8-15
برای دانشجویانی که درسخوان تر و مسئولتر بودند ، تعداد تفریحات و میهمانیهایشان کمتر و کمتر میشد . یکی از کسانی که کوچکترین تغییری در برنامه های زندگی اش پدید نمی آمد ، داریوش بود .
او به بهانه های مختلف به دانشکده میرفت و سر راه نیاز سبز میشد . اما تا آن زمان ، عملی مرتکب نشده بود که باعث ناراحتی نیاز شود و یا شک و تردید در دل امید به وجود بیاورد . خودش هم نمیدانست چگونه و چه موقع میتواند آسیبی به امید وارد کند . و یا نقشه پلیدی را که در سر دارد ، در مورد او اجرا کند . اما همچنان امیدوار بود و دست از تلاش بر نمیداشت .
امید تا چند ماه دیگر فارغ التحصیل میشد و میبایستی خود را برای امتحان تخصصی آماده میکرد . هر چه میگذشت ، تاریخ ازدواج نیاز و امید نزدیکتر میشد ، و امکان دسترسی داریوش به نیاز دورتر ، هر چه بیشتر نیاز را میدید ، دلبسته تر و عاشقتر میشد . عشق یکطرفه ای که شب و روز او را سیاه و تاریک کرده بود . در خلوت خودش گریه میکرد و اشک میریخت ، و در رویاهایش خود را همراه و همپای نیاز میدید . رویاهای دوری که هرگز جامه واقعیت بر تن نمیکردند .
داریوش بعد از مدتها فکر کردن و اندیشیدن به این نتیجه رسیده بود که تا امید زنده است ، او هرگز نمیتواند به نیاز نزدیک شود . امید سد بزرگی بود که جلوی چشمان دختر جوان را گرفته و باعث شده بود که نیاز جز او و عشق و محبت او ، نه کسی را ببیند و نه چیز درگری را احساس کند . داریوش در ذهن مریض و بیمار خود به این نتیجه رسیده بود که به هر وسیله شده باید امید را از میان بردارد تا بتواند نیاز را به دست آورد . اما نمیبایست بیگدار به آب بزند . قانون در برابر او آرام و بی تفاوت مینشست و اگر رسوا میشد ، اوضاع بدتر از آن میشد که بود .
دیگر درد به مغز استخوانش رسیده بود و یارای آن را نداشت تا بیش از آن از نیاز دور بماند . اگر اویل تظاهر میکرد و با دوست دخترش نزد آنان میرفت و خود را به بی خیالی میزد و یا تظاهر میکرد که به نیاز بی توجه است ، اکنون دیگر قادر به آن هم نبود که ظاهرشرا حفظ کند و چیزی بروز ندهد . ترجیح میداد قبل از آنکه مشتش باز شود ، چاره ای قطعی بیندیشد و در ضمن ، کاری نکند که مورد نفرت و بی توجهی نیاز واقع شود .
با خودش فکر میکرد اگر شخص مورد نظرش را پیدا کند و پول هنگفتی به او بدهد ، شاید بتواند به منظورش برسد . اما چگونه ؟ وقتی که فکر میکرد چگونه میتواند امید را از بین ببرد ، مو بر اندامش راست میشد . او میدانست آدمکشی یعنی چه و چه عواقب وخیمی در بر دارد .
از سوی دیگر ، خودش میدانست که دل این کار را ندارد و به هیچ کس هم نمیتوانست اعتماد کند . به افراد بی سر و پا و اوباش امریکایی کوچکترین اعتمادی نداشت . میدانست که میتواند در آن واحد دهها نفر از آن اشخاص را پیدا کند و با پول بخرد ، اما باز هم از عواقب کار میترسید .
شب و روز به جای درس خواندن و گذراندن امتحانها ، فکر میکرد و به نتیجه ای نمیرسید . بدی کار در این بود که امید را نمیتوانست تنها گیر بیاورد . او یا در کتابخانه همراه نیاز بود و درس میخواند ، و یا در خانه اش بود که بیشتر اوقات نیاز هم همراه او دیده میشد و هم خانه ای امید هم خواه نا خواه نزد او بود و حضور داشت .
روزها پشت سر هم میگذشت و داریوش بی صبرانه منتظر فرصتی بود که بتواند به منظور خود دست یابد و این فرصت گویی هرگز دست یافتنی نبود . فصل امتحانها فرا رسیده بود . فشار بار دروس عملی و علمی بر دوش امید زیادتر شده بود . شبها نمیتوانست بیش از سه یا چهار ساعت بخوابد . تصمیم داشت هر طور شده آن سال مدرک خود را بگیرد . کمتر سر تمرینها حاضر میشد و باعث دلخوری مربی خودش شده بود . هر چند مسابقه ای در پیش نبود ، اما آنها باید همیشه بدنی آماده و رو فرم داشته باشند .
از بد حادثه ، در هوای گرم و مرطوب فصل بهار ، امید دچار یک نوع سرماخوردگی شدید هم شد . به طوری که نه تنها نمیتوانست ساعتها بیدار بماند و درس بخواند ، بلکه دو سه روز هم بستری شد . تب شدید و سرفه های پی در پی امانش را بریده بود . نیاز مرتب به او سر میزد و حتی دادن داروها و تزریقهای او را انجام میداد . داریوش هم ظاهرا نگران او بود و به عیادتش می آمد .
امید یکی از امتحانهای اصلی را از دست داد و نتوانست سر جلسه حضور یابد . نیاز او را دلداری داد و گفت :« فکرش را نکن . دکتر پیت خودش تو رو میشناسه و با وجود این مریضی ، حتما برات یه کاری میکنه . »
امید با نا امیدی سری تکان داد و گفت :« چه کاری ؟ من سر جلسه امتحان حضور نداشتم ! امتحان به این مهمی رو که برای یه نفر تکرار نمیکنن »
داریوش از ته دل خوشحال بود و از عقب افتادن امید ، لذت میبرد . از سوی دیگر ، از آن همه نگرانی و دلواپسی نیاز ، دچار حسادت میشد و به قول معروف خون خونش را میخورد .
در همان حال ، نیاز که از درون متلاطم داریوش بیخبر بود رو به او کرد و پرسید :« داریوش . تو فردا عصر میتونی بیای و آمپول امید رو بهش بزنی ؟ »
داریوش رو ترش کرد و به شوخی گفت :« دیگه کار از این بدتر سراغ نداشتی به من واگذار کنی ؟»
نیاز با بی حوصلگی گفت :« خودت رو لوس نکن . من کار دارم ، نمیتونم خودمو سر وقت برسونم . »
داریوش پرسید :« آمپولش چیه ؟ آنتی بیوتیکه ؟»
نیاز سری به علامت تایید تکون داد و گفت :« آره ، خودشه ، چه عجب فهمیدی ! فقط دو تا از آمپولهاش باقی مونده فکر کنم هر چی چرک توی تنش بوده دیگه خشک شده و به زودی حالش خوب میشه . »
امید با دلخوری گفت :« دیگه کار من به جایی کشیده که داریوش هم برام ناز میکنه . »
چند دقیقه ای سه نفری با هم صحبت کردند و بالاخره فردای آن روز قرار شد داریوش در ساعت معینی به خانه امید آمده و تزریقش را انجام دهد .
از نظر او همه چیز عادی بود و قبول کرده بود این کار را انجام دهد . اما وقتی که امید و نیاز را ترک کرد ، در راه خانه ، ناگهان پا روی ترمز گذاشت و گوشه خیابان ایستاد . قلبش به شدت در سینه اش میکوفت . نقشه ای که در ذهنش داشت او را تکان داد . دچار هیجان شده بود . فرصتی را که میخواست ، به دست آورده بود و باید حداکثر استفاده را از آن میکرد !
دیگر به خانه برنگشت . راهش را کج کرد و به سوی محلی رفت که بارها و بارها به آنجا رفت و آمد داشت و مایحتاج خود را خریداری میکرد . دست به کار خطرناکی زده بود ، اما هر چه بود خطرش از قتل و آدمکشی کمتر بود . در آن لحظه نمیدانست میتواند موفق شود یا نه . اگر کمی زرنگی به خرج میداد و پول بیشتری هزینه میکرد ، میتوانست به آنچه میخواست ، برسد .
از هیجان عرق کرده بود . باورش نمیشد به این آسانی در مسیری بیفتد که بتواند به منظور و مقصود خود دست یابد . کمتر از بیست و چهار ساعت فرصت داشت . دستیابی به نیاز به کلی عقل و هوشش را مختل کرده بود . عشق نیاز کورش کرده بود و به هیچ چیز جز به دست آوردن او نمی اندیشید .
آن شب ، داریوش دیر وقت به خانه رسید . مادرش به دیر آمدنهای او عادت کرده بود . همان قدر که او راضی شده بود با خانواده زندگی کند و به دنبال خانه و آپارتمان جداگانه ای نرود ، برایش غنیمت و موهبت محسوب میشد . طبق عادت همیشگی از او پرسید :« داریوش جان چیزی میخوری ؟ »
داریوش بدون اینکه نگاهی به مادرش کند ، با عجله از پله ها بالا رفت و گفت :« نه ، مامان ! شام خودم . مرسی . شب به خیر . » و با عجله خود را به اتاقش رساند و در را بست .
همان بهتر که مادرش متوجه چهره خسته و نگران او نشده بود . زیر چشمهایش گود افتاده بود و از شدت خستگی توانی برایش نمانده بود . به دهها جا مراجعه کرده و کلی پول خرج کرده بود تا بتواند آنچه را که مورد نظرش بود فراهم کند . ساعتها بود که چیزی نخورده بود . شکمش به پشتش چسبیده بود و قار و قور میکرد ، اما به هیچ وجه گرسنه اش نبود .
به محض رسیدن به اتاق ، لیوانی آب خورد و با لباس روی تخت افتاد و به خواب رفت . فردا امتحان مهمی داشت که مثل اکثر روزهای دیگر خودش را به خواب زد و سر امتحان حاضر نشد . فرقی نمیکرد ، اگر هم سر جلسه میرفت ، چیزی بلد نبود که بنویسد . همان قدر که زیست شناسی خوانده بود و توانسته بود به دانشکده پزشکی راه یابد و به ناچار دو سه سالی هم دوام آورده بود و توانسته بود چند واحد را بگذراند ، به طوری که قادر باشد فشار خون بگیرد و تزریق کند ، برایش کافی بود .
نزدیک ظهر از رختخواب بیرون آمد و دوش گرفت . اصلاح کرد و تر و تمیز و لباس پوشیده به طبقه پایین رفت . بچه های دیگر همگی خانه را ترک کرده بودند و مادرش با روی خوش او را پذیرا شد . صبحانه اش حاضر بود . تا عصر فرصت زیادی داشت و نمیدانست چگونه وقتش را بگذراند . به هر ترتیب بود تا بعد از ظهر در خانه ماند و به محض آمدن پدرش ، خانه را ترک کرد . تلفنی به نیاز زد و او را مطمئن ساخت که سر وقت به سراغ امید میرود . میترسید که با آمدن نیاز به خانه امید ، تمام نقشه هایش نقش بر آب شود و هر چه ساعت رفتن به خانه امید نزدیکتر میشد ، اضطراب و نگرانی بیشتر وجودش را می آزرد . به ان سادگیها که فکر میکرد ، نبود . چیزی نمانده بود که منصرف شود و به طور کلی نزد امید نرود . اما بعد تصمیم گرفت برود و تنها تزریق آنتی بیوتیک را انجام دهد و برگردد . همان بهتر که برای همیشه دور نیاز را خط بکشد . اما ناگهان به یاد عشق آتشینش به او ، و زحمات و دوندگیهای دیشب خود افتاد و با خود فکر کرد که اگر نیاز را به دست آورد ، چقدر رنگ و روی زندگی عوض میشود . و اگر همسری مثل نیاز داشته باشد ، چقدر بر اعتبار و شخصیتش افزوده میگردد .
بی اراده به سوی خانه امید به راه افتاد و یک ساعت زودتر از موعد مقرر به آنجا رسید . هوا رو به تاریکی میرفت و آرام آرام شب فرا میرسید .
خود امید در را به رویش باز کرد . هم خانه ای او حضور نداشت و تنها بود . حال خوشی نداشت . هنوز تب میکرد و سینه اش خشک و همراه با سرفه های دردناک بود . سلام کوتاهی به داریوش کرد و دوباره روی تخت افتاد . با صدای گرفته ای گفت :« قهوه حاضره ، اگه میخوای یه لیوان برای خودت بریز . »
داریوش تشکر کرد و روی مبل نشست و چشم به امید دوخت . بار دیگر از بدن ورزیده امید و عضلانی و شکیل او دچار حسادت شد . بی اختیار او را با خودش که لاغر و استخوانی بود مقایسه کرد و عصبی شد . با وجود اینکه میلی به قهوه نداشت ، بهتر دید که سر خود را به طریقی گرم کند و رو در روی امید نباشد .
دقایقی گذشت . سکوت محض فضای خانه را در بر گرفته بود . امید حال حرف زدن نداشت . و داریوش آن قدر در هراس و وحشت بود که نمیتوانست آرام بگیرد . لیوانی قهوه برای خودش ریخت . جرعه ای سر کشید و نگاهی به ساعتش کرد . و بعد پرسید :« ببینم امید ، از کی تا حالا آنتی بیوتیکهای تزریقی رو هم باید سر ساعت زد ؟ »
امید به اجبار خنده ای کرد و گفت :« این هم از وسواسهای نیاز خانومه . چه میشه کرد ! تو رو خدا داریوش ، بیا زودتر این آمپول لعنتی رو بزن و شر رو کم کن . دیشب تا صبح نخوابیدم . امروز هر کار کردم ، نتونستم یه استراحت حسابی داشته باشم . »
داریوش بلافاصله پرسید :« چرا قرص خواب نمیخوری . یا یه آمپول آرام بخش نمیزنی ؟ »
امید با دلخوری پاسخ داد :« میدونی تا دکترهای اینجا چیزی رو تجویز نکنن ، نمیتونی از داروخونه بخری . در ثانی ، تمام این داروهای سرماخوردگی و برونشیت پر از مواد خواب آور و مخدره . تا چرک ریه هام خشک نشه ، این تب و لرز دست از سرم بر نمیداره . »
داریوش بلافاصله گفت :« فکرش رو نکن . خودم درستت میکنم ! »
امید توجهی به حرف او نکرد و چشمهایش را بست . داریوش دست به کار شد . آمپول امید را برداشت و مشغول مخلوط کردن آن با آب مقطر شد . در این میان ، به آرامی به سوی کیف کوچکی که همیشه همراهش بود رفت و آمپول دیگری درآورد .
عجیب بود دیگر هیچ گونه ترس و واهمه ای نداشت . دستهایش نمیلرزید . دستپاچه نبود . مصمم و قاطع آمپول خواب آور و آرام بخش را که برای بیماران اعصاب و روان به کار میبردند و بسیار قوی و فوری عمل میکرد ، از درون کیفش درآورد و قبل از اینکه آمپول اصلی را تزریق کند ، سریع آن را تزریق کرد و گفت :« بهت قول میدم تا فردا صبح یه کله بخوابی و حالت خوب بشه ! » و قبل از اینکه امید واکنشی نشان بدهد ، با صدای بلندتری ادامه داد :« تکون نخور ! بذار این تزریق دیگه رو انجام بدم که خیلی کار دارم و باید برم . » بلافاصله آمپول چرک خشک کن را وارد عضله امید کرد .
امید با تعجب سرش را برگرداند و پرسید :« داریوش ، دیوونه شدی ؟ چی بود تزریق کردی ؟ خواب آور ؟ »
و داریوش با آرامش و اطمینان گفت :« آره ، مگه خودت نگفتی نخوابیدی و احتیاج بهآرامش و استراحت داری ؟ »
امید که در مقابل عمل انجام شده ای قرار گرفته بود ، با عصبانیت گفت :« عجب خری هستی ! ببینم چی بهم زدی ؟ »
و داریوش که تزریق دوم را به پایان رسانده بود ، جعبه آمپول اولی را به او داد و گفت :« حالا بیا و خوبی کن . تقصیر منه که از کیسه خودم برای تو خرج میکنم و خواستم آرومت کنم . »
امید نگاهی به جعبه کرد و گفت :« نمیدونم چی بگم ، راستش ، شاید هم به چنین چیزی احتیاج داشتم . در هر حال ، مجبوری بمونی و در رو برای نیاز باز کنی . چون این آمپول فیل رو میخوابونه ، چه برسه به من . »
داریوش خندید و روبرویش نشست و حرفی نزد .
امید پرسید :« تو همیشه از این آرام بخشها داری ؟ به چه دردت میخوره ؟ »
داریوش گفت :« برای مادرم میگیرم . اون اعصابش ناراحته و دکتر گاهی از ...
تا پایان صفحه 15