پدر نزديك بود زبانش بند بيايد از توصيف صحنه آن روز زبانم قاصر و ناتوان است فقط اين را مي توانم بگم كه تا چند دقيقه مات و مبهوت نگاهم ميكرد باورش نمي شد خودم هستم بعد از شدت خوشحالي در حالي كه سعي مي كرد خودش را كنترل كند، جيغ بلندي كشيد و مثل پر كاهي منو از زمين بلند كرد.
مادر از ديدنم به حدي خوشحال بود كه نزديك بود غش كند. آنقدر حرفهاي ناگفته براي گفتن داشتيم كه نمي دونستيم از كجا شروع كنيم پدر مثل پروانه دورم مي چرخيد انگار خدا دنيا را به او داده بود.
يك لحظه قلبم فشرده شد و به درد آمد دلم براشون مي سوخت چقدر تنها و بي كس بودند درست مثل خودم با اين تفاوت كه حالا آنها پا به سن گذاشته بودند و بيشتر از من نياز به همسر و مونس داشتند حالا موقع آن بود كه نوه هاشون را در آغوش بگيرند ولي متاسفانه اين دنيا خيلي بي رحم تر از آني است كه به كسي وفا كند.
يواشكي به طوري كه پدر نفهمد، از مادر سراغ مهران و مهرداد را گرفتم. خبرهاي خوشي داشت كه واقعا" خوشحالم كرد قرار بود هر دوشون به ايران بيايند روحيه مادر به كلي تغيير كرده بود اين طوري كه مي گفت مدام با همديگه در تماس بودند .
آه، خداي من! چقدر بد بودم در اين مدت فقط به فكر خودم بودم و بس حتي يك تلفن هم به آنها نزده بودم لابد باز هم با من قهر كرده بودند آنقدر خوشحال شده بودم كه به كلي درد و غم خودم را فراموش كردم كاشكي زودتر به تهران آمده بودم درست به چهار پنج سال پيش برگشته بودم آن موقع هنوز تو دانشگاه قبول نشده بودم آه، چه كيف داشت كاشكي الان هم همان موقع بود با اين تفاوت كه ديگر هيچ وقت راضي به ترك خانواده ام نبودم حتي اگر دنيا را به من مي بخشيدند.
آن روز پدر هيچ سوالي راجع به فرهاد نپرسيد اصلا" دوست نداشت ذره اي خاطرم را مكدر كند متوجه صورت مهربانش شدم چقدر پير و تكيده شده بود البته هنوز از زيبايي و خوش تيپي بي بهره نبود ولي به خوبي مشخص بود از درون عذاب مي كشيد و به روي ما نمي آورد.
از آن روز به بعد، هر روز فاميل و دوست و آنشا براي ديدنم مي آمدند خانه مدام خالي و پر مي شد عمه ها و عموها، مادر بزرگم، دايي علي، دختر عمه ها و همه و همه آنقدر لطف داشتند و با محبت بودند كه حسابي منو شرمنده خودشان كرده بودند بعضي ها سراغ فرهاد را مي گرفتند خيلي گله داشتند از اينكه يكسال و اندي به آنها سر نزده بودم مادربزرگ بنده خدا حال ندار بود ديگر به راحتي نمي توانست راه بره مدتها بود كه اين دكتر و آن دكتر مي كرد.
مادر خيلي مواظبش بود از دستش حسابي ناراحت بود مي گفت: قبول نمي كنه كه بياد اينجا و با ما زندگي كنه اين طوري خيال من هم راحت تره اگه خدايي نكرده يه روز حالش بهم بخوره، من چي كار كنم اينجا كه هستم همه فكر و ذكرم اونجاس.
مادر بزرگ با همان مهرباني هميشگي جواب داد : ناراحت نباش دخترم من كه تنها نيستم علي پيشم هست من تا علي را سر و ساان ندم خيالم راحت نمي شه به جاي اين حرفها فكر يه دختر خوب باش تا اين پسر هم سرانجامي بگيره.
خنديدم و گفتم اين يكي رو راست گفتي من كه ديگه فكر كنم دايي علي رو بايد ترشي بندازيم.
از اين حرفم همه با صداي بلند خنديدند و دايي علي در اتاق دنبالم كرد. نزديك به يك هفته ده روزي در گير مهماني وآمد و رفت بوديم يك روز كه تنها در اتاق نشسته بودم پدر وارد شد و با مهرباني خاصي نگاهم كرد و گفت: ديبا جون بابا حالت چطوره؟
خوبم بابا، خيلي خوب وقتي پيش شما هستم هيچ كمبودي رو احساس نمي كنم.
حالا مي خواي چي كار كني؟ آخه اينجوري كه نمي شه زندگي كرد باور كن هر وقت اون صورت قشنگت رو مي بينم به خودم لعن و نفرين مي فرستم مي دوني ، دخترم من نبايد مي گذاشتم تو اين كاررو مي كردي مقصر اصلي منم هيچ وقت خودمو نمي بخشم هرچي هم كه عذاب بكشم كممه من كاملا" اين خونواده رو مي شناختم به اخلاق و روحيات فرحناز آشنابودم. سالها جلال با فرحناز مشكل داشت اگه فقط يك كمي سخت گرفته بودم، امروز تو زن فرهاد نبودي.
دخترم ، جوونها بي تجربه هستن به قول معروف گفتن آنچه كه جواندر آينه بيند پير در خشت خام بيند حالا هم دلم نمي خواد بيشتر از اين عذاب بكشي تو هر تصميمي كه بگيري من كمكت ميكنم خود كرده را تدبير نيست من پاي همه چيز وايستادم اگه مي خواي براي جداييت اقدام مي كنم اگه اون مي خواست برگرده ، تا حالا اومده بود از همه مهمتر اينكه چرا ارتباط خودش رو با تو قطع كرده خيليها رفتن مسافرت، حتي به مدت چند سال ولي ارتباط خودشونو با خونواده شون قطع نكردن.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)