیه می زنی! حرفهات بوی بیگانگی می ده خجالت بکش!"
امید حرفی نزد. کنار دست همسرش نشست و به راه افتادند.
در طول راه، هیچ کدام نمی توانستند حرفی بزنند. در تمام مدت، امید مرتب دست همسرش را می گرفت و بر آن بوسه می زد. با وجودی که این کارش در رانندگی نیاز اختلال به وجود می آورد، ولی باز هم ادامه می داد و دست بردار نبود.
بالاخره رسیدند. گویی امید را به قتلگاه می بردند. چشمهای غمگین و رنجیده اش با آن نگاه اندوه زده، خون به دل نیاز می کرد. چیزی نمانده بود زن جوان فریاد بکشد و بگوید: "امید، دیگه تحمل ندارم. همین فردا به دنبالت راه می افتم و می آم. دیگه طاقت دوری تو رو ندارم، امید!" اما زبان به دندان گرفت و حرفی نزد. تمام بدنش از شدت بغض و گریه می لرزید.
تا آخرین لحظه، بعد از تحویل چمدانها و گرفتن کارت پرواز، در آغوش هم اشک می ریختند. امید دیگر ابایی از گریه کردن نداشت. اگر گریه نمی کرد، منفجر می شد، روحش تکه تکه می شکست و قلبش از حرکت می ایستاد.
امید رفت و نیاز تهی و خالی، اما سنگین از بار غم، راه دانشکده را پیش گرفت. گیج و منگ بود. شب قبل نخوابیده بود و تا صبح از این پهلو به آن پهلو غلت زده بود. آه، خدا می دانست چقدر غمیگن بود.
امید دو چمدان پر از سوغات با خود برده بود که همه را با سلیقه نیاز خریداری کرده بود. خودش به هیچ وجه حال و حوصله سوغاتی خریدن و انتخاب نداشت. حتی ترجیح می داد با پیروز در خانه بماند و همسرش را به تنهایی برای خرید هدایا به مراکز خرید بفرستد.
تا چند روز بعد از رفتن امید، چهره نیاز ماتم زده و پریده رنگ بود. چیزی که بیش از همه او را داشت آزار می داد، بی قراری پیروز برای دیدار پدرش بود. پسرک به شنیدن هر صدای پایی و یا زنگ دری، بلافاصله کلمه ی بابا را بر زبان می آورد و چشمهایش پر از اشک می شد. شبها که نیاز خسته و کوفته به خانه می آمد، پرستار پیروز گله مند بود که او بسیار ناآرامی کرده و مرتب اطراف خانه را به دنبال پدرش می گردد و گریه می کند.
اما آن هم بیش از ده روز ادامه نیافت و پسرک از یافتن پدرش ناامید شد و لب فروبست. تسلیم در برابر جبری که بر او تحمیل شده بود، وجود نیاز را به آتش می کشید و دوباره یاد و خاطره ی تلخ داریوش را در ذهن او بیدار می کرد. آرزو داشت حتی یک روز قبل از مرگش هم که شده انتقام سختی از او بگیرد و آتش کینه و انتقام را در دلش خاموش کند. اسم داریوش غیر از نفرت و انزجار، برای نیاز چندش آور و مشمئز کننده بود. در دنیا کسی را سراغ نداشت که به اندازه ی داریوش از او متنفر و بیزار باشد.
روزهای بعد از رفتن امید که از دوری او غمگین و افسرده بود، این نفرت و بیزاری شدت می گرفت و وجودش را می آزرد. غیر از دوری امید، نیاز بیش از یک سال بود که مادر و پدرش را هم ندیده بود. اگر وجود پیروز نبود، بدون شک شاید زن جوان نمی توانست آن همه فشار زندگی و تنهایی را تاب بیاورد. با وجود خستگی و برنامه ی سنگینی که داشت، به خانه که می رسید تا هنگام خواب پسرش، با او بازی می کرد و سر به سرش می گذاشت. تمام نیرو و توان خود را به کار گرفته بود تا در عرض یکی دو سال آینده بتواند به ایران برگردد.
همیشه از کودکی از عنوان خانم دکتر لذت می برد. اکنون به آن رسیده بود، اما نمی دانست چرا با وجود آن همه تلاش برای ادامه ی تحصیل، وقتی که مدرک دکترای خود را گرفت، چندان راضی و خوشحال نبود. هر چه می گذشت، خودش را بهتر از قبل می شناخت. فهمیده بود که هرگز نمی تواند به طور صد در صد راضی و خرسند باشد. هیچ چیز او را ارضاء نمی کرد و خواسته های بی پایانش را تمامی نبود.