صفحه 10 از 13 نخستنخست ... 678910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 125

موضوع: ديبا | زهره دراني

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پدر خيلي دلداري م داد و گفت: ديگه تموم شد، دخترم هرچي بوده گذشته ، تو هم بهتره همه چيرو فراموش كني حالا كه فرهاد داره بر ميگرده بهتره هيچ گله و شكايتي ازش نكني باور كن اينطوري اون بيشتر شرمنده مي شه.
    بيشتر از اين تحمل نداشتم فردا صبح زود عازم شيراز شديم جاده برام زيبايي خاصي داشت اصلا" همه جا زيبا و قشنگ و ديدني بود حتي جاده هاي خاكي، كوه دره و بيابان پدر و مادر هر دو خوشحال و سرحال بودند به هر دليلي گوشه و كنار جاده نگه ميداشتند و چيزي مي خريدند، اما من فقط مشتاق رسيدن به شيراز بودم انگار تا وقتي كه چشمم به دروازه قرآن و حافظيه نمي افتاد خيالم راحت نمي شد.
    تقريبا" آخر شب بود كه رسيديم غلام از ديدن ما خشكش زده بود وقتي به او گفتم آقا دارند بر مي گردند از خوشحالي نزديك بود به خاك بيفتد از فرداي آن روز دست به كار شدم با كمك كبري خانمو غلام و مادر همه جاي ويلا را خانه تكاني كرديم بعضي از پرده ها را كه خاك گرفته بود، غلام باز كرد و به خشكشويي داد دكوراسيون حال و پذيرايي را عوض كردم لوسترها حسابي برق افتاده بود.
    غلام با كمك پدر همه جاي باغ را تميز و مرتب كرد مدل اتاقم را هم تغيير دادم دلم مي خواست وقتي فرهاد مي آيد همه چيز بوي تازگي بده با اينكه همگي خيلي خسته شده بوديم ولي تقريبا" از كارمون راضي بوديم پدر فرهاد يكي دوبار ديگر تماس گرفت و ساعت دقيق پروازشون را گفت قرار بود پس فردا شب ساعت ده و نيم به وقت شيراز برسند.
    بالاخره روز موعود رسيد از صبح زود بيدار شدم ترتيب همه كارها داده شده بود همه جا به طرز چشمگيري تميز و مرتب جلوه مي كرد به غلام گفتم با پدر بروند و چند جعبه شيريني و ميوه و چند تا دسته گل بسيار زيبا تهيه كنند كبري خانم همه مشغول تهيه و تدارك شام شب بود.
    بعد از يكي دو ساعت ، پدر با غلام از راه رسيدند كلي خريد كرده بودند ميوه و شيريني و انواع و اقسام گلهاي بسيار زيبا آنقدر ذوق زده شده بودم كه حد نداشت جاي جاي ويلا را با گلها تزئين كردم بوي گل مريم و رز همه جا را پر كرده بود ديگر از آن ويلاي متروك و غمبار هيچ اثري نبود.
    بعد از ظهر دوش گرفتم و حسابي به خودم رسيدم بهترين لباسم را انتخاب كردم و پوشيدم موهايم را به طرز زيباي بالا بردم و درست كردم. آرايش ملايمي كردم مدتها بود كه اينطور به خودم نرسيده بودم حتي گاهي وقتها فراموش ميكردم به آيينه نگاهي بيندازم دلم براي جواهراتم تنگ شده بود. اصلا" آنها را فراموش كرده بودم گردنبند و سينه ريز بسيار زيبايي كه فرهاد بهم هديه كرده بود را گردنم انداختم بهترين كفشم را پوشيدم جلوي آيينه ميز آرايش خودم را برانداز كردم واقعا" عالي شده بودم ازخودم خوشم آمد از هر لحاظ بي عيبت و نقص شده بودم.
    وقتي از پله ها پايين رفتم وارد سالن شدم، يك لحظه پدر و مادر و كبري خانم و غلام همه هاج و واج نگاهم كردند از خودم خجالت كشيدم حس مي كردم كار خيلي بدي كردم ، اماوقتي ديدم لبخند رضايت بخشي گوشه لبهاي پدر نقش بست و مادر قطه اشكي كه روي گونه اش چكيده بود با پشت دست پاك كرد، فهميدم كارم حرف ندارد روحيه من در همه اثر گذاشته بود درست مثل مراسم شب عروسي همه خوشحال و خندان بودند.
    تقريبا" دوساعت زودتر به فرودگاه رفتيم سالن ترانزيت فوق العاده شلوغ بود آروم و قرار نداشتم مدام قدم مي زدم و به ساعتم نگاه مي كردم سيل استقبال كننده ها و همين طور مسافراني كه مي آمدند همه نگاهم مي كردند، اما من دعالم ديگري سير مي كردم ياد شبي افتادم كه براي اولين بار ديدن آقاي محتشمي رفته بوديم و آنجا فرهاد را ديده بودم، الان درست همان حس و حال را داشتم با خودم عهد كردم هيچ گله و شكايتي نكنم.
    بالاخره از بلندگونشستن پرواز سوئد را اعلام كردند با دسته گلي كه تو بغلم بود به همراه پدر و مادرم تا جلوي در ورودي مسافران رفتيم هر مسافري كه بيرون مي آمدخيره خيره نگاهش مي كردم بالاخره بعد از بيست دقيقه از دور چشمم به پدر فرهاد افتاد مثل هميشه خوش تيپ و خوش لباس پالتوي مشكي بلندي پوشيده بود و چمدان چرخداري را كه دستش بود، روي زمين مي كشيد يك لحظه قلبم فرو ريخت تنها بود. سرم داشت گيج مي رفت ميخواستم فرياد بزنم انگار هيچ كجا را نمي ديدم.
    پدر كه متوجه حالم شده بود در حالي كه دستش را دور كمرم حلقه ميكرد، با مهرباني گفتك اين هم فرهاد خان.
    چشمهامو گشاد كردم خدايا، چرا نمي بينمش فكر كردم داره با من شوخي مي كنه، نگاهي به پدر انتداختم، اما او اصلا" متوجه من نبود و داشت دست تكان مي داد دوباره به روبروم نگاهي كردم خدايا ، چي دارم مي بينم، نه اين فرهاد نيست امكان نداره.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مرد جواني داشت به آقاي محتشمي كمك مي كرد. خوب كه نگاهش كردم، ديدم خودش است اين فرهاد من بود آه، خداي من پس چرا اين شكلي شده ! موهاي بلندش را با كش پشت سرش جمع كرده بود ريش بلند و مشكي، شلوار تنگ چسبان طوسي با پالتوي خاكستري.
    وقتي جلويم رسيد آنقدر شوكه شده بودم كه حتي دسته گلي را كه آماده كرده بودم ، در بغلم نگه داشتم پدر فرهاد با خوشحالي بغلم كرد و صورتم را بوسيد بي اختيار دسته گل را در بغلش جا دادم نمي دونم چه حالي شده بودم اصلا" دلم نمي خواست به صورت فرهاد نگاه كنم .
    نزديك تر آمد و با لبخند مصنوعي گفت: سلام،حالت چطوره؟ خبي؟
    زير لب جوابش را دادم نا خودآگاه به يقه باز پيراهنش خيره شدم گردنبند طلاي ضخيمي به گردنش آويخته بود كه روش نوشته بود i love you حالت تهوع پيدا كرده بودم. مي خواستم بالا بياورم نگاهم با نگاه پدر تلاقي پيدا كرد از شدت ناراحتي صورتش كبود و برافروخته شده بود نمي دونم چي گفتم ولي مثل اينكه به مادر اشاره اي كردم و با عذرخواهي به سمت دستشويي دويدم.
    بي اختيار بالا آوردم. انگار تمام وجودم به هم فشرده شده بود. دست مهرباني از پشت سرم شانه هامو ماساژ داد. سرمو بلند كردم مادر بود.
    به سختي خودش را كنترل مي كرد چشمهاش قرمز بودع اما نها ز اشك، بلكه خون جلوي چشمهاش رو گرفته بود.
    در حالي كه دلداري مي داد، گفت: حالا كه طوري نشده، دخترم. بالاخره اون يه سال تو سوئد زندگي كرده با آداب و رسوم اونها لباس پوشيده مطمئن باش عزيزم چند روز ديگه خودش مجبور مي شه موهاش روكوتاه كنه بعد در حالي كه لوازم آرايش داخل كيفمرا بيرون مي ريخت، گفت: بيا، دخترم، بيا يه كمي كرم پودر بزن با اين ريخت و قيافه به استقبال شوهرت اومدي! الان درست مثل مرده از توگور در رفته شدي!
    مثل مجسمه بي حركت جلوش ايستادم و هر كاري دلش خواست روي صورتم كرد بعد هم دستم را گرفت و گفت: بيا بريم دختر بده اونها منتظرن .
    هيچ اختياري از خودم نداشتم بدون هيچ اعتراضي با مادرم همراه شدم.
    فرهاد تا مار ديد جلو آمد وگفت: طوري شده؟ حالت خوب نيست؟
    با سر اشاره اي كردم و حرفي نزدم مادر در حالي كه رفع و رجوع مي كرد، گفت: از صبح يه كم حالت تهوع داشت فكر كنم سرديش كرده.
    پدر فرهاد با دلسوزي بغلم كرد و درحالي كه دوباره مرا مي بوسيد، گفت: ديبا جون، دخترم به نظرم لاغرتر از قبل شدي.
    فرهاد نگاه نافذش را به صورتم دوخت و هيچ حرفي نزد دلم مي خواست هرچه زودتر به خانه مي رفتم از اين استقبال مسخره خسته شده بودم ديگر حوصله هيچ چيز و هيچ كس را نداشتم فرهاد سوغاتي بزرگي برايم آورده بود آن هم تغيير چهره و صورتش بود از خودم خجالت مي كشيدم كه نام همچون مردي روي من باشد.
    زير چشمي به صورتش دقيق شدم گونه هايش به طرز محسوسي پر شده بود اصلا" چاق شده بودديگر از آن فرهاد خوشگل و جذاب و محجوب اثري نبود به دستهاش دقت نكرده بودم تازه متوجه شدم غير از حلقه طلايي كه دستش بود يك انگشتر طلاي ديگر هم در دستش برق مي زد حالا تازه كم كم متوجه شدم كه چرا يك دفعه حالم بد شده بود انتظار ديدن چه كسي را داشتم و چه كسي ديده بودم خدايا، پس اون فرهادي كه من عاشقش بودم كجاس. اينكه فرهاد من نيست اين يه مرد غريبه س من با اين مرد غريبه هيچ نوع ارتباطي ندارم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    او حتي حرف زدنش هم تغيير كرده بود. ديگر از آن حجب و حيا هيچ اثري نبود. آقاي محتشمي مدام با پدر صحبت مي كرد، اما من هيچ چيز از حرفهايشان سر در نياوردم فرهاد دم گوشم شوخيهاي چندش آوري مي كرد. گاهي هم قهقهه هاي بلندي سر مي داد دلم ميخواست از دستش فرار كنم. حس مي كردم قيافه اش چقدر كريه و بد منظر شده من اصلا" با همچون چهره اي مانوس نبودم حرفهايش تمسخر آميز بود.
    بالاخره اين راه طولاني و لعنتي به پايان رسيد و پدر جلوي در باغ توقف كرد غلام بلافاصله درها را از هم گشود و كبري خانم با منقل اسپند جلو آمد آقاي محتشمي در حالي كه با آنها احوال پرسي مي كرد، انعام خوبي به غلام و كبري خانم داد ماشين بهسرعت به سمت ويلا حركت كرد فورا" از ماشين پياده شدم و وارد ويلا شدم پدر به آقاي محتشمي و فرهاد كمك كرد تا چمدانها را داخل بياورند.
    مادر پشت سر من وارد ويلا شد و با عجله نزديكم آمد و گفت: اين چه قيافه ايه كه براي خودت گرفتي ، تا كي مي خواي با اين حال و روز باشي؟ چرا آنقدر خودت رو باختي من و پدرت همه اين چيزها رو ميدونستيم بالاخره تو بايد منتظر اين تغيير و تحولات بوده باشي تو كه بچه نيستي مادر درست نيست شب اول آنقدر برخوردت سرد و بي روح باشه.
    نگاه غضبناكي به او كردم و گفتم: تو ديگه را مادر! من سرد و بي روحم؟ به من مي گي من كه تموم وجودم لبريز از عشق فرهاد بود، ولي كدوم فرهاد اين مرد غريبه كه بعد از يه سال برگشته من عاشق همچون مردي بودم؟ يه سال منتظر همچون كسي نشسته بودم؟ نه، ديگه نمي تونم، مادر امشب براي من فرهاد مرد، اون ديگه وجود نداره، اين مردي كه اينجاس فقط اسمش فرهاده، اون يه غيبه س. من ازش مي ترسم كلي فاصله ميون ما هست تو مادر بهتر از هركسي حال منو درك مي كني حالا هم داري در حقم ترحم ميكني ، نه لازم نيست، مادر من نيازي به ترحم شما ندارم از طعنه دشمنان مرا باكي نيست / مستوجب رحم دوستانم نكنيد.
    كبري خانم ميز شام را با سليقه تمام چيده بود بوي خوش قرمه سبزي و فسنجان و مرغ همه سالن را پر كرده بود فرهاد مات و بهوت به در و ديوار نگاه ميكرد حسابي تعجب از چهره اش به خوبي مشهود بود ه توقع همچون مهمانوازي را نداشت.
    آقاي محتشمي مدام قربان صدقه ام مي رفت و تشكر مي كرد به نظرم او هم خيلي تكيده و لاغر شده بود البته اين خيلي طبيعي بود چون او حتي خيلي بيشتر از من زجر كشيه بود مريضي جسماني يك طرف، و مريضي روحي و رواني از طرف ديگر او را محاصره كرده بود رو به فرهاد كرد و گفت: مي بيني، فرهاد چه همسر با سليقه اي داري اگه تموم دنيا رو مي گشتي، زني به اين زيبايي و خونه داري و با سليقه نصيبت نمي شد حالا قدر كشور خودت و خونواده تو بدون و سخت به كار و زندگيت بچسب كه البته اين جمله آخري را كاملا" با طعنه بيان كرد.
    فرهاد كه مي خواست از تك و تا نيفتد با همان لبخند كذايي و مانند لالها جواب داد: ما از اولش هم قدر مي دونستيم، ولي كسي نبود قدر ما رو بدونه.
    از شنيدن اين حرف به درجه انفجار رسيده بودم دلم مي خواست با همين دستهام خفه ش مي كردم مي خواستم يك جواب دندان شكني به او بدم.
    پدر كه حسابي بر افروخته شده بود در حالي كه خودش را جمع و جور مي كرد، حرف را عوض كرد و گفت: كبري خانوم، شام حاضره؟ ما كه خيلي گرسنه ايم.
    كبري خانم با خوشرويي جلو آمد و گفت: بله، آقا الان شامو مي كشم شما بفرمايين سر ميز.
    فرهاد مدام حرف مي زد و مي خنديد شوخيهاي مضحك و سبك مي كرد قهقهه هاي بلند سر مي داد، حتي جوكهاي نا مربوط تعريف مي كرد از ديسكوها و كاباره هاي آنجا مي گفت از خواننده ها و مد لباس تعريف مي كرد. آنقدر چرت و پرت گفت كه دست آ]ر پدر با نگاهي اخم آلود سرش را بلند كرد و همانطوريك ه به صورت فرهاد زل زده بود پرسيد: شما اونجا دنبال تخصص مهندسي رفته بودين يا تفريح و گردش؟
    يك لحظه از اين جواب، فرهاد خشكش زد انتظار همه چيز را داشت الا اين حرف را دلم حسابي خنك شد پدر فرهاد نگاه غضبناكي به او انداخت و سرش راتكاني داد سكوت سنگيني فضا را پر كرده بود ديگر هيچ كس جرات حرف زدن نداشت آن شب براي اولين بار در زندگيم آرزو كردم كه اي كاش فرهاد هنوز برنگشته بود لااقل من با خيالش زندگي مي كردم و خوش بودم. لااقل چهره آن فرهاد خوب و دوست داشتني برام خراب نمي شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بعد از صرف غذا ، فرهاد كه قيافه حق به جانبي گرفته بود از روي صندلي ش بلند شد و در حالي كه عذرخواهي ميكرد گفت: مي بخشين، من خيلي خسته م، بايد استراحت كنم. از زحمتي كه كشيدين ممنونم.
    آقاي محتشمي در حالي كه به او اشاره مي كرد ، خواست او را وادر به نشستن كند، اما فرهاد بي توجه به ما در كمال وقاحت و پروريي سالن را ترك كرد همه در سكوت رفتنش را نگاه كردند.
    با رفتن فرهاد، پدر رو به آقاي محتشمي كرد و گفت: جلال، هيچ وقت فكر نمي كردم كه خانواده ت آنقدر ضعيف النفس باشن ببينم يعني همه آدمها با يه سال خارج رفتن اين طور تغيير هويت مي دن؟ جلال ، اگه از زندگي ت خبر نداشتم، اگه نمي دونستم كه تو به هات رو توي ناز و نعمت بزرگ كردي، مي دوني چه فكري مي كردم؟ اينكه اونها يه مشت آدمهاي پست و نديد بديدن كه تا حالا تو زندگي شون اون روي سكه رو نديدن. حالا به يه جايي رسيدن انقدر خودشون رو گم كردن، درست مي گم ، جلال؟
    منو ببخش اين طور رك و صريح و ساده باهات حرف مي زنم يه ساله كه دندون رو جيگر گذاشتم و هيچي نگفتم جلال، من به يه همچون آدم لاابالي دختر ندادم هيچ فكر كردي ديبا بايد چند وقت تلاش كنه تا بتونه فرهاد رو مجددا" به حال اول دربياره، كه البته اين كاملا" بعيد به نظر مي ياد. فكر نمي كنم بتونن شرايط رو براي هم تعديل كنن. من نمي دونم تو فرهاد رو از چه منجلابي بيرون كشيدي و آوردي ايران، ولي اينو خوب مي دونم كه اومدنش با خواست خودش نبوده و تو اونو به اجبار برگردوندي خب، در اين صورت يه زندگي اجباري در انتظار ديباس و يك عشق يه طرفه، كه البته ديگه فكر نكنم وجود داشته باشه من حاضر نيستم جووني ديبا رو به پاي همچون مردي به تباهي و نيستي برسونم.
    بعد رو به من كرد و گفت: ديبا من براي ازدواجت تصميم نگرفتم كه حالا بخوام براي جدايي ت تصميم بگيرم تو خودت همه كاره بودياز حالا به بعد هم تصميم با خودته فقط يه چيزي رو بايد برات روشن كنم . هيچ دوست ندارم پس فردا بچه بغل بياي در خونه م. من ديگه تحمل بزرگ كردن يه بچه بي پدر رو ندارم روشن شد؟ فرهاد هويت و شخصيت خودش رو گم كرده پس در اين صورت تكليف بقيه به وضوح روشنه از كسي كه خودش رو گم كرده توقعي نيست كه همسرش رو گم نكنه.
    آقاي محتشمي مثل لبو سرخ شه بود هيچ جوابي نداشت كه بدهد همانطور به بشقاب روي ميز خيره شده بودپدر مجددا" رو به مادر كرد و گفت: كارهات رو بكن فردا صبح زود بر مي گرديم تهران.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 15
    بيچاره آقاي محتشمي در جمع ما زيادي بود يعني از شدت شرم و خجالت نمي تونست سرش را بلند ند پدر به شدت عصباني بود. البته به نظر من بازهم خوب دوام آورده بود من كه فكر مي كردم در همان فرودگاه يقه فرهاد را ميگيرد و يك چيزي بارش ميكند الحق كه خيلي خودداري به خرج داده بود.
    پدر فرهاد در حالي كه از روي صندلي بلند ميشد، رو به پدر كرد و گفت: سياوشع بيشتر از اين منو خرد نكن من ديگه تواني برام باقي نمونده به حد كافي تحقير شدم خدا منو زده تو ديگه نزن. حالا هم پاشو استراحت كن تو الان ناراحتي بگذار فردا در اين مورد حرف مي زنيم اصلا" بهتره باهاش حرف بزني شايد حرفهاي تو روش اثر كنه ما هنوز همديگه رو خوب نديديم بيخود واسه فردا شال و كلاه نكن اگه رفتي، ديگه نه من نه تو، فهميدي سيا؟
    پدر بدون اين كه جوابش را بدهد سرش را پايين انداخت. آقاي محتشمي با احترام به مادر شب به خير گفت و به اتاقش رفت.
    پدر در حالي كه نگاهم مي كرد گفت:

    نيست آسان به چينين ورطه دوام آوردن
    توسن معركه در زير لگام آوردن
    تيغ برناي و هرسان سر تسليم فرود
    به رجز خواني هر تخم حرام آوردن

    با اين اوضاع، ديگه هيچ حرفي براي گفتن باقي نمانده بود، بايد تا صبح فكرهامو مي كردم يا اين طرفي ، يا آن طرفي اين يك ريسك بزرگ بود اگر در آينده نمي توانستم فرهاد را عوض كنم و بچه دار مي شدم، بايد تمام عمر تاوان پس مي دادم هر سه همان جا روي مبل از خستگي ولو شديم و چشم برهم گذاشتيم.
    صبح زود، پدر و مادرم راهي تهران شدند پدر به هيچ صراطي راضي به ديدار مجدد فرهاد نبود آقاي محتشمي از خجالت از اتاقش بيرون نيامد فرهاد هم با بي شرمي تمام بدون هيچ خجالتي يا حتي تشكر خشك و خالي از اتاقش بيرون نيامد.
    تمام شب را فكر كرده بودم من براي اين زندگي خيلي زحمت كشيده بودم يك سال زجر و تنهايي برايم چيز كمي نبودنبايد به اين راحتي ميدان را خالي مي كردم به خودم گفتم: اصلا" شايد خواسته فرهاد هم چيزي به غير از اين نباشه ، پس من نبايد به اين راحتي بازنده باشم بايد هه سعي و تلاشم را بكنم.
    لااقل اين كار باعث مي شد بعدها تاسف نخورم و خودم را مسئول از هم پاشيدگي زندگي ام ندانم براي خراب كردن هميشه وقت هست ولي براي اباد كردن هميشه ديره اگه دوري از وطن و يا حتي آدمهاي ديگه تا اين حد تونستن روي فرهاد اثر منفي بگذارن پس من چرا قدرت اثر گذاري مثبت روي اونو ندارم آره، بايد خودمو امتحان بكنم بيخود نيست كه گفتن شروع زندگي سخته درست مثل خونه ساختن . هميشه از پدرم شنيده بودم كه مي گفت ساختمان سازي در مرحله پي ريزي و اسكلت بندي سخت است و بقيه اش خيلي راحتتر از آن است كه آدم فكر مي كند.
    حالا نوبت من بودبايد پي ريزي و اسكلت بندي يك زندگي را مي ساختم و اگر كوچكترين سهل انگاري اي مي كردم همه چيز به باد فنا مي رفت اگر مي خواستم به اين راحتي فرهاد را ترك كنم ، هميشه به ديده ضعف به خودم نگاه ميكردم پس بايد مي ماندم و مبارزه مي كردم.
    گاهي وقتها فكر مي كردم يك زندگي خوب بايد سراسر از عشق و دوستي و محبت باشد، اما آن موقع بود كه متوجه شدم به جز عشق و محبت در زندگي ، مبارزه هم لازم است گاهي وقتها بايد با چنگ و دندان زندگي ات را حفظ كني گيريم كه برگشتم تهران، چه چيزي عايدم مي شد آخرش چه كار ميكردم من برخلاف آنچه برزبان رانده بودم قلبا" از فرهاد متنفر نبودم هنوز شعله هاي عشق در وجودم شعله ور بود شايد با گرمي شعله هاي اين عشق مي تونستم قلب سرد فرهاد را تصرف كنم.
    با رفتن آنها، آقاي محتشمي از اتاق بيرون آمد با اندوهي خاصل رو به من كردو گفت: چرا جلوشون رو نگرفتي؟ دلم نمي خواست با اين ناراحتي اينجا رو ترك كنن پدرت تو اين مدت خيلي زحمت كشيده من هيچ وقت نمي تونم محبتهاش رو جبارن كنم. كاشكي چند روز ديگه هم صبر مي كرد و با فرهاد صحبت مي كرد، بلكه مي تونست فرهاد را به راه بياره.
    بسه ديگه، پدرجون تو رو به خدا بس كنين آنقدر قيافه حق به جانب به خودتون نگيرين پسر شما به حرف شما كه پدرش هستين اهميتي نمي ده بعد ميخواين كه به حرف پدر زنش گوش كنه شما دارين خودتون رو گول مي زنين يا منو ولي بهتره كه تمومش كنين براي اين حرفها ديگه دير شده شايد من حاضر شدم غرورمو زير پام له كنم و اينجاكنار فرهاد بمونم ،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اما پدرم لزومي نداشت كه بخواد اين كار رو انجام بده تا حالا هم به حد كافي پا رو غرورش گذاشته بيشتر ازا ين براي يه پدر جايز نيست.
    در همين وقت، فرهاد كه دوش گرفته بود با حوله حمام در حالي كه موهاش رو روي شانه هاش ولو كرده بود، با لبخند غرور آميزي از پله ها پايين آمد و صبح به خير گفت بعد در حالي كه انگار اصلا" اتفاقي نيفتاده بدون اينكه هيچ سوالي راجع به رفتن پدر ومادرم كند رو به من كردو گفت: به به، خانوم خانومها، هيچ معلوم هست كجا تشريف دارين؟ نكنه اتاق خوابتون رو هم جدا كردين ديشب براي خواب تشريف نياوردين.
    با نفرت و انزجار نگاهش كردم و گفتم: نه خير اتاق خوابم جدا نشده همسرم عوض شده، شما اشتباها" رفتين تو اتاق خواب من.
    قهقهه بلندي سر داد و گفت: نه، حاضر جواب هم شدي به به، خوشم اومد كه همسرت عوض شده بله؟ پس اينكه الان جلو روت وايستاه كيه؟
    صورتم را برگردوندم و گفتم: فعلا" خودم هم نمي دونم هروقت فهميدم خبرت مي كنم.
    با اخمي ساختگي گفت: نه واقعا" حاضر جواب شدي.
    مي خواست ادامه بدهد كه آقاي محتشمي با توپ پر به او حمله كرد و گفت: بسه ديگه، فرهاد توخجالت نمي كشي مي دوني تو اين چند روزه سياوش چقدر براي اومدنت زحمت كشيد اون وقت عوض تشكرت، حتي براي خداحافظي هم بيرون نيومدي حالا هم اومدي چرت و پرت تحويل ما ميدي . تو و اون مادر احمقت همه جا آبروي منو بردين شرم و حيا رو خوردي و قورت دادي ، يه آب هم روش.
    اوه تور به خدا پدر شما ديگه شروع نكن كه اصلا" حوصله ندارم به حد كافي ديشب تا حالا قيافه هاي جورواجور تماشا كردم شما ديگه برام نطق نكن همين ديبا خانوم كه آنقدر طلب كاره ديشب نديدن چه استقبال گرمي ازم كرد هاها، وقتي منو ديد دويد تو دستشويي وبالا آورد به نظر شما اين چه معنايي مي تونه داشته باشه بله ، لابد همه ش ازعشق سرشار خانومه كه يه سال منتظر و عاشق سينه چاك من بوده درسته پدر جون؟ اينها رو مي خواستي تحويلم بدي ؟ خوبه ديگه معني عشق و عاشقي رو هم فهميدم.
    لبخند تمسخر آميزي زدم و با طعنه گفتم: نه مثل اينكه عوض من توپ تو پرتره بله اگه من هم جاي تو بودم، دست پيش مي گرفتم كه پس نيفتم گفتي بالا آوردم، آره راست ميگي هيچ وقت فكر كردي چرا آدمها حالت تهوع پيدا مي كنن الا اينكه يه چيز چندش آوري ببين لااقل خوب بود براي يه بار هم كه شده نگاهي تو آيينه به خودت ميانداختي نه آقا اشتباه گرفتي اينجا سوئد نيست اينجا ايرانه، ايران، مي فهمي؟ تو هم يه خارجي بيشتر نيستي موهات رو مثل زنها بافتي و روي شونه هات ريختي اگر تغيير جنسيت دادي بگو تا من هم تكليف خودمو بدونم وقتي پات رو از ايران گذاشتي بيرون، يه مرد بودي يه مرد باغيرت و مهربون.اگه مي بيني هنوز اينجام، براي اينه كه دنبال اون فرهادم دنبال عشقم، دنبال يه مرد فهميده مودب باغيرت و بافهم و كمال ، نه دنبال يه آدم بي غيرت و لاابالي.
    با عصبانيت روش رو به پدرش كرد وگفت: ميبيني، پدر هرچي دلش مي خواد بارم مي كنه باز هم ازش دفاع كن حالا ديگه من شدم يه آدم بي غيرت.
    با نگاه آقاي محتشمي كه مرا به سكوت دعوت مي كرد ساكت شدم و سر ميز صبحانه نشستم آقاي محتشمي رو به فرهاد كرد و گفت: بعد از اينكه صبحانه تو خوردي، پاشو بريم پيش مهندس بهرامي بايد دوباره كارت رو شروع كني، فهميدي؟
    اوه چه عجله ايه من تازه از راه اومدم خسته م مي خوام يه كم استراحت كنم.
    بس كن ديگه، فرهاد استراحت بي استراحت به حد كافي تو اين مدت خستگي درك ردي ، حالا ديگه نوبت كار و زندگيه. بعد رو به من كرد و گفت:
    راستي، ديبا جون چقدر ديگه از درست باقي مونده تا ليسانس بگيري؟
    در حالي كه از اين سوال حسابي خوشحال شده بودم، گفتم: يه ترم و نيم.
    اوه، پس خيلي جلو افتادي، دخترم آفرين به تو مبادا يه وقت عقب بموني بازهم مثل سابق هر روز برو دانشگاه اصلا" ناراحت فرهاد نباش كبري خانوم هست خودش كارها رو راست و ريس مي كنه تو نبايد فرصت رو از دست بدي فرهاد هم روزها خونه يست و سر كاره تو مي توني با خيال راحت به درسهات برسي.
    فرهاد با اخم رو به من كرد و گفت: بله پدر راست مي گه، اصلا" مي توني هر كاري دلت خواست انجام بدي من هم اينجا بوقم ايشون همه دستورات رو دادن شما هم به طور كامل و صحيح انجام بده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از اين حرفش ناخودآگاه خندام گرفت خودش هم نتونست جلوي خنده اش را بگيرد و درحاليكه به چشمهايم خيره شده بود، لبخند مليحي زد .
    روزها از پي هم مي گذشت براي ترم پاياني ثبت نام كردم حسابي خوشحال بودم بالاخره تلاشم به نتيجه رسيده بود زياد سر به سر فرهاد نمي گذاشتم دلم نميخواست از خانه و زندگي اش گريزان شود روزها سر كار مي رفت و گاهي شبها تا ديروقت بر نمي گشت ناهار با هم نبوديم، ولي شبها سعي ميكردم تا هر وقتي كه طول مي كشد صبر كم تا با هم شام بخوريم.
    آقاي محتشمي با اعتراض مي گفت: دختر، تو آخرش زخم معده مي گيري بيا غذات رو بخور ولي من هيچ توجهي نمي كردم به بر يخانم سفارش كرده بودم كه غذاي آقاي محتشمي رو سر وقت بدهد تا اگر خواست استراحت كند، مزاحمتي برايش پيش نيايد.
    در اين مدت سعي كرده بودم همه خواسته هاي فرهاد را به اجرا بگذارم از هيچ محبتي در حقش دريغ نداشتم مي خواستم از همه قدرتم استفاده كنم. دلم نمي خواست هيچ نقطه ضعفي دستش بدهم محيط خانه را تا آ‹جايي كه امكان داشت گرم و صميمي كرده بودم به كبري خانم سفارش كرده بودم تمامي غذاهايي را كه فرهاد دوست دارد، درست كند هر روز به غلام ميگفتم چند تا شاخه گل برايم تهيه كند و آنها را با سليقه روي ميز ناهار خوري مي چيدم و عطر آنها فضا را پر ميكرد قبلا" كه هوا خوب بود باغ غرق گلهاي رنگانگ بود، اماحالا زمستان بود و مجبور بودم آنها را از بيرون تهيه كنم.
    ولي با همه اين تفاصيل، فرهاد يك جورهايي شده بود. اصلا" انگار در يك عالم ديگري سير مي كرد كارهاي من براش هيچ اهميتي نداشت هيچ چيز برايش جالب نبود حتي طعم غذاها آرزو داشتم مثل گذشته با هم ميرفتيم حافظيه و شاهچراغ و براي زندگي مون دعا مي كرديم اما او به تنها چيزي كه اميت نمي داد خواسته من بود من هم به بودنش دلم خوش بود همين كه احساس مي كردم مردي دارم كه هر شب در خانه ام سر بر بالين مي گذارد برايم جاي اميدواري بود.
    درست يادم مي آيد شب جمعه بوددلم هواي بيرون كره بود خدا خدا مي كردم كه زودتر فرهاد بيايد، بلكه باهم بيرون برويم و گشتي بزنيم.
    اينطوري وقتي هم براي حرف زدن داشتيم تصميم گرفتم بهش زنگ بزنم بگم كه شب زودتر بيايد وقتي تماس گرفتم، مهندس بهرامي گوشي را برداشت بعد از سلام واحوال پرسي سراغ فرهاد را گرفتم.
    با تعجب پرسيد: مگه خونه نيست الان يه ساعتي ميشه كه اومده اتفاقا" عجله هم داشت، مي گفت ميخواد زودتر بياد خونه فكر كردم شايد بخواين جايي برين.
    من كه حسابي دستپاچه شده بودم من و من كنان جواب دادم: بله درسته، لابد جايي كار داشته الان برمي گرده خيلي ممنون ببخشين مزاحم شدم.
    نه خواهش مي كنم، اتفاقا" من هم داشتم مي رفتم خونه به آقاي محتشمي سلام برسونين.
    چشم حتما"، خدا نگهدار.
    با قطع كردن تلفن به فكر فرورفتم يعني فرهاد كجا رفته بود او كه جايي براي رفتن نداشت خيلي اهل دوست و رفيق بازي نبود به دلم بد نياوردم گفتم: دير نكرده يه ساعت كه تاخير مهمي نيست هر جا باشه پيداش ميشه.
    ولي ناخودآگاه دلم به شور افتاده بود او هر شب دير مي آمد اين دفعه اولش نبود، اما اين بار حتي يك ساعت هم زودتر شركت را ترك كرده بود شبهاي ديگر هر وقت كه به او اعتراض مي كردم ، ميگفت كه كارش زياد است و بايد تا دير وقت در شركت باشد آن شب هرچه منتظرش شدم ، نيامد.
    ساعت تقريبا" نزديك يك بامداد بود هنوز شام نخورده بودم از شدت ناراحتي اعصابم به هم ريخته بود. بالاخره صداي ماشينش را شنيدم. با عجله رفتم و از پشت پنجره نگاه كردم در حالي كه ماشين را جلوي ويلا پارك مي كرد، تلوتلو خوران از پله ها بالا آمد با ديدنش تمام وجودم يخ كرد، حتي سرد بودن انگشتان پايم را به وضوح حس مي كردم.
    آه، خداي من! قدر احمق خام بودم منو بگو كه فكر مي كردم تا ديروقت مشغول كار است بله، آن هم چه كاري، الواطي! اما چطوري اون كه اهل اين كارها نبود با كسي دوستي و مراوده نداشت.
    صداي پايش را كه از پله ها بالا مي آمد، شنيدم همان طور كنار پنجره بي حركت ايستادم يعني قدرت حركت نداشتم وقتي در اتاق را باز كرد يك لحظه متعجب به صورتم چشم دوخت بعد براي اينكه خودش را از تك وتا نيدازد با همان حال خماري گفت: تو هنوز نخوابيدي؟ براي چي تا اين وقت شب بيدار موندي؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    جلو رفتم بوي گندي از بدنش بيرون ميزد چشمانش كاسه خون بود سرم گيج رفت، شوكه شده بودم از اتاق بيرون دويدم و گريه كنان از پله ها پايين رفتم همه چراغها خاموش بود آقاي محتشمي در اتاقش خوابيده بود.
    ازكبري خانم هم خبري نبود گوشه اي از اتاق پذيرايي پشت مبل نشستم و به حال زار خودم گريستم.
    خدايا اون با خودش چي كار كرده ، يعني تا اين حد مستي پيش رفته، حرف زدن با او در اين شرايط چه ارزشي داشت او چه مي فهميد اصلا" حال خودش را نمي فهميد چه برسد به اينكه حرفي درك كند آه،خدايا، بلا پشت بلا از در و ديوار باريدن گرفته بود.
    چرا من تا به حال متوجه اين موضوع نشده بودم من احمق فكر مي كردم فرهاد فقط از لحاظ ظاهري تغيير كره و عوض شده كه آن هم چيز خاصي نبود و به مرور زمان همه چيز جاي اولش بر مي گشت از اينكه سر كار مي رفت و مجددا" مشغول شده بودخوشحال بودم اما هيچ وقت حتي به ذهنم خطور نمي كرد كه تااين حد در لجنزار فرو رفته باشد.
    با تكان شديدي ازخواب پريدم يك لحظه هاج و واج به اطرافم نگاه كردم اينجا چه كار مي كردم ، فورا" از جا بلند شدم و خودم را جمع و جور كردم و روي مبل نشستم بدون اينكه به صورتش نگاه كنم سرم را به زير انداختم.
    آقاي محتشمي نزديكم آمد در حالي كه دستش را روي دستم مي گذاشت، با محبتي خاص گفت: طوري شده ديبا؟ اتفاقي افتاده؟ با فرهاد حرفت شده؟ ديشب كي اومد؟
    هيچ حرفي براي گفتن نداشتم بدون اينكه جوابي بدهم صورتم را برگرداندم ، ولي او ول كن نبود.
    دوباره جلو آمد و گفت: حرف بزن ديبا، دعوا كردين؟ كتك كاري كردين؟ يه چيزي بگو .
    با وحشت به صورتش نگاه كردم و گفتم: اي كاش اينطور بود كه شما گفتين.
    يعني چي دختر درست حرف بزن ، نصف جون شدم يعني از اين هم بدتره؟
    بله خيلي بدتر، فرهاد ديشب يك نيمه شب برگشت، اما با چه وضعي خدا ميدونه ، مست و لايعقل خمار خمار پدر جون، فرهاد ديگه از دست رفته ديگه هيچ كار از من ساخته نيست.
    نمي تونم براتون توصيف كنم از شنيدن حرفهام چه حالي بهش دست داد. زانوش لرزيد ، خم شد و گوشه اي از حال افتاد رنگش مثل گچ سفيد شده بودقدرت تكلم نداشت ليوان آبي دستش دادم و صبر كردم تاحالش جا آمد ، بعد همه ماجرا را تمام و كمال برايش بازگو كردم و همين طور ازا ينكه هر شب دير مي آمده اصلا" تا اين وقت شب كجا مي رفته و با كي بوده همه اش جاي بحث داشت.
    خوب به حرفهام گوش كرد حالش بهتر شده بود از جا بلند شد و گفت: همين الان از اين خونه بيرونش مي كنم چي فكر كرده چشمش به پول من افتاده من اين ثروت رو همينطوري به دست نياوردم كه آقا يه شبه به باد فنا بده . من حتي تو عمرم يك بار هم لب به اين آشغالها نزدم مي توني اين از پدرت بپرسي خودت بهتر ميدوني من و اون دوتا دوست صميمي بوديم اون وقت اين پسره ناخلف ببين سر از كجاها درآورده به خداي احد و احد همين الان از اينجا بيرونش مي كنم اون ديگه جاش اينجا نيست.بايد برگرده به همون خراب شده اي كه بوده من ديگه پسري به اسم فرهاد ندارم بعد در حالي كه عصايش را بر مي داشت، از پله ها بالا رفت.
    بعد از چند لحظه صداي داد و فرياد بلند شد آقاي محشتيم كاملا" از خود بيخود شده بود در حالي كه لبهاسهاي فرهاد را پرت مي كرد، از همان بالاي پله ها فريادي كشيد و گفت: زودگورت رو گم كن و از اينجا برو بيرون، پسره احمق بي شعور تو رو چه به زن و زندگي برو همون قبرستوني كه بودي گمشو برو پيش مادر بي شرمت فكر كردي من مي گذارم با آبروم بازي كني نيومده رفتي سراغ كثافت كاري.
    فرهاد همانطور هاج و واج به صورت پدرش خيره شده بود انگار تازه هشيار شده بود در حالي كه از پله ها پايين مي آمد ، نگاه ملتمسانه اي به من انداخت و گفت: ديبا من واقعا" متاسفم نمي دونم چرا اينطور شد باور كن خودم خيلي ناراحتم ديبا تو رو به خدا يه چيزي بگو اشتباه كردم، ولي جبران مي كنم اينو بهت قول ميدم.
    با انزجار و نفرت نگاهش كردم و گفتم: گورت رو گم كن تو لياقت يه زندگي خوب و سالم رو نداري گمشو برو بيرون، مطمئن باش وقتي برگشتي ديگه منو اينجا نمي بيني.
    آقاي محتشمي با عصايش به او حمله كرد: برو بيرون ديگه نمي خوام ريختت رو ببينم ديگه پات رو اينجا نمي گذاري پسره لاابالي بيشرم.


    فرهاد كه حسابي تحقير شده بود رو به من كرد و تقريبا" با فرياد بلند گفت: بفرما، همين رو ميخواستي تو از اولش هم شوم بودي، همون وقت كه تو سوئد بودم اينو فهميدم ، اونجا هم دست از سرم برنداشتي و مدام ميون من و پدر و مادرمو به ريختي ، حالا هم داري از خونه م بيرونم مي كني باشه، من رفتم، اما يه روزي سزاي اين كارت رو ميبيني دختره بي چشم و رو حالا ديگه زيرآب منو مي زني!
    يك لحظه خواست به من حمله كنه كه آقاي محتشمي با عصا جلويش را گرفت و گفت: اگه نري بيرون ، با همين عصا مي كوبم تو مغزت انقدر كه نتوني از جات جم بخوري تا حالا هم اين دختر در حقت خيلي وفاداري كرده ، ولي تو لياقت اونو نداري همون طوريكه مادرت لياقت منو نداشت، برو بيرون.
    فرهاد كه كاملا" خلع سلاح شده بود در حالي كه كتش را بر مي داشت، به سرعت از در خارج شد كبري خانم هاج و واج شاهد ماجرا بود.
    با رفتن فرهاد، آقاي محتشمي بي حال روي مبل ولو شد او را دست كبري خانم سپردم و به سرعت به اتاقم رفم با اين حرفها ديگر جاي من در آن خانه نبود با عجله شروع به جمع و جور كردن وسايلم كردم ديگر حتي نمي توانستم گريه كنم انگار كيسه اشكم خشك شده بود تصميم خودم را گرفته بودم من براي همچون زندگي اي ساخته نشده بودم حس تنفر شديدي نسبت به فرهاد پيدا كره بودم ديگر نمي خواستم ببينمش.
    با عجله از اتاقم خارج شدم و چمدان را كشان كشان روي پله ها كشيدم و پايين بردم آقاي محتمشي با وحشت از روي مبل بلند شد و همان طوري كه بر وبر نگاهم مي كرد، پرسيد: كجا داري ميري؟ من نمي گذارم تو پات رو از اينجا بيرون بگذاري.
    محكم و استوار جلويش ايستادم و گفتم: ببينين پدر سعي نكنين جلومو بگيرين من نيازي به همدردي شما ندارم هرچي كه نبايد در مورد فرهاد ميفهميدم، فهميدم حالا ديگه دست از سرم بردارين بيخود نبودآقا يه سال سوئد بود ودلش نمي خواست برگرده همين قدر بهتون بگم كه زندگي من بر باد رفته شما بهتره پسرتون رو نجات بدين.
    ببين ديبا، من نميگ ذارم كه از اينجا بري فهميدي؟ تو عروس مني ديبا يه كم فكر كن من واقعا" به كمكت نيازمندم اگر تو بري من چي كار كنم همه اميدم به تو بود، حالا تو هم داري ميري ، فكر نكن مي خوام از فرهاددفاع كنم، ولي بالاخره انسان جايز الاخطاس ، حالا يه اشتباهي كرده خودش از سگ پشيمون تر بود نديدي چطور ازت معذرت خواهي مي كرد.
    لبخند تمسخر آميزي زدم و گفتم: چرا اتفاقا" همه چي رو هم ديدم، و همشنيدم عذرخواهي فرهاد روي ظاهريش بود، اما من روي باطني شو هم ديدم مثل اينكه شما نشنيدين چي مي گفت، من شومم، ميون شما و فرحناز رو به هم ريختم باعث اين شدم كه فرهاد رو از خونه بيرون كنين پدر ، اون اصلا" خودش رو مقصر نمي دونه تازه منو باعث و باني همه اين كارها مي دونها ون وقت شما بازهم ميخواين صبر كنم ، نه پدر من ديگه حاضر نيستم بيشتر از اين تحقير بشم. اون تا وقتي كه نخواد،درست نميشه. تلاش شما و من هم بيهوده س ، حالا كه باعث بدبختي اون منم خيلي خب باشه از اينجا ميرم، اين شما، اين هم فرهاد.
    به ناگاه جلو دويد و با عصبانيت چمدان را از دستم كشيد و به گوشه اي پرتاب كرد بعد فريادي كشيد و گفت: چي مي خواي؟ دلت ميخواد بهت التماس كنم، آره اينو از يه پيرمرد مي خواي باشه، بهت التماس ميكنم از اينجا نرو مطمئن باش فرهاد ادب شد با اين كاري كه امروز باهاش كردم ديگه اون فرهاد سابق نيست اون عوض ميشه خيالت راحت باشه خودش برميگرده مگه تا كي مي تونه به اين زندگي ادامه بده ديبا، فكر كن من هم پدرتم لااقل روي اين پيرمرد رو زمين ننداز.
    دوباره زانوانم سست شد و لرزيد من در مقابل اين پيرمرد چه كاري مي توانستم بكنم گوشه اي از سالن روي زمين نشستم و به حال و روز زارم فكر كردم كبري خانم به سرعت چمدان را برداشت و به اتاقم برد.
    آقاي محتشمي بالا سرم آمد وگفت: ازت ممنونم، دخترم من هميشه شرمنده محبتهاي تو بودم حالا پاشو يه چيزي بخور اينطوري از بين ميري. بعد رو به كبري خانم كرد و گفت: زودتر صبحانه رو آماده كن داره حالم بهم مي خوره.
    تا يك هفته از فرهاد هيچ خبري نداشتيم و عجيب اينكه اين طوري خيلي راحتتر بودم دلم برايش تنگ نمي شد بود و نبود فرهاد برايم يكي بود مگه در اين چند ماهي كه برگشته بود چه گلي به سرم زده بود كه حالا در نبودش ناراحت بشم . آقاي محتشمي مثل گلوله برفي كه جلوش آتش شومينه گذاشته باشند لحظه به لحظه آب مي شد ديگه رمقي براش باقي نمونده بود.
    بعد از يك هفته، مهندس بهرامي تماس گرفت و خيلي طولاني با آقاي محتشمي صحبت كرد وقتي گوشي را قطع كرد لبخند رضايت بخشي گوشه لبانش نقش بسته بود.
    با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم: اتفاقي افتاده؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    همانطوري كه لبخند مي زد، گفت: نگفتم خودش پشيمون مي شه و بر ميگرده ديبا، ازت خواهشم مي كنم يه فرصت ديگه بهش بده اينو من ازت درخواست مي كنم به خاطر من، نه به خاطر فرهاد.
    سري به علامت تاسف تكان دادم و گفتم: هرچي شما بگين پدر من كه به جز اين چاره اي ندارم لااقل تا وقتي كه توي اين خونه زنديگ مي كنم بايد مطيع اوامر شما باشم.
    در حالي كه به شدت خوشحال شده بود، جواب مي داد: مي دونستم دخترم مي دونستم كه راجع به تو اشتباه نكردم تو فرشته نجادت فرهادي من هميشه روي تو حساب كردم.
    فردا شب نزديك ساعت هشت بود كه مهندس بهرامي به اتفاق فرهاد آمدند از ديدن فرهاد خشكم زد به همه چيز فكر كرده بودم الا اين چهره و قيافه موهاش رو مثل سابق كوتاه كرده بود صورت اصلاح كرده و تميز و مرتب درست مثل گذشته ها فقط با اين تفاوت كه در اين چند روز لاغر تر شده بود هان معصوميت ، همان نگاه كه هميشه آتش به قلبم زد هيچ وقت طاقت اين چهره و نگاه را نداشتم يك لحظه خواستم به پايش بيفتم ( خيلي بي جنبه س) التماس كنم كه براي هميشه تا آخر عمر و تا ابد همين طور در كنارم باقي بماند هيچ دلم نميخواست از دستش بدهم سبد گل بسيار زيبايي در بغلش بود.
    وقتي كنارم آمد با شرمندگي سرش را پايين انداخت و گفت: تقديم به بهترين همسر دنيا، ديبا منو مي بخشي؟
    از شدت خوشحالي اشك در چشمانم حلقه زد آقاي محتشمي هم بغض كرده بود. مهندس بهرامي با خنده و شوخي گفت: بابا يه كي بياد مارو تحويل بگيره به خدا ما بي دعوت نيومديم.
    همه از اين شوخي خنديديم كبري خانم كه خيلي خوشحال شده بود فورا" شروع به پذيرايي كرد دلم مي خواست پدر بود و مي ديدكه چطور فرهاد عوض شده است بيچاره پدر فرهاد در اين مدت خيلي زحمت كشيده بود من واقعا" از روش شرمنده بودم او مثل يك پدر پشتم ايستاده بود و من اين زندگي دوباره را مديونش بودم.
    از آن روز به بعد اخلاق فرهاد به كلي تغيير كرد درست همانند سابق شده بود همان فرهاد خوب و ساده و بي ريا بعد از كار زود به خانه مي آمد گاهي وقتها باهم به گردش ميرفتيم و سري هم به حافظيه مي زديم و فاي مي گرفتيم .
    فرهاد زياد اهل رفت و آمد فاميلي نبود با اينكه فاميل مادرش همه در شيراز بودند، اما چه خودش و چه پدرش به غيراز مراسم ضروري رفت و آمد ديگري با آنها نداشتند به خاطر همين ما هم به غير از تفريح و گردش جاي ديگري نداشتيم كه برويم اما من كاملا" از زندگي ام راضي بودم مدام با پدر و مادرم در تماس بودم و حسابي خيالشان رااز هر جهت راحت كرده بودم.
    بدين ترتيب روزها از پي هم ميگذشتند پايان ترم بود و مشغول نوشتن پايان نامه ام بودم بالاخره با زحمت بسيار توانسته بودم ليسانس بگيرم فرهاد از اين بابت خيلي خوشحال بود عوض من او به خودش مي باليد حالا ديگر كاملا" وقت فراغت داشتم.
    حتي وسوسه بچه دار شدن وجودم را در برگرفته بود اما هر بار كه به فرهاد مي گفتم قاه قاه مي خنديد و مي گفت: عزيزم مردها وقتي ازدواج ميكنن زندگيشون متوقف ميشه، وقتي هم كه بچه اولشون به دنيا مياد به زانو مي افتن، با بچه دوم به سجده مي رن و خلاصه با بچه سوم ديگه مرخص ميشن حالا تو به اين راحتي از من بچه ميخواي؟ نه عزيزم همين اندازه كه زندگيم متوقف شده بسه ديگه منو به زانو ننداز.
    با ناراحتي نگاهش كردم و پرسيدم يعني چي، فرهاد؟ واقعا" تو راجع به زندگي اين طور فكر ميكني ؟ من تا اين حد دست و پاي تورو بستم تو به زندگي به ديده توقف نگاه مي كني! فرهاد ازدواج بزرگترين پيشرفت تو زندگي هر آدميه اگه كسي ازدواج نكنه ، هيچ وقت كامل نمي شه.
    دوباره خنديد و با همان لحن شوخي گفت: اوه، بابا جون باهات شوخي كردم چه زود باور كردي منظور از توقف اوني نيست كه تو فكرش رو كردي ميدوني، چطور برات بگم ازدواج يه مسئوليت سنگين و بزرگيه وقتي مسئوليت كاري رو آدم قبول ميكنه مسلما" انجام كارهاي ديگه براش سنگين و دشوار مي شه ، خب من هم مسئوليت اين زندگي رو پذيرفتم البته پشيمون هم نيستم و از اينكه همسري مثل تو دارم واقعا" خوشحالم اما عزيزم ما حالا حالاها براي بچه دار شدن وقت داريم بگذار فعلا" از زندگي نهايت لذت رو ببريم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #100
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از شنيدن حرفهاي فرهاد دلم حسابي گرم شده بود خدايا، ما آدمها رو چطوري آفريدي؟ باكوچكترين حرف محبت آميزي حاضريم جونمون رو فدا كنيم، خدايا تو اگه محبت و عشق رو آفريدي، پس چرا در كنارش تنفر و كينه رو هم به وجود آوردي؟ آخ چي مي شد كه تو يه دنيايي پر از عشق و صفا و عاطفه مي آفريدي! چي مي شد توي اين قلب پر از خون به جاي خون يه ضبط صوت كار مي گذاشتي كه همه حرفها و حالات آدمها رو ضبط مي كرد و تو وقت فراموشي اونها رو بهشون يادآوري مي كردي خدايا، چرا ما آدمها آنقدر خودخواهيم كه هميشه به خاطر منافع شخصي پشت پا به همه دوستيها و عشقها و محبتهامون مي زنيم.
    فصل 16
    هوا حسابي تاريك شده بود شاباجي بلند شد تا زودتر دست نماز بگيرد كه نماز اول وقتش قضا نشود .
    سينا قوطي سيگارش را درآورد، يك نخ برداشت و در حالي كه آتش مي زد با چهره اي متفكرانه رو به ديبا كرد و گفت: زندگي شما منو حسابي تو فكر برده شما گفتين فرهاد عوض شده بود، خب پس چه چيزي باعث متلاشي شدن زندگيتون شد شما اين زندگي رو باعشق شروع كردين بعدش هم به خاطر مسائلي به مشكل برخوردين، كه البته تا حدودي هم تونستين مشكلاتتون رو حل كنين و دوباره مثل سابق عاشق هم باشين به جرئت مي تونم بگم كه هنوز نتونستم پايان اين زندگي رو حدس بزنم.
    ديبا آهي كشيد و گفت: بله شما كاملا" درست مي گين عشق و محبت از كينه و نفرت جداس، البته تلفقهاي متعددي از اين دو حد نهايي هم هست، اما در كل كاملا" از هم جداس زندگي من همچون دريايي بود كه يه روز خروشان و سركش، و روز ديگه آروم و ساكت بود هركسي با ديدن اول اصلا" فكر نمي كرد كه روزي اين دريا خروشان و سركش بوده و دوباره شايد با موجي بلند همه چيز در هم بريزه به خصوص اگر صخره اي محكم و استوار جلوش رو سدكرده باشه، اون وقته كه خوابي خيلي راحت انجام پذيرد.
    بله، درست فهميدين صخره زندگي من پدر فرهاد بود كه محكم و استوار در برابر اين موج وايستاده بود و من با اتكا به ان پي ريزي يه زندگي رو مي كردم غافل از اينكه يه ديوار سست هر قدر هم به صخره اي عظيم و محكم چسبيده باشه بالاخره يه روزي فرو مي ريزد فرهاد ديواري سست بود كه به صخره اي استوار چسبيده بود و من هم ناخواسته به هر دوي اونها تكيه زده بودم هيچ وقت دوست نداشتم به اين موضوع فكر كنم كه اگه روزي اون نباشه، تكليفم چي مي شه فقط ميخواستم با چنگ و دندون هم كه شه زندگي مو حفظ كنم.
    هفت هشت ماهي از آمدن فرهاد نگذشته بود كه يك شب ناخودآگاه حال آقاي محتشمي به هم خورد تا او را به بيمارستان رسانيدم تمام كرد يعني در اصل من تمام كردم بيچاره پيرمرد حتي در واپسين لحظات زندگي اش هم همسر دخترانش در كنارش نبودند نمي دونيد چقدر دلم به حالش سوخت.
    تا مدتها مريض بودم رنگ و روي پريده ، دستهاي لرزان و رعشه آور خبر از حال خرابم مي داد اصلا" قدرت حركت نداشتم ويلا و باغ مملو از جمعيت و دوست و فاميل و آشنا مدام پر و خالي مي شد، اما من انگار در اين دنيا نبودم فقط گاهي حرفها و صداهاي مبهمي در برابرم ظاهر مي شد در عوالم خيال ، صورت خيس از اشك مادر را مي ديدم كه مرا در آغوش گرفته بود و گريه مي كرد لحظه اي به هوش آمدم و دوباره از حال رفتم گاهي وقتهاي صداي آمرانه و غمزده فرهاد را مي شنيدم كه با بغض صدايم ميكرد، اما حتي قدرت پاسخگويي به او را هم نداشتم.
    در اين مدت بيشتر از آنچه تصور مي كردم به آقاي محتشمي وابسته شده بودم صميميتي كه ميان ما به وجود آمده بود ما را به هم خيلي نزديك كرده بود من حتي او را جايگزين پدر خودم كرده بودم خيلي از مسائل را كه حتي جرئت بيانش را به پدرم نداشتم، خيلي راحت با او در ميان گذاشتم اما مشكل من فقط اين نبود، پدر فرهاد صخره زندگي ام بود كه فرو ريخته بدو حالا من بدن او چطوري مي توانستم يك زندگي را مهار كنم.
    تا مراسم چهلم، ويلا و باغ در عزاي عمومي فرو رفته بودو لحظه اي خالي از مهمان نبود فرهاد دو تا مستخدم مرد آورده بود كه بيشتر كارها را آنها انجام ميدادند بعضي از خانمها هم در آشپزخانه به كبري خانم كمك مي كردنند. مادر و پدرم هر دو خيلي زحمت كشيدند پدر تقريبا" همه كارهاش رو رها كرده بود و تا چهلم در شيراز بود. من واقعا" به كمك نياز داشت صاحب عزا من و فرهاد بوديم كه خود با مرده فرقي نداشتيم. ما واقعا" از عهده اين همه آدم بر نمي آمديم پدر كاملا" شرايط را درك كرده بود و مثل هميشه حامي ما بود.
    بعد از مراسم چهلم ، همه رفتند و دور و بر ما حسابي خلوت شد ويلا و باغ در مسكوني سهمگين فرو رفت جاي جاي خانه بوي پدر را مي داد و من بي حابا راه مي رفتم و اشك مي ريختم فرهاد هم مثل باغ در سكوتي سنگين فرو رفته بود در اين مدت، لاغر و تكيده با ريشي انبوه و پرپشت شده بود با رفتن مهمانها، در لاك خودش فرو رفته بود و اين سكوت بيشتر از هر چيزي مرا مي ترساند از خود بيخود شده بود، ديگر حتي دستي به سر و صورتش نمي كشيد دلم برايش مي سوخت اما واقعيت اين بود كه اين مسئله چيزي نبود كه در عرض چند روز بشود فراموشش كرد ما نياز به زمان داشتيم تا بتوانيم همه چيز را به چاه فراموشي بسپاريم اين حفره عميق و مخوف .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 13 نخستنخست ... 678910111213 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/