به دور و اطرافم نگاه كردم ناخودآگاه برق اميدي در دلم زد يك درخت خشكيده و كهنسال همان جلو نزديك ايوان بود چاره اي نداشتم ، بايد از درخت پايين مي رفتم كيف را روي شانه ام انداختم و با ترس شروع به پايين رفتن از درخت كردم چندين بار نزديك بود سقوط كنم وقتي پايين رسيدم باورم نمي شد از همچون درختي پايين آمده باشم.
ديگر بقيه اش معلوم است تا جلوي در باغ بدون لحظه اي توقف دويدم. مثل پرنده اي شده بودم كه از قفس فرار كرده ، با وجود آن همه فاشر عصبي احساس سبكبالي خاصي وجودم را در برگرفته بود خوشبختانه، غلامخواب بود و به خاطر مهمانها در باغ را قفل نكرده بود آرام و آهسته در را باز كردم و تا آنجايي كه در توانم بود، دويدم.
وقتي به خيابان رسيدم فورا" يك تاكسي صدا زدم و آدرس دانشگاه را دادم يعني چاره اي نداشتم آنجا تنها جايي بود كه مي توانستم بروم حتي اگر داخل دانشگاه هم نمي رفتم مردم فكر ي كردند كه دانشجويم و منتظر باز شدن دانشگاه هستم اصلا" نمي دانم چرا اين كار را كردم من همان موقع خيلي راحت مي تونستم به ترمينالبروم و سوار اتوبس تهران بشوم، اما در آن شرايط فكرم اصلا" كار نمي كرد تمام وجودم ترس و وحشت بود مدام فكر ميكردم فرهاد دنبالم راه افتاده و هر لحظه گيرم مي آورد چقدر بده آدم تو شهر به اين بزرگي هيچ فاميلي و دوست و آشنايي نداشته باشه.
هوا كم كم روشن و روشن تر مي شد تردد ماشينها و اتوبوسها و مردم بيشتر شده بود حالا ديگه نسبتا" خيالم راحت تر بود با اينكه منتظر در دانشگاه بودم، اما با باز شدن دانشگاه تصميم عوض شد چطور مي تونستم جلوي دوستانم آبروي خودمو ببرم در ثاني، احمتال زياد مي رفت كه فرهاد براي پيدا كردنم به دانشگاه بيايد او به خوبي مي دانست كه من هيچ جايي براي رفتن نداشتم الا تهران بي اختيار در خيابان شروع به قدم زدن كردم نياز شديدي به فكر كردن داشتم بايد يك تصميم درست و حسابي مي گرفتم نمي دونم چند ساعت بي وقفه از اين خيابان به آن خيابان مي رفتم اما يك دفعه ناخودآ"اه ديدم جلوي حافظيه ايستادم چشمم كه به حافظ افتاد بي اختيار وارد آرامگاه شدم .
عصر شده بود و من تا آن لحظه لب به غذا نزده با وجودي كه خيلي گرسنه بودم ولي از شدت ناراحتي نمي تونستم چيزي بخورم يكي دوساعتي در حافظيه قدم زدم هوا كم كم داشت تاريك مي شد روي نيمكتي نشستم پيرمرد فالگير طرفم آمد و گفت: خانوم جون تورو به خدا يه فال از من بخر.
چشمهايم را بستم و نيت كردم بعد فالي را از لابه لاي انگشتان چروكيده پيرمرد بيرون كشيدم و در حالي كه پولش را ميدادم شروع به خواندنم كردم:
تو مگر بر لب جويي به هوس بنشيني
ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
به خدايي كه تويي بنده بگزيده او
كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
گر امانت به سلامت ببرم با كي نيست
بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني
آن وقت بود كه آن چنان منقلب شدم كه بي اختيار اشكهايم سرازير شد و با صداي بلندي شكوه از حافظ كردم و گفتم مي فهمي چي داري ميگي حافظ ؟ تو ديگه چرا مي خواي با اين اشعارت خنجر به دل شكسته م بزني؟ كه البته بقيه اش را شاباجي بهتر مي داند.
آن موقع بود كه يك دفعه سر و كله شاباجي پيدا شد و مثل فرشته رحمت مرا از آن در به دري و گرفتاري نجات داد.
به اينجا كه رسيد بي اختيار با صداي بلندي به هق هق افتاد سرش را در دامن شاباجي گذاشت و به تلخي گريست شاباجي هم همپاي او مي گريست. صورت مهربانش سرخ شده بود اشك پهناي صورت سينا را در بر گرفته بود.
او چطور مي توانست درد دو زن تنها و بي كس را تحمل كند خدايا، اين دينا چقدر بي رحم و عاطفه س ، ما آدمها چطور مي تونيم تا اين حد پست و رذل باشيم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)