صفحه 12 از 13 نخستنخست ... 28910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 125

موضوع: ديبا | زهره دراني

  1. #111
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 17
    به سرعت داخل اتاقم رفتم و در را از داخل قفل كردم نفس عميقي كشيدم صداي سرسام آور موزيك و بوي الكل و سيگار و عرق بدن داشت ديوانه ام مي كرد آه،خدا چقدر به اين آرامش نياز داشتم نمي دانيد تا چه حد دلم مي خواست با يكي درد دل كنم.
    صداي گفت و گوي بلندي از جلوي ويلا شنيدم به سرعت جلوي پنجره رفتم مهندس بهرامي با همكارانش بودند كه داشتند از فرهاد خداحافظي مي كردند يك لحظه قلبم فرو ريخت با رفتن آنها تنها پناهگاهم فروريخت. حالا واقعا" تنهاي تنها شده بودم.
    با عجله لباسهايم را در آوردم و يك لباس راحت و ساده پوشيدم سرو صداي موزيك قطع نمي شد با اينكه در اتاق دربسته طبقه بالا بودم، ولي بازهم سرو صدا عذابم مي داد سعي كردم بخوابم چشمهامو روي هم گذاشتم، بلكه خواب به سراغم بيايد اما فكر و خيال دست از سرم بر نمي داشت.
    يك لحظه تصميم گرفتم به پدرم تلفن بزنم اما آخر آن وقت شب از آن بيچاره ها چه كاري ساخته بود با خودم فكر كردم من كه تا حالا صبر كردم بهتر بود ا صبح تحمل كنم اين طوري خيلي بهتر بود دوباره روي تخت دراز كشيدم اصلا" نفهميدم كي و چه وقت خوابم برد.
    يك دفعه هراسان از خواب پريدم هيچ صدايي به گوش نمي رسيد ويلا و باغ در سكوتي مطلق فرو رفته بود سرم به شدت درد ميكرد به خودم گفتم: خدارو شكر مثل اينكه همه رفتن با عجله كنار پنجره رفتم و نگاه كردم با تعجب ديدم هنوز ماشينها جلوي ويلا پارك هستند داشتم شاخ در مي آوردم نگاهي به ساعت انداختم نزديك پنج صبح بود خداي من، يعني اين همه آدم اينجا موندن نه، اين باور كردني نيست.
    فورا" لباس پوشيدم بايد سر از كارشان در مي آوردم با وجودي كه مهندس بهرامي آنقدر سفارش كرده بود كه مطلقا" از اتاقم خارج نشم ولي كنجكاوي داشت ديوانه ام ميكرد بالاخره يك جوري بايد مي فهميدم بيرون چه خبر است.
    با عجله قفل در اتاق رو باز كردم و به بيرون رفتم از بالاي پله ها چشمم كه به سالن افتاد خشكم زد نفسم بند آمده بود درست عين لشكر شكست خورده هر كسي گوشه اي افتاده بود بعضيها روي مبل ولو شده بودند بعضيها كف زمين و حتي روي پله ها تقريبا" همه بي هوش شده بودند.
    تمام تنم به لرزه افتاده همهجا درهم ريخته بود مي خواستم فرايد بزنم من واقعا" نمي تون صحنه ان شب را براي شما توصيف كنم هرچه بود همه اش درد و دبدبختي حتي اين آدمهايي كه اين طور ادعاي خوشگذراني داشتند و يا نمي دونم به قول خودشان ادعاي تجدد و غربي بودن مي كردند، از همه بدبخت تر و بيچاره تر بودند آنها حتي از من هم درمانده تر بودند چرا كه اگر هنوز عقلي براي من باقي مانده بود آنها از همين هم بي نصيب بودند.
    جرئت نكردم از پله ها پايين برم از رضا و اكبر و كبري خانم هيچ خبري نبود لابد آنها هم وابيده بودند از ميان آن همه آدم پيدا كردن فرهاد كار ساده اي نبود دو سه تا پله پايين تر رفتم هرچه نگاه كردم فرهاد را پيدا نكردم.يك دفعه وسط سلان چشمم به فرهاد افتاد كه به حالت تمر روي زمين افتاده بود يعني در واقع، از لباسهاش تشخيص دادم كه فرهاد است خداي من، پس اون هم اون وسط غش كرده.
    آنقدر خورده و رقصيده بودندكه ديگر هيچكدام حال و رمق نداشتند يك لحظه دلم طاقت نياورد خواستم برم پايين و صداش بزنم ولي ترس برم داشت خواستم قدمي به عقب بردارم كه يك دفعه يك نفر مچ پامو گرفت از ترس جيغ كشيدم و خودم رو به عقب پرت كردم آنقدر شوكه شده بودم كه قدرت هيچ كاري نداشتم نفسم بند آمده بود من ناخواسته چندين پله پايين رفت هبودم درست جايي كه مردي غش كرده بود و بيهوش روي پله ها افتاده بود.
    ناخودآگاه عقب عقب رفتم، اما او مثل اينكه هوشيار تر از بقيه بود چون به راحتي از جايش بلند شد و درحاليكه به صورتم زل زده بود تلوتلو خوران از پله ها بالا آمد چشمهايش قرمز و برافروخته بود با وجودي كه جيغ زده بودم اما حتي يك نفرهم ازجاش جم نخورد اون فرهاد بيغيرت هم به همان شكل كف سالن غش كرده بود.
    با وحشت عقب عقب رفتم و يك دفعه پا به فرار گذاشتم به اولين اتاقي كه رسيدم ، پريدم تو اتاق و در رو از پشت سرم قفل كردم ديگر واقعا" داشتم سكته مي كردم وقتي حالم جا آمد به در و برم نگاه كردم اوه خداي من! به اتاق پدر فرهاد رفته بودم.
    يك لحظه از ترس نزديك بودقالب تهي كنم از وقتي كه پدر فرهاد فوت كرده بود ترس و وحشت عجيبي از اين اتاق داشتم قلبم داشت از حكت مي ايستاد در و ديواراتاق به خصوص تختخواب آقاي محتشمي، داشت منو مي خورد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #112
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    يك لحظه فكر كردم اتاق پر از ارواح خبيث است كه هر لحظه ممكن است جلوم ظاهر بشن سعي كردم خودمو كنترل كنم پدر هميشه مي گفت كه ترس برادر مرگ است واقعا" راست مي گفت اگر بيشتر از اين خودمو مي باختم، حتما" تا صبح از ترس جان داده بودم اعتماد به نفسم را بالا بردم و به خودم گفتم : اينجا كه چيزي براي ترسيدن وجود نداره تازه روح آقاي محتشمي هم نگهدارمه مطمئنم كه اون بيشتر از هركسي نگران منه.
    چراغهاي اتاق را روشن كردم و روي تخت نشستم ناخودآگاه چشمم به گاو صندوق كه گوشه اتاق بود افتاد، با تعجب و خيره خيره نگاه كردم در گاو صندوق باز بود و كليدش هم به در بود تا به حال در اين دو سه سال هيچ وقت نديده بودم كه حتي يك لحظه در گاو صندوق باز مانده باشد حتما" فرهاد به پول نياز داشته و فراموش كرده قفلش كند و كليدش رابردارد و از آنجايي كه مطمئن بوده كسي به اين اتاق نمي آيد خيالش آسوده بود.
    ناخودآگاه بلند شدم و جلو رفتم با وجودي كه هيچ كس در اتاق نبود باز هم ميترسيدم به چيزي دست بزنم در گاو صندوق چندين دسته پول، چك، اوراق و خلاصه همه چيز بود ناخوادآگاه چشمم به مدرك ليسانسم افتاد از تعجب خشكم زد بي اختيار آن را از لابلاي اوراق بيرون كشيدم.
    لحظه به لحظه تعجبم بيشتر مي شد من مدرك ليسانسمو در اتاق خودم داخل كمد گذاشته بودم تازه يادم اومد كه اونو با سند خانه و شناسنامه و گواهينامه و پاسپورتم همه را يك جا گذاشته بودم پس حالا درگاو صندوق چه كار مي كرد؟
    يك لحظه فكر كردم نكنه بقيه مداركم هم اينجا باشه با عجله همه پاكتها بيرون ريختم بله، درست بود سند خانه اي كه پدرم خريده بود، به همراه شناسنامه و پاسپورت و گواهينامه ، همه و همه داخل گاوصندوق بود و من تا آن لحظه هيچ اطلاعي از مفقود شدن آنها نداشتم لابد اگر زماني هم مي فهميدم و به فرهاد مي گفتم كاملا" اظهار بي اطلاعي ميكرد.
    تند تند مدارك ديگه رو زير و رو كردم ناگهان چشمم به پاكت مهر و موم شده اي افتاد كه البته از قسمت بغل پاره شده بود روي پاكت با خط درشت نوشته شده بود وصيت نامه ناخودآگاه تنم به لرزه افتاد وقتي پدر فرهاد از دنيا رفت جلوي همه با صراحت ادعا كرد كه پدرش وصيت نامه نداشته، اما حالا آن داخل گاوصندوق بودتازه متوجه شدم دور واطرافم چه مي گذرد.
    به سرعت از همان قسمت پاره شده نامه را درآوردم و شروع به خواندن كردم هر خطي كه ميخواندم، عرق سردي روي پيشاني ام مي نشست آه،خداي من يعني فرهاد تا اين درجه پست بود و من خبر نداشتم خدايا تواين قصر وحشت چه خبر بود دور اطرافم چي مي گذشت؟
    با هر سطري كه مي خواندم انگار كم كم دريچه هاي مغزم باز و بازتر مي شد از شدت عصبانيت مي خواستم فرهاد را خفه كنم تازه فهميدم چرا ديشب به من گفته بود حق ندارم پامو از اين خانه بيرون بگذارم من احمق فكر كرده بودم كه هنوز هم دوستم دارد و دلش نميخواهد تركش كنم آه، خدايا چرا بعضي از آدمها مي تونن تا اين درجه خودشون رو به پستي سوق بدن.
    اولين سطر وصيت ناه يك مشت تعارفات معمول بود بعد هم راجع به خيرات و ميراث صحبت كرده بود بعد از آن پدر فرهاد با صراحت كامل اعلام كرده بود براي فرحناز هيچ ارثي نگذاشته، اما براي شيداو شيما به سهم دختر خود قسمتي از ملك و املاك را بخشيده بود اما فرهاد ، در سطر بعدي در حاليكه از او عذر خواهي كرده بود نوشته بود:
    فرهاد جان،
    پسر عزيزم، من تورا بيش ازهرچيزي در اين دنيا دوست دارم، هيچ دلم نمي خواهد از دستم برنجي اما چه كنم كه جز اين چاره اي نداشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #113
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پسرم، متاسفانه در اين مدت، چه در ايران و چه در سوئد به مسائلي در رابطه با تو برخورد كردم كه جاي بسي تاسف داشت به خوبي مي دانم كه تو اين ثروت را يك شبه بر باد خواهي داد. از آنجايي كه مي دانم ديبا دختري فهميده و فداكار و مهربان است و همه جوره به پاي عشق تو ايستاده و تا حدود بسيار زيادي هم امتحانش را پس داده و از طرفي هم من او را حتي بيشتر از شيدا و شيما دوست دارم به همين خاطر براي استحكام و پايداري زندگي تو هر آنچه از ثروتم باقي مانده اعم از باغ و ويلا و ماشين و ملك و املاكم همه و همه را به ديبا بخشيدم.
    به خوبي مي دانم كه او دختري لايق و پاكدامن و باگذشت است قدرش را بدان و سعي كن در كنار همسرت به خوبي و خوشي زندگي كني به تو قول مي دهم اگر با او يكي و يك رنگ باشي زندگي بسيار زيبايي در انتظارت خواهد بود در اين صورت، هيچ فرقي نخواد كرد كه اين ثروت به نام چه كسي رقم خورده چون در آينده اي نزديك به فرزندتان خواهد رسيد.
    با آرزوي موفقيت روز افزون براي تو و ديباي عزيز
    خدانگهدار براي هميشه
    سرم مثل كوه آتشفشان شده بود داشتم منفجر مي شدم البته نه به خاطر وصيتي كه پدر فرهاد كرده بود نه ابدا"، من هيچ وقت چشم داشتي به اين مال و اموال نداشتم و ندارم بلكه از اين همه نيرنگ و حقه و دوز و كلك به درجه انفجار رسيده بودم.
    عشق من به فرهاد پاك و بي ريا و مطهر بود تمام زخمها و آسيبهايي كه در اين مدت تحمل كرده بودم فقط به خاطر عشقي بود كه به فرهاد داشتم اما در عوض، عشق فرهاد به من پر از خدعه و نيرنگ و حقه و ريا بود او مرا به خاطر خودم نمي خواست.
    حالا مي فهمم چرا بعد از فوت پدرش تا مدتها به من حتي نگاه نمي كرد و رويش را از من بر مي گرداند او با خواندن وصيت نامه پدرش، مرا مقصر مي دانست به خاطر همين هم قلبا" از من متنفر بود و حتي اگر چاره داشت، لحظه اي هم مرا تحمل نمي كرد و من بي خبر از همه جا گاهي وقتها به احمق بودن خودم غبطه مي خوردم اما تازه فهميدم كه فرهاد بيش از آنچه كه من تصور مي كردم احمق و كودن بود چرا كه اگر ذره اي عشق و محبت در وجودش بود، من حاضر بودم تمام آن ثروت را دو دستي تقديمش كنم .
    خيلي زود به خودم آمدم هوا داشت روشن مي شد فورا" همه مداركم، به خصوص وصيت نامه ، را جمع كردم به خوبي مي دونستم كه برگ برنده تو دستم بدون وصيت نامه پدر فرهاد هيچ بود اما حالا بايد چه كار مي كردم من با يك گاو صندوق باز و يك در قفل چه كار مي تونستم بكنم، تازه اگر فرهاد بيدار ميشد و منو تواتاق پدرش با گاوصندوق مي ديد، دمار از روزگارم در مي آورد.
    به سرعت در گاو صندوق را بستم و كليدش را زير تخت پنهان كردم تمام مداركم را داخل يك كيف كوچك مشكي ، كه متعلق به پدر فرهاد بود، ريختم و آنها را هم زير تخت گذاشتم البته يك دسته پول هم برداشتم بالاخره براي بيرون رفتن از آن ويلاي لعنتي به پول نياز داشتم.
    بايد يك جوري ازاتاق خارج مي شدم، اما چطوري ؟اگر كسي به من حمله مي كرد، چه كار مي كردم؟ تازه اگر يك وقت اكبر و رضا بيدار مي شدند، چه؟ آنها راچه مي كردم ؟ ماندنم داخل اتاق اصلا" به صلاح نبود بايد يك جوري فرار ميكردم.
    به سرعت پنجره قدي اتاق را باز كردم و به ايوان رفتم، اوه خداي من! به اندازه يك طبقه با كف باغ فاصله داشتم چطوري مي تونستم از اينجا پايين بپرم.
    هوا داشت روشن ميشد تا چند دقيقه ديگر همه بيدار مي شدند آن وقت مثل مرغ در قفس افتاده بودم خدا خدا كردم يك راهي جلوي پايم پيدا شود ناخودآگاه چشمم به ايوان اتاق خواب خودم افتاد فاصله اش تا اين ايوان تقريبا" شصت هفتاد سانتي مي شد فكري به مغزم رسيد به سرعت داخل اتاق رفتم و كيف را از زير تخت بيرون كشيدم و به ايوان برگشتم با ترس و وحشت از روي ايوان اتاق پدر فرهاد روي ايوان اتاق خوابم پريدم حالا بايد چه كار مي كردم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #114
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به دور و اطرافم نگاه كردم ناخودآگاه برق اميدي در دلم زد يك درخت خشكيده و كهنسال همان جلو نزديك ايوان بود چاره اي نداشتم ، بايد از درخت پايين مي رفتم كيف را روي شانه ام انداختم و با ترس شروع به پايين رفتن از درخت كردم چندين بار نزديك بود سقوط كنم وقتي پايين رسيدم باورم نمي شد از همچون درختي پايين آمده باشم.
    ديگر بقيه اش معلوم است تا جلوي در باغ بدون لحظه اي توقف دويدم. مثل پرنده اي شده بودم كه از قفس فرار كرده ، با وجود آن همه فاشر عصبي احساس سبكبالي خاصي وجودم را در برگرفته بود خوشبختانه، غلامخواب بود و به خاطر مهمانها در باغ را قفل نكرده بود آرام و آهسته در را باز كردم و تا آنجايي كه در توانم بود، دويدم.
    وقتي به خيابان رسيدم فورا" يك تاكسي صدا زدم و آدرس دانشگاه را دادم يعني چاره اي نداشتم آنجا تنها جايي بود كه مي توانستم بروم حتي اگر داخل دانشگاه هم نمي رفتم مردم فكر ي كردند كه دانشجويم و منتظر باز شدن دانشگاه هستم اصلا" نمي دانم چرا اين كار را كردم من همان موقع خيلي راحت مي تونستم به ترمينالبروم و سوار اتوبس تهران بشوم، اما در آن شرايط فكرم اصلا" كار نمي كرد تمام وجودم ترس و وحشت بود مدام فكر ميكردم فرهاد دنبالم راه افتاده و هر لحظه گيرم مي آورد چقدر بده آدم تو شهر به اين بزرگي هيچ فاميلي و دوست و آشنايي نداشته باشه.
    هوا كم كم روشن و روشن تر مي شد تردد ماشينها و اتوبوسها و مردم بيشتر شده بود حالا ديگه نسبتا" خيالم راحت تر بود با اينكه منتظر در دانشگاه بودم، اما با باز شدن دانشگاه تصميم عوض شد چطور مي تونستم جلوي دوستانم آبروي خودمو ببرم در ثاني، احمتال زياد مي رفت كه فرهاد براي پيدا كردنم به دانشگاه بيايد او به خوبي مي دانست كه من هيچ جايي براي رفتن نداشتم الا تهران بي اختيار در خيابان شروع به قدم زدن كردم نياز شديدي به فكر كردن داشتم بايد يك تصميم درست و حسابي مي گرفتم نمي دونم چند ساعت بي وقفه از اين خيابان به آن خيابان مي رفتم اما يك دفعه ناخودآ"اه ديدم جلوي حافظيه ايستادم چشمم كه به حافظ افتاد بي اختيار وارد آرامگاه شدم .
    عصر شده بود و من تا آن لحظه لب به غذا نزده با وجودي كه خيلي گرسنه بودم ولي از شدت ناراحتي نمي تونستم چيزي بخورم يكي دوساعتي در حافظيه قدم زدم هوا كم كم داشت تاريك مي شد روي نيمكتي نشستم پيرمرد فالگير طرفم آمد و گفت: خانوم جون تورو به خدا يه فال از من بخر.
    چشمهايم را بستم و نيت كردم بعد فالي را از لابه لاي انگشتان چروكيده پيرمرد بيرون كشيدم و در حالي كه پولش را ميدادم شروع به خواندنم كردم:
    تو مگر بر لب جويي به هوس بنشيني
    ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
    به خدايي كه تويي بنده بگزيده او
    كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
    گر امانت به سلامت ببرم با كي نيست
    بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني
    آن وقت بود كه آن چنان منقلب شدم كه بي اختيار اشكهايم سرازير شد و با صداي بلندي شكوه از حافظ كردم و گفتم مي فهمي چي داري ميگي حافظ ؟ تو ديگه چرا مي خواي با اين اشعارت خنجر به دل شكسته م بزني؟ كه البته بقيه اش را شاباجي بهتر مي داند.
    آن موقع بود كه يك دفعه سر و كله شاباجي پيدا شد و مثل فرشته رحمت مرا از آن در به دري و گرفتاري نجات داد.
    به اينجا كه رسيد بي اختيار با صداي بلندي به هق هق افتاد سرش را در دامن شاباجي گذاشت و به تلخي گريست شاباجي هم همپاي او مي گريست. صورت مهربانش سرخ شده بود اشك پهناي صورت سينا را در بر گرفته بود.
    او چطور مي توانست درد دو زن تنها و بي كس را تحمل كند خدايا، اين دينا چقدر بي رحم و عاطفه س ، ما آدمها چطور مي تونيم تا اين حد پست و رذل باشيم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #115
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 18
    از ديدنتون خيلي خوشحالم، مهندس پرتوي. من سينا گرشاسبي هستم به كلبه درويشي ما خوش آمدين.
    شاباجي با منقل و اسپند جلو دويد در حالي كه دور سر مهندس پرتويي و همسرش سوسن مي چرخاند، گفت: نمي دونين چقدر خوشحالمون كردين خيلي خيلي صفا آوردين قدم رنجه كردين بفرمايين، بفرمايين بالا، حتما" خيلي خسته شدين مادر مي دونم راه زياده، ولي حالا با ديدن ديبا جون حسابي خستگي تون در مي ره.
    ديبا هنوز در آغوش مادرش مي گريست و عقده چندين ماهه را در مي آورد پدر ديبا هاج و واج به سينا و شاباجي مي نگريست چقدر گرم و مهربان بودند تا به حال با چنين افرادي برخورد نكرده بود.
    آقاي پرتوي نگاهي به حياط و ساختمان قديمي انداخت و بي اختيار گفت: اينجا چقدر زيباس! يه خونه قديمي و رويايي مثل بهشت مي مونه اين درختهاي بهار نارنج چه عطري داره!
    سينا با خوشرويي لبخندي زد و گفت: معمولا" تو روز عطرش خيلي كمه، ولي تو شب غوغا مي كنه بايد خودتون امتحان كنين آدمو مست مي كنه حالا چرا نمي فرمايين بالا؟ اينجا توي حياط بده.
    آقاي پرتوي مجددا" نگاهي به دور و اطرافش انداخت و گفت: اينجا بده مگاه جايي قشنگ تر از اينجا هم پيدا ميشه! يه همچون جاهايي براي ما آپارتمان نشينها مثل بهشت مي مونه مي دونين من باغ وويلاي مدرن و جديد زياد ديدم، اما هيچ كدوم صفاي اينجا رو نداشت.
    شاباجي وسط حرفش پريد و گفت: ديبا جون، دخترم بسهديگه چقدر گريه مي كني تو آ]ر خودت رو مريض ميكني لااقل فكر مادر بيچاره ت باش ببين بنده خدا از بس گريه كرده چشمهاش پف كرده بيا بريم، دخترم.
    بعد با مهرباني ديبا را از بغل مادرش جدا كرد و گفت: خدا رو شكر، دخترم همه چي به خير گذشت حالا ديگه چرا آنقدر خودت رو عذاب مي دي ببين مادرت ديگه به هق هق افتاده سوسن خانوم، تو رو به خدا شما هم بس كنين ديگه، الحمدالله كه هم شما سلامتين هم ديبا جون، حالا بفرمايين يه آبي به سرو صورتتون بزنين بريم بالا.
    مادر ديبا نگاه حق شناسانه اي به شاباجي انداخت و گفت: خانوم ما خيلي به شما زحمت داديم من هيچ وقت محبتي رو كه در حق ديبا كردين فراموش نمي كنم ما واقعا" مديون شما هستيم با گفتن اين حرف مجددا" زد زير گريه.
    آقاي پرتوي با دلخوري نگاهي به همسرش كرد و گفت: سوسن، باز شروع كردي ! ديگه چه مي خواي! بيا اين هم دخترت صحيح و سالم اگه خدايي نكرده يه بلايي سرش اومده بود، چي كار مي كردي؟ بعد رو به شاباجي و سينا كرد و گفت: واقعا" متاسفم، شما رو هم ناراحت كرديم.
    مي دونين ، چه مي شه كرد مادره ديگه مدتي ميشه همديگه رو نديدن شما نمي دونين تو اين دو سه روز چي به ما گذشت البته من از خيلي وقت پيش انتظار همچون روزي رو مي كشيدم مدتها بود كه فهميده بودم فرهاد مرد زندگي نيست، اما اينو بايد خود ديبا تجربه مي كرد ولي متاسفانه، اون خيلي مظلوم و معصوم تراز اوني بود كه تصور مي كردم، همه جوره فداكراي و گذشت كرد، اما اين مرتيكه نمك به حروم قدرش رو ندونست.
    شاباجي در حالي كه از پله ها بالا مي رفت گفت: حالا خودتون را ناراحت نكنين بفرمايين بالا سر فرصت حرف مي زنيم.
    همه دنبال شاباجي راه افتادند و بالا رفتند خيلي وقت بود كه از ظهر گذشته بود، اما هنوز هيچ كدام ناهار نخورده بودند شاباجي از قبل تهيه و تدارك ناهار ديده بود پيش خودش حدس مي زد كه ممكن است براي ناهار پرسند سينا مشغول پذيرايي شد و چاي و ميوه و شيريني آورد ديبا كه تقريبا" حالش بهتر شده بود براي كمك به شاباجي به آشپزخانه رفت.
    آقاي پرتوي با شرمندگي رو به سينا كرد و گفت: تو رو به خدا آنقدر زحمت نكشين باور كنين اصلا" نميخواستيم مزاحم شما بشيم.
    سينا با خوشحالي جواب داد: اين حرفها چيه، آقاي پرتوي؟ چه زحمتي اين براي ما باعث افتخاره كه با شما آشنا شديم البته بايد به عرضتون برسونم كه ممكنه من براي شما فردي غريبه و نا آشنا باشم ، اما برعكس شما، من كاملا" توي اين مدت كوتاه شما رو نشناختم و شايد هم خيلي بيشتر از اونچه كه تصور كنين بهتون نزديك هستم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #116
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آقاي پرتوي با اشتياق بلند شد و گفت: درسته ، حق با شماست من آماده ام.
    سينا در حالي كه از خانم پرتوي عذرخواهي ميكرد به همراه پدر ديبا به اتاقش رفت.
    با رفتن آنها، شاباجي چند تا چاي خوشرنگ و رو ريخت و آمد كنار سوسن خانم نشست ديبا كه فوق العاده از ديدن مادرش خوشحال شده بود رو به او كرد و گفت: خب چه خبر؟ آه نمي دونين چقدر دلم براتون تنگ دشه بود راستي، از دايي و مادربزرگ چه خبر؟ حالشون خوبه؟
    مادر آهي كشيد و گفت: همه خوبن دخترم، فقط دلتنگ تو هستن البته ما هنوز هيچ حرفي راجع به اين مسائل بهشون نگفتيم، اما فرك مي كنم خودشون تا حدودي يه چيزايي دستگيرشون شده بالاخره دير يا زود مي فهمنن.
    شاباجي وسط حرفش پريد وگفت: چه عيبي داره مادرجون باز هم خدا رو شكر كنين كه به خير گذشت اگه زبونم لال يه اتفاقي افتاده بود چي كار مي كردين اصلا" مادر طلاق رو براي همچين وقتهايي گذاشتن.
    در همين وقت صداي زنگ در بلند شد شاباجي با تعجب نگاهي به ديبا انداخت و گفت: يعني كيه؟ نكنه مهمون اومده پاشم در رو باز كنم.
    سينا در حاليكه از اتاقش بيرون مي آمد با صداي بلندي گفت: من درو باز ميك نم ، شاباجي شما زحمت نكشين و به سرعت از پله ها پايين رفت.
    شاباجي كه نگران شده بود طاقت نياورد و از اتاق بيرون رفت و از بالاي پله ها سرك كشيد ديبا رو به مادرش كردو گفت: خدا كنه مهمون نباشه .
    مادر با تعجب جواب داد: چرا دخترم؟ مگه عيبي داره؟ مهمون حبيب خداست ناراحت نباش جاي مارو تنگ نمي كنن.
    نه مادر جون منظورم منظورم اصلا" اين نبود آخه شما كه نمي دونين دخترو نوه شاباجي از من خوششون نمي ياد ترسيدم مبادا اونها باشن.
    مادر ميخواست سوالي بپرسد كه يك دفعه سر و صداي بلندي از حياط به گوش رسيد:
    تو اصلا" خجالت نمي كشي با آبروي مردم بازي مي كني مگه من دخترمو از سر راه آوردم اين بچه بازيها چيه از خودت درآوردي ببين اين عيديه چقدر با اعصاب ما بازي كردي چرا دست زنت رو نميگري و ببري؟ نكنه هنوز هم سرو سامان نگرفتي!
    خانم پرتوي كه حسابي تعجب كرده بود رو به ديبا كرد و گفت: چي شده ديبا؟ اين سرو صداها چيه؟ نكنه دعوا شده؟ بهتره بريم بيرون ديبا كه داشت از پنجره به حياط نگاه ميكرد گفت: نه، نه، به مادر ابدا"، يه موضوع خانوادگيه كه به ما مربوط نمي شه بهتره شما بيرون نرين و مجددا" از پشت پرده نگاه كرد.
    سينا كه حسابي عصباني شده بود در حالي كه سرخ شده بود، سرش را به زير انداخت و گفت: بهتره از شراره بپرسين من حرفي براي گفتن ندارم.
    يعني چه از شراره بپرسم تو داري بچه بازي درمياري، من بايد از شراره بپرسم؟ اين چند روز عيد يه بار ديدنش نيومدي اين هم از امروزت مگه سيزده به در نبود، چرا تكليف ما رو معلوم نمي كني..
    شاباجي وسط حرف احمد آقا پريد و گفت: شما بفرمايين بالا باهم ديگه حرف مي زنيم اينجا بده داد و فرياد راه انداختين مردم پشت سرمون چي ميگن.
    پريچهر گوشه اي كز كرده بود و داشت گريه مي كرد.
    سينا نگاه انزجار آميزي به شراره انداخت و گفت: آخر كار خودت رو كردي همه آتيشها رو به پا كردي حالا هم مظلوم وار يه گوشه اي وايسا تماشا كن.
    ديبا كه حسابي ترسيده بود رو به مادرش كردو گفت: چه بد شد مثل اينكه اوضاع خيلي خرابه. بعد پرده را انداخت و كنار مادرش نشست.
    اين طور كهمعلوم بود آقاي پرتوي هم ملاحظه آنها را كرده بود واز اتاق سينا خارج نشده بود. صداي شراره بود كه اوج مي گرفت . من من آتيش به پا كردم يا اون دختره كه يه شبه تو رو زيرو رو كرده نگذار دهنم باز بشه فكر كردي خبر ندارم خجالت نمي كشي تو مثلا" نامزد داشتي از وقتي پاي اون دختره كه معلوم نيست از كدوم جهنم دره اي پيداش شده بود، به اين خونه رسيد ديگه حتي سراغي از من نگرفتي.
    سينا كه تا بناگوشش قرمز شده بود يورشي به سمت شراره برد و با عصبانيت گفت: حرف دهنت رو بفهم چرا با آبروي مردم بازي مي كني ، دختره بي چشم و رو؟
    احمد آقا جلو دويد و در حالي كه سينه سپر كرده بود گفت: دختر من بي چشم و روست يا تو كه با بي شرمي تمام ولش كردي به امان خدا شرمو خوردي و حيا رو قورت دادي فكر كردي من مي گذارم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #117
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سينا عقب عقب رفت در حالي كه سرش را پايين انداخته بود جواب داد: احمد آقا به حرمت موي سپيدتون و به احترام خاله م هيچي بهتون نمي گم فقط اينو بدونين كه سخت دراشتباهين بهتر بود اول از دخترتون مي پرسيدن كه تو اين مدت چه حرفها و بلاهايي سرم آورده .
    شاباجي كه تحملش تمام شده بود گفت: ببين احمد آقا ما يه وصلت اشتباهي كرديم تا ديروز سينا و شراره با هم مشكل داشتن اما حالا ديگه من هم با شراره مشكل دارم يه زماني فكر مي كردم شراره بچه خودمه با سينا فرقي نداره، ديگه فكر نكرده بودم كه مار تو آستينم پرورش دادم همه تون منتظرين كه من سرمو زمين بگذارم و بميرم، بلكه اين خونه رو هم بالا بكشين اما اين دفعه رو كور خوندين ديگه نمي گذارم اين كار رو بكنين مدام شراره رو پر كردي و به جون سينا انداختي حالا هم خودت رو به بي خبري زدي خيال كردي من احمقم هيچي نمي فهمم.
    احمد آقا، آب پاكي رو بريزم رو دستت ازامروز به بعد ما ديگه با شما هيچ وصلتي نداريم يه مدتي صيغه محرميت خونديم بلكه بچه ها اخلاق همديگه رو بيشتر درك كنن حالا هم پاي ضرر و زيان و خسارتش وايستاديم. اين شما، اين هم دخترتون، تا حالاشم فقط به احترام پريچهر بهتون هيچي نگفتم توي اين مدت كدومتون يه روز اومدين بهم سرزدين؟ مگه من مادر نبودم؟ سيزده روز از عيد گذشت كي به ديدنم اومد؟ بچه بزرگ كردم كه بسپارم دست شما كه اين طور با حرفهاتون پرش كنين كه حتي قيد مادرش رو هم بزنه! فكر كردين اگه سينا دامادتون بشه همه كارها خود به خود حل مي شه؟
    احمد آقا كه تا آن لحظه به احترام شاباجي سرش را زير انداخته بود و سكوت كرده بود گفت: از شما ديگه توقع نداشتم شاباجي، حالا ديگه ما رو به سينا فروختي اگه سينا نوه بود، شراره هم يه نوه بود درست نيست آنقدر ميون اينها فرق بگذاري.
    شاباجي با بغض فروخورده اي جواب داد: اي كاش يه ذره محبت تو وجودتون بود چي فكر كردين؟ لابد به نظرتون رسيده كه من پيرزن دل به ال دنيا بستم نه، ابدا" مي دونين چرا حاضر نيستم از اين خونه بلند شم براي اينكه جووني م، خاطراتم، خان بابا، همه و همه توي اين خونه س حتي سرو صداي بچه هام بله، من دلمو به اين چيزها خوش كردم براي اينه كه مي دونم اگه يه روز سرپناهي بالا سرم نباشه، هيچ كدوم از بچه هام حتي حاضر نيستن يه شب بهم پناه بدن، حالا ميخواي دلمو به كي خوش كنم به شماها؟
    شاباجي كه حسابي منقلب شده بود يك دفعه بغضش تركيد و هاي هاي گريست سينا در حالي كه زير بغلش رو مي گرفت، روي تخت نشاندش، پريچهر جلو دويد و گفت: شاباجي تورو به خدا آنقدر خودتون رو عذاب ندين بعد با عصابنيت رو به شراره كرد و گفت: دلت خنك شد، همين رو مي خواستي؟ حالا ديگه برو بيرون بشين تو ماشين زود باش.
    آقاي پرتوي كه تا آن لحظه خيلي خودش رو كنترل كرده بود با ديدن شاباجي كه حالش به هم خورده بود طاقت نياورد و از اتاق سينا بيرون آمد به سرعت از پله ها پايين رفت و رو به سينا كرد و گفت: شما شاباجي رو ببرين بالا خانوم لطفا" شما هم كمك كنين اگه لازمه، اورژانس خبر كنين.
    احمد آقا كه از ديدن يك مرد غريبه در خانه حسابي شوكه شده بد با تعجب خيره خيره آقاي پرتوي را نگاه مي كرد آقاي پرتوي جلو رفت و خيلي محترمانه گفت: مي بخشين آقا، اينطور بحثهاي خانادگي درست نيست به اين شكل مطرح بشه اگه مشكلي دارين بهتر نيست به آرومي حل و فصل كنين؟
    احمد آقا با ناراحتي سرش را تكان داد و بدون هيچ جوابي از در حياط بيرون رفت آقاي پرتوي همانطور هاج و واج نگاهش كرد.
    سينا با كمك پريچهر داشت شاباجي را از پله ها بالا ميبرد ديبا كه بيشتر ازاين طاقت نداشت به كمكشان شتافت و زير بغل شابجي را گرفت. پريچهر خانم نگاه غضبناكي به سنيا انداخت و با نفرت به صورت ديبا زل زد .
    شراره كه بدنبال مادرش آمده بود ناخودآگاه چشمش به ديبا افتاد و تقريبا" با فرياد گفت: ديدي ، مادر بيا تحويل بگير، اين خانوم هنوز هم اينجا تشريف دارن بعد همه تون بگين من هذيون ميگم به به پدر و مادرشون هم كه تشريف آوردن.
    آقاي پرتوي كه از همه جا بي خبر بود جلو دويد و گفت: خانوم، ما همين الان اومديم فكر كنم براتون سوء تفاهم شده دختر من شوهر داره اين وصله ها به اون نمي چسبه آدم هر حرفي كه دم دهنش مياد، نمي زنه.
    شاباجي كه حسابي حالش بد شده بود كف اتاق غش كرد سوسن خانم مشغول آب قند ريختن در دهانش بود سينا با عصبانيت جلو رفت و گفت: زود از اينجا برو بيرون و الا هرچي ديدي از چشم خودت ديدي دعا كن بلايي سر شاباجي نياد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #118
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پريچهر خانم كه كنترلش را از دست داده بود يك دفعه بي مقدمه كشيده محكمي به صورت سينا نواخت و گفت: پسره بي چشم و رو بعد به سرعت دست شراره را كشيد و گفت بيا بريم.
    با رفتن آنها، ديبا كه از خود بيخود شده بود به سرعت از اتاق بيرون رفت دلش ميخواست تنها باشد فشار عصبي زيادي را تحمل كرده بود مدام با خودش كلنجار مي رفت خداي من اين چه حرفهايي بود كه شراره زد ، خدايا تو خودت از دلم آگاهي من به تنها چيزي كه تا به حال فكر نكردم و حتي توجهي بهش نداشتم سينا بوده من هميشه به ديده يه آدم محترم و با شخصيت بهش نظر داشتم در ثانيع توي اين شرايط كه من هنوز متاهلم و گرفتار مسائل زندگي خودم هستم چطور مي تونستم به كس ديگه اي فكر كنم اون هم سينا كه نامزد داره آه، خدايا آدم چه چيزهايي مي بينه و مي شنوه.
    آقاي پرتوي كه متوجه حال ديبا بود به دنبالش بيرون آمد و در حالي كه كنارش روي تخت مي نشست گفت: خب جريان ازچه قراره؟ اين حرفها چي بود كه اين چند روز مسئله خاصي پيش اومده بود كه تا اين حد گسترش پيدا كرده ؟
    ديبا كه حسابي ناراحت و كلافه بود با عصبانيت جواب داد: تو رو به خدا، پدر جون شما ديگه دست از سرم بردارين به حد كافي تو اين مدت زجر كشيدم من چه مي دونم اين حرفها رو از كجا در آورده ، اصلا" شما بگين اين حرفها با عقل جور در مياد؟ اين دختره ديوونس داره هذيون مي گه، من چي كار به نامزد اون داشتم توي اين مدت كه اينجا بودم به جرئت مي تونم قسم بخورم به جز مشكلات و مسائلي كه تو زندگي برام پيش اومده بود تا حالا كوچكترين حرفي با آقا سينا نزدم ، اگه باور نمي كنين مي تونين از شاباجي بپرسين.
    تازه من چندين بار خواستم از اينجا برم، اما هر بار با اصرارهاي شاباجي مجبور به موندن شدم شما جاي من بو دين چي كار ميكردين؟ تو بد شرايطي گير كرده بودم نه راه پس داشتم، نه راه پيش مي ترسيدم تو خيابان برم حس ميكردم فرهاد همه جا دنبالمه همون طوري كه به خودتون گفته بود به پليس هم اطلاع داده بود و مسلما" همه راهها تحت كنترل بود به خاطر همين هم ما از شما خواستيم به شيراز بياين حالا شما هم دارين منو متهم مي كنين.
    اصلا" منظورم اين نبود شايد هم درست بيان نكردم اما دخترم تا حدودي به من هم حق بده باور كن يه لحظه بهت شك كردم، اين طوري كه شراره محكم و استوار حرف مي زد هر كسي جاي من بود شك مي كرد ، ولي حالا تا حدودي همه چيز برام روشن شده بالاخره شراره يه دختره مثل خودت، مثل مادرت و مثل همه زنهاي ديگه س مطمئنا" از اينكه تو اينجا توي اين خونه و پيش نامزدش بودي ناراحت و عصبي شده و يه سري سوء تفاهمات براش پيش اومده هرچي باشه اون هم دل نازكه بهتره كه من فردا به اتفاق سينا برم خونه شون اين طوري خيالم راحت مي شه لااقل اونها هم از نگراني در ميان.
    ديبا سري به علامت تاسف تكان داد و گفت: ولي فكر نكنم سينا قبول كنه اين طوري كه فهميدم مسائل اونها خيلي عميقتر از اونيه كه فكر ميكردم البته من زياد در جريان مشكلاتشون نيستم، اما انگار همين ديروز با هم تلفني كلي بحث و بگومگو داشتن شاباجي يه چيزهايي برام تعريف كرده اما حقيقتش آنقدر درگير مسائل خودم بودم كه هيچ توجهي به حرفهاش نكردم . تا الان هم كاملا" نفهميدم كه سرچي اختلاف دارن حالا فقط از يه چيزي رنج مي كشم اينكه اگه خدايي نكرده اين ازدواج سر نگيره، شراره منو باعث به هم خوردن اون مي دونه آه پدر شما مي گين چي كار كنم؟ مشكلاتم كم بود، لحظه به لحظه هم بهش اضافه ميشه.
    عيبي نداره دخترم آنقدر خودت رو ناراحت نكن همه چيز به خوبي وخوشي تموم ميشه من با سينا حرف مي زنم مطمئن باش متقاعدش مي كنم. خيالت راحت باشه آنقدر ها هم كه فكر مي كني مشكل بزرگي نيست حالا بلند شو بريم بالا، جلوي سينا و شاباجي بده ، اونها به حد كافي شرمنده شدن تو هم بهتره اصلا" به روي سينا نياري بلند شو، دخترم.
    ديبا آبي به سرو صورتش زد و به همراه پدرش از پله ها بالا رفت.
    حال شاباجي بهتر شده بود همانطوري كه به پشتي تكيه داده بود، داشت براي سوسن خانم درد دل مي كرد سينا غمبرك زده گوشه اي از اتاق كز كرده بود چشمهايش را خون گرفته انگار هر لحظه ميخواست منفجر شود حسابي با آبرويش بازي شده بود او كه وقتي چشمش به يك زن مي افتاد تا بنا گوش سرخ و سفيد مي شد، حالا شراره بدترين و فيجع ترين حرفها را بارش كرده بود شاباجي يك ريز حرف ميزد ، اما سينا كاملا" در عالم خودش بود واصلا" به حرفهاي شاباجي توجهي نمي كرد .
    با وارد شدن آقاي پرتوي، سينا كه يك دفعه به خود آمده بود به احترام او از جا بلند شد و با شرمندگي خاصي سرش را پايين انداخت و گفت:واقعا" متاسفم ديگه روي نگاه كردن تو چشمهاي شما رو ندارم، شراره يه دختر احمق و نادونه كه مدام تحت تاثير حرفهاي اين و اونه و متاسفانه واكنشهاي تند زننده ش گريبانگير من شده.


    آقاي پرتوي دستي روي شانه پهن و ستبر سينا گذاشت و با حالتي پدرانه گفت : عيبي نداره پسرم ما گرگ بارون ديده ايم از اين حرفها تو زندگي همه هست مطمئن باش وقتي رفتي سر خونه و زندگي ت همه چي خود به خود درست مي شه من خودم فردا باهات ميام خونه احمد آقا باهاشون حرف مي زنم بالاخره بايستي يه جوري اين حرفها تموم بشه...
    سينا وسط حرفش پريد وگفت: نه، نه ابدا" زندگي من با اين حرفها درست بشو نيست شما از چيزي خبر ندارين نمي دونم تا چه حد ديبا خانوم متوجه شدن، اما فكر كنم شاباجي تا يه حدودي در جريان قرارشون دادن اين ازدواج خواسته من نبود، من در واقع، تو يه عمل انجام شده قرار گرفتم. وقتي چهار ماه پيش از فرانسه برگشتم، ديدم همه چي رو بريدن و دوختن من به روحيات شراره آشنا نبودم، هيچ عشق و علاقه اي ميون ما نبود، اما هيچ وقت تو زندگي م رو حرف شاباجي حرف نزده بودم به خاطر احترامي كه براي شاباجي قائل بودم، پذيرفتم اما اون خيلي زودتر ازا ونچه كه تصور ميكردم خودش رو نشون داد هميشه تحت تاثير حرفهاي پدرش بود اوايل فكر مي كردم كم كم درست ميشه و دست ازا ين كارش بر يد اره، اما روز به روز اخلاقش تند و كينه اي شد حتي با شاباجي كه مادر بزرگش بود نمي تونست سازش داشته باشه.
    شما به من حق بدين خودتون شاهد بودين اونها به كل قيد شاباجي رو زدن، حتي از من هم همچون انتظاري داشتن من چطور مي تونستم مثل اونها بيغيرت باشم قبلا" قرار بود شراره توي همين خونه بياد زندگي كنه، اما كم كم سر ناسازگاري گذاشت كه بايد خونه جداگانه بگيري و از اينجا بريم البته من از اين حرف ناراحت نشدم بالاخره هر جوني دوست داره كه زندگي ش مستقل باشه ، اما چيزي كه منو منقلب كرد اين بود كه با رفتن من، شاباجي تنها مي شد و اونها خيلي راحت آواره اين خونه واون خونه ش مي كردن و حالا ديگه بهانه هم به حد كافي داشتن ولابد تنهايي شاباجي و بزرگي خونه رو بهانه قرار مي دادن.
    هيچ دوست نداشتم آسايش و راحتي شاباجي رو به هم بريزم اون براي همه ما زحمت كشيده همه دلخوشي ش همين خونه س، چيزي كه اول و آخرش مال بچه هاشه حالا چرا اونها انقدر عجله دارن خدا مي دونه لابد فكر كردن شاباجي اينجا رو به نام من كرده يا مي خواد بكنه نمي دونم خودم هم گيج شدم اما جدا از اين مشكلات شراره كاملا" از چشمم افتاده، من هيچ گرايش به عنوان يه همسر بهش ندارم بعد رو به ديبا كرد و گفت: من يه بار شرمنده شما شدم، اما اين بار واقعا" نمي دونم چي بايد بگم البته مي دونم به خوبي منو درك مي كنين چون با فردي مثل فرهاد زندگي كردين.
    ديبا سرش را پايين انداخت و گفت: خودتون رو ناراحت نكنين شايد هم مقصر منم اون روزي كه شراره اومد اينجا ، بيشتر راجع به اينكه من يه دختر غريبه و بي كس و كارم و اينكه نكنه بلايي سر شاباجي بيارم و چطور شاباجي به من اعتماد كرده حرف زد واقعيت اينكه كه فكر كرده بودم از اين لحاظها نگران شاباجيه، اما اصلا" تصور نمي كردم منظورش چيز ديگه اي باشه.
    آقاي پرتوي كه از حرفهاي ديبا بسيار متعجب شده بود با تعجب نگاهي به صورت ديبا انداخت كه از چشم تيزبين سينا مخفي نماند. ديبا در ادامه گفت: اگه متوجه همچون مسئله اي شده بودم همون موقع اينجا رو ترك ميكردم.
    سينا با اندوه دستش را روي پيشاني گذاشت ، خم شدو گوشه اي از اتاق مچاله شد بغض راه گلويش را بسته بود ديگر هيچ آبرويي جلوي اين خانواده برايش باقي نمانده بود. با بغض فرو خورده اي گفت: اون ميخواست يه جوري عقده هاشو خالي كنه ما نزديك به چهار ماه نيست كه نامزد كرديم توي اين مدت، به خاطر اخلاقي كه داشت هميشه ازش گريزون بودم حتي يه بار با هم به گشت و تفريح نرفتيم اون به خوبي ميدونه كه ايراد از خودشه و اين حرفها هم بهانه اي بيش نيست قبل ازا ينكه شما بياين ما با هم مشكل داشتيم مدام از من پيش شاباجي گله مي كرد، اما حالا متاسفانه همه اينها رو پاي شما گذاشته...
    سوسن خانم وسط حرفش پريد و گفت: واقعا" ما پدر و مادرها نمي دونيم چي كار كنيم يه عمري با بدبختيهاي خودمون دست و پنجه نرم كرديم، حالا هم كه بچه هامون رو سرو سامان داديم بايد غم و غصه هاي اونها رو بهجون بخريم عجب دوره زمونه اي شهد ديگه اين چشم به اون چشم اعتماد نداره. بعد رو به شاباجي كرد و گفت: شما به خاطر اعتمادي كه به دختر و دامادتون داشتين از دخترشون خواستگاري كردين، ما هم به خاطر اعتمادي كه به آقاي محتشمي داشتيم دخترمون رو بهشون داديم . آيا جواب اعتماد اينه؟ آه خدايا! ديگه آدم به كي مي تونه اعتماد كنه.
    حالا، آقا سينا شما يه مرد هستي، پس ديبا چي بگه كه يه دختر جوون تو يه باغ در ندشت اين همه بلا سرش اومده الهي مادر برات بميره، دخترم آدم يه عمري بچه شو تو ناز و نعمت بزرگ كنه بعد بسپاره دست كس كه اصلا" شناختي روش نداره آقا سينا، شما درست مثل پسر خودم هستين يه دختر بهر اميدي پا تو خونه بخت مي گذاره حالا شراره يه اشتباهي كرده شما خيلي سخت نگيرين اون هنوز بچه س خوب و بد زندگي رو تشخيص نمي ده تحت تاثير اطرافيانش قرار گرفته تو خونه شما كه بياد همه چي حل مي شه ما خودمون پدر و مادريم ببين چقدر به خاطر ديبا زجر و ناراحتي كشيدي اونها هم مثل ما، روا نيست اين همه عذاب بكشن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #119
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سينا كه حسابي گر گرفته بود با عصبانيت جواب داد: شما تا حلا فكر كردين دوران نامزدي رو براي چي گذاشتن آيا به غير از اين بوده كه هر دو نفر بيشتر روي هم شناخت پيدا كنن و اخلاقيات هم دستشون بياد تا بعدها به مشكل بر نخورن يا اينكه فكر كردين دوران نامزدي براي اينه كه دو تا جوون هر قدر هم كه باهم مشكل داشتن به روي خودشون نيارن و فقط به خاطر آبروي خونواده شون تن به ازدواج بدن درست مي گم آيا واقعا" اين طور فكر مي كنين؟ يعني آبروي خونواده ها بيشتر از زندگي جوونهاشون ارزش داره؟
    بعد در حاليكه سعي مي كرد خودش را كنترل كند ادامه داد: باور كنين اصلا" دلم نميخواد اونها رو ناراحت كنم قبل از اينكه شراره نامزدم باشه دختر خالمه من اونها رو درك مي كنم، ولي چه كنم هيچ نقطه مشتركي نداريم ما اصلا" حرف همو نمي فهميم شراره دختر نجيب و پاكيه شايد اگه به كس ديگه اي ازدواج كنه، خيلي هم خوشبخت بشه اما فعلا" كه تو زندگي من به جز زجر بدبختي تحفه اي به همراه نداشته.
    شما توي خونه هستين و از همه جا بي خبر اگه مثل من روزي صد دفعه از پله هاي دادگستري بالا و پايين مي رفتين و با مشكلات مردم رو به رو مي شدين اين طور صحبت نمي كردين. زندگي زوجهاي جوون سر هيچ و پوچ از هم مي پاشه و جالب اينكه اصلا" ذره اي به فكر موجود معصومي كه به اميد ترحم پدر و مادرش گوشه اي از سالن كز كرده و ايستاده نيستن. بارها و بارها وقتي اين صحنه رو ديدم از خودبيخود شدم و همپاي اون بچه، به سختي گريستم، حالا چطور مي تونم خودم يه همچون ستون سستي رو تو زندگي م بنا كنم همين احساسات بيجاست كه آدمها رو به بدبختي سوق ميده و جالب اينكه با هر كدوم صحبت مي كنم به راحتي ميگن ما از همون دوران نامزدي باهم مشكل داشتيم.
    عيب ما آدمها اينه كه به خاطر احساسمون از واقعيت گريزون هستيم ديبا خانوم، از دستم ناراحت نشين، ولي اگه همون زماني كه پدرتون به شما هشدار داده بود شما پا روي احساستون گذاشته بودين الان اين همه زجر و عذاب رو تحمل نمي كردين و مطمئنا" بعد از يه مدتي به راحتي فرهاد رو فراموش ميكردين، اما دنبال احساس رفتين.
    حالا هم شما خانوم پرتوي، از من مي خواين كه دوباره تاريخ رو تكرار كنم نه، ابدا". من مطمئنم بعد از يه مدتي شراره منو فراموش مي كنه و زندگي خوبي رو شروع مي كنه از قديم گفتن قبل از ازدواج چشمهات رو بازكن و بعد از ازدواج چشمهات رو ببند خب، حالا من در شرايط قبل از ازدواجم پس بهتره قبل از اينكه موجود ديگه اي رو بدبخت كنم چشمهامو به خوبي باز كنم شما گفتين شراره بچه س و نمي فهمه ولي من چي؟ آيا به صرف اينكه اون نمي فهمه من هم بايد خودمو به نفهمي بزنم و بگذارم كار از كار بگذره؟ يا اينكه هم به خودم كمك كنم، و هم به اون لااقل من كه ادعاي فهميدن دارم قبل از اينكه دير بشه بايد جلوي اين فاجعه رو بگيرم.
    حرفهاي سينا به شدت همه را تحت تاثير قرار داده بود، به طوري كه هيچ كدام جوابي براي گفتن نداشتند ديبا عميقا" در فكر فرو رفته بود با خودش فكر كرد: واقعا" درسته من دنبال دل و احساسم رفتم بيخود نبود اون شبي كه فال حافظ گرفتم اين بيت شعر برام اومد:
    تو مگر بر لب جويي به هوس بنشيني
    ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
    به خدايي كه تويي بنده بگزيده او
    كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
    گر امانت به سلامت ببرم با كي نيست
    بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني
    اين عشقهاي لحظه اي و زودگذر كه خيلي زود آدمها رو از هم سير مي كنه اگه الان سينا مي تونه درست تصميم بگيره براي اينه كه عشق جلو چشمهاش رو كور كرده فرق من با اون تو همينه اون به راحتي با واقعيت كنار اومد اما من خودمو گول زدم.
    آقاي پرتوي كه تا آن لحظه سكوت كرده بود رو به سينا كردو گفت: احسنت پسرم، وكالت برازنده توست حالا ديگه كاملا" فهميدم كه تو زندگي ت اشتباه نميكني گاهي وقتها آدم بايد از شما جوونها درس بگيره. حالا هم هر جور صلاح مي دوني براي زندگيت تصميم بگير اما دلم مي خواد هميشه روي كمك من حساب كني خب، ما ديگه بايد رفع زحمت كنيم بعد رو به ديبا و همسرش كرد و گفت: من آماده م بهتر زودتر حركت كنيم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #120
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شاباجي يك دفعه از جا پريد و گفت: كجا مگه من ميگذارم شما ما رو قابل نمي دونين.
    سينا در ادامه گفت: آقاي پرتوي كجا مي خواين برين؟ شما كه تو شيراز جايي رو ندارين يعني خونه ما حتي به اندازه يه مهمانخانه هم قابل نداره خودتون بهتر مي دونين كه ما اصلا" تعارف نمي كنيم. خيلي هم باعث افتخار و خوشحاليه كه دعوت ما رو قبول كنين اين طوري خيلي بهتره فردا از همين جا با هم مي ريم داد گستري.
    شاباجي گفت: راستي، نمي خواين به فرهاد اطلاع بدين كه ديبا جون رو پيد اكردين؟
    سينا درجواب گفت: نه لازم نيست همون بهتر كه تو ترس و اضطراب باقي بمونه اون هرچي عذاب بكشه كمه.
    شاباجي رو به سوسن خانم كرد و گفت: پاشو مادر جو پاشو براي شام يه چيزي آماده كنيم آنقدر بريم بريم نكنين.
    سوسن خانم نگاهي به آقاي پرتوي انداخت مهندس پرتوي رو به سينا كردو گفت: اگه اجازه بدين ما رفع زحمت مي كنيم به نظر من توي اين شرايط موندن ما اينجا اصلا" به صلاح نيست ممكنه كاررو از اينكه هست خرابتر بكنه.
    شاباجي وسط حرفش پريد و گفت: يعني چه آقاي پرتوي؟ اينجا خونه منه نه اونها، من خودم تصميم مي گيرم بگذار هي چي دلشون خواست بگن. ديگه براي من هيچ فرقي نمي كنه با گفتن اين حرف از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت سوسن خانم هم دنبالش راه افتاد تا براي تهيه شام كمكش كند.
    ديبا هنوز در فكر حرفهاي سينا بود مثل كسي شده بود كه تازه از خواب غفلت بيدار شده . اي كاش زمان به عقب بر ميگشت آن وقت ديگر او هيچ وقت دچار همچون اشتباه بزرگي نمي شد.
    آقاي پرتوي رو به سينا كردو گفت: من خيلي به كارهاي حقوقي وارد نيستم يعني در حقيقت الان اصلا" نمي دونم بايد چيكار كنم ميخواستم يه خواهشي ازتون بكنم البته فكر ميكنم ديبا زودتر از من پيش دستي كرده و بهتون گفته، اما دلم ميخواد از همين حالا شما رسما" وكيل ما باشين البته اگه خودتون مايل به انجام اين كار باشين؟
    سينا با خوشحالي لبخند زدو گفت: اين حرفها چيه آقاي پرتوي براي من باعث افتخاره اينو مطمئن باشين. حتي اگه اين پيشنهاد رو هم نمي دادين، من قلبا" دوست داشتم كمكي كرده باشم اما بهتره يه كم در جريان كار قرار بگيرين ما بايد هرچه زودتر اظهار نامه شكايت رو پر كنيم به احتمال قوي همين فردا با مامور به فرهاد ابلاغ ميشه اما مسئله مهمتر اينكه فرهاد تا حالا حتما" به پليس اطلاع داده.
    بعد رو به ديبا كرد و گفت: شما بهتره فردا يه فرم شكايت نامه هم تو كلانتري پر كنين و هم چنين ذكر كنين كه در منزل همسرم به علت كارهاي خلاف شئونات امنيت جاني نداشتم و مجبور به فرار از منزل دشم كار عمده و مهم شما فعلا" همينه از اون به بعدش پاي ماست و همين طور فرهاد خان كه بايد بيان دادگاه و جوابگو باشن خيالتون راحت باشه جاي هيچگونه نگراني نيست.
    بعد رو به آقاي پرتوي كرد و گفت: خوشبختانه ديبا خانوم همه چي رو تمام وكمال برام شرح دادن و جاي هيچ گونه ابهامي باقي نگذاشتن به همين خاطر دفاعيات ما خيلي بهتر و راحتتر خواهد بود راستي ، داشت يادم مي رفت ديبا خانوم حتما" وصيت نامه رو هم باخودتون بردارين.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 12 از 13 نخستنخست ... 28910111213 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/