1-7
فصل اول
صدای همهمه و فریاد و سوت زدن بچه ها سالن بزرگ ورزش را به لرزه درآورده بود . جوانها ، پسر و دختر ، تیم دانشگاه خود را تشویق میکردند تا بر تیم مقابل ، که از شهر دیگری آمده بود ، پیروز شود . مسابقه بسکتبال بین تیمهای دانشگاه یل از ایالت بوستون ، و تیم دانشگاه یو سی ال ای انجام میشد .
در بین بازیکنان تیم دانشگاه یو سی ال ای ، که طبیعتا همه آمریکایی بودند ، یک جوان ایرانی با موهای مشکی کوتاه و چشمهای تیره نافذ ، دیده میشد . او امید جاوید ، دانشجوی سال آخر پزشکی و یکی از بازیکنان برجسته و بنام دانشگاه بود . قدبلند و چهار شانه بود و دستهای بلند و پر قدرتش با توپ و سبد توری زمین بازی ، حرکات و حالات قشنگی را به نمایش میگذاشتند . به خصوص که آن روز تقریبا تمام پرتابهایی که انجام داد ، گل شده بود و صدای هیاهو و شادی دانشجویان طرفدار تیم یو سی ال ای به بیرون سالن رفته و تا مسافت زیادی در محوطه بزرگ و سر سبز دانشگاه به گوش میرسید .
امید بعد از هر پرتاب موفقیت آمیزی بی اختیار برمیگشت و به ردیف تماشاچیان سالن در ضلع شمالی نگاه میکرد و لبخند غرور امیزی میزد . آنجا دختری نشسته بود که گیسوان صاف و سیاه و چشمهای قهوه ای رنگش نشان میداد او هم ایرانی است و رابطه قشنگی با امید دارد ، که اکثر بچه های دانشگاه از آن با خبر بودند .
دختر جوان نیز دانشجوی دانشکده پزشکی بود و در همان دانشکده با فاصله دو سال از امید ، درس میخواند . او نیاز نام داشت و یکی از زیباترین و چشمگیرترین دختران دانشکده محسوب میشد . او دو سه سال از امید کوچکتر بود و خانواده هر دوی آنها در ایران زندگی میکردند . آن دو بسیار مناسب هم بودند و به قول معروف ، به هم می آمدند . وقتی که شانه به شانه یکدیگر راه میرفتند ، تابلویی از شاهکار طبیعت را به نمایش میگذاشتند . آفریدگار بزرگ گویی آنچه لطف و مرحمت داشت ، در حق آنها به خرج داده بود .
اواسط نیمه دوم بازی بود که نیاز احساس کرد دستی به شانه اش خورد . بی اختیار برگشت و چشمش به داریوش افتاد . او هم یک جوان ایرانی بود که با نیاز و امید آشنایی داشت و بیشتر اوقات خود را با آنها میگذرانید . داریوش هم سن و سال امید بود و بیش از بیست و شش هفت سال نداشت . او با خانواده اش زندگی میکرد و بیش از ده سال بود که همراه آنها به امریکا آمده بود .
نیاز با مشاهده او ، در حالیکه خود را جمع و جور میکرد تا جایی برایش باز کند ، با شادی گفت : « داریوش ، جات خالی ! تا به حال امید از همه بهتر بازی کرده . شاهکار بود ! شاهکار ! »
داریوش به زور خندید و گفت : « چه جالب ! » نگاهش را به نیاز دوخته بود و توجه چندانی به زمین بازی نداشت . و چون او را سخت متوجه و سرگرم مسابقه دید ، پرسید : « بعد از بازی ، برنامه تون چیه ؟ می آیی خونه ما ؟ »
نیاز بدون آنکه به او نگاه کند گفت : « نه ، میخوایم با بچه های تیم بریم جشن بگیریم . اینطور که معلومه ، ما امشب میبریم . »
داریوش سری تکان داد و گفت : « پس منهم باهاتون میام . »
داریوش سالها بود که در دانشکده پزشکی درجا میزد ! اگر ترمی ده واحد پاس میکرد ، آن ترم را به قول خودش شاهکار کرده بود . بیشتر درسها را می افتاد و نمیتوانست پاس کند . عجله ای هم نداشت ، وضع مالی پدرش رو به راه بود و خانه بزرگ و مجللی در بهترین نقطه شهر داشتند . اگر اصرار و پافشاری والذین نبود ، تا بحال ترک تحصیل کرده و دور دانشگاه را خط کشیده بود .
داریوش که حوصله دیدن مسابقه را نداشت ، گفت :« نیاز ، من میرم یه قهوه بخورم تا بازی تموم بشه ، بعد میبینمت . »
نیاز نگاه سرزنش آمیزی به او کرد و گفت :« وای ، وای ، داریوش ! چقدر بوی سیگار میدی ، تو رو به خدا کمتر بکش . آخه چرا به خودت رحم نمیکنی ؟ »
داریوش درحالیکه او را ترک میکرد ، پاسخ داد :« باشه ، خانوم دکتر ، سعی میکنم کمش کنم . » راهش را کشید و رفت .
نیاز بیتوجه به او تمام هوش و حواسش متوجه امید بود و نتیجه مسابقه . پدر نیاز فرهنگی بود . او آرزو داشت که فرزندانش همگی به دانشگاه راه یابند و به شغل و مقام خوبی برسند . او غیر از نیاز یک فرزند دیگر داشت که او هم در ایران دانشجو بود . علت اینکه نیاز توانسته بود به امریکا بیاید و درس بخواند ، این بود که پدرش برای گذراندن دوره دکتری همراه همسرش به امریکا رفته و درست در سال آخر اقامت آنها ، نیاز به دنیا آمده و دارای شناسنامه امریکایی بود .
او سه سال بعد از ورود به دانشگاه ، با امید آشنا شد . و این آشنایی به عشقی بزرگ و عمیق تبدیل گردید . آنها دو سه سال بود که نامزد شده بودند و قرار بود به زودی ازدواج کنند . خانواده امید هم در ایران زندگی میکردند . در یک مسافرت دسته جمعی که سال پیش اتفاق افتاد ، هر دو خانواده به امریکا آمدند و در مراسم نامزدی فرزندانشان شرکت کردند .
خانواده نیاز از نظر فرهنگی در سطح بالاتری قرار داشتند . پدرش استاد دانشگاه بود و مادرش در رشته نقاشی از دانشکده هنر فارغ التحصیل شده بود و تابلوهای زیبایی میکشید و گاهی نمایشگاهی بزرگ و جالب برپا میکرد که با استقبال رو به رو میشد .
اما پدر امید شغل آزاد داشت و خانواده اش از نظر مالی در سطح بالاتری قرار داشتند . او دارای چهار فرزند بود و همسرش با او نسبت فامیلی داشت . امید فرزند سوم آنها محسوب میشد ، دو دختر بزرگتر ازدواج کرده بودند و دختر کوچکترشان نیز در ایران مشغول تحصیل بود .
نیاز و امید از هر نظر برازنده یکدیگر بودند . خانواده هر دوی آنها با این ازدواج موافق بودند . در واقع ، پدر امید چون در مقابل کار انجام شده ای قرار گرفته بود ، ظاهرا موافقت خود را اعلام کرد . او همیشه دوست داشت دختر برادرش را برای امید بگیرد . آقای جاوید - پدر امید – عقیده داشت که اگر ازدواج در خانواده و با افراد فامیل انجام گیرد ، چهارچوب خانواده مستحکم تر و استوار تر خواهد بود و در ضمن ، از نظر مالی به نفع هر دو طرف هست .
شیرین – دختر عموی امید – نیز به دانشگاه میرفت و در دانشگاه زبان درس میخواند . او در سال آخر رشته زبان انگلیسی بود و از وقتی که شنیده بود امید در امریکا با دختر دیگری نامزد شده است ، مرتب درجا میزد و قادر به گذراندن امتحانهای آخر سال نبود . کینه ای ناشناخته و نفرتی عمیق در دلش نسبت به نیاز به وجود آمده بود ، درحالیکه او را نه دیده بود و نه به درستی میشناخت . اما مخفیانه عکسهای نیاز را دست در دست و شانه به شانه امید دیده بود و از شدت حسرت و حسادت ، به خود لرزیده بود ! اما به هیچ وجه چیزی به رویش نمی آورد و حرفی نمیزد .
تنها خواهر کوچک امید – شیدا – میدانست که شیرین در چه حال و روزی به سر میبرد و تا چه حد غمگین و عصبی است . عکسها را هم او به شیرین نشان داده بود . شیدا هم دشمن نیاز شده بود . چون مشاهده میکرد که یار و همبازی دوران کودکی و دوست صمیمی و مهربانش – دختر عمویش – به خاطر وجود نیاز خانم در چه دنیای سیاه و تاریکی از غم و نا امیدی دست و پا میزند .
هر چند تا پیش از رفتن امید به امریکا هیچ حرفی از ازدواج او با شیرین به میان نیامده بود ، اما چون پدر امید خواهان این پیوند بود ، همیشه زمزمه هایی در اطراف آنها به گوش میرسید که بسیار خوشایند شیرین و خانواده اش واقع میشد . حال آنکه پروین خانم – مادر امید – به این زمزمه ها روی خوشی نشان نمیداد و به شدت مخالف ازدواجهای فامیلی بود .
تا یک سال دیگر ، امید مدرک پزشکی عمومی خود را میگرفت و با نیاز ازدواج میکرد . هر دوی آنها تصمیم داشتند بعد از پایان تحصیلاتشان به ایران برگردند و دور از درگیریهای و اختلاف نظرهایی که بین بستگانشان وجود داشت و از آن بی خبر بودند ، در دنیایی از عشق و شور زندگی کنند و از تمام دقایق و لحظه های زندگیشان لذت ببرند . نیاز از سال اول ورود به دانشگاه در خوابگاه زندگی میکرد ، اما امید با پسر دیگری که او هم دانشجو بود ، آپارتمان کوچکی اجاره کرده بودند و با هم زندگی میکردند .
بچه ها ، بعد از هر مسابقه ، دسته جمعی به رستورانی میرفتند و برد خود را جشن میگرفتند . آن شب هم یکی از همان شبها بود . امید بعد از بازی ، دوش گرفت و همراه نیاز و بقیه بچه ها به راه افتادند . داریوش هم همراه آنها بود . او بر خلاف امید ، هرگز در سالنهای ورزش و یا زمینهای بازی دیده نمیشد زیرا علاقه ای به این چیزها نداشت .
داریوش اکثر اوقات خود را به بازی با ورق و دیگر وسایل تفریحی از این قماش میگذراند . بهترین لباسها را میپوشید و لوکسترین ماشین ها را سوار میشد . سیه چرده و لاغر بود و به خاطر دست و دلبازی و قیافه دوست داشتنی ای که داشت ، بسیار مورد توجه ، به خصوص مورد توجه دختران بود . اما او مثل امید یا سایر پسرهای دانشجو اهل ازدواج و تشکیل زندگی نبود . داریوش پیرو مکتب « از هر چمنی گلی بچین و برو » بود و به طور مرتب دوستهای دختر خود را تعویض و دیگری را جایگزین قبلی میکرد .
با وجود این ، مدتها بود هر وقت به دیوار امید و نیاز میرفت ، تنها بود . حتی در دانشگاه هم دیگر با دختری هم صحبت نمیشد و بر خلاف گذشته که دوست داشت با دختران زیادی دیده شود ، دیگر تمایلی به این کار نداشت و ترجیح میداد تنها و آرام به کلاس برود و برگردد .
آن شب هم با بچه های ورزشکار تنها به رستوران رفت و کنار امید جای گرفت و بلافاصله سیگاری آتش زد . امید با عصبانیت فریاد زد :« داریوش ، زود خاموشش کن . مگه نمیدونی اینجا سیگار کشیدن ممنوعه . سواد که داری ، بخون . » و تابلویی را بر دیوار رستوران نشانش داد .
داریوش با ترشرویی سیگارش را خاموش کرد و گفت :« خیلی خوب بابا چته ؟ چرا داد میزنی ؟ انگار زمین به آسمون رسیده .»
نیاز دوباره با نگاه شماتت بار به او چشم دوخت و حرفی نزد . داریوش نتوانست طاقت بیاورد . خود را به فضای آزاد رساند و سیگار دیگری روشن کرد .
درحالیکه روی چمنها راه میرفت ، از پنجره به درون نگاهی کرد و چشم به نیاز دوخت . بیش از دو سال بود که نیاز را میشناخت و با وجودی که میدانست او متعلق به امید است و عاشقانه او را دوست میدارد ، و با وجودی که میدانست امید هم که دوست دیرین و قدیمی اوست ، دلباخته نامزد جوان و زیبای خود است ، با همه اینها در طول این مدت طولانی نتوانسته بود از نیاز صرف نظر کند و مهر او را به دل نگیرد . هر بار که او را میدید ، بیشتر و بیشتر عاشقش میشد . لحن خاص حرف زدن نیاز ، چشمهای قشنگ و اندام زیبایش ، همه و همه چیزهایی بود که داریوش در هیچ دختری ندیده بود . و همه اینها صفاتی بودند که داریوش به دنبال آنها گشته ، اما چیزی نصیبش نشده بود .
داریوش با عصبانیت و دلخوری از پشت شیشه شاهد راز و نیاز امید و دختری بود که تمام شبهای تنهایی و تاریکش را به امید دست یافتن به آن دختر به صبح رسانده بود . برایش مهم نبود چه بر سر امید می آید ، او فقط نیاز را میخواست و حاضر بود تا پای جان برای به دست آوردن او مبارزه کند . اما چیزی که او را رنج میداد این بود که نیاز هیچ مردی را جز امید نمیدید و قابل صحبت و همزیستی نمیدانست .
داریوش همانطور در تاریکی ایستاده بود و چشم از نیاز بر نمیداشت . سیگارش تمام شده بود ، باید به سالن برمیگشت ، اما نمیتوانست چشم از نیاز بردارد . به ناچار به راه افتاد . با خودش فکر میکرد باید کاری بکند . باید چاره ای بیندیشد تا به هر وسیله ای که شده جلوی این ازدواج را بگیرد .
وقتی سر میز نشست ، امید از او پرسید :« چی میخوری داریوش ؟ »
داریوش شانه ای بالا انداخت و گفت :« برای من فرقی نداره . تو چی میخوری ؟»
امید با لبخند گفت :« من استیک میخورم نیاز مرغ ! »
داریوش نگاهی به نیاز کرد و گفت :« منم مرغ میخورم .»
اوایل بهار بود . هوا کمی گرم و مطبوع بود . امتحانهای آخر سال با سرعت نزدیک میشد و بچه ها مجبور بودند وقت بیشتری را صرف دروس خود کنند .
تاپایان صفحه 7
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)