صفحه 11 از 13 نخستنخست ... 78910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 125

موضوع: ديبا | زهره دراني

  1. #101
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فرهاد تا مدتها سركار نرفت و همانطور كز ميكرد و گوشه اي قنبرك مي زد گاهي ساعتها بدون هيچ انگيزه اي در باغ قدم مي زد و غرق در تفكراتش بود هيچ وقت فكر نمي كردم تا اين وابسته به پدرش باشد درست همان موقع كه فرهاد مارا ترك كرده بود وبه سوئد رفته بود او را هم پاي مادر و خواهرانش بي عاطفه مي پنداشتم اما حالا اين چهره و اين حال براي من بازگوي قلبي مهربان و رئوف بود.
    خيلي نگرانش بودم بيشتر از همه سكوتش مرا رنج مي داد اين سكوت غير قابل تحمل بود حتي حاضر نمي شد كلامي با من حرف بزند گاهي وقتها كه مرا مي ديد به راحتي از من روي بر مي گرداند و من تمامي حالات را به پاي غم دروني اش مي گذاشتم غافل از اينكه اين بار هم مثل هميشه اشتباه فهميده بودم آه خدايا چقدر ساده و احمق بودم!
    من به خاطر اين سادگي اي كه داشتم هر گز خودم را نمي بخشم در دنياي كه پر از ريا و تزوير و دورويي است سادگي معنايي ندارد شايد اگر كمي حقه باز و پست تر بودم، وضع زندگي ام اين نبود اما عجيب اينكه با همه اين تفاصيل هنوز هم دلم نمي خواهد همچون آدمي باشم.
    سينا با چشماني گشاده و از حدقه بيرون زده مات و مبهوت به صورت ديبا زل زده بود.
    ديبا كه متوجه تعجب سينا شده بود لبخند پرمعنايي زد و گفت: لابد بازهم تعجب كردين البته كاملا" حق دارين حتما" پيش خودتون مي گين كه چرا من در مورد فرهاد اين طور صحبت مي كنم اون پدرش رو از دست داده بود و خب،مسلما" حق داشت اين طور ناراحت و غمگين باشد اما نه، مشكل اين نبود مسئله خيلي عميقتر و پيچيده تر از اوني بود كه فكرش رو مي كردم اين سكوت فرهاد گوياي همه چيز بود كه بعدها متوجه شدم.
    بعد از فوت آقاي محتشمي، روي هم رفته دو ماهي سر كار نرفت يعني تا مراسم چهلم كه كاملا" درگير و دار كار و مراسم و مهمانداري بود بعد از آن هم تا بيست روزي در خانه بود من هم تا آنجايي كه ممكن بود ملاحظه اش را ميكردم.
    يادم مي آيد يك روز صبح از خواب بيدار شد و فورا" دوش گرفت بعد هم درحالي كه فوق العاده به خودش مي رسيد، آماده رفتن شد با مهرباني ازش سوال كردم: داري ميري سركار؟
    با همون حالت سرد و بي تفاوتي كه اخيرا" شروع كرده بود سري به علامت تاييد تكان داد و بدون هيچ حرفي بيرون رفت.
    حوصله ام سر رفته بود حسابي بي كار شده بودم نه درسي، نه دانشگاهي و نه حتي بچهاي كه سرم به آن گرم باشد نبود فرهاد هم مضاعف شده بود.
    آن روز فرهاد طبق معمول براي ناهار برنگشت من هم ميلي به خوردن ناهار نداشتم اما حوصله غرغر كبري خانم را نداشتم به همين خاطر به هر شكلي بودسعي كردم كمي غذا بخورم غلام هم مدام مشغول درختكاري و باغباني بود و يا براي خريد بيرون مي رفت.
    آن شب هرچه براي شام منتظر فرهاد شدم نيامد ترس عجيبي سراسر وجودم را فراگرفته بود از شدت دلهره و اضطراب نمي دونستم چه كار كنم ياد شبي افتادم كه فرهاد با آن حالت مستي آمده بود ناخودآگاه به خودم لرزيدم حالا شرايط كاملا" تغيير كرده بود پدر فرهاد نبود و من بدون هيچ پشتيباني تك و تنها در اين باغ درندشت چه كار مي توانستم بكنم اگر باز هم با آن وضع مي آمد، هيچ كاري از دستم ساخته نبود.
    تمام بدنم يخ كرد از شدت اضطراب غلام و كبري خانم را صدا زدم و گفتم: آقا دير كرده من هم نگرانش هستم شما ها بهتر از هر كسي از مسائل زندگي ما با خبرين ترسم از اينكه خدايي نكرده مثل گذشته دنبال ... خودتون كه بهتر مي دونين چي مي خوام بگم.
    كبري خانم و غلام هر دو با دلسوزي سري تكان دادند در ادامه توضيح دادم: من اينجا تنهام و به كمك شماها نياز دارم مي خوام هواي منو داشته باشين اگه باز هم مست كرده باشه، شرايط عادي نداره مسلما" هيچي نمي فهمه غلام، تو از ويلا دوري ولي لااقل هواي اينجا رو داشته باش.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #102
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چشم خانم جان، حتما به دلتون بد نيارين شايد هم آقا فرهاد جايي كار داشته خيلي نگران نباشين.
    اميدارم غلام، اميدوارم اين طور باشه كه ميگي.
    بعد هر دوشان را مرخص كردم آن قوت بود كه تازه متوجه شدم چه نعمتي را از دست دادم پدر فرهاد تكيه گاه بزرگي براي من بود اي كاش هنوز هم زنده بود.
    نيمه هاي شب بود كه فرهاد برگشت قبل از اينكه وارد ويلا بشود از پشت پنجره نگاهش كردم يك لحظه قلبم فرو ريخت اصلا" روي پاهايش بند نبود تلو تلو مي خورد درها را به هم ميكوبيد از وحشت داشتم قالب تهي مي كردم زمان زماني نبود كه بتوانم يك كلمه حرف بزنم خوب مي دونستم اگر كوچكترين حرفي بزنم، تكه بزرگم گوشم خواهد بود.
    از شدت ترس زير لحاف خزيدم و خودم را به خواب زدم بعد از چند دقيقه اي، صداي پاي فرهاد را از پله ها بالا مي آمد، شنيدم ناخودآگاه پشت در اتاق كه رسيد صدا قطع شد منتظر شدم تاداخل اتاق بيايد چند لحظه اي صبر كردم، خبري نشد مي خواستم از جا بلند شوم ببينم كجا رفته كه يك دفعه در اتاق با لگد محكمي از هم باز شد قلبم داشت از حركت مي ايستاد هاج و واج تو رختخواب نشستم و نگاهش كردم.
    با همان حالت مستي نعره اي زد و گفت: چي شده خانوم خانومها موش مرده شدي گرفتي خوابيدي؟ ديگه منتظرم نيستي ؟ پاشو برو به پدرم شكايتمو بكن زود باش مي خوام منو از خونه بندازه بيرون زود باش.
    بعد هم چند تا فحش ركيك و زشت بارم كرد.
    هيچ وقت صحنه آن شب از يادم نمي رود بي اختيار اشكم مي آمد خدايا اين چه سرنوشتي بود كه برايم رقم زدي؟
    بدون اينكه حرفي بزنم بلند شدم خواستم از اتاق بيرون بروم كه يك دفعه از پشت موهايم را كشيد و گفت: كجا؟ لابد ميخواي بري پيش پدر نهع نه عزيزم اين دفعه نمي گذارم تو زن مني تو همين اتاق هم مي خوابي بعد بي اختيار روي تختخواب هلم داد.
    با التماس و خواهش گفتم: فرهاد تو رو به خدا بس كن تو الان حالي ت نيست داري چيكار مي كني لااقل به جوني خودت رحم كن با اين كارت تن پدرت رو توي گور مي لرزوني فرهاد، به خدا من دشمن تو نيستم اگه بهت علاقه نداشتم كه تا حالا از اينجا رفته بودم آخه چرا باور نمي كني؟ مي فهمي چي دارم مي گم؟
    همان طور كه ايستاده بود قهقهه بلندي سرداد و گفت: التماس كن عزيزم التماس كن نمي دوني چقدر لذت مي برم ديبا خانوم مغرور و يك دنده به پام افتاده و داره خواهش و التماس مي كنه.
    بعد به سمت در اتاق رفت در حاليكه مي خواست در را از داخل قفل كند كبري خانم جلو دويد وگفت: آقا ، تو رو به خدا دست نگه دارين شما الان حالتون خوب نيست تورو به ارواح خاك پدرتون قسم مي دم اينكارها رو نكين به خدا خوبيت نداره.
    فرهاد كه حسابي عصبي شده بود فرياد بلندي كشيد و گفت: برو گم شو، پيرزن احمق فردا وسايلت رو جمع ميكني و از اينجا گورت رو گم مي كني فهميدي چي گفتم؟ من توي اين خونه جاسوس نميخوام حالا ديگه واسه من پشت در اتاق گوش وايستاده گم شو برو .
    ديگر حساب كار خودم را كرده بودم آرام و بي صدا زير لحاف لغزيدم خدا خدا مي كردم زودتر بخوابد هرچه كه بود او شرايط عادي نداشت شايد اگر هوشيار مي شد، هيچ كدام از اين كارها يادش نمي آمد شايد هم از كارش پشيمان مي شد اما در حال حاضر كاري از دستم ساخته نبود.
    در حالي كه در اتاق را قفل مي كرد كليد را دخل جيب شلوارش گذاشت بعد با همان لباسها خودش را روي تخت انداخت بالاخره پلكهايش سنگين شد و به خواب عميقي فرو رفت ولي چه فايده در از داخل قفل بود و كليدش را هم داخل جيب شلوارش گذاشته بود شهمات برداشتن كليد را نداشتم مي ترسيدم مبادا بيدار شود به هر ترتيبي بود سعي كردم بخوابم.
    فرداي آنروز تا نزديكيهاي ظهر خوابيد از ترسم گوشه اي از اتاق كز كردم و نشستم حتي جرئت نفس كشيدن هم نداشتم .
    در حالي كه در رختخواب غلتي ميزد چشمهايش را باز كرد و هاج و واج به صورتم چشم دوخت با تعجب از جايش بلند شد و گفت: چرا اينجا نشستي ؟ طوري شده ديبا؟
    بدون اينكه جوابش را بدهم صورتم را برگرداندم.
    بلند شد وبه طرفم آمد و گفت: با تو هستم چي شده ؟ اتفاقي افتاده؟
    با عصبانيت جواب دادم: يعني تو نمي دوني؟ بهتره اينو از خودت بپرسي، نه ازمن.
    مگه من چي كار كردم؟
    نمي دونم دست كن تو جيب شلوارت مي فهمي.
    با شتبا دست در جيب شلوارش كرد و كليد را در آورد يك لحظه انگار همه چيز به يادش آمد با شرمندگي سرش را به زير انداخت و در حالي كه در اتاق را باز ميكرد گفت: واقعا" متاسفم، ديبا منو ببخش دست خودم نبود تو اين مدت فشارهاي روحي رواني زيادي رو تحمل كردم اصلا" نفهميدم چي كار مي كنم آنقدر عصباني شده بودم كه با جنون فاصله اي نداشتم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #103
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در حالي كه فرياد مي زدم، گفتم: دست از سرم بردار ، فرهاد ديگه از اين بچه بازيها خسته شدم من ديگه تحمل اين زندگي رو ندارم اين تو، اين همه زندگي ت منو رها كن من همين امروز بر مي گردم تهران، فهميدي؟ بعد بلافاصله شروع به جمع كردن لباسهايم كردم.
    با التماس جلويم را گرفت و گفت: ديبا، من كه ازت عذرخواهي كردم چرا اينجوري رفتار مي كني باور كن دست خودم نبود مي دونم يه كارهايي كردم ، يه حرفهايي زدم كه در شانم نبوده، ولي باور كن تو شرايط بدي گير كرده بودم داشتم ديونه مي شدم مي خواستم يه جوري از خودم بيخود بشم، ميفهمي ديبا؟
    با تمسخر گفتم: هاهاها، معني از خود بيخود شدن هم فهميدم، عزيزم چه سوغاتي اي براماز سوئد آوردي! چه تخصص گرانبهايي گرفتي! تخصص ديوونگي و جنون و مستي و عياشي، درست ميگم؟ من واقعا" برات متاسفم يه نگاه تو آيينه به خودت بنداز، ببين از اون فرهاد شاد و سرحال و با حجب و حيا چي باقي مونده بيخود نبودكه پدرت هميشه مي گفت تو به مادرت رفتي واقعا" هم همينطوره تو كاملا" شبيه مادرت هستي بويي از اصالت و شخصيت نبردي اگه آدم اصيلي بودي، يه سال كه سهله اگه ده سال هم خارج از كشور بودي اينطور تغيير هويت نمي دادي خدا رحم كرده زبون مادري تو از ياد نبردي.
    با عصبانيت قدمي جلو گذاشت و دستش را بلند كرد كه به صورتم بكوبد خيره و براق نگاهش كردم و با نفرت گفتم: چرا معطلي؟ مستي تو ديدم، حالا هم بگذار هشياري تو هم ببينم.
    ناخودآگاه دستش را پايين آورد مجددا" در حالي كه سعي مي كرد آرام باشد رو به من كرد وگفت: ديبا ازت عذر مي خوام منو ببخش به خدا غلط كردم باشه اصلا" هرچي تو بگي درسته ديگه تمومش كن مي خواي ديوونه م كني بعد از بالاي پله ها كبري خانم را صدا زد و گفت: دوتا قهوه داغ بيار بالا لحظاتي بعد، كبري خانم با ترشرويي دو تا قهوه آورد و در حاليكه س مي كرد، رو به فرهاد كرد و گفت: آقا من دارم از اينجا ميرم لطفا" حساب منو بكنين ديگه جاي ما اينجا نيست.
    با تعجب رو به كبري خانم كردو گفت: اي واي، تو ديگه چرا؟ مگه تورو هم ناراحت كردم.
    در دلم به او خنديدم كبري خانم همه چيز را با آب و تاب برايش توضيح داد فرهاد قاه قاه خنديد و گفت: اوه برو برو بسه ديگه برو ناهار رو آماده كن كه خيلي گرسنه م. امروز ميخوام با خانومم ناهار بخورم زودباش.
    دوباره مهربان و عاقل شده بود چي كار مي تونستم بكنم دلم برايش مي سوخت من زن او بودم چطور مي توانستم در همچون شرايطي تركش كنم با خواهش و تمنا ازش خواستم كه ديگر سراغ اين كارها نره او هم در حالي كه كلي قسم و آيه مي خورد به من قول داد كه ديگر از اين كارها نكند.
    شاباجي در حالي كه بساط شام را پهن ميكرد رو به ديبا و سينا كرد و گفت: بچه ها بياين يه چيزي بخورين من به جاي شما گلوم خشك شده شام از دهن افتاد.
    سينا لبخندي زد وگفت: اتفاقا" شاباجي من هم خيلي گرسنه بودم. راستي چرا امشب آنقدر دير شام آوردي؟
    آ]ه، چي بگم سرم به حرفهاي ديبا گرم شد از صرافت شام رفتم بعد رو به ديبا كردوگفت: مشغول شود خترم، تامن سماور رو به برق بزنم بيام.
    ديبا در حالي كه تشكر ميكرد گفت: شاباجي فردا ديگه از دستم خلاص ميشين تو اين مدت خيلي بهتون زحمت دادم.
    شاباجي و سينا هر دو ناخودآگاه به هم نگاه كردند سيناكه از اين حرف حسابي پكر شده بود بدون اينكه حرفي بزند سرش را پايين انداخت شاباجي با اندوهي خاص كنار ديبا نشستو درحالي كه بغض كرده بد، گفت ديبا جون چه اومدني داشتي و چه رفتني، باور كن مادر جون براي من كه خيلي مشكله هيچ وقت تو زندگي م تا اين حد از هم صحبتي كسي لذت نبرده بودم من واقعا" بهت علاقه پيدا كردم اما بيخود براي فردا بار و بنديل نيند كه نميگ ذارم بري پدر و مادرت تازه فردا مي رسن شيراز اون بنده خداها اين همه راه نيومدن كه به اين زودي برگردن تهران.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #104
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نه شاباجي ، با اين عجله كه بر نمي گرديم من يه سري كار دارم كه بايد انجام بدم ولي اينجا هم نمي مونم، به حد كافي به شما زحمت دادم.
    ديگه چي مادر مگه من مردم، مي ترسي يه روزي بيام تهران خونه تون.
    ديبا خنده زيبايي كرد وگفت: اوه، خداي من. اين آروزي منه شاباجي خيلي دوستتون دارم شما درست عين خدابيامرز مادربزرگم هستين.
    بعد از شام، ديبا بشقابها را جمع كرد و به آشپزخانه برد سينا به حياط رفت تا آبي به سرو صورتش بزند شاباجي در حال كه چاي مي ريخت، رو به ديبا كردو گفت: قربون دستت دخترم يه كم ميوه بيار بخوريم.
    چشم شاباجي الان ميارم بعد در حالي كه ظرف ميوه را از يخچال در مي آورد آمد و كنار شاباجي نشست.
    سينا كه دست و رويش را شسته بود در حالي كه حسابي سر حال آمده نشست و گفت: شاباجي، حالا واقعا" يه چايي مي چسبه.
    اي به چسم پسرم تو جون بخواه اين هم چايي خوش رنگ بفرمايين.
    بعد رو به ديبا كرد و گفت: خب مي گفتي دخترم بهتر تا من خوابم نبرده تعريف كني ببينم بعدش چي شد؟ لابد فرهاد دوباره رفت سراغ بد مستي.
    ديبا آه تاسف باري كشيد و گفت: بله همين طوره كه مي گين به قول معروف ترك عادت موجب مرضه و يا به عبارتي بهتر بگم توبه گرگ مرگه .
    فقط چنيد روزي اخلاقش تغيير كرد و دوباره مثل سابق هر شب دير مياومد كم كم داشتم به اين وضع عادت مي كردم تنها خوشحالي م اين بود كه بچه نداشتم در غير اين صورت واقعا" نمي دونستم چي كار بايد مي كردم.
    از فوت پدر فرهاد چهار ماهي ميگذشت نزديك عيد نورز بود، ولي كدام عيد هنوز عذادار بوديم اصلا" راضي نمي شدم عيد بگيرم جاي پدر فرهاد خالي بود هر سال اين موقع دور هم جمع مي شديم حتي آن وقتي هم كه فرهاد سوئد بود آقاي محتشمي نگذاشته بود ذره اي ناراحتي به خودم راه بدم.
    از شبگرديهاي فرهاد به ستوه آمده بودم دلم مي خواست يك جوري سر از كارش در بياورم اين براي من خيلي مهم بود كه بدانم فرهاد با چه كساني معاشرت دارد.
    يك شب كه نسبتا" سر حال بود به او گفتم: راستي فرهاد چرا هيچ وقت منو با دوستات آشنا نمي كني؟ من هنوز اونها رو نديدم.
    با خوشحالي جواب داد: اينو جدي ميگي ديبا؟
    معلومه خيلي دلم مي خواد اونها رو ببينم.
    در حالي كه سر ذوق آمده بود با خوشحالي گفت باشه پس يه مهموني ترتيب مي ديم مي دوني، ديبا خيلي دلم مي خواست اونها رو دعوت كنم آخه تو اين مدت خونه همه شون رفتم ولي فكر كردم تو ناراحتن بشي.
    نه ابدا" هر وقت خواستي بگو بيان من و كبري خانوم ترتيب كارها رو مي ديم.
    نه، نه عزيم تو نمي توني يعني اين كار تو نيست.
    چرا؟ مگه چند نفر مهمون چي كار داره؟
    نه نه، ديبا اونها زياد هستن اصلا" يه اكيپ آدمن.
    به تعجب گفتم: يعني تو با اين همه آدم دوست بودي و من خبر نداشتم .
    به كجاشو ديدي بگذار بيان خودت كلي كيف مي كني همه شون شاد و سرخوشن آدم وقتي با اونهاس همه غمهاش رو فراموش ميكنه ديگه به هيچي فكر نمي كنه.
    با اين حرفها كنجكاوي زنانه ام بيشتر تحريك شد لحظه شماري ميكردم كه هرچه زودتر آنها رو ببينم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #105
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از آن روز، فرهاد حسابي به جنب و جوش افتاد همان دونفر مستخدمي را كه براي مراسم پدرش خبر كرده بود آورد و گفت: اينها بهتر به كارها وارد هستن تو بيخودي خودت رو به زحمت ننداز من سفارشات لازمو بهشون دادم در ضمن، براي شب جمعه يعني پس فردا شب بچه ها رو دعوت كردم.
    بسيا رخوب عيبي نداره هر جور كه راحتي.
    كبري خانم از ديدن مستخدمها حسابي ناراحت شد و گوشه اي كز كرد و نشست نزديكش رفتم و گفتم ناراحت نباش فقط همين يه دفعه س خيالت راحت باشه، اونها يكي دو روز ديگه از اينجا ميرن تازه تو هم مي توني يه كم استراحت كني.
    بيچاره پيره زن در حالي كه دلگرم مي شد، گفت: راست مي گي خانم؟
    آره عزيزم، حالا پاشو برو شاهچراغ يه زيارتي بكن براي من هم دعا كن.
    با خوشحالي از جايش بلند شد و درحالي كه حسابي تشكر ميكرد، آماده رفتن شد.
    اكبر و رضا دو مستخدم جديد با پشتكار وجديت خاصي شروع به كار كردند هر دو بلند قد و قوي هيكل بودند از قدرت بدني بالايي برخوردار بودند در عين حال سخت كار ميكردند حتي كوچكترين لبخندي گوشه لبشان ظاهر نمي شد قيافه هاي آنها مرا به وحشت مي انداخت مي ترسيدم با آنها تنها باشم غلام را خبر كردم و به ويلا آوردمش در همين فرصت كم تند تند ميز و صندليها را جابجا كردند و گوشه اي گذاشتند سالن بزرگ شده بود همه جا راگردگيري و تميز كردند بعد هم سراغ باغ رفتند وچند ريسه چراغهاي رنگارنگ به درختها آويزان كردند.
    از كارشون حسابي تعجب كرده بودم مي خواستم حرفي بزنم ، اما بهتر ديدم ازخود فرهاد بپرسم بعد از اينكه از كار فارغ شدند هر دو براي خريد بيرون رفتند وقتي برگشتند چندين جعبه ميوه و شيريني و كلي مواد غذايي بار كرده بودند كه به اندازه يك مراسم عروسي بود لحظه به لحظه كارهاي آنها مرا به تعجب مي انداخت.
    شب كه فرهاد آمد اول ازاو پرسيدم: اين كارها باري چيه؟ مگه چند تا دوست و رفيق دعوت كردن اين همه تشريفات داره؟ تو داري به اندازه يه عروسي خرج مي كني اين همه شيريني و ميوه ما براي عروسيمون آنقدرخرج نكرديم كه حالا داري ميكني.
    برقي در چشمهايش زد وگفت: ديدي طاقت نداري لااقل صبر مي كرد ي خودت مي فهميدي اونوقت هي غر ميزني كه چرا تورو در جريان كارها قرارت نيم دم بيا هنوز هيچي نشده شروع به اعترض كردي.
    حرفم را قورت دادم وگفتم: باشه لابد تو بهتر مي دوني هرجور راحتي.
    من بايد سوكت مي كردم بالاخره به هر ترتيبي بود بايد سراز كارش در مي آوردم. اين زندگي به حد كافي مرموزانه بود.
    روز پنج شنبه، از صبح زود در باغ و ويلا برو بيايي بود ميوه ها را شستند و همه را تميزو مرتب روي يك ميز چيدند ديسهاي بزرگ شيريني چندين رقم غذاهاي گرم و سردو دسر و همينطور چند رقم سالاد و نوشابه تا آن لحظه همه اين برنامه ها را پاي دست و دلبازي و مهمان نوازي فرهاد گذاشته بود پيش خودم مي گفتم لابد ميخواهد جلوي دوستانش كم نياورد اما وقتي طرفهاي ظهر يك وقت پر از صندلي و تا باند استريو بزرگ و اكو ورقص نور را ديدم از خودم وا رفتم. مو به تنم سيخ شده بود از شدت عصبانيت گريه ام گرفته بود خون خونم را ميخورد خدايا، اينجا چه خبره ما هنوز عذاداريم فرهاد داره چيكار مي كنه آخه مردم چي مي گن اون داره با آبروي چندين و چند ساله پدرش بازي ميكنه.
    هزار بار خودمو لعنت كردم كه چرا پيشنهاد همچون مهماني اي را داده بودم بيچاره كبري خانم هم هاج و واج شاهد صحنه بود گاهي وقتهاهم با گوشه چارقدش قطرات اشك را از روي گونه هايش پاك ميكرد ميخواستم سر اكبر و رضا داد و فرياد كنم، ولي چه فايده آنها از من دستور نمي گرفتند به خوبي مي دانستند كه من هيچ كاره ام.
    يكي دو ساعت بعد، فرهاد با عجله آمد در حالي كه دستورات لازم را به آنها مي داد نزديكم آمد و گفت تو كه هنوز آريشگاه نرفتي مي خواي برسونمت.
    با عصبانيت جواب دادم: نه خير بنده عزادارم آرايشگاه هم نمي رم بينم اينجا جشن تولد گرفتي يا عروسي؟
    هيچكدوم عزيزم.
    پس ميشه بگي چه خبره لااقل من هم بدونم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #106
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آره، حتما" چون تا دوساعت ديگه برنامه شروع ميشه اينجا يه پارتي بزرگه، فهميدي عزيزم.
    از شنيدن اين حرف تمام موهاي تنم سيخ شده اصلا" رعشه به تنم افتاده بود تقريبا" با فرياد بلندي گفتم : پارتي ؟ چطور به خودت اجازه دادي پارتي بگيري ؟ مگه تو عزادار نيستي؟
    لبخند تمسخر آميزي زد و گفت: شما نمي خواد بيخود كاسه داغتر از آش بشي اون پدر من بوده، عزاداري هم به خودم مربوطه تو بهتره كه بري كارهات رو بكني زودتر آماده شو يه وقت ميبيني سرو كله مهمونها پيدا شد زودباش بيشتر از اين هم مهموني رو زهرمارم نكن كه اصلا" حوصله ندارم .
    طاقت نياوردم و با اكره و نفرت گفت: اگه مي دونستم همچون خيالاتي تو سرت هست ، هيچوقت زير بار نمي رفتم فرهاد، مثل اينكه يادت رفته من و تو قرار يه مهموني ساده رو گذاشتيم يه مراسم معارفه با دوستهات اما ببين سر از كجا دراوردي!
    پوزخندي زد و گفت:نه يادم نرفته اينو خوب ميدونم كه جنابعالي هيچوقت از اين لطفها در حق من بيچاره نمي كنين بعد در حالي كه جدي شده بود ، اخمهايش را در هم كشيد وگفت: بيخود سربه سرم نگذار. خودت ميدوني كه عصباني بشم هيچي جلودارم نيست.
    با دلي پر از درد و غم به اتاقم رفتم دلم ميخواست از آن ويلاي لعنتي فرار ميكردم در و ديوار آن باغ برايم حكم زندان را داشت دستم به هيچ كاري نمي رفت حوصله آماده شدن نداشتم من احمق تا آن ساعت حتي يك درصد هم ذهنم به پارتي خطور نكرده بود تازه به خريت خودم پي برده بودم اين اولين باري نبود كه چوب سادگي ام را ميخوردم.
    يادم مي آيد سالهاي پيش وقتي كهخيلي كوچك بودم يك دوست خانوادگي داشتيم، كه اون هم دختري داشت البته دو سه سالي از من بزرگتر بود دختر شيطان و زبرو زرنگي بود از زيبايي بي بهره نبود يك روز برايم درددل كرد و گفت كه عاشق پسري شده و خاطرش را ميخواد حتي به خاطرش مي خواست خودكشي كند من كه حسابي ترسيده بودم كلي نصيحتش كردم، اما او اصلا" زير بار نمي رفت.
    وسط حرفهايش اشاره كرد و گفت: ديشب با هم پارتي بوديم نمي دوني چقدر بهم خوش گذشت .
    براي اينكه از تك و تا نيفتم سري به علامت تاييد تكان دادم.
    خنده اي كرد و گفت: تا حالا پارتي رفتي؟ اصلا" مي دوني پارتي يعني چي.
    با شهامت جواب دادم : آره.
    خب بگو ببينم چيه.
    اوه اين هم شد سوال كه مي پرسي اينو كه همه ميد ونن پارتي يعني پارتي بازي كردن نشنيدي كه مي گن يارو پارتيش كلفت بود يا اينكه تو اداره پارتي داشت كارش رو انجام دادن.
    لحظه اي مات و مبهوت نگاهم كرد بعد آنچنان شليك خنده اي كرد كه نگو و من غافل از همه جا هاج و واج نگاهش مي كردم حالا واقعا" بعد از اين همه سال هنوز كه هنوز است وقتي يادم به حرفم ميا فتد ناخودآگاه خنده ام ميگيرد آن روز وقتي معناي پارتي را فهميدم تا ساعتها همين طور مثل ديوانه ها به خودم مي خنديدم.
    سينا كه به شدت خنده اش گرفته بود گفت: واقعا" خنده هم داره من كه باورم نميشه اينو جدي گفتين؟
    بله، البته قسم مي خورم كه همه ش عين حقيقت بودي ولي خب زياد هم جاي تعجب نداره، اون موقع من بچه بودم هرچي باشه اون دوسه سال از من بزرگتر بود در ضمن اين برنامه ها بيشتر به تربيت خانوادگي هر فردي بستگي اره خونواده من هيچ وقت اهل پارتي گرفتن نبودن و خبع مسلما" من هم بچه اونها بودم و معني همچون مهموني اي رو نمي دونستم ولي زياد هم تعجب نكين من از اين خرابكاريها زياد داشتم لاببد اگه اينو بشنوين اصلا" باور نميكينين.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #107
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    يادم مياد تازه وارد دوره متوسطه شده بودم خيلي ذوق و شوق داشتم روز اول مدارس بود دبير ادبيات سر كلاس آمد پيرزن حراف و اخم آلودي بود تا وارد كلاس شد در حاليكه خودش را معرفي ميكرد گفت: ببينن، بچه ها من اصلا" از غيبت كردن خوشم نمياد سعي كنين هيچ وقت غيبت نكين .
    آن روز چندين مرتبه اين حرف را تكرار كرد من كه خيلي خوشم آمده بود رو به بغل دستيم كردم و گفتم: عجب معلم مومن و با خداييه ببين از وقتي كه اومده همه ش ميگه غيبت نكنين چقدر خوبه آدم تا اين حد ايمانش قوي باشه.
    بغل دستي ام يكدفعه آنچنان خنده اي كرد كه كل كلاس بهم ريخت. حالا نخند و كي بخند.
    دبير ادبيات با عصبانيت گفت: اونجا چه خبره بلند شين از كلاس برين بيرون.
    من كه حسابي از دست دوستم عصباني شده بودم رو به دبير كردم و گفت: مي بخشين خانم، من كه كاري نكردم تازه داشتم از شما تعريف ميكردم كه اين يه دفعه بي هوا شروع به خنده كرد.
    بلغ دستي ام كه هنوز نمي تونست خودش را كنترل كند در حالي كه از جا بلند مي شد باخنده شروع به تعريف ماجرا كرد كه يك دفعه همه كلاس مثل بمب ساعتي تركيد حتي آن دبير اخم آلود هم قاه قاه خنديد حسابي خجالت كشيده بدم هنوز دليل اين همه خنده را نمي دانستم.
    دبير كه متوجه من شده بوددر حاليكه سعي مي كرد جلوي خنده اش را بگيرد نزدك آمد و دستي به سرم كشيدو گفت: اسمت چيه؟
    ديبا.
    با محبت نگاهم كرد و گفت: مطمئن هستم كه تو بهترين دانش آموز كلاسي، دختري ساده و درسخون بعد رو به بچه ها كرد و گفت: ديبا تقصيري نداره سالها قبل تو مدارس عوض غيبت مي گفتن غايب اينكه ديگه اين همه خنده نداره اين را گفت و باز هم خودش شروع به خنديدن كرد تازه آن وقت بود كه فهميدم چه دسته گلي به آب دادم.
    شاباجي و سينا هر دو از شدت خنده نمي توانستند خودشان را كنترل كنند.
    ديبا هم خنديد و گفت: حالا بعد از سالها واقعا" تبديل به يه جوك شده گاهي وقتها از اين همه سادگي كه داشتم تعجب مي كرم. اما در عين حال، از غرور بالاي هم برخوردار بودم.
    سينا كه هنوز داشت مي خنديد گفت: زياد به خودتون خرده نگيرين اون وقتها شما بچه بودين معمولا" بچه ها يا حتي نوجونها خيلي ساده تر از اوني هستن كه ما فكرش رو مي كنيم.
    ديبا خنده تلخي كردو گفت: اتفاقا" من هم ازاين بابت خودمو سرزنش مي كنم اون موقع نمي فهميدم اما حالا چي كه يه دختر با سواد و تحصيلكرده شدم من تا روز پنج شنبه درصدي متوجه پارتي دادن فرهاد نشده بودم يعني در واقع اگه زودتر متوجه اين موضوع شده بودم به هر نحوي اين برنامه را بهم مي زدم اينو ديگه نميشه پاي سادگي گذاشت اينو بايد پاي خريت من گذاشت.
    ديبا در حالي كه لبخند مي زد گفت: مثل اينكه با اين خنده هايي كه كردين حسابي خستگي تون در رفت.
    شاباجي كه هنوز داشت مي خنديد ، گفت: دخترم ، تو هر چي كه براي ما تعريف كني كما اينكه غم انگيز باشه لذتبجهشه تو خيلي شيرين حرف مي زني.
    ديبا ادامه داد و گفت: آن شب خيلي دمق شده بودم دست ودلم به كار نمي رفت از حق نگذريم جداي از بعضي مسائل بيشتر ناراحت پدر فرهاد بودم او براي من خيلي عزيز بود ما هنوز عزادار بوديم اين كارها يك نوع بي احترامي به او محسوب ميشد .
    بالاخره با غرغرهاي فرهاد آماده شدم لباس شيك و سنگيني انتخاب كردم و پوشيدم اصلا" دوست نداشتم جلوي دوستان فرهاد جلف و سبك جلوه كنم آرايش ملايمي كردم و موهايم را طرز زيبايي صاف و ساده دورم ريختم وقتي كارم تمام شد به طبقه پايين رفتم .
    فرهاد در حاليكه نگاه خريدارانه اي مي كرد، جلو آمد و گفت: به به، خيلي خوشگل شدي! يه خانوم تمام عيار عزيزم، تو هرجوري خودتو درست كني زيبا و قشنگ هستي بيخود نبود نمي خواستي بري آرايشگاه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #108
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مثلا" با اين حرفها مي خواست يك جوري از دلم دربياورد من كه از دستش دلخور بودم به حالت قهر صورتم را برگداندم و حرفي نزدم .
    ساعت تقريبا" هشت و نيم بود كه سرو كله مهمانها يكي پس از ديگري پيدا شد دم در ورودي براي استقبال ايستادم هر يك از دوستان فرهاد كه مي آمدند يك دختر و يا حتي دو سه تا دختر همراهشان بودقيافه هاي جلف و سبكي داشتند آرايشهاي تند و غليظي كرده بودند فرهاد هركدام از آنها را كه مي ديد با كلي خوشحالي و جار و جنجال از آنها استقبال ميكرد حتي تك تك آنها را مي بوسيد كه البته اين كار از ديد من بسيار قبيح و چندش آور بود.
    دخترها لباسهاي دكلته تنگ چسبان پوشيده بودند با وجودي كه سرو وضع و لباس خوبي داشتند، اما به خوبي از چهره شان مي شد فهميد كه خانواده دار نيستند بيشتر آنها مجرد بودند و در اصل ماجرا هيچ تاثيري نداشت براي اينكه بعضي از دوستان فرهاد كه متاهل هم بودند بدون همسرشان آمده بو دند درست همانطوري كه در تمام اين مراسم فرهاد شركت كرده بود و من حضور نداشتم يعني در واقع، با اين همه دخترهاي جورواجور و شكلهاي اجق و وجق كه به راحتي خودشان را در اختيار هر كس و ناكسي قرار مي دادند كسي نياز به همسر نداشت در ميان آنها حتي يك آدم با شخصيت پيدا نمي كردي.
    جداي از خانمها كه البته نام خانم براي آ‹ها زيادي است، مردها از شكل و شمايل خوبي برخوردار نبودند همه به جاي كت و شلوار ، تي شرتهاي تنگ و چسبان و شلوار جين به تن داشتند يقه لباسهايشان باز بود و گردنبند و دستنيد طلا به خودشان آويزان كرده بودند برخوردشان با من تقريبا" سرد و بي تفاوت بود هيچ كس طرف من نمي آمد. خيلي زود متوجه شدم كه آنها حتي ارزش استقبال كردن را هم ندارد.
    وقتي شلوغ شد از فرصت استفاده كردم و روي يك صندلي نزديك آشپزخانه نشستم كبري خانم از شدت عصبانيت از آشپزخانه بيرون نمي آمد. حسابي سر همه گرم بود به زودي موزيك سرسام آوري شروع شد چراغهاي رقص نور خاموش و روشن مي شد همه وسط سالن درهم مي لوليدند البته رقص كه چه عرض كنم عين آدمهاي ديوانه و رواني خودشان را به شدت تكان مي دادند و حركات وحشيانه و زننده اي در مي آوردند.
    در آن غوغا و هياهو چمم به اكبر و رضا افتاد كه داشتند جعبه بزرگي را حمل ميكردند و به سرعت وارد آشپزخانه شدند تند و سريع گيلاسهاي مشروب خوري دكوري را كه داخل بوفه بود، درآوردند و داخل سيني گذاشتند.
    نه ديگه اين غير قابل تحمل بودبا عصبانيت جلو دويدم و گفتم: چه كار مي كنين؟ اين آشغالها چيه زود اينها رو از اينجا ببرين بيرون.
    اكبر لبخند تمسخر آميزي زد و گفت: خانم اگه گله و شكايتي دارن بهتر به آقا بكنن.
    در حالي كه داد مي زدم رو به رضا كردم و گفت: زود برو آقا رو صدا بزن بياد اينجا.
    رضا با اكراه از آشپزخانه بيرون رفت و بعد از چند دقيقه اي با فرهاد به آشپزخانه آمد.
    فرهاد با عصبانيت رو به من كرد و گفت: باز كه شروع كردي ببين ديبا من اينجا كلي مهمون دارم اصلا" حوصله اين بچه بازيهاي تورو ندارم يه كاري نكن جلوي اين همه آدم ضايعت كنم فهميدي؟ بيخود تو كارهاي من دخالت نكن بعد با توپ و تشر رو به اكبر ورضا كرد و گفت: چرا معطلين؟ زود باشين اين خونه فقط يه آقا داره كه دستور ميده اون هم منم اين دفعه به خاطر چيزهاي كوچك جار و جنجال به پا كنين، من ميدونم و شما.
    اكبر و رضا در حاليكه زير لب ناسزا مي گفتند فورا" دست به كار شدند. فرهاد خواست از آشپزخانه بيرون بره كه به سرعت دستش را گرفتم و گفت: فرهاد، صبر كن تو به من قول دادي ديگه سراغ اين كارها نري هيچ مي دوني اگه اين همه آدم مست كنن چي ميشه؟ تورو به خدا يه كم عاقل باش تا حالا هر كار خلافي كردي تو خونه خودت نبوده فرهاد اينجا حرمت داره اگه بخواي مشروب بدي من همين الان از اينجا مي رم.
    با نگاه انزجار آميزي دستم را پايين انداخت و گفت: تو همچون غلطي نمي كني پات رو از اينجا بيرون بگذاري آبرو برات نمي گذارم مي دوني كه من ديوونه بشم چي كار مي كنم يه دفعه ديدي جلوي همين جمعيت كاري ميكنم كه لخت و عور وايستي برقصي فهميدي؟ برو بشين رو صندلي و صدات در نياد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #109
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    جلوي كبري خانم و اكبر و رضا داشتم از خجالت آب مي شدم دلم ميخواست زمين دهن باز مي كرد و من مي رفتم داخلش بغض گلوم فشار مي داد خواستم فرياد بزنم و مهماني را به هم بريزم اما چطوري من يكه آدم تك و تنها از آن وحشي هر كاري ساخته بود او حاضر بود مرا بكشد، ولي مهماني اش خراب نشود.
    با رفتن فرهاد كبري خانم كه عاقل ترين فرد حاضر در آن ويلاي لعنتي بود با دلسوزي جلو آمد و گفت: خانوم جون، بهتره هيچ حرفي نزنين از شما كه كاري ساخته نيست بيچاره آقاي محتشمي دلش رو به كي خوش كرده شما بهتره فردا با خونواده تون تماس بگيرين بيان تكليفتون رو معلوم كنن اين طوري از بين ميرين.
    سري تكان دادم وگفتم: راست مي گي بايد همين كار رو بكنم فرهاد لياقت فداكاري نداره امشب شب آخريه كه اينجا هستم بگذار چهره كريه و نفرت انگيزش رو كاملا" ببينم اين طوري ديگه هيچ وقت دلم براش تنگ نميشه بعد آرام و بي صدا از آشپزخانه بيرون رفتم و همان جا پشت در روي صندلي نشستم.
    اين بار ديگر چشم از مجلس برنداشتم كاملا" فرهاد را زير نظر گرفتم آنقدر حركات جلف و سبك از خودش نشان مي داد كه حد نداشت دو سه تا دختر مدام دنبالش بودند و با هم خارجي ميرقصيدند نيم ساعتي به همين وضع گذشت حالا ديگر همه مشروب خورده بودند وحال عادي نداشتند تازه از آن موقع به بعد سالن ديدني بود آن چنان وضع اسف بارو رقت انگيزي از يك مشت جوان ديدم كه فكر نكنم تا آخر عمر فراموش كنم.
    لحظه به لحظه حركاتشان قبيح تر و زننده تر مي شد ترس عجيبي در وجودم رخنه كرده بود همانطوري كه روي صندلي نشسته بودم و غرق در تفكراتم بودم يك دفعه چهره اي آشنا به طرفم آمد البته فرهاد و دوسه نفر ديگه هم دنبالش بودند كه من آنها رانمي شناختم از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم بله، آقاي بهرامي بود ه با چند تا از مهندسان تازه از راه رسيده بودند و بلافاصله به سراغم آمدند.
    با احترام از جا بلند شدم و شروع به خوش آمدگويي كردم مهندس بهرامي كه فوق العاده باشخصيت بود با احترام خاصي سلام واحوال پرسي ميكرد همين طور آن دو سه نفر ديگر هم در حالي كه خودشان را معرفي ميكردند،سلام و احوال پرسي كردند.
    چهره آقاي بهرامي فوق العاده گرفته و ناراحت بود با عصبانيت نگاهي به فرهاد انداخت و گفت: مي شه بگي اينجا چه خبره ؟ چي كار كردي، فرهاد؟ تو به ما گفته بودي كه يه مهموني دوستانه گرفتي و ديبا خانوم ميخواد با ما آشنا بشه پس اين كارها براي چيه؟ چي كار مي كني؟ يه مشت اراذل و اوباش دور خودت جمع كردي كه چه؟
    فرهاد در حالي كه رنگ به رنگ مي شد خودش را جمع و جور كرد و با چشمكي كه به مهندس بهرامي ميزد صحبت را عوض كرد و گفت: خيلي خيلي خوش آمدين اينجا رو خونه خودتون بدونين بفرمايين از خودتون پذيرايي كنين.
    مهندس بهرامي نگاه سرزنش باري به او كردو چيزي نگفت.
    فرهاد كه ميخواست هرچه زودتر آنها را از من جدا كند و به جمع خودشان ببر دست مهندس بهرامي را كشيد و گفت: بيا بريم اون طرف سالن يه چيزي بخور حالت رو جا مياره.
    مهندس بهرامي با اكراه دستش را كشيد و گفت: نه خيلي ممنون همين جا راحتتريم شما بفرمايين به مهموناتون برسين ما اينجا در كنار ديبا خانم هستيم.
    فرهاد كه حسابي سنگ روي يخ شده بود با عصبانيت جواب داد: هر طور كه راحتي من رفتم و بلافاصله به جمع رقاصها پيوست.
    آقاي بهرامي با محبت و دلسوزي خاصي جلو آد و در حالي كه سرش رابه علامت تاسف تكان مي داد، گفت: من واقعا" متاسفم البته نه براي فرهاد، بلكه براي شما ديگه هر بلايي سر فرهاد بياد ناراحت نمي شم اون لياقت يه زندگي خوب و آبرومند و يه همسر مهربون رو نداره ديبا خانوم، من فوق العاده براي شما ناراحتم اينجا جاي شما نيست مي دونم چه زجري مي كشين رنگتون مثل گچ سفيد شد راستي خونواده تون شيراز نيستن؟
    خير.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #110
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اوه، حيف شد اگه اينجا بودن، همين الان شما رو مي بردم پيش اونها.
    با تاسف سري تكان دادم و گفتم: نهخير اونها شيراز نيستن شايد هم همه بدبختي من به خاطر اينه كه اونها ازم دورن اتفاقا" فرهاد هم از همين موضوع سوء استفاده كرده اي كاش الان پدر و مادرم اينجا بودن چقدر دلم براشون تنگ شده، ناخودآگاه اشك در چشمهايم حلقه زد.
    آقاي بهرامي كه فوق العاده ناراحت شده بود چند تا ناسزا نثار فرهاد كرد .
    مهندس قرباني كه به همراه مهندس بهرامي آمده بود با ناباوري نگاهي به جمع انداخت و گفت: من كه باورم نميشه اين كارها واقعا" از فرهاد خان بعيده چطور حاضر شده اين همه اوباش رو اينجا جمع كنه فكر نمي كنه يه وقت ممكنه بلايي سر شما بيارن آخه، اينها كه حال عادي ندارن بعد چهار نفري گرد هم حلقه زدن و شروع به صحبت كردن.
    بعد از چند دقيقه اي ، مهندس بهرامي جلو آمد و گفت: اي كاش همسرمو آورده بودم لااقل شما تنها نبودين راستي، اگه مايل باشين مي تونم شما رو ببرم منزلمون.
    با عجله گفتم: نه، نه اصلا" فرهاد بفهمه ديونه ميشه حرفش رو هم نزنين بعد جريان يك ساعت پيش رو تعريف كردم و گفتم: اون منو تهديد كرده الان هم كه شرايط عادي نداره هر كاري ازش برمياد در ثاني، تعداد اينهاخيلي زياده ممكنه به جر و بحث و كتكتاري منجر بشه.
    مهندس قرباني با صميمت خاصي جلو آمد و گفت: خانوم شما نگران چي هستين؟ اينها يه مشت مگس وزنن كه با تلنگري روي زمين پخش مي شن. فقط كافيه كه اراده كنين.
    مهندس بهرامي وسط حرفش آمد و گفت: نه، درست نيست ديبا خانوم راست ميگه به زور كه نمي شه زن مردمو از خونه ش بيرون برد از طرفي هم، ديبا خانوم موندن شما اينجا اصلا" به صلاح نيست يه ساعت ديگه هيچ كدون از اينها رو نمي شه كنترل كرد فعلا" ما تا بعد از شام اينجا هستيم وقتي كه ما رفتيم شما به بهانه خوابيدن فورا" برين اتاقتون، فهميدين؟
    در حالي كه به او اطمينان ميدادم گفتم: حتما" خيالتون راحت باشه ولي در حقيقت، هنوز هم بحران را درك نكرده بودم.
    بعد از شام كه البته آن شب من لب به غذا نزدم مهندس بهرامي با نگراني جلو آمد و گفت: تا شما جلوي چشم من تو اتاقتون نرين خيالم راحت نميشه بهتره همين الان به بهانه استراحت به اتاقتون برين و در رو هم از داخل قفل كنين.حتي اگر فرهاد پشت در بود، باز نمي كنين اون هم الان دست كمي ازاين ارازل نداره.
    خيلاتون راحت باشه، اون كاري نمي كنه كه جلوي مهمونها آبروريزي بشه.
    پس با خيالت راحت در اتاق رو قفل كنين و استراحت كنين.
    در همين وقت، فرهاد كه فوق العاده شنگول و سرحال شده بود نزديك آمد و گفت: شما دوتا چي دارين به هم ميگين؟
    مهندس بهرامي با تبحر خاصي حرف را عوض كرد و گفت: فرهاد جون ، داشتم از مهموني خوبي كه تدارك ديدي تشكر مي كردم واقعا" خيلي زحمت كشيدي.
    فرهاد با غرور سرش را بلند كرد و گفت: اختيار دارين منكه كاري نكردم.
    مهندس بهرامي بلافاصله از فرصت استفاده كرد و گفت: راستي، فرهاد مثل اينكه ديبا خانوم حسابي خسته شدن بعد در حاليكه چشمكي به فرهاد مي زد آهسته گفت: بهتره برن استراحت كنن اين طوري تو هم آزاد تري.
    خوشبختانه فرهاد متوجه حقه مهندس بهرامي نشد بلافاصله رو به من كرد و گفت: راستي ، ديبا جون مهندس راست ميگه اگه خسته اي، بهتره بري استراحت كني نگران مهمونا نباش همه حسابي ازخودشون پذيرايي كردن.
    آقاي بهرامي با سر اشاره اي كرد كه يعني برو.
    بلافاصله از آقاي بهرامي و بقيه عذر خواهي كردم و به سرعت از پله هاي دوبلكس بالا رفتم از آن بالا برگشتم به پايين نگاه كردم آقاي بهرامي با نگراني خاصي به من چشم دوخته بود نگاه تشكر آميزي به او كردم و بلافاصله به اتاقم رفتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 11 از 13 نخستنخست ... 78910111213 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/