36-45

نداشت که بيان کند. اگر هم چيزي داشت که بگويد، قادر به تکلم نبود. به نقطه اي از بي تفاوتي و پاک باختگي رسيده بود.
آري، بعد از بيست و چند سال زندگي پر افتخار و شيرين به ناگهان همه چيزش را باخته بود. تمام تلاشها و دوندگي هاي گذشته اش پوچ شده و از بين رفته بود. آنچه را داشت و بر آنها افتخار ميکرد ، و تمام فعاليت هايي که برايش غرور آفرين و ارزنده بود، همه را از دست داده بود. ماحصلي را که بايد برآن دست مي يافت و بر پايه آن زندگي مستحکم آينده اش را پايه گذاري ميکرده، به راحتي روي آب ريخته و به همراه جريان تند آب، به دور دست ها سپرده بود. و ديگر چيزي نداشت که بتواند روي آن حسابي باز کند يا اميدي به آينده اش داشته باشد.
هنوز حرف هاي کاترين در گوش نياز زنگ ميزد.بايد قوي ميبود. بايد با قدرت و انرژي به کمک اميد مي رفت و او را از اين مهلکه نجات ميداد. در حاليکه اشک هايش را پاک ميکرد دست اميد را گرفت و گفت:
-بيا بشين اينجا،اميد،بيا کارت دارم
اميد مطيعانه روي تخت نشست و چشم به او دوخت.نياز از او پرسيد:
- چاي يا قهوه مي خوري برات درست کنم؟
اميد سري به علامت تاييد تکان داد.دقايقي بعد نياز با دو فنجان چاي روبرويش نشست و گفت:
-ببين، اميد من، ميدوني که از همه دنيا بيشتر دوستت دارم.مشکل بزرگي برامون پيش اومده، اما ميشه حلش کرد. چيز لاعلاجي نيست، مي فهمي اميد؟
اميد با نااميدي سري تکان داد و حرفي نزد. نياز که از حالت او عصبي شده بود، سعي کرد خود را کنترل کند و بدون توجه به کار او،ادامه داد:
-بايد بدوني،اميد عزيز من، مشکل تو خواه نا خواه مشکل منم هست....ببين، هنوز دير نشده، اولشه، ما ميتونيم با کمي اراده و تصميم اين مشکل لعنتي رو از سر راهمون برداريم.
اميد به آرامي پرسيد:
-چطوري نياز؟ چطوري؟
نياز پاسخ داد:
-چطوري نداره! قدم اول اينه که بريم پيش دکتر متخصص اين کار. بقيه ديگه با اونه.هرچي که گفت همون کارو ميکنيم.
اميد گفت:
-نه من نمي خوام برم بيمارستان بستري بشم.همه عالم مي فهمن من چم شده!
نياز نگاهي به او انداخت و گفت:
-يعني...فکر ميکني کسي تا حالا چيزي نفهميده؟حواست کجاست اميد؟ خودت رو توي آينه ببين! توي اين چند ماه از زمين تا آسمون فرق کردي! نبايد با اين بهانه ها با اقدامات دکتر مخالفت کني، فهميدي؟تازه، ما ميتونيم خيلي پنهاني تو رو بستري کنيم و کسي هم چيزي نفهمه. هيچ دليلي نداره همه بفهمن.
اميد مثل بچه ها نگاه پرسشگرانه اي به نياز انداخت و پرسيد:
-راست ميگي؟ ميشه بي سرو صدا اين کاررو کرد؟
نياز با اطمينان گفت:
-البته که ميشه.چرا که نه. بعدشم بچه هاي اينجا انقدر بي کارو فضول نيستن که کارو زندگيشونو بذارن ببينن تو چه ميکني؟ تازه اگه زودتر اقدام کني از شر اين لعنتي راحت بشي ، خيليها فکر ميکنن که تا حالا در مورد تو اشتباه کردن.
اميد ناگهان به گريه افتاد و گفت:
-کمکم کن نياز، کمکم کن از شرش خلاص بشم. کمک ميکني؟ تا آخرش باهام مي آي؟
نياز با محبت دستهايش را گرفت و گفت:
-البته. البته، عزيز دلم. معلومه چرا که نه؟ فقط...فقط بايد هرچه زودتر دست به کار بشيم و از دکتر وقت بگيريم، باشه؟
روزي که قرار شد نياز و اميد طبق دستور پزشک معالجه شان راهي بيمارستان شوند، براي داريوش روز سياه وتيره اي بود.مثل مار به خود مي پيچيد. او داوطلب شده بود که همراه آنها به بيمارستان برود و در مواقع غيبت نياز، از اميد مراقبت کند و اجازه ندهد تنهايي او را افسرده و ناراحت کند.از ته دل اميدوار بود که معالجات اميد با شکست مواجه شود و او دوباره به سوي اعتيادش برگردد.
داريوش بارها و بارها شاهد کساني بود که نه تنها يکبار، بلکه چندين بار مبادرت به ترک اعتياد خود کرده بودند، اما باز هم در نهايت به سوي آن برگشته بودند. خودش گرچه اهل سيگار و مشروب و حتي گاهي سيگار هاي آنچناني مثل حشيش و گراس و غيره بودو به صورت تفريحي آنها را مصرف ميکرد، اما هرگز دم به تله اعتيادهاي سخت و جانفرسا نداده بود. با اين حال با هزار نيرنگ و حيله اميد را در منجلاب سياه اعتياد و بدبختي انداخته بود.
قرار بود اميد يک هفته در بيمارستان بستري شود و بعد از آن تا مدت معيني دارو مصرف کند و تحت نظر پزشک باشد. هنوز در ايران خانواده هيچ کدام از آنها از موضوع اعتياد اميد خبري نداشتند. نياز آرزو داشت که اميد بتواند هرچه زودتر دور مصرف مواد مخدر را خط بکشد و پيروز و سربلند بيرون بيايد و زندگي گذشته اش را از سر بگيرد و کسي هم در ايران چيزي نفهمد.
مدت زماني که اميد در بيمارستان بود ، به خاطر مراقبت هاي پي در پي و تزريق داروهاي آرامبخش چندان به او سخت نگذشت. اما به محض اينکه به آپارتمان کوچک و خلوت خود برگشت، به طرز غريبي احساس تنهايي و بي پناهي کرد. افسردگي عجيبي به سراغش آمده بود و غم و اندوه تمامي وجودش را در برگرفته بود. با وجود اينکه نياز سعي ميکرد تمام هم و غم خود را صرف نگهداري او کند و لحظه اي اجازه ندهد تنها و غمگين باشد، بازهم مواقعي ميرسيد که اميد به شدت احساس پوچي و بي تفاوتي ميکرد و زندگي برايش بي ارزش و بي معنا جلوه ميکرد.
در يکي از روز هاي سخت و تنهايي اش، داريوش به سراغش آمد و بعد از کلي حرف و صحبت و حتي همدردي و همزباني، به او پيشنهاد کرد براي اينکه بتواند دوران ترک را راحت تر تحمل کند بهتر است روزي دو سه عدد، فقط دو سه عدد سيگار بکشد. استنباط داريوش اين بود که سيگار کشيدن در اجتماع جنبه بدي ندارد و اکثر مردم سيگاري هستند. از طرفي، او معتقد بود ترک سيگار راحت تر و بي دردسر تر است.و در عوض اميد ميتواند با کشيدن چند عدد سيگار در روز، کمبود مرفين را در بدنش جبران کند و آنقدر احساس کمبود و ناراحتي نکند. اميد که هرگز نمي توانست از درون داريوش آگاه باشد و در باورش نمي گنجيد که او چه در سر دارد و براي رسيدن به هدفش تا پاي جان او ايستاده، مطيعانه دستورات او را گوش ميکرد و انجام ميداد. بدون شک، اگر در وضعيت عادي بود، هرگز زير بار نميرفت، حتي داريوش در اتاق او اجازه سيگار کشيدن نداشت و اميد هم مانند نياز اين کار اورا تقبيح ميکرد.
وقتي که اميد اولين پک عميق خود رابه سيگار زد، و اين کار را روزها و روزهاي بعدهم ادامه داد، دوباره لبخند پيروزي و رضايت بر لبهاي داريوش نقش بست و زير لب گفت:
-نياز خانوم، ببينم حالا با بوي سيگار نامزدت چه ميکني؟
روزهاي اول اميد به صورت پنهاني و مخفيانه از نياز سيگار ميکشيد، اما اين موضوع چيزي نبود که براي هميشه پنهان بماند. و سرانجان نياز، در کمال تاسف و درماندگي به اين راز ناخوشايند پي برد و دومين ضربه نااميدي و شکست بر شانه هايش فرو آمد. اما از آنجا که اگر به مرگ بگيري، به تب راضي ميشوي، نياز هم در کمال نارضايي و تاسف سکوت کرد و حرفي نزد.
دو ماه گذشت. اميد ظاهرا از بحراني که پشت سر گذاشته بود، پيروز بيرون آمد. اما بيش از هفت کيلو وزن از دست داده بود، به اضافه اينکه روزي يک پاکت هم سيگار ميکشيد. ديگر براي هميشه دور بسکتبال را خط کشيد. ديگر در اردوهاي ورزشي شرکت نميکرد و تعطيلات همراه تيم خود به پياده روي و راهپيمايي نميرفت. تمام شد. روزهاي شيرين و سالم و سرشار از جواني و زيبايي برايش به پايان رسيد.
هنوز مدرک خود را نگرفته بود و امروز فردا ميکرد. دوست نداشت به گذشته اش فکر کند. هرچه نياز اصرار ميکرد که دوباره تمرين هاي ورزشي خود را شروع کند، بي فايده بود. اميد ديگر آن توان را درخود نميديد که مانند گذشته بدود، بجهد و مبارزه کند. از نگاه پرسشگرانه و دلسوزانه اين و آن فراري بود.
و اما داريوش مانند روباه مکاري به حيله گري و دشمني پنهاني خود ادامه ميداد. در پي فرصتي بود که دوباره اميد را به دام بکشد. که اگر آن فرصت پيش مي آمد و او موفق ميشد نقشه خود را عملي سازد، مطمئن بود که کار اميد براي هميشه ساخته است.
در اين ميان آنکه بيشتر از همه رنج ميبرد و غم ميخورد، نياز بود. تا آن زمان، هنوز پدر ومادر اميد خبري از حال و روز پسرشان نداشتند. روزها وماهها پشت سر هم ميگذشت و نياز هيچ کوشش وتلاشي در اميد نميديد که دروس پاياني را بخواند و قبول شود.
يک روز عصر وقتي وارد اتاق اميد شد، فضاي آنجا را دود سيگار فرا گرفته بود. نياز با نفرت پنجره را باز کرد و در مقابل اعتراض اميد، فرياد زد و گفت:
-بسه ديگه اميد، خسته شدم. آخه اين بوي گند سيگار چيه راه انداختي؟
اميد با ناراحتي پاسخ داد:
- نياز پنجره رو ببند. هوا سرده ميترسم ريه هام دوباره سرما بخوره.
نياز در حالي که چشمش به قوطي هاي آبجو افتاده بود و بيشتر عصبي و ناراحت شده بود، پاسخ داد:
-اين همون هوايييه که پارسال با يه تي شرت نازک و شلوار ورزشي ميرفتي و ميدويدي و خيس عرق ميشدي.اين همون هواييه که تو اون ساعتها دوچرخه سواري ميکردي . ريه هاي تورو اون سيگار هاي لعنتي خراب ميکنه ، نه اين هواي خوب و سالم که هيچ وقت سرد نبوده و هيچ وقت باعث ناراحتي و سرماخوردگي تو نشده، مي فهمي؟
اميد با عصبانيت بلند شد و پنجره را بست و روبه نياز کرد و گفت:
-چرا نميخواي بفهمي من شرايط سختي رو دارم مي گذرونم. من حالم بده. هنوز بدنم ميلرزه و درد ميکنه. دست خودم نيست. من احتياج به مسکني دارم که آرومم کنه.
نياز با نگراني چشم به او دوخته بود و سرش را تکان ميداد. او نميدانست که اميد دستورات و سفارشات داريوش را مو به مو انجام ميداد و آن را راهي براي سلامتي و رهايي خودش ميدانست. دختر جوان ديگر نميدانست چه کند. درمانده و مستاصل ايستاده بود و نگاهش ميکرد. سکوت کرد و بعد از لحظاتي گفت:
-اميد امسال هم نميخواي امتحان بدي و دفاع کني؟
اميد سري تکان داد و گفت:
-لاي کتابها رو باز نکردم . فکر کنم ولش کنم تا سال ديگه.
نياز پاسخ داد:
-سال ديگه منم واحدهاي تورو بايد بگيرم. شايد فرصتي باشه که بتونيم باهم درسها رو بخونيم و براي دفاع آماده بشيم.
اميد دستهايش را تکان دادو گفت:
-تا سال ديگه خيلي مونده. نميخوام درباره اش حرف بزنم.
نياز سري تکان داد و حرفي نزد. حسرت و افسوس در چشم هايش نمودار بود. بارها و بارها ميخواست از اميد بپرسد چرا و چگونه رو به اعتياد آورد، اما هردفعه پشيمان شده بود. نميخواست او را بيازارد. اميد يکبار بين حرف هايش به او گفته بود که يک اشتباه بزرگ باعث اين اتفاق شوم و آزاردهنده شده و او در اين ميان گناهي نداشته است. نياز نمي توانست بوي سيگار را تحمل کند. احساس کرد اگر بيش از آن پيش اميد بماند و جر و بحث کند، کار به جاهاي باريک تري مي کشد. با يک خداحافظي کوتاه او را ترک کرد و رفت. اين اولين باري بود که او ترجيح داد هرچه زود تر از نزد اميد برود و تنها باشد. از انجا مستقيم به سوي کتابخانه دانشگاه راند. در اين صورت او هم مثل خيلي از دانشجوهاي ديگر موفق نميشد واحد هايش را بگذراند. به محض اينکه از ماشين پياده شد، داريوش را روبه رويش مشاهده کرد که با لبخند شيريني به طرف او مي آمد. مثل هميشه شيک و ادکلن زده بود. نياز از ديدن او خوشحال شد. دلش ميخواست در آن لحظه با کسي درددل کند و کمي سبک شود. داريوش طبق معمول هميشه به او گفت:
-مي آي با هم يه قهوه بخوريم؟
نياز برخلاف هميشه که قبول نميکرد، اينبار دعوت اورا پذيرفت و هردو به سوي کافه ترياي دانشکده رفتند. داريوش از خوشي داشت در آسمانها پرواز ميکرد و نياز وجودش سراسر غم و افسردگي بود. وقتي که روبروي يکديگر نشستند، داريوش پرسيد:
-خب، چطوري نياز؟ از دوستمون چه خبر؟ حالش بهتره؟
نياز سري تکان داد و گفت:
-چه بهتري بابا؟ ديگه دارم از دستش ديوونه ميشم. تورو به خدا داريوش بگو چيکار کنم؟ درسته که اون لعنتي رو ترک کرده، اما هم سيگاري شده هم اخلاقش بد وخشن و عصبي شده. اصلا اميد عوض شده. دلم براش ميسوزه. اون حالا بايد امتحان تخصص خودش رو ميداد و مشغول کار ميشد. ببين چقدر عقب افتاده. آخه حيفه! حيف اون همه درس خوندن ها و زحمت کشيدنها.تو لااقل يه کاري براش بکن. شايد به حرف تو گوش بده!
داريوش اخم کرد و با لحن جدي و همدردي گفت:
-حق با توئه. نياز راستش من خيلي براش ناراحتم. اينجوري که داره پيش ميره ميترسم ... ميترسم که دوباره....
نياز با هراس و نگراني پرسيد:
-ميترسي چي داريوش؟ نه امکان نداره. امکان نداره من اجازه بدم دوباره به طرف اون لعنتي برگرده. خدا نکنه! واي اگه اين طور بشه ، من ديوونه ميشم.
داريوش به صورت جوان و زيباي او نگاهي کرد و گفت:
-ما نبايد بذاريم کار به اونجا بکشه. تو بايد به طور جدي تري با اين موضوع برخورد کني. تو خيلي انعطاف به خرج دادي. بعضي مواقع آدم بايد جدي تر و قاطع ترعمل کنه.
نياز پرسيد:
-مثلا چيکار کنم؟نميتونم که همه اش با اون دعوا کنم و باهاش درگير بشم.
داريوش در حاليکه قهوه اش را مي نوشيد ، گفت:
-بعضي وقتها لازمه. مثلا تهديدش کن. تهديدش کن بگو اگه زودتر دست از اين کارات برنداري، ترکت ميکنم يا نامزديمو باهات به هم ميزنم.
چشمهاي نياز گرد شد. سکوت کرد و به فکر فرو رفت. داريوش بي خيال و بي توجه نگاهي به ساعتش انداخت و اينطور وانمود کرد که منظر پاسخ او نيست و گفت:
-تصميم گرفتم اين ترم بذارم پشتش و درسها رو بخونم.
نياز که در افکار ديگري غرق بود گفت:
-اگه اينطوري بهش بگم، خيلي ناراحت ميشه.
داريوش بلافاصله پاسخ داد:
-بذار بشه. درعوض به خاطر تو دور همه چيز رو خط ميکشه و به درس و زندگيش ميرسه.
نياز بي اختيار پرسيد:
-اگه به حرفهام گوش نکرد چي؟ اگه...اگه گفت که...
نتوانست جمله اش را تمام کند. برايش غير قابل تحمل بود که حتي برزبان آورد اميد عشق او را رد کند و به جاي چيزهاي ناپسند، دور او راخط بکشد.
داريوش که به خوبي فکر او را خوانده بود گفت:
-چي شده؟ ميترسي بهت بگه که هرجا دلت ميخواد بري، برو؟ و يا حاضر بشه نامزديشو با تو به هم بزنه؟
نياز با ناراحتي گفت:
-اون هيچ وقت چنين چيزي به من نميگه. اون...اون عاشق منه.منو دوست داره... يعني ما همديگه رو دوست داريم و نميتونيم از همديگه جدا بشيم ، فهميدي؟
داريوش لبخند تلخي زد و گفت:
-خب پس معطل چي هستي؟ تو که مطمئني انقدر دوستت داره و به خاطرت همه کار ميکنه، حاضر نيستي به خاطر نجات نامزد عزيزت يه دروغ کوچولو بهش بگي؟
و منتظر پاسخ او نشد و دوباره ادامه داد:
-قهوه تو بخور سرد شد. اگه ميخواي، چيز ديگه اي برات سفارش بدم.
نياز که عصبي شده بود به تندي گفت:
-چرا انقدر عجله داري؟ چيه؟ ميخواي زودتر بري بيرون سيگار بکشي؟
داريوش خنديد. از ته دل خنده بلندي سر داد و گفت:
-نه نياز جان عزيز!مگه توجه نکردي؟ من مدتهاست که سيگارمو ترک کردم.
نياز با تعجب نگاهي به او کرد و گفت:
-راست ميگي داريوش؟ چه کار خوبي. من باورم نميشه تو انقدر اراده داشته باشي.
داريوش بادي به غبغب انداخت و گفت:
-کجاش رو ديدي؟دو سه جلسه هم هست مدرسه تنيس اسم نوشتم، ميرم تمرين.
نياز براي لحظه اي اميد و مشکلات اورا فراموش کرد و با لبخند قشنگي