فصل 14
زمستان از راه رسديه بود و هوا حسابي سرد شده بود سرماي خشك و گزنده اي بود كه تا مغز استخوان آدم رسوخ مي كرد. باغ در سكوتي سهمگين فرو رفته بود.
كبري خانم ميز شام را چيده بود، اما نه من و نه آقاي محتشمي هيچ كدام ميلي به شام نداشتيم با اصرار كبري خانم، با بي ميلي سر ميز غذا رفتم .
آقاي محتشمي عجيب تو فكر بود و با قاشق و چنگال روي ميز بازي ميكرد انگار ميخواست حرفي بزند كمي اين پا و آن پا كرد و بعد من من كنان به آرامي گفت: ديبا جون، دخترم مي خواستم يه چيزي بهت بگم.
با نگراني نگاهش كردم انگار بند دلم يك دفعه پاره شد و ريخت.
حال منو كه ديد فورا" گفت: چيزي نشده، نگران نباش فقط خواستم بهت بگم كارهات رو بكن برات بليت گرفتم فردا مي ري تهران.
با ناباروري جواب دادم: چرا؟ براي چي؟ من كه نمي خوام برم.
مي دونم، دخترم، ولي اين طوري خيالم راحتتره خوب ميدوني كه من حال مساعدي ندارم روز به روز هم داره حالم بدتر ميشه فردا مي رم سود مي خوام برم دنبال فرهاد تا حالا هم خيلي صبر كرديم، بيشتر از اين تامل جايز نيست اين جوري كه نمي شه دست رو دست بگذاريم و تماشا كنيم در ضمن، مي خوام يه چكاپ كامل هم بشم اگه تو نري تهران ، همه ش خيالم ناراحت توست ديبا ، دخترم هيچ معلوم نيست سفر من چقدر طول كشه رفتنم با خودمه و برگتنم با خداست شايد تو اين سفر برگشتي برام وجود نداشته باشه ، ولي مطمئن باش به هر قيمتي شده فرهاد رو بر مي گردونم اينو بهت قول ميدم.
بغضم تركيد وهاي هاي گريستم هيچ وقت جلوي كسي اين طوري با ناتواني و عجز گريه نكرده بودم آينده اي نامعلوم جلوي رويم قرار گرفته بود و گذشته اي از تنهايي و بي كسي را در شهر غربت پشت سر گذاشته بودم بالاخره شيراز با همه خوبيهايش براي من حكم غربت را داشت بدون خانواده و بي فاميل، از همه دور بودمواقعا" همه اين كارها براي چه كسي بو به غير از اينكه هنوز هم اميد داشتم، بله ، اميدوار بودم اميد به آينده.
به آرامي از روي صندلي بلند شدم خواستم به اتاقم بروم كه آقاي محتشمي دستش را روي دستم گذاشت و گفت: ديبا، من واقعا" دوستت دارم بي اغراق بگم تو رو از بچه هاي خودم بيشتر ميخوام محبتي كه تو توي اين مدت به من كردي اونها نكردن و من هميشه مديون تو هستم هيچ وقت خودمو به خاطر قولي كه به تو و پدرت دادم، نمي بخشم ديبا، ازت ميخوام منو حلال كني، قول ميدي؟
حالت غريبي تو چشمهاش موج مي زد انقدر معصومانه نگاه مي كرد كه بي اختيار دلم شكست پريدم بغلش كردم و بوسيدمش با هق هق فروخورده اي گفتم پدرجون، من هيچ وقت از شما ناراحت نبودم. مطمئن باشين شما رو به اندازه پدرم دوست دارم آنقدر خودتون رو عذاب ندين سلامتي شما بيشتر از هر چيزي برا يمن ارزش داره.
ديگر طاقت نياوردم و به سرعت به اتاقم رفتم . گريه امانم را بريده بود باورم نمي شد بايد آنجا را ترك كنم بدون اينكه هيچ اميدي به بازگشت داشته باشم در و ديوار اتاق داشت مرا مي خورد. انگار آنها هم دست به يكي كرده بودند تا هرچه زودتر مرا بيرون كنند. بلند شدم و با ناباوري مشغول بستن چمدانم شدم.
هواپيما روي باند فرودگاه مهرآباد به زمين نشست وقتي روي پله هاي هواپيما ايستادم نفس عميقي كشيدم آه، چه بوي آشنايي، واقعا" كه هيچ كجاي دنيا با زادگاه آدم برابر نيست حتي اگر جايي را كه بودي، به اندازه شهر خودت دوست داشته باشي.
كسي از آمدنم خبر نداشت به همين علت فورا" چمدانم را گرفتم و سوار تاكسي شدم تقريبا" يك سال و اندي از آمدنم بهتهران مي گذشت. هيچ وقت فكر نمي كردم بتونم تا اين اندازه دوام بياورم آخرين باري كه اومده بودم با فرهاد بود آن موقع درست هشت ماه ماه از ازدواجمان مي گذشت كه چند ماه بعدش هم فرهاد به سوئد رفته بود.
زنگ خانه را فشار دادم، ولي جوبي ندادم. دلم مي خواست غافلگيرشون كنم پدر كه هنوز دررو باز نكرده بود، غر غر كنان از پله هاي حياط پايين آمد و با صداي بلندي گفت: كيه؟ چرا جواب نمي دي؟
هيچ جوابي ندادم صداي قدمهاش تندتر و سريع تر شد خودم را پشت ديوار مخفي كردم وقتي در حياط را بز كرد، يك دفعه پريدم جلو و خودم را تو بغلش انداختم.