پدر خيلي دلداري م داد و گفت: ديگه تموم شد، دخترم هرچي بوده گذشته ، تو هم بهتره همه چيرو فراموش كني حالا كه فرهاد داره بر ميگرده بهتره هيچ گله و شكايتي ازش نكني باور كن اينطوري اون بيشتر شرمنده مي شه.
بيشتر از اين تحمل نداشتم فردا صبح زود عازم شيراز شديم جاده برام زيبايي خاصي داشت اصلا" همه جا زيبا و قشنگ و ديدني بود حتي جاده هاي خاكي، كوه دره و بيابان پدر و مادر هر دو خوشحال و سرحال بودند به هر دليلي گوشه و كنار جاده نگه ميداشتند و چيزي مي خريدند، اما من فقط مشتاق رسيدن به شيراز بودم انگار تا وقتي كه چشمم به دروازه قرآن و حافظيه نمي افتاد خيالم راحت نمي شد.
تقريبا" آخر شب بود كه رسيديم غلام از ديدن ما خشكش زده بود وقتي به او گفتم آقا دارند بر مي گردند از خوشحالي نزديك بود به خاك بيفتد از فرداي آن روز دست به كار شدم با كمك كبري خانمو غلام و مادر همه جاي ويلا را خانه تكاني كرديم بعضي از پرده ها را كه خاك گرفته بود، غلام باز كرد و به خشكشويي داد دكوراسيون حال و پذيرايي را عوض كردم لوسترها حسابي برق افتاده بود.
غلام با كمك پدر همه جاي باغ را تميز و مرتب كرد مدل اتاقم را هم تغيير دادم دلم مي خواست وقتي فرهاد مي آيد همه چيز بوي تازگي بده با اينكه همگي خيلي خسته شده بوديم ولي تقريبا" از كارمون راضي بوديم پدر فرهاد يكي دوبار ديگر تماس گرفت و ساعت دقيق پروازشون را گفت قرار بود پس فردا شب ساعت ده و نيم به وقت شيراز برسند.
بالاخره روز موعود رسيد از صبح زود بيدار شدم ترتيب همه كارها داده شده بود همه جا به طرز چشمگيري تميز و مرتب جلوه مي كرد به غلام گفتم با پدر بروند و چند جعبه شيريني و ميوه و چند تا دسته گل بسيار زيبا تهيه كنند كبري خانم همه مشغول تهيه و تدارك شام شب بود.
بعد از يكي دو ساعت ، پدر با غلام از راه رسيدند كلي خريد كرده بودند ميوه و شيريني و انواع و اقسام گلهاي بسيار زيبا آنقدر ذوق زده شده بودم كه حد نداشت جاي جاي ويلا را با گلها تزئين كردم بوي گل مريم و رز همه جا را پر كرده بود ديگر از آن ويلاي متروك و غمبار هيچ اثري نبود.
بعد از ظهر دوش گرفتم و حسابي به خودم رسيدم بهترين لباسم را انتخاب كردم و پوشيدم موهايم را به طرز زيباي بالا بردم و درست كردم. آرايش ملايمي كردم مدتها بود كه اينطور به خودم نرسيده بودم حتي گاهي وقتها فراموش ميكردم به آيينه نگاهي بيندازم دلم براي جواهراتم تنگ شده بود. اصلا" آنها را فراموش كرده بودم گردنبند و سينه ريز بسيار زيبايي كه فرهاد بهم هديه كرده بود را گردنم انداختم بهترين كفشم را پوشيدم جلوي آيينه ميز آرايش خودم را برانداز كردم واقعا" عالي شده بودم ازخودم خوشم آمد از هر لحاظ بي عيبت و نقص شده بودم.
وقتي از پله ها پايين رفتم وارد سالن شدم، يك لحظه پدر و مادر و كبري خانم و غلام همه هاج و واج نگاهم كردند از خودم خجالت كشيدم حس مي كردم كار خيلي بدي كردم ، اماوقتي ديدم لبخند رضايت بخشي گوشه لبهاي پدر نقش بست و مادر قطه اشكي كه روي گونه اش چكيده بود با پشت دست پاك كرد، فهميدم كارم حرف ندارد روحيه من در همه اثر گذاشته بود درست مثل مراسم شب عروسي همه خوشحال و خندان بودند.
تقريبا" دوساعت زودتر به فرودگاه رفتيم سالن ترانزيت فوق العاده شلوغ بود آروم و قرار نداشتم مدام قدم مي زدم و به ساعتم نگاه مي كردم سيل استقبال كننده ها و همين طور مسافراني كه مي آمدند همه نگاهم مي كردند، اما من دعالم ديگري سير مي كردم ياد شبي افتادم كه براي اولين بار ديدن آقاي محتشمي رفته بوديم و آنجا فرهاد را ديده بودم، الان درست همان حس و حال را داشتم با خودم عهد كردم هيچ گله و شكايتي نكنم.
بالاخره از بلندگونشستن پرواز سوئد را اعلام كردند با دسته گلي كه تو بغلم بود به همراه پدر و مادرم تا جلوي در ورودي مسافران رفتيم هر مسافري كه بيرون مي آمدخيره خيره نگاهش مي كردم بالاخره بعد از بيست دقيقه از دور چشمم به پدر فرهاد افتاد مثل هميشه خوش تيپ و خوش لباس پالتوي مشكي بلندي پوشيده بود و چمدان چرخداري را كه دستش بود، روي زمين مي كشيد يك لحظه قلبم فرو ريخت تنها بود. سرم داشت گيج مي رفت ميخواستم فرياد بزنم انگار هيچ كجا را نمي ديدم.
پدر كه متوجه حالم شده بود در حالي كه دستش را دور كمرم حلقه ميكرد، با مهرباني گفتك اين هم فرهاد خان.
چشمهامو گشاد كردم خدايا، چرا نمي بينمش فكر كردم داره با من شوخي مي كنه، نگاهي به پدر انتداختم، اما او اصلا" متوجه من نبود و داشت دست تكان مي داد دوباره به روبروم نگاهي كردم خدايا ، چي دارم مي بينم، نه اين فرهاد نيست امكان نداره.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)