آقاي پرتوي با تعجب نگاهي به ديبا انداخت و گفت: موضوع وصيت نامه چيه؟
ديبا با بي حوصلگي از داخل كيفش وصيت نامه آقاي محتشمي را درآورد و به دست پدرش داد آقاي پرتوي در حاليكه عينكش را جابجا ميكرد با عجله شروع به خواندن كرد با هر سطري كه ميخواند هاج و واج و متحير به صورت آنها مينگريست وقتي به انتهاي نامه رسيد نا خود آگاه كاغذ از دستش پايين افتاد رنگش مثل گچ سفيد شده بود بي اختيار گفت: خداي من، اين نامرد تا كجاها كه پيش رفته بي شرف پست فطرت! اون واقعا" راجع به ديبا چي فكر كرده كه حاضر نشده وصيت نامه رو نشون بده!
ديبا خنده تمسخر آميزي كرد و گفت: اينه چيز مهمي نيست پدر اون اگه يه همچون كاري انجام داده، ثروت خونوادگي ش بوده و من هم تا به حال هيچ چشم داشتي به اين ثروت نداشتم چيزي كه منو عذاب ميده اينه كه اون به همين هم اكتفا نكرده، بلكه سند آپارتماني رو كه شما به عنوان جهيزيه برام خريده بودين و همين طور خيلي از مدارك ديگه رو بدون اينكه من متوجه مفقود شدن اونها بشم از داخل كمدم براشته و اونها رو تو گاوصندوق گذاشته بود يعني در واقع، اونها رو ربوده بود.
به نظر شما اين چه معنايي مي تونه داشته باشه؟ به غير از اينكه او حتي به اين آپارتمان هم نظر داشته و از جمله اينكه مداكمو هم برداشته كن من هيچ اقدامي نتونم انجام بدم با اين كارش تقريبا" منو تبديل به يه آدم بي هويت كرده آه، خدايا تا به حال در عمرم با همچون آدم پستي روبرو نشدم! اون حتي عشقش هم دروغي بود اگه واقعا" عاشق من بود، حاضر بود ميليونها تومان پول رو به خاطر زندگي ش از دست بده ولي كوچكترين لطمه اي به عشقش وارد نشه پدر، فرهاد عوض شده ديگه اون آدم سابق نيست اصلا" نمي دونم چه چيزي اونو تا اين حد عوض كرد اگه مي دونستم سوئد رفتنش تااين حد به زندگي مون لطمه وارد مي كنه هيچ وقت راضي به انجام اينكار نمي شدم.
آقاي پرتوي آهي كشيد و گفت: نه، دخترم، خودت رو ناراحت نكن مقصر تو نيستي فرهاد به هويت اصلي خودش بگشته در واقع چهره اصلي شو بهت نشون داده واتفاقا" اين خود جاي خوشحالي داره شايد اگه چند سال ديگه به ماهيت پليدش پي مي بردي ديگه دير شده بود اون وقت همه چي رو باخته بودي.
سينا كه شديدا" در فكر رفته بود رو به آقاي پرتوي كرده و گفت: اما چيزي كه مسلمه اينه كه هيچ مردي راضي نميشه كه هم ثروتش رو از دست بده، و هم همسرش رو و اين تا حدودي كا رو مشكل مي كنه و به احتمال قوي زير بار نخواهد رفت .
ديبا با عصبانيت جواب داد: منظورتون چيه؟ واقعا" چي فكر كردين؟ لابد شما هم تصور كردين كه من دنبال ثروت آقاي محتشمي هستم آه، خداي من واقعا" اگه اينطور فكر كردين براي خودم متاسفم من از هرچيزي متعلق به اين خونواده و فرهاد باشه متنفرم من حاضرم چندين برابر اين ثروت رو خرج كنم، ولي هيچ وقت چشمم به فرهاد نيفته من فقط ميخوام جدا بشم حالا چطور و چگونه برام مطرح نيست همين و بس.
آقاي پرتوي در حاليكه دستش را روي سرش گذاشته بود گفت: خداي من ، سرم داره ميتركه، آه چه روز سختي بود گاهي وقتها از در و ديوار واسه آدم مي باره بعد از اتاق بيرون رفت تا هوايي بخورد.
سينا در حالي كه همراهي اش ميكرد، گفت:خيلي به خودتون فشار نيارين براي قلبتون ضرر داره مطمئن باشين همه چي درست ميشه خيالتون راحت باشه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)