صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3910111213
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 125 , از مجموع 125

موضوع: ديبا | زهره دراني

  1. #121
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آقاي پرتوي با تعجب نگاهي به ديبا انداخت و گفت: موضوع وصيت نامه چيه؟
    ديبا با بي حوصلگي از داخل كيفش وصيت نامه آقاي محتشمي را درآورد و به دست پدرش داد آقاي پرتوي در حاليكه عينكش را جابجا ميكرد با عجله شروع به خواندن كرد با هر سطري كه ميخواند هاج و واج و متحير به صورت آنها مينگريست وقتي به انتهاي نامه رسيد نا خود آگاه كاغذ از دستش پايين افتاد رنگش مثل گچ سفيد شده بود بي اختيار گفت: خداي من، اين نامرد تا كجاها كه پيش رفته بي شرف پست فطرت! اون واقعا" راجع به ديبا چي فكر كرده كه حاضر نشده وصيت نامه رو نشون بده!
    ديبا خنده تمسخر آميزي كرد و گفت: اينه چيز مهمي نيست پدر اون اگه يه همچون كاري انجام داده، ثروت خونوادگي ش بوده و من هم تا به حال هيچ چشم داشتي به اين ثروت نداشتم چيزي كه منو عذاب ميده اينه كه اون به همين هم اكتفا نكرده، بلكه سند آپارتماني رو كه شما به عنوان جهيزيه برام خريده بودين و همين طور خيلي از مدارك ديگه رو بدون اينكه من متوجه مفقود شدن اونها بشم از داخل كمدم براشته و اونها رو تو گاوصندوق گذاشته بود يعني در واقع، اونها رو ربوده بود.
    به نظر شما اين چه معنايي مي تونه داشته باشه؟ به غير از اينكه او حتي به اين آپارتمان هم نظر داشته و از جمله اينكه مداكمو هم برداشته كن من هيچ اقدامي نتونم انجام بدم با اين كارش تقريبا" منو تبديل به يه آدم بي هويت كرده آه، خدايا تا به حال در عمرم با همچون آدم پستي روبرو نشدم! اون حتي عشقش هم دروغي بود اگه واقعا" عاشق من بود، حاضر بود ميليونها تومان پول رو به خاطر زندگي ش از دست بده ولي كوچكترين لطمه اي به عشقش وارد نشه پدر، فرهاد عوض شده ديگه اون آدم سابق نيست اصلا" نمي دونم چه چيزي اونو تا اين حد عوض كرد اگه مي دونستم سوئد رفتنش تااين حد به زندگي مون لطمه وارد مي كنه هيچ وقت راضي به انجام اينكار نمي شدم.
    آقاي پرتوي آهي كشيد و گفت: نه، دخترم، خودت رو ناراحت نكن مقصر تو نيستي فرهاد به هويت اصلي خودش بگشته در واقع چهره اصلي شو بهت نشون داده واتفاقا" اين خود جاي خوشحالي داره شايد اگه چند سال ديگه به ماهيت پليدش پي مي بردي ديگه دير شده بود اون وقت همه چي رو باخته بودي.
    سينا كه شديدا" در فكر رفته بود رو به آقاي پرتوي كرده و گفت: اما چيزي كه مسلمه اينه كه هيچ مردي راضي نميشه كه هم ثروتش رو از دست بده، و هم همسرش رو و اين تا حدودي كا رو مشكل مي كنه و به احتمال قوي زير بار نخواهد رفت .
    ديبا با عصبانيت جواب داد: منظورتون چيه؟ واقعا" چي فكر كردين؟ لابد شما هم تصور كردين كه من دنبال ثروت آقاي محتشمي هستم آه، خداي من واقعا" اگه اينطور فكر كردين براي خودم متاسفم من از هرچيزي متعلق به اين خونواده و فرهاد باشه متنفرم من حاضرم چندين برابر اين ثروت رو خرج كنم، ولي هيچ وقت چشمم به فرهاد نيفته من فقط ميخوام جدا بشم حالا چطور و چگونه برام مطرح نيست همين و بس.
    آقاي پرتوي در حاليكه دستش را روي سرش گذاشته بود گفت: خداي من ، سرم داره ميتركه، آه چه روز سختي بود گاهي وقتها از در و ديوار واسه آدم مي باره بعد از اتاق بيرون رفت تا هوايي بخورد.
    سينا در حالي كه همراهي اش ميكرد، گفت:خيلي به خودتون فشار نيارين براي قلبتون ضرر داره مطمئن باشين همه چي درست ميشه خيالتون راحت باشه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #122
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 19
    سيل اشك پهناي صورت هر دوشان را پوشانيده بود از پشت پرده اشك هر دو با چشماني غمبار و گرفته خيره خيره به خواهر كوچلويي كه البته حالا براي خودش خانم بسيار زيبايي شده بود زل زده بودند. با هر كلامي كه از دهان ديبا بيرون مي ريخت آنها را تا سرح د انفتجار مي رساند زماني كه ايران را ترك كرده بودند او فقط دوازده سال داشت آه كه اين سالهاي دوري و تنهايي چقدر سخت و دردناك گذشت.
    مهران نگاهي به پدرش انداخت آه، خداي من چقدر تكيده و لاغر شده بود هيچ وقت خودش را نمي بخشيد ما چقدر خودخواه بوديم، هيچ كاري كه براي اونها انجام نداديم بلكه هر لحظه با روح و روان اونها هم بازي كرديم.
    وقتي حرفهاي ديبا به پايان رسيد، در اداه گفت: بله همه شه مين بود. پايان عشقي نافرجام.
    مهرداد كه هنوز قانع نشده بد تقريبا" با عصبانيت گفت: همين. يعني فرهاد هيچ واكنشي براي طلاق نشون نداد يعني تا اين حد بي عاطف و نامرد بود!
    ديبا آهي تاسف بار كشيد و گفت خب، نه البته اين طور هم نبود من مطلقا" باهاش هيچ برخوردي نداشتم خيلي سعي كرده بود كه منو ببينه و باهام حرف بزنه، اما من واقعا" ازش مي ترسيدم نمي دونم شايد هم از خودم مي ترسيدم هميشه جلوش كم مي آوردم اين بار هم ترسيدم مبادا باز هم خام بشم من وكالت تام الاختيار به سينا و همين طور به آقاي حسيني كه وكيل بسيار خوبيه دادم و بعد از چند روز هم به تهران برگشتيم ديگه طاقت موندن تو شيراز رو نداشتم هر جا كه مي رفتم خاطراتي رو برام زنده ميكرد.
    اما اينطوري كه از سينا شندم ، ميگفت كه وقتي ورقه احضاريه رو از طرف دادگاه ديده بود به سر حد جنون رسيده بود از همه بدتر موقعي كه تو دادگاه با اونها رو به رو ميشه حسابي جا مي زنه اصلا" توقع نداشت كه من عوض يه وكيل، دوتا وكيل بگيرم نمي دونم شايد هم فكر ميكرده كه انقدر عاشقش هستم كه هيچ وقت حاضر به جدايي نخواهم شد سينا مي گفت كه حسابي خودش رو باخته بود و رنگ به صورت نداشت.
    اما دفعات بعد با وكيلش مي ره دادگاه و اين بار از موضع قدرت وارد مي شه وقتي دادخواست طلاق رو جلوروش گذاشتن فريادي كشيده و رو به قاضي كرده و گفته: من زنمو طلاق نمي دم جناب قاضي، من شاكي م اينها همسرمو از من پنهان كردن من مي خوام ديبا رو ببينم اينها حرفهاي اون نيست اون منو دوست داره توي اين مدت، پدر و مادرش كاملا" خبر داشتن كه ديبا كجاس، ولي منو زجر دادن و اين درحالي بود كه من همه جا به دنبالش بودم، حتي به كلانتريها هم سپرده بودم نه، من همسرمو دوست دارم و به هيچ قيمتي حاضر به جدايي نيستم.
    مهران وسط حرفش پريد و گفت: پدر من واقعا" از شما متعجبم چطور طاقت آوردين كه هيچي به فرهاد نگين شما نبايد از ديبا دفاع ميكردين؟ من اگه جاي شما بودم، اونو مي كشتم.
    آقاي پرتوي با اندوه سرش را تكان داد و گفت: مي دونم چه احساسي داري اما پسرم، اگه قرار وبد هر كسي كه مورد ظلم قرار گرفت خودش از خودش دفاع كنه پس قانون و دادگاه رو براي كي گذاشتن من طاقت روبرو شدن با فرهاد رو نداشتم هر برخوردي پيش مي اومد ممكن بود بر عليه ديبا تو دادگاه استفاده بشه اما اين طوري لااقل تا حددي برگ برنده تو دستمون بود.
    مهران كه عصاني شده بود جواب داد: چه برگ برنده اي؟ نزديك به سه ماه تموم همه رو منتر خودش كرده و آقا خوب جولون داده آخ كه اگه مي ديدمش، حسابي از خجالتش در مي اومدم.
    نه، پسرم ديگه نيازي به اين كارها نيست همين اندازه كه تا اين درجه خوار و خفيف شد كافيه در ضمن، سينا و آقاي حسيني هم به حد كافي از خجالتش در اومدن اما موضوع عمده اين بود كه با نفوذي كه فرهاد داشت كارهاي خلافي كه كرده بود به هيچ وجه ثابت نشد و با اينكه مهندس بهرامي توي دادگاه به نفع ديبا راي داد، ولي با اين حال باز هم همه چي بر عليه ديبا بود وكيل فرهاد با پافشاري بر اينكه ديبا منزل همسرش را ترك كرده و در واقع فرار كرده همه چي رو به نفع فرهاد تمام كرده بود و اين درحالي بود كه فرهاد به هيچ عنوان راضي به طلاق نبود و مدام از اين حربه استفاده ميكرد كه من زنمو دوست دارم و مي خوام باهاش زندگي كنم.
    تااينكه تو جلسه آخري سينا برگه وصيت نامه رو نشون داد وگفت: طبق اين وصيت نامه ، اختيار تمامي دارايي آقاي محتشمي به خانوم ديبا پرتوي داده شده موكل من درخواست طلاق را رد كرده و فقط خواستار ارثي است كه از طرف پدر شوهرشان به او رسيده طبق اين وصيت نامه، از محضر محترم دادگاه خواستاريم كه تمام ملك و املاك و دارايي آقاي محتشمي برآورد شود و طبق خواسته مرحوم آقاي محتشمي عمل گردد.
    بله اين طوري بود كه بالاخره فرهاد با خفت و خواري تمام راضي به طلاق شد وقتي برگه طلاق رو امضاء مي كرد سينا گوشش گفت: بهتر بود از اول اين همه رل بازي نمي كردي؟ اين كاملا" واضح بود كه تو پول و ثروت پدرت رو بيشتر از هرچيزي تو اين دنيا دوست داري، اما بهتره يه چيزي رو بدوني، تو هنوز اينو نفهميدي كه بزرگترين ثروت زندگي تو كه همون همسرت باشه از دست دادي ديگه فكر نكنم در عمرت كسي رو پيدا كني كه فقط تورو به خاطر وجود خودت دوست داشته باشه.
    با گفتن اين حرف، بغض فرهاد تركيد و با صداي بلندي شروع به گريستن كرد و در همون حال با هق هق رو به قاضي دادگاه كرد و گفت: من هنوز هم همسرمو دوستدارم آخه اينو چطوري بايد بهش ثابت كنم و اين درحالي بود كه ديگه كار از كار گذشته بود.
    باشنيدن اين حرف ، ديبا كه به شدت متاثر شده بود بي اختيار سرش را روي زانوانش گذاشت و به تلخي گريست احساس مي كرد دنيا به آخر رسيده و شايد هم ديگر در اين دنيا جايي براي او باقي نمانده.
    مهرداد كه بيش از اين تحمل اين صحنه را نداشت در حالي كه بغض كرده بود از اتاق بيرون رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #123
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اشك پهناي صورت مهران را پوشانده بود از جا بلند شد و كنار ديبا نشست در حالي كه بغلش مي كرد، با بغض فروخورده اي گفت : خواهر كوچولوي من گريه كن، گريه كن، سبك مي شي اما هيچ وقت براي اون نمك به حرام گريه نكن اون لياقت فرشته اي پاك و معصوم چون تورو نداشت عزيزم، هر كسي يه لياقتي داره لياقت فرهاد هم بيش از اين نبود. خوشحال باش تو از حالا به بعد مي توني يه زندگي جديدي رو شروع كني، حالا به هر شكلي كه دلت بخواد مي توني ادامه تحصيل بدي، مي توني پيشرفت كني تو لياقت بيش از اينها رو داري خيليها حسرت زندگي با تورو دارن اگه خودت رو ببازي، زندگي تو باختي دنيا هميشه بر وفق ما آدمها نيست يه روز تلخ، و يه روز شيرينه درست مثل ميوه درهم مي مونه مطمئن باش فرهاد تا ابد با وجدانش درگيره اينو بهت قول مي دم.
    سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي
    دل زتنهايي به جان آمد خدا را همدمي
    چشم آسايش كه دارد از سپهر تيز رو
    ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي

    درست شش ماه از طلاق نا بهنگام ديبا مي گذشت در اين مدت تا حدود زيادي توانسته بود با خودش كنار بيايد، لبته كمكهاي بي دريغ مهران و مهرداد هم بي تاثير نود نزديك به سه ماهي مي شد كه شبانه روز درخدمت خواهر كوچولويشان بودند و تقريبا" توانسته بودند محبتي را كه سالهاي سال از او دريغ داشتند، نثارش كنند.
    آقاي پرتوي و همسرش از اينكه پرنده هاي كوچك خوشبختي شان دوباره به خانه برگشته بودند وهمه جا را از صداي بغ بغوشان پر كرده بودند، غرق در لذت و شادكامي بودند خدايا، تو آدمها رو از چي آفريدي؟ همه مي گن ما آدمها از گل و خاكيم، ولي من مي م تو وجود آدمها رو از برگ گل آفريدي به خصوص همه پدرها همه مادرها و همه كساني كه لحظه به لحظه قلبشون براي بچه هاشون تپيده خدايا هيچ پدر و مادري رو چشم انتظار ديدار فرزندش مگذار.
    ديبا در اتاقش تك و تنها نشسته بود و در افكار دور و درازي غرق شده بود با خودش فكر ميكرد كه وقتي مهران و مهرداد نيستند خانه چقدر سوت و كور ميشه از صبح كه مي خواستند دنبال كارهايشان بروند هرچه به او اصرار كرده بودند كه به همراهشان برود قبول نكرده بود اصلا" حوصله نداشت دلش مي خواست ساعتي را با خودش خلوت كند.
    ناخودآگاه ياد شاباجي افتاد دلش برايش تنگ شده بود چه پيرزن با محبتي با اينكه هيچ شناختي روي من نداشت اما به اندازه مادر بزرگم در حقم لطف كرده بود آه كه چقدر من كم لطف بودم الان مدتي ميشه كه هيچ خبري ازشون ندارم.
    البته تا چند ماه اول مدام تلفني باهم صحبت مي كردند و از حال هم با خبر بودند تا آنجايي كه اطلاع داشت سينا هنوز با شراره آشتي نكرده بود، اما درست از وقتي كه مهران و مهرداد از كانادا برگشته بودند يگر به كل آنها را فراموش كرده بود.
    در همين فكر ها بود كه آهسته تلنگري به درخ ورد ديبا همانطوري كه روي تخت نشسته بود، جواب داد: دربازه بفرمايين.
    مهران با خشرويي در را باز كرد و گفت: اجازه هست، خانوم كوچولو.باز يه دوساعتي ما نبوديم كز كردي تو اتاقت بابا بلند شو يه هوايي بخور ناسلامتي تو جووني حالا حالاها بايد واسه خودت بچرخي بلند شو دختر، اون وقت ما مي ريم دلت برامون تنگ مي شه ها.
    ديبا با اندوه خاصي جواب داد اوه، تو رو به خدا اين كار رو نكنين مهران، ما بدون شما ها خيلي تنهاييم هيچ فكر كردي پدر ومادر چقدر به شما دل بستن حالا چطوري مي تونن دوباره طعم تلخ دوري رو بچشن مهران، من به تنهايي نمي تونم جاي خالي شماها رو براشون پر كنم مگه ما حق نداريم همسر و بچه هاتون رو ببينم باور كن ، ديگه برام يه آرزو شده كه روزي بچه هاي شما رو در آغوش بگيرم.
    مهران كه حسابي تحت تاثير قرار گرفته بود ديبا را در آغوش گرفت و گفت: عزيزم مطمئن باش نه تنها شما، بلكه ديگه خودمون هم طاقت دوري و جدايي رو نداريم ديبا ، مي خوام برگردم ايران خيلي زود، براي هميشه اينو بهت قول مي دم البته با رزا و بچه ها مطمئن باش زودتر از اونچه كه فكرش رو كني ما برگشتيم حالا هم زودتر آماده شو كه ميخوايم بريم سينما الان حسابي مهرداد عصباني شده آخه، بهش گفتم بره بليط بگيره و منتظر ما باشه زودباش عجله كن.
    ديبا با خوشحالي شروع به پوشيدن لباس كرد و با هم از خانه خارج شدند.
    طرفهاي غروب شده بود كه هر سه نفر خوشحال و سرمست به خانه برگشتند مهران داشت ماشين را پارك ميكرد مهرداد و ديبا هم منتظرش ايستاده بودند و در عين حال از فيلمي كه ديده بودند حرف مي زدند.
    مهران در ماشين قفل كرد و گفت: خدا به داد برسه الان مادر كلي دعوامون ميكنه مي گه شما دو تا نيومده ديبا رو هم از ما گرفتين بريم، بريم كه خيلي دير شده راستي مهرداد، اگه مادر دعوامون كرد تو مقصري.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #124
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اوه چرا من؟ نه خير، ما هر سه تايي با هم بوديم بيخود تقصير رو گردن من ننداز. پشت در آپارتمان كه رسيدند هر سه ناخودآگاه به كفشهاي ناآشنايي كه جلوي در بود چشم دوختند مهرداد با خنده گفت: مثل اينكه خدا رو شكر مهمون داريم و از دعوا خبري نيست و هر سه با خنده وارد شدند.
    با ورد شدن آنها، شاباجي و سينا كه روي مبلهاي هال نشسته بودند وداشتند با آقاي پرتوي و سوسن خانم گپ مي زدند، از جا بلند شدند ديبا كه يك دفعه خشكش زده بود از خوشحالي جيغ بلندي كشيد و گفت: واي، خداي من شاباجي ، شما كجا اينجا كجا؟ كي اومدين؟
    سينا با كمرويي و حجب و حياي خاص شروع به س و احوالپرسي با مهران و مهرداد كرد شاباجي مدان قربان صدقه ديبا مي رفت مثل اينكه حسابي دلش تنگ شده بود.
    مهران مودبانه با سينا برخورد گرمي كرد و گفت: حالتون چطوره، جناب وكيل؟ ما تعريف شما رو زياد شنيديم خيلي خيلي از ديدارتون خوشقوتيم.
    سينا با خوشرويي جواب داد: اختيار دارين ، من كه كاري نكردم خوبي از خودتونه.
    شاباجي كه هنوز از ديبا سر نشده بود چندين بار بغلش كرد و بوسيدش، بعد با گله اي دوستانه گفت: باشه مادرجون اين طوري ميگفتي دوستم داري مي دوني چند وقته از ما سراغ نگرفتي؟
    ديبا در حالي كه سرخ شده بود گفت: باوركنين شاباجي توي اين مدت خيلي گرفتار بودم خودتون كه در جريان كارها بودين بعدش هم برادرهام از كانادا برگشتن اين شد كه اصلا" نتونستم باهاتون تماس بگيرم ولي باوركنين دلم براتون يه ذره شده بود.
    سينا در حالي كه سرش را به زير انداخته بود، رو به ديبا كرد وگفت: خيلي خوشحالم كه سرحال مي بينمتون توي اين مدت ، جاتون تو شيراز خيلي خالي بود.
    مهران در حالي كه نيشش تا بناگوشش باز شده بود نگاهي به مهرداد انداخت و چشمكي زد ديبا كه متوجه شده بود با اخمي ساختگي به هر دشان زل زد بعد ناخودآگاه چشمش به سبد گل بسيار زيبايي كه گوشه اتاق بود افتاد و در حالي كه به آن نزديك مي شد با خوشحالي گفت: واي چه سبد گل زيبايي ، شاباجي چرا آنقدر زحمت كشيدين شما خودتون گلين.
    شاباجي با خوشرويي لبخندي تحويلش داد و گفت: من كه كاري نكردم اينو سينا برات گرفته دخترم اميدوارم پسنديده باشي.
    ديبا كه حسابي غافلگير شده بود در حالي كه خودش را جمع و جور ميكرد رو به سينا كرد و گفت: اوه واقعا" ممنونم راضي به زحمت شما نبودم در هر صورت خيلي خوش آمدين و به سرعت به اتاقش رفت.
    بعد از صرف شام ديبا مشغول جمع آوري ظرفهاي روي ميز شد مهران و مهرداد در حالي كه به او كمك ميكردند با لبخندي معني داري نگاهش كردند.
    حسابي كلافه شده بود حتي يكي دوبار هم پدر و مادرش را مشغول حرف زدن ديده بود كه با آمدن او حرفشان را قطع كرده بودند و حالا نوبت اين دتا بود تا با نگاههاي مرموزشان او را به سر حد انفجار برسانند.
    آن شب تا نيمه هاي شب همه گرد هم جمع بودند كلي حرف براي گفتن داشتند سينا با مهران و مهرداد حسابي گرم گرفته بود وعياق شده بود بحث و گفت و گوي داغي راجع به فرهاد و دادگاه و نظر قاضي داشتند ديبا كه اصلا" حوصله شنيدن اين حرفهارا نداشت پلوي شاباجي نشسته بود واو هم با زبان گرم و شيرينش حسابي سر همه شا ن گرم كرده بود گاهي به طوري كه سينا متوجه نشود اشاره اي شراره و پريچهر خانم و همينطور دامادش احمد آقا مي كرد تقريبا" شب از نيمه گذشته بود كه همه براي استراحت به بستر رفتند.
    طرفهاي ظهر شده بود ديبا مشغول مرتب كردن اتاقش بود شاباجي هم به همراه مادرش مشغول تهيه ناهار بودند صبح زود آقاي پرتوي سر كار رفته بود از مهران و مهرداد هم خبري نبود سينا كه براي انجام كاري حتما" بايد سري به داد گستري ميزد از دوسه ساعت قبل بيرون رفته بود آقاي حسيني سفارشاتي به او داده بود كه حتما" بايد بها نجام مي رساند.
    همان طوري كه مشغول مرتب كردن رختخوابش بود، ضربه آهسته اي به در اتاقش خورد در حالي كه فكر مي كرد شاباجي پشت در است با خوشرويي گفت: بفرمايين شاباجي در بازه.
    دستگيره در به آرامي باز شد و سنا تو چارچوب در ظاهر شد در حالي كه دست و پايش را گم كرده بود، با كم رويي خاصي گفت: اجازه هست؟
    ديبا كه حسابي جا خورده بود با لبخندي جواب داد: اوه شما هستين فكر كردم شاباجيه كي برگشتين؟ بفرمايين خواهس مي كنم تعارف نكنين اينجا رو خونه خودتون بدونين من آنقدر توي اين مدت به شما زحمت دادم كه تا آخر عمر شرمنده تون هستم.
    سينا در حالي كه وارد اتاق مي شد گفت: خواهش مي كنم از اين حرفها نزنين.من كه كاري نكردم هر كسي ديگه اي هم جاي من بود همين كار رو انجام ميدادراستي چه اتاق زيبايي دارين.
    ممنونم شما لطف دارين.
    بعد در حالي كه به سمت كتابخانه ديبا مي رفت، نگاه خريدارانه اي انداخت و گفت: مثل اينكه كتاب زياد مي خونين؟
    ديبا لبخندي زد و گفت: اي، تقريبا" يعني در حقيقت به هر شكلي وقتمو پر مي كنم كتاب چيز خوبيه يه همدم واقعيه بعد با اندوهي خاص ادامه داد: با اين مسائلي كه تو زندگي م به وجود اومد هيچ چيز بهتر از كتاب نمي تونه همدمم باشه.
    سينا در حالي كه به او زل زده بود با نگاه عميق و گيرايي براندازش كرد، به طور يكه ديبا از خجالت سرش را به زير انداخت چند دقيقه اي به سكوت گذشت سينا در حالي كه اين پا و آن پا مي كرد، با صداي لرزاني گفت: ديبا مي خوام باهات حرف بزنم اجازه مي دي.
    ناخودآگاه رنگ از صورت ديبا پريد اين اولين باري بود كه سينا او را اينگونه خطاب مي كرد هيچ صميمتي بين آنها نبود به جز اينكه ديبا فوق العاده به شخصيت سينا احترام ميگذاشت هيچ ارتباط خاصي ميانشان نبود در حاليكه دست و پايش را گم كرده بود بدون اينكه جواب سينا را بدهد همانطور هاج و واج نگاهش كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #125
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سينا كه ديگر هيچ راه گريزي نداشت همانطور با صداي لرزانش ادامه داد: مي دونم حرفهام برات غيره منتظره س باور كن گفتنش براي خودم هم خيلي سخته نمي دونم تا حالا چندين بار اين جملات را تكرار كردم بلكه بتونم بهت بگم البته حرفهاي زيادي نيست من و تو كاملا" از زندگي هم باخبريم نمي دونم شايد هم قسمت بوده كه اينطوري با هم آشنا بشيم در هر حال هر دو به مشكلات هم واقفيم.
    من هميشه از بچگي با وجود محبتهاي بي دريغ شاباجي و خان بابا تنها و غريب بزرگ شدم با اينكه شاباجي مثل شير پشتم وايستاده بود، اما سايه شوم يتيمي و بي مادري بر سرم گسترده بود وقتي نامزد كردم فكر كردم ديگه دوران تنهايي و دربه دري به پايان رسيده ولي درست برعكس شد شراره منو تنهاتر و غريبتر از قبل كرد اون اصلا" به درد من نمي خورد در واقع ما حرف همو نمي فهميديم البته مي دونم نياز به گفتن اين حرفها نيست تو بهتر از هركس متوجه تضادهاي خانوادگي ما بودي. نيم دونم شايد هم اين كار خدا بود كه ما هر دو در شرايطي سخت و دشوار با هم آشنا بشيم.
    ديبا ازت خواهش مي كنم خوب به حرفهام گوش كن من، من نمي دونم چطوري بگم از همون شب اولي كه ديدمت يه حس عجيبي نسبت بهت پيدا كردم حس مي كردم گم كردمو پيدا كردم باور كن توي اين مدت لحظه به لحظه به يادت بودم شراراه از زندگي من خارج شد الان مدتي مي شه كه نامزدي مون رو بهم زديم و من همه حق و حقوقي رو كه بهش تعلق داشت پرداخت كردم مطمئنم اين طوري هم اون خوشبخت مي شه ، هم اگه خدا بخواد من ما هر دو تو زندگي شكست خورديم من مطمئن هستم همين مسئله تو تداوم و بقاي زندگي و آينده ما موثره.
    ديبا كه هنوز شوكه بود همانطور مات و مبهوت نگاهش ميكرد.
    سينا مجددا" رشته كلام را به دست گرفت و گفت: راستش ، ديشب كه تو نبودي شاباجي با پدر و مادرت راجع به اين موضوع صحبت كرد اين طوري كه از حرفهاشون متوجه شدم اونها هيچ مخالفتي ندارن و فقط نظر تو براشون مهمه مثل اينكه زياد پرحرفي كردم خب حالا نظرت چيه؟
    ديبا كه انگار تازه به خود آمده بود در حاليكه اخمهايش را در هم مي كشيد با عصبانيت جواب داد: مگه نظر من هم مهمه اين طور كه معلومه من هميشه آخرين نفري هستم كه خبرها بهش ميرسه و اين طور كه پيداست همه با اين قضيه موافقن ديگه نظر من چه اهميتي مي تونه داشته باشه؟
    سينا كه تقريبا" نسبت به قبل راحت تر شده بود با متانت خاصي جواب داد: مثل اينكه منظورمو درست بيان نكردم من فقط مي خواست بگم قبل از اينكه هر گونه جسارتي بكنم و براي حرف زدن با تو پيش قدم بشم، اول از پدر و مادرت اجازه گرفتم فق همين والا هيچ كسي تا الان تصميمي در اين مورد نگرفته.
    ديبا نگاه معني داري به او انداخت و گفت: ببين آقا سينا من، من واقعا" توقع همچون پيشنهادي رو از طرف شما نداشتم يعني تا به حال به هيچ وجه راجع به اين موضوع فكر نكرده بودم شما هميشه براي من فردي محترم و باشخصيت و فهميده بودن و من احترام فوق العاده اي براتون قائل بودم و هستم ولي بهتره به من هم حق بدين من واقعا" از شما توقع همچون خواسته ناباجايي رو نداشتم شايد باور نكنين، ولي من لحظه به لحظه برايت داوم زندگي شما و شراره دعا كردم هيچ دوست ندارم خدايي نكرده موجب از هم پاشيدگي يه زندگي بشم .
    تا ديروز فكر مي كردم حرفهاي شراره يه سري حسادتهاي زنانه س كه به مشكلات دامن زده، ولي حالا متاسفانه شما با اين كارتون صدق گفتار شراره رو به اثبات رسوندين اگه زماني مي دونستم كه اومدن من به اونجا موجب جدايي شما دونفر ميشه ، هيچ وقت پامو اونجا نمي گذاشتم ديگه فكر نكنم تا آخر عمر بتونم تو صورت شراره نگاه كنم البته اينو قبول دارم كه شما از قبل هم باهم مشكل داشتين اما حالا با اين وضعي كه به وجود آمده و همين طور اين پيشنهاد غير منتظره شما، حقيقت گفتار شراره رو ثابت ميكنه و الا الان شما اين جا حضور نداشتين.
    سينا وسط حرفش پريد و گفت: نه، نه، ابدا" اينطور نيست فكر كاملا" اشتباهه من از مدتهاقبل با شراره مشكل داشتم من واون با هم هيچ ارتباطي نداشتيم تو كه بارها و بارها اينو از زبون شاباجي شنيده بودي كه مي گفت سينا خونه اينها رفت و آمد نمي كنه چطور فكر كردي كه من با ديدن تو زندگي مو باختم و برهم زدم باور كن اصلا" اين طور نبوده و نيست من اگر شراره رو دوست داشتم، اگه ذره اي حتي محبتي ازش ديده بودم و يا كوچكترين انعطافي، هيچ وقت پشت پا به زندگي م نمي زدم تو فكر كردي كه من يه جوون تازه بالغم كه با كوچكترين مسئله اي رنگ باختم من چهارسال تمام تو فرانسه درس خوندم و زندگي كردم بنابراين تصورات تو در مورد من كمي بي انصافيه دلم ميخواد بهم حق بدي شراره انتخاب من نبود وقتي از فرانسه برگشتم در عمل انجام شده قرار گرفتم.
    ديبا وسط حرفش پريد و گفت: من يه بار تو زندگيم تصميم عجولانه اي گرفتم يادمه فرهاد هم همينطور رك و صريح و سريع بهم پيشنهاد ازدواج داد، ومن كه خام و بي تجربه بودم به سرعت پذيرفتم من يه بار طعم تلخ شكست رو تجربه كردم هيچ دوست ندارم براي بار دوم اونو تجربه كنم به خصوص اينكه در اين مورد هيچ وقت نمي تونم با وجدانم كنار بيام متاسفانه، با تماي حرفهايي كه گفتين جواب من كاملا" منفيه من هيچ وقت توي زندگي كلبه عشقمو روي خرابه هاي دل كسي نساختم و نخواهم ساخت افكار من بيش از اون خسته س كه بخواد درگير مسائل ديگه اي بشه ازتون خواهش مي كنم منو ببخشين بگذارين ارتباط ما فقط در حد همون دوستي و رفاقت باقي بمونه.
    سينا با چشماني غمبار و گرفته نگاهش كرد در حاليكه آهي مي كشيد با صداي لرزاني گفت: يعني اين آخرين حرف توست؟
    بله ازتون خواهش مي كنم ديگه تموش كنين من بيشتر از اين طاقت اين بحث رو ندارم.
    سينا كه اصلا" توقع شنيدن همچون جوابي را نداشت در حالي كه عصباني شده بود، با چهره اي مصمم به صورت زيبا زل زد و گفت: اما من تصميم خودمو گرفتم و تا هر وقتي كه طول بكشه منتظرت مي مونم تا هروقت اينو مطمئن باش.


    پايان




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3910111213

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/