آقاي پرتوي با اشتياق بلند شد و گفت: درسته ، حق با شماست من آماده ام.
سينا در حالي كه از خانم پرتوي عذرخواهي ميكرد به همراه پدر ديبا به اتاقش رفت.
با رفتن آنها، شاباجي چند تا چاي خوشرنگ و رو ريخت و آمد كنار سوسن خانم نشست ديبا كه فوق العاده از ديدن مادرش خوشحال شده بود رو به او كرد و گفت: خب چه خبر؟ آه نمي دونين چقدر دلم براتون تنگ دشه بود راستي، از دايي و مادربزرگ چه خبر؟ حالشون خوبه؟
مادر آهي كشيد و گفت: همه خوبن دخترم، فقط دلتنگ تو هستن البته ما هنوز هيچ حرفي راجع به اين مسائل بهشون نگفتيم، اما فرك مي كنم خودشون تا حدودي يه چيزايي دستگيرشون شده بالاخره دير يا زود مي فهمنن.
شاباجي وسط حرفش پريد وگفت: چه عيبي داره مادرجون باز هم خدا رو شكر كنين كه به خير گذشت اگه زبونم لال يه اتفاقي افتاده بود چي كار مي كردين اصلا" مادر طلاق رو براي همچين وقتهايي گذاشتن.
در همين وقت صداي زنگ در بلند شد شاباجي با تعجب نگاهي به ديبا انداخت و گفت: يعني كيه؟ نكنه مهمون اومده پاشم در رو باز كنم.
سينا در حاليكه از اتاقش بيرون مي آمد با صداي بلندي گفت: من درو باز ميك نم ، شاباجي شما زحمت نكشين و به سرعت از پله ها پايين رفت.
شاباجي كه نگران شده بود طاقت نياورد و از اتاق بيرون رفت و از بالاي پله ها سرك كشيد ديبا رو به مادرش كردو گفت: خدا كنه مهمون نباشه .
مادر با تعجب جواب داد: چرا دخترم؟ مگه عيبي داره؟ مهمون حبيب خداست ناراحت نباش جاي مارو تنگ نمي كنن.
نه مادر جون منظورم منظورم اصلا" اين نبود آخه شما كه نمي دونين دخترو نوه شاباجي از من خوششون نمي ياد ترسيدم مبادا اونها باشن.
مادر ميخواست سوالي بپرسد كه يك دفعه سر و صداي بلندي از حياط به گوش رسيد:
تو اصلا" خجالت نمي كشي با آبروي مردم بازي مي كني مگه من دخترمو از سر راه آوردم اين بچه بازيها چيه از خودت درآوردي ببين اين عيديه چقدر با اعصاب ما بازي كردي چرا دست زنت رو نميگري و ببري؟ نكنه هنوز هم سرو سامان نگرفتي!
خانم پرتوي كه حسابي تعجب كرده بود رو به ديبا كرد و گفت: چي شده ديبا؟ اين سرو صداها چيه؟ نكنه دعوا شده؟ بهتره بريم بيرون ديبا كه داشت از پنجره به حياط نگاه ميكرد گفت: نه، نه، به مادر ابدا"، يه موضوع خانوادگيه كه به ما مربوط نمي شه بهتره شما بيرون نرين و مجددا" از پشت پرده نگاه كرد.
سينا كه حسابي عصباني شده بود در حالي كه سرخ شده بود، سرش را به زير انداخت و گفت: بهتره از شراره بپرسين من حرفي براي گفتن ندارم.
يعني چه از شراره بپرسم تو داري بچه بازي درمياري، من بايد از شراره بپرسم؟ اين چند روز عيد يه بار ديدنش نيومدي اين هم از امروزت مگه سيزده به در نبود، چرا تكليف ما رو معلوم نمي كني..
شاباجي وسط حرف احمد آقا پريد و گفت: شما بفرمايين بالا باهم ديگه حرف مي زنيم اينجا بده داد و فرياد راه انداختين مردم پشت سرمون چي ميگن.
پريچهر گوشه اي كز كرده بود و داشت گريه مي كرد.
سينا نگاه انزجار آميزي به شراره انداخت و گفت: آخر كار خودت رو كردي همه آتيشها رو به پا كردي حالا هم مظلوم وار يه گوشه اي وايسا تماشا كن.
ديبا كه حسابي ترسيده بود رو به مادرش كردو گفت: چه بد شد مثل اينكه اوضاع خيلي خرابه. بعد پرده را انداخت و كنار مادرش نشست.
اين طور كهمعلوم بود آقاي پرتوي هم ملاحظه آنها را كرده بود واز اتاق سينا خارج نشده بود. صداي شراره بود كه اوج مي گرفت . من من آتيش به پا كردم يا اون دختره كه يه شبه تو رو زيرو رو كرده نگذار دهنم باز بشه فكر كردي خبر ندارم خجالت نمي كشي تو مثلا" نامزد داشتي از وقتي پاي اون دختره كه معلوم نيست از كدوم جهنم دره اي پيداش شده بود، به اين خونه رسيد ديگه حتي سراغي از من نگرفتي.
سينا كه تا بناگوشش قرمز شده بود يورشي به سمت شراره برد و با عصبانيت گفت: حرف دهنت رو بفهم چرا با آبروي مردم بازي مي كني ، دختره بي چشم و رو؟
احمد آقا جلو دويد و در حالي كه سينه سپر كرده بود گفت: دختر من بي چشم و روست يا تو كه با بي شرمي تمام ولش كردي به امان خدا شرمو خوردي و حيا رو قورت دادي فكر كردي من مي گذارم