فصل 18
از ديدنتون خيلي خوشحالم، مهندس پرتوي. من سينا گرشاسبي هستم به كلبه درويشي ما خوش آمدين.
شاباجي با منقل و اسپند جلو دويد در حالي كه دور سر مهندس پرتويي و همسرش سوسن مي چرخاند، گفت: نمي دونين چقدر خوشحالمون كردين خيلي خيلي صفا آوردين قدم رنجه كردين بفرمايين، بفرمايين بالا، حتما" خيلي خسته شدين مادر مي دونم راه زياده، ولي حالا با ديدن ديبا جون حسابي خستگي تون در مي ره.
ديبا هنوز در آغوش مادرش مي گريست و عقده چندين ماهه را در مي آورد پدر ديبا هاج و واج به سينا و شاباجي مي نگريست چقدر گرم و مهربان بودند تا به حال با چنين افرادي برخورد نكرده بود.
آقاي پرتوي نگاهي به حياط و ساختمان قديمي انداخت و بي اختيار گفت: اينجا چقدر زيباس! يه خونه قديمي و رويايي مثل بهشت مي مونه اين درختهاي بهار نارنج چه عطري داره!
سينا با خوشرويي لبخندي زد و گفت: معمولا" تو روز عطرش خيلي كمه، ولي تو شب غوغا مي كنه بايد خودتون امتحان كنين آدمو مست مي كنه حالا چرا نمي فرمايين بالا؟ اينجا توي حياط بده.
آقاي پرتوي مجددا" نگاهي به دور و اطرافش انداخت و گفت: اينجا بده مگاه جايي قشنگ تر از اينجا هم پيدا ميشه! يه همچون جاهايي براي ما آپارتمان نشينها مثل بهشت مي مونه مي دونين من باغ وويلاي مدرن و جديد زياد ديدم، اما هيچ كدوم صفاي اينجا رو نداشت.
شاباجي وسط حرفش پريد و گفت: ديبا جون، دخترم بسهديگه چقدر گريه مي كني تو آ]ر خودت رو مريض ميكني لااقل فكر مادر بيچاره ت باش ببين بنده خدا از بس گريه كرده چشمهاش پف كرده بيا بريم، دخترم.
بعد با مهرباني ديبا را از بغل مادرش جدا كرد و گفت: خدا رو شكر، دخترم همه چي به خير گذشت حالا ديگه چرا آنقدر خودت رو عذاب مي دي ببين مادرت ديگه به هق هق افتاده سوسن خانوم، تو رو به خدا شما هم بس كنين ديگه، الحمدالله كه هم شما سلامتين هم ديبا جون، حالا بفرمايين يه آبي به سرو صورتتون بزنين بريم بالا.
مادر ديبا نگاه حق شناسانه اي به شاباجي انداخت و گفت: خانوم ما خيلي به شما زحمت داديم من هيچ وقت محبتي رو كه در حق ديبا كردين فراموش نمي كنم ما واقعا" مديون شما هستيم با گفتن اين حرف مجددا" زد زير گريه.
آقاي پرتوي با دلخوري نگاهي به همسرش كرد و گفت: سوسن، باز شروع كردي ! ديگه چه مي خواي! بيا اين هم دخترت صحيح و سالم اگه خدايي نكرده يه بلايي سرش اومده بود، چي كار مي كردي؟ بعد رو به شاباجي و سينا كرد و گفت: واقعا" متاسفم، شما رو هم ناراحت كرديم.
مي دونين ، چه مي شه كرد مادره ديگه مدتي ميشه همديگه رو نديدن شما نمي دونين تو اين دو سه روز چي به ما گذشت البته من از خيلي وقت پيش انتظار همچون روزي رو مي كشيدم مدتها بود كه فهميده بودم فرهاد مرد زندگي نيست، اما اينو بايد خود ديبا تجربه مي كرد ولي متاسفانه، اون خيلي مظلوم و معصوم تراز اوني بود كه تصور مي كردم، همه جوره فداكراي و گذشت كرد، اما اين مرتيكه نمك به حروم قدرش رو ندونست.
شاباجي در حالي كه از پله ها بالا مي رفت گفت: حالا خودتون را ناراحت نكنين بفرمايين بالا سر فرصت حرف مي زنيم.
همه دنبال شاباجي راه افتادند و بالا رفتند خيلي وقت بود كه از ظهر گذشته بود، اما هنوز هيچ كدام ناهار نخورده بودند شاباجي از قبل تهيه و تدارك ناهار ديده بود پيش خودش حدس مي زد كه ممكن است براي ناهار پرسند سينا مشغول پذيرايي شد و چاي و ميوه و شيريني آورد ديبا كه تقريبا" حالش بهتر شده بود براي كمك به شاباجي به آشپزخانه رفت.
آقاي پرتوي با شرمندگي رو به سينا كرد و گفت: تو رو به خدا آنقدر زحمت نكشين باور كنين اصلا" نميخواستيم مزاحم شما بشيم.
سينا با خوشحالي جواب داد: اين حرفها چيه، آقاي پرتوي؟ چه زحمتي اين براي ما باعث افتخاره كه با شما آشنا شديم البته بايد به عرضتون برسونم كه ممكنه من براي شما فردي غريبه و نا آشنا باشم ، اما برعكس شما، من كاملا" توي اين مدت كوتاه شما رو نشناختم و شايد هم خيلي بيشتر از اونچه كه تصور كنين بهتون نزديك هستم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)