مرد جواني داشت به آقاي محتشمي كمك مي كرد. خوب كه نگاهش كردم، ديدم خودش است اين فرهاد من بود آه، خداي من پس چرا اين شكلي شده ! موهاي بلندش را با كش پشت سرش جمع كرده بود ريش بلند و مشكي، شلوار تنگ چسبان طوسي با پالتوي خاكستري.
وقتي جلويم رسيد آنقدر شوكه شده بودم كه حتي دسته گلي را كه آماده كرده بودم ، در بغلم نگه داشتم پدر فرهاد با خوشحالي بغلم كرد و صورتم را بوسيد بي اختيار دسته گل را در بغلش جا دادم نمي دونم چه حالي شده بودم اصلا" دلم نمي خواست به صورت فرهاد نگاه كنم .
نزديك تر آمد و با لبخند مصنوعي گفت: سلام،حالت چطوره؟ خبي؟
زير لب جوابش را دادم نا خودآگاه به يقه باز پيراهنش خيره شدم گردنبند طلاي ضخيمي به گردنش آويخته بود كه روش نوشته بود i love you حالت تهوع پيدا كرده بودم. مي خواستم بالا بياورم نگاهم با نگاه پدر تلاقي پيدا كرد از شدت ناراحتي صورتش كبود و برافروخته شده بود نمي دونم چي گفتم ولي مثل اينكه به مادر اشاره اي كردم و با عذرخواهي به سمت دستشويي دويدم.
بي اختيار بالا آوردم. انگار تمام وجودم به هم فشرده شده بود. دست مهرباني از پشت سرم شانه هامو ماساژ داد. سرمو بلند كردم مادر بود.
به سختي خودش را كنترل مي كرد چشمهاش قرمز بودع اما نها ز اشك، بلكه خون جلوي چشمهاش رو گرفته بود.
در حالي كه دلداري مي داد، گفت: حالا كه طوري نشده، دخترم. بالاخره اون يه سال تو سوئد زندگي كرده با آداب و رسوم اونها لباس پوشيده مطمئن باش عزيزم چند روز ديگه خودش مجبور مي شه موهاش روكوتاه كنه بعد در حالي كه لوازم آرايش داخل كيفمرا بيرون مي ريخت، گفت: بيا، دخترم، بيا يه كمي كرم پودر بزن با اين ريخت و قيافه به استقبال شوهرت اومدي! الان درست مثل مرده از توگور در رفته شدي!
مثل مجسمه بي حركت جلوش ايستادم و هر كاري دلش خواست روي صورتم كرد بعد هم دستم را گرفت و گفت: بيا بريم دختر بده اونها منتظرن .
هيچ اختياري از خودم نداشتم بدون هيچ اعتراضي با مادرم همراه شدم.
فرهاد تا مار ديد جلو آمد وگفت: طوري شده؟ حالت خوب نيست؟
با سر اشاره اي كردم و حرفي نزدم مادر در حالي كه رفع و رجوع مي كرد، گفت: از صبح يه كم حالت تهوع داشت فكر كنم سرديش كرده.
پدر فرهاد با دلسوزي بغلم كرد و درحالي كه دوباره مرا مي بوسيد، گفت: ديبا جون، دخترم به نظرم لاغرتر از قبل شدي.
فرهاد نگاه نافذش را به صورتم دوخت و هيچ حرفي نزد دلم مي خواست هرچه زودتر به خانه مي رفتم از اين استقبال مسخره خسته شده بودم ديگر حوصله هيچ چيز و هيچ كس را نداشتم فرهاد سوغاتي بزرگي برايم آورده بود آن هم تغيير چهره و صورتش بود از خودم خجالت مي كشيدم كه نام همچون مردي روي من باشد.
زير چشمي به صورتش دقيق شدم گونه هايش به طرز محسوسي پر شده بود اصلا" چاق شده بودديگر از آن فرهاد خوشگل و جذاب و محجوب اثري نبود به دستهاش دقت نكرده بودم تازه متوجه شدم غير از حلقه طلايي كه دستش بود يك انگشتر طلاي ديگر هم در دستش برق مي زد حالا تازه كم كم متوجه شدم كه چرا يك دفعه حالم بد شده بود انتظار ديدن چه كسي را داشتم و چه كسي ديده بودم خدايا، پس اون فرهادي كه من عاشقش بودم كجاس. اينكه فرهاد من نيست اين يه مرد غريبه س من با اين مرد غريبه هيچ نوع ارتباطي ندارم.