صفحه 9 از 13 نخستنخست ... 5678910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 125

موضوع: ديبا | زهره دراني

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 13
    ظهر شده بود ديبا داشت در حياط دست و رويش را مي شست از سينا خبري نبود مثل اينكه صبح زود سركار رفته بود شاباجي در آشپزخانه مشغول تهيه ناهار بود.
    روي تخت كنار حوض نشست و به فكر فرو رفت فردا سيزده بدر بود و تعطيلات به پايان مي رسيد خوشحال بود بالاخره اين عيد لعنتي به پايان رسيده بود او كه به جز غم و عزا در اين چند روز عيد چيز ديگري نديده بود.
    دلش براي خانواده اش شور مي زد اگه فرهاد بي عقلي كرده باشه و اونها را با خبر كرده باشه واي چي مي شه؟ لابد حسابي همه حرص و جوش خوردن ولي نه، فرهاد از اين جرئتها نداره و خودش خوب ميدونه كه پدر به خونش تشنه س، دلم شور مي زنه بايد هرچي زودتر كاري كنم اينطوري نمي شه ، بايد عاقلانه برخود كنم.
    شاباجي آرام آرام در حالي كه دستش را به كمرش گرفته بود ، از پله هاي حياط پايين آمد و بغل دست ديبا روي تخت نشست با مهرباني پرسيد: چيه مادر جون توفكري؟ ناراحت نباش همه چيز درست ميشه اين مشكلات تو زندگي همه هست حالا كم و زيادش فرقي نمي كنه يه وقتها كه آدم درد و مشكلات مردمو مي بينه، ناراحتي خودش از يادش ميره ولي دخترم، مطمئن باش همه چي به خوبي و خوشي تموم مي شه تو هم مي ري سر خونه و زندگي ت الان شوهر بيچارت چه حالي داره بهتر نيست باهاش تماس بگيري ؟ بالاخره مادر اون شوهرته، من كه از قبل خبر نداشتم تو شوهر داري و ازدواج كردي اما حالا كه فكر مي كنم دخترم بودن تو اينجا به صلاح نيست فرهاد خيلي راحت مي تونه از ما شكايت كنه. ما نبايد بيشتر از اين تو رو اينجا نگه داريم شوهرت هم كه آدم بدي نيست تا اينجا كه من فهميدم شما مشكل عمده اي با هم نداشتين ديبا جون، زندگي پستي و بلندي زياد داره يه روز شيرينه مثل عسل و يه روز هم تلخ مثل حنظل، تو بايد به فرهاد فرصت بدي تا جبران گذشته رو بكنه اگه مي خواي، من و سينا هر دومون با فرهاد صحبت كنيم تا بلكه خدا خواست، مشكلتون حل شد.
    ديبا كه تا بناگوش سرخ شده بود با عصبانيت از جا بلند شد و گفت: هيچ معلومه چي دارين مي گين، شاباجي؟ شما فكر كردين من يه دختر بچه م كه با كوچكترين مسئله اي ا زخونه و زندگي قهر كردم و زدم بيرون؟ تا اصلا" مي دونين فرهاد چي به سر من آورده؟ من كه هنوز براتون نگفتم اون چي كار كرده شما چطور همچون قضاوتي راجع به من مي كنين.
    بعد آهي تاسف بار كشيد و گفت: اين زندگي از لحاظ من كاملا" مردود و باطله. من اگه سرم بره، ديگه به اون خونه بر نمي گردم من از فرهاد متنفرم. هيچ وقت تو زندگي م تا اين حد ازش نفرت نداشتم. اون براي من مرده .
    حاضر بودم تو زندگي م نون خالي مي خوردم و هيچ نوع امكاناتي نداشتم، اما در عوض يه شوهر با غيرت و مرد داشتم شاباجي ، به سوالي ازتون دارم دلم مي خواد بي رودربايستي جوابمو بدي اگه غيرت يه مردو ازش بگيرن چي براش باقي مي مونه؟ آيا به نظر شما باز هم مي شه بهش گفت مرد؟ غيرت فرهاد رو گرفتن فرهاد ديگه مرد من نبود اون يه آدم پست و بيشرف و لاابالي و بي غيرت بود.
    اما در مرود اينكه گفتين ممكنه از شما شكايت كنه، آره ، شما كاملا" حق دارين و درست مي گين از اون بي شرم همه كاري بر مي ياد، اما مطمئن باشين من نمي گذارم براي شما مشكلي به وجود بياره من همين امروز مي رم تهران.اتفاقا" قبل از اينكه با شما صحبت كنم توي همين فكر بودم تا حالا هم خيلي بهتون زحمت دادم من شرمنده شما و آقا سينا هستم.
    واي مادر جون اين حرفها چيه؟ به خدا منظورم اين نبود تا هر وقت كه دلت خواست ، مي توني اينجا بموني مادر قدمتسر چشم به علي اگه بگذارم كه بري، باور كن من تورو مثل ماهرخ دوست دارم ان شاء اله كه هرچي اون خوابيده تو پاينده باشي مادر من هم يه حرفي زدم كه تو رو براي زندگي مجدد تشويق كرده باشم آخه، مادر من كه اصلا" خبر ندارم برات چه اتفاقي افتاده ولي پيش خودم فكر كردم شايد بخواي بگردي سر خونه زندگي ت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نه ، نه،شاباجي. اصلا" حرفش رو نزنين اگه هم تا حالا تهران نرفتم براي اينه كه اصلا" نمي دونم بايد چي كار كنم از يه طرف فكر پدر و مادرم هستم. مگه اون بنده خداها چه گناهي كردن كه مدام بايد عذاب بكشن از طرفي هم از فرهاد مي ترسيدم. من بايستي همون روز كه از خونه فرار كردم ، بر مي گشتم تهران، اما متاسفانه آنقدر گيج و منگ بودم كه اصلا" به فكرم نرسيد و تا شب تو خيابونها و حافظيه پرسه زدم بعد از اون هم كه صد در صد فرهاد پليس رو در جريان قرار داده بود. ديگه حوصله اونها رو نداشتم تازه اگه دست فرهاد بهم مي رسيد ، تيكه بزرگم گوشم بود. ولي الان چند روزي گذشته و آبها از آسياب افتاده، بايد همين الان حركت كنم بعد به سرعت از جا بلند شد.
    شاباجي هراسان جلويش را گرفت و گفت: كجا مادر جون؟ به خدا نمي گذارم اين طوري بري با چي مي خواي بري تهران؟ لااقل بگذار سينا بياد برات بليت بگيره تازه صد در صد پليس راه رو خبر كردن اگه بري، برت مي گردونن به نظر من مادر جون بياو پدر و مادرت زنگ بزن جريان و بهشون بگو اونها بيان دنبالت بعض اينه كه تو تك و تنها اين همه راه بخواي بري خيال من هم راحت تره پاشو دخترم صد در صد اونها الان نگرانت هستن بالاخره فرهاد كه دست روي دست نمي گذاره و تماشا كنه. حتما" اونها رو خبر كرده من صلاحت رو ميخوام اگه سينا بفهمه كه اين طوري يه دفعه بي خبر گذاشتي و رفتي كلي منو دعوا مي كنه در هر صورت، تو اگه تهران هم بري. باز هم مجددا" بايد برگردي شيراز بالاخره مي خواي تكليفت رو با فرهاد روشن كني يا نه؟ از راه دور كه نمي شه جنگ و جدال كرد.
    حرفهاي شاباجي ديبا را شديدا" در فكر برد. با خودش گفت: شاباجي راست ميگه چرا اين كار به عقل خودم نرسيد در واقع اونها بايد بيان شيراز من چرا برم تهران من كه ديگه راضي به زندگي با فرهاد نيستم بايد تكليفم هر چه زودتر معلوم بشه.
    با خوشحالي رو به شاباجي كرد و گفت: آره، شما درست مي گين. الان ميرم يه تلفن مي زنم اين طوري خيلي بهتره.
    آره مادر جون برو، چرا معطلي؟ برو دخترم بعد هم به سرعت خودش با ديبا همراه شد و از پله ها بالا رفتند.
    ديبا در حالي كه نفس نفس مي زد ، پاي تلفن نشست و مشغول گرفتن شماره شد ناخواسته تمام وجودش ميلرزيد صداي ضربان قلبش را به وضوح مي شنيد.
    آن طرف خط، صداي نازك زنانه اي الو گفت. ديبا مثل دختر بچه اي گل از گلش شكفت و تقريبا" با صداي بلندي گفت: سلام مامان جون حالت خوبه؟
    صداي جيغ بلندي از آن طرف خط بلند شد كه مي گفت: ديبا تويي دخترم؟ واي خدايا شكرت! الهي شكر كجايي مادر جون؟ الهي برات بميرم اين فرهاد از خدا بي خبر چه بلايي سرت آورده؟
    شما از كجا فهميدين ؟ كي بهتون اطلاع داد؟
    ديروز صبح فرهاد با بابات تماس گرفته و گفته كه سروزه از خونه رفتي همه جا رو دنبالت گشته، حتي كلانتريها و بيمارستانها و پزشكي قانوني مي گفت تو اومدي تهران بابات حسابي ترسيده بود هرچي مي گفت تو نيومدي اينجا باور نمي كرد. فكر مي كرد داريم دروغ مي گيم . هيچ جوري قانع نمي شد دست آخر پدرت با كلي داد و فرياد سر فرهاد گفت: مرتيكه من بايد از دست تو شاكي باشم. چه بلايي سر دخترم آوردي كه سه چهار روزه از خونه فرار كرده؟ ديبا دختري نبود كه اين طوري بي خبر خونه و زندگي شو ترك كنه و بره. بعد هم كلي باهم جر و بحث كردن.
    ما مي خواستيم بيايم شيراز فرهاد به بابات گفت كه حالا شما دست نگه دارين ممكنه رفته باشه خونه دوستهاش. قرار بود به ما جواب بده اما هنوز تماس نگرفته من كه ديگه طاقت نداشتم. گفتم همين امروز بيام شيراز. واي خدايا! صد هزار بار شكر كه تو سالمي هنوز فكر ميكنم دارم خواب مي بينم. حالا كجايي مادر جون؟ رفتي خونه دوستهات؟
    نه مادر خيالت راحت باشه جام امن امنه. هيچ مشكلي ندارم فقط تلفن زدم كه شما حتما" با بابا بياين شيراز من به كمكتون احتياج دارم.
    چي شده مادر؟ اين فرهاد بي غيرت چيكارت كرده؟
    اين جوري كه نميشه از پشت تلفن بگم بايد باهاتون حرف بزنم فقط شما راجع به من حرفي به فرهاد نزنين. به اين آدرسي كه مي گم بياين كوچه سنبل بغل حافظيه پلاك 60 از بابت من هم خيالتون راحت باشه به پدر سلام برسونين خدانگهدار.
    خداحافظ مادرجون مواظب خودت باش تا فردا ظهر خودمون رو مي رسونيم خاطر جمع باش.
    در حالي كه گوشي را قطه مي كرد، نفس عميقي كشيد انگار چند تن بار از روي دوشش برداشته بودند حسابي سبك شده بود حس ميكرد مثل فرشته ها دوتا بال درآودره و مي خواهد پرواز كند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شاباجي از ته دل خوشحال بود مدام مي خنديد انگار كلي سبك شده بود بالاخره اين مهمان ناخوانده مسئوليت داشت، نبايد سهل انگاري مي كرد بعد هم هر دو با خوشحالي مشغول تهيه و تدارك ناهار شدند.
    شاباجي كه داشت سالاد درست مي كرد رو به ديبا كرد و گفت: راستي مادرجون، با چي ميان شيراز؟ بليت مي گيرن؟
    نه شاباجي با ماشين پدرم ميان چون صد در صد به خاطر اينكه دو روز ديگه مدارس باز مي شه بليط گيرشون نمياد مادر مي گفت عصري كه پدر بره خونه حركت مي كنن احتمالا" تا فردا ظهر شيراز هستن آه، خدايا! چقدر تنهايي و بي كسي بده با اينكه شاباجي توي اين چند روزه شما حتي از مادر هم به من نزديك تر بودين، اما خيلي برام سخت و دردناك بود. حس مي كردم توي اين دنيا غريبم ، اما حالا با شنيدن صداي مادرم يه جون دوباره گرفتم واقعا" ازتون ممنونم اگه راهنماييهاي شما نبود، اصلا" نمي دونستم بايد چيكار كنم. شما نمونه يه مادر خوب و مهربون هستين واقعا" از آدمها تعجب ميكنم يه مادري مثل شما ، نديده و نشناخته به يه آدم غريبه كمك مي كنه يه مادري هم مثل مادر فرهاد پسرش رو به خاك سياه مي شونه و كوچكك ترين محبتي نسبت به عروسش نداره.
    ديبا كه هيجان زده شده بود و طغيان اشكش را نمي توانست مهار كند، پريد شاباجي را بغل كرد و بوسيد اشك در چشمهاي شاباجي حلقه زده بود. به خوبي معلوم بود كه دست و پايش را گم كرده او هم به ديبا خو گرفته بود. اصلا" دلش نمي خواست از او جدا شود، اما مثل اينكه اين روزهاي خوش داشت به انتها ميرسيد. آخر اين سه چهار روز از بهترين روزهاي شاباجي به شمار مي رفت هم از تنهايي درآمده بود، هم ياد و خاطره ماهرخ برايش زنده شده بود.
    در همين وقت صداي به هم خوردن در حياط بلند شد ديبا كه مشغول پهن كردن سفره بود رو به شاباجي كرد و گفت: مثل اينكه آقا سينا هم اومدن.
    شاباجي با خنده از آشپزخانه بيرون آمد و گفت: آره، بچه م مادر زنش خيلي دوستش داره كه سر وقت رسيده برم بهش بگم دست و روش رو بشوره و بياد بالا. تا شاباجي خواست به خودش بجنبد و بيرون برود ، سينا با عجله پله ها رو دوتا يكي كردو به سرعت به اتاقش رفت در را به شدت به هم كوبيد.
    شاباجي از تعجب نگاهي به ديبا انداخت و بدون هيچ حرفي به سراغ سينا رفت سينا همانطور به پشت روي تخت دراز كشيد هبود صورتش آنقدر برافروخته شده بود كه به كبودي مي گراييد با ديدن شاباجي روي برگرداند و بدن هيچ حرفي چشمهايش را بست.
    شاباجي به آرامي به او نزديك شد با محبت مادرانه اي دستش را روي پيشاني گرم و تب دار سينا گذاشت و گفت: چي شده مادر اتفاقي افتاده؟ طوري شده؟ چرا انقدر ناراحتي؟ رنگ و روت كبود شده با كسي دعوا كردي؟ حرف بزن سينا، الان پس مي افتم به خدا آخه يه چيزي بگو قلبم داره از كار مي افته.
    سينا كه متوجه ناراحتي شاباجي شده بود جواب داد: طوري نشده، شاباجي خودت را اذيت نكن مشكل خاصي نيست يه كم گرفتاري داشتم.
    وا، يعني چي؟ تو كه هيچ وقت اين جوري نبودي؟ من خوب مي دونم كه يه اتفاق مهمي افتاده حالا هم نمي خواد از من مخفي كني بگو چي شده شايد بتونم كمكت كنم.
    اه، ميشه دست از سرم برداري شاباجي به خدا اصلا" حوصله ندارم ديگه مي خواستي چي بشه اين لقمه رو شما برام گرفتي حالا مي خواي چي برات بگم. ديگه حال و رمق برام باقي نمونده كه حرف بزنم.
    هان، پس بگو موضوع شراره س رفته بودي اونجا؟
    نه خير نرفته بودم. من اگه كلامم بيفته اونجا، نمي رم بردارم چه برسه به اينكه بخوام ديدن شراره خانوم شما برم اوه، چه كسي اون بايد زن فولاد زه مي شد نه من بدبخت مادر مرده آخه، شاباجي اين هم تيكه بود براي من گرفتي! مگه دختر قحط بود كه رفتي سراغ اينها.
    حالا مي گي چه اتفاقي افتاده يا نه تو كه منو نصف جون كردي پسر تعريف كن ببينم چي شده؟


    شاباجي از ته دل خوشحال بود مدام مي خنديد انگار كلي سبك شده بود بالاخره اين مهمان ناخوانده مسئوليت داشت، نبايد سهل انگاري مي كرد بعد هم هر دو با خوشحالي مشغول تهيه و تدارك ناهار شدند.
    شاباجي كه داشت سالاد درست مي كرد رو به ديبا كرد و گفت: راستي مادرجون، با چي ميان شيراز؟ بليت مي گيرن؟
    نه شاباجي با ماشين پدرم ميان چون صد در صد به خاطر اينكه دو روز ديگه مدارس باز مي شه بليط گيرشون نمياد مادر مي گفت عصري كه پدر بره خونه حركت مي كنن احتمالا" تا فردا ظهر شيراز هستن آه، خدايا! چقدر تنهايي و بي كسي بده با اينكه شاباجي توي اين چند روزه شما حتي از مادر هم به من نزديك تر بودين، اما خيلي برام سخت و دردناك بود. حس مي كردم توي اين دنيا غريبم ، اما حالا با شنيدن صداي مادرم يه جون دوباره گرفتم واقعا" ازتون ممنونم اگه راهنماييهاي شما نبود، اصلا" نمي دونستم بايد چيكار كنم. شما نمونه يه مادر خوب و مهربون هستين واقعا" از آدمها تعجب ميكنم يه مادري مثل شما ، نديده و نشناخته به يه آدم غريبه كمك مي كنه يه مادري هم مثل مادر فرهاد پسرش رو به خاك سياه مي شونه و كوچكك ترين محبتي نسبت به عروسش نداره.
    ديبا كه هيجان زده شده بود و طغيان اشكش را نمي توانست مهار كند، پريد شاباجي را بغل كرد و بوسيد اشك در چشمهاي شاباجي حلقه زده بود. به خوبي معلوم بود كه دست و پايش را گم كرده او هم به ديبا خو گرفته بود. اصلا" دلش نمي خواست از او جدا شود، اما مثل اينكه اين روزهاي خوش داشت به انتها ميرسيد. آخر اين سه چهار روز از بهترين روزهاي شاباجي به شمار مي رفت هم از تنهايي درآمده بود، هم ياد و خاطره ماهرخ برايش زنده شده بود.
    در همين وقت صداي به هم خوردن در حياط بلند شد ديبا كه مشغول پهن كردن سفره بود رو به شاباجي كرد و گفت: مثل اينكه آقا سينا هم اومدن.
    شاباجي با خنده از آشپزخانه بيرون آمد و گفت: آره، بچه م مادر زنش خيلي دوستش داره كه سر وقت رسيده برم بهش بگم دست و روش رو بشوره و بياد بالا. تا شاباجي خواست به خودش بجنبد و بيرون برود ، سينا با عجله پله ها رو دوتا يكي كردو به سرعت به اتاقش رفت در را به شدت به هم كوبيد.
    شاباجي از تعجب نگاهي به ديبا انداخت و بدون هيچ حرفي به سراغ سينا رفت سينا همانطور به پشت روي تخت دراز كشيد هبود صورتش آنقدر برافروخته شده بود كه به كبودي مي گراييد با ديدن شاباجي روي برگرداند و بدن هيچ حرفي چشمهايش را بست.
    شاباجي به آرامي به او نزديك شد با محبت مادرانه اي دستش را روي پيشاني گرم و تب دار سينا گذاشت و گفت: چي شده مادر اتفاقي افتاده؟ طوري شده؟ چرا انقدر ناراحتي؟ رنگ و روت كبود شده با كسي دعوا كردي؟ حرف بزن سينا، الان پس مي افتم به خدا آخه يه چيزي بگو قلبم داره از كار مي افته.
    سينا كه متوجه ناراحتي شاباجي شده بود جواب داد: طوري نشده، شاباجي خودت را اذيت نكن مشكل خاصي نيست يه كم گرفتاري داشتم.
    وا، يعني چي؟ تو كه هيچ وقت اين جوري نبودي؟ من خوب مي دونم كه يه اتفاق مهمي افتاده حالا هم نمي خواد از من مخفي كني بگو چي شده شايد بتونم كمكت كنم.
    اه، ميشه دست از سرم برداري شاباجي به خدا اصلا" حوصله ندارم ديگه مي خواستي چي بشه اين لقمه رو شما برام گرفتي حالا مي خواي چي برات بگم. ديگه حال و رمق برام باقي نمونده كه حرف بزنم.
    هان، پس بگو موضوع شراره س رفته بودي اونجا؟
    نه خير نرفته بودم. من اگه كلامم بيفته اونجا، نمي رم بردارم چه برسه به اينكه بخوام ديدن شراره خانوم شما برم اوه، چه كسي اون بايد زن فولاد زه مي شد نه من بدبخت مادر مرده آخه، شاباجي اين هم تيكه بود براي من گرفتي! مگه دختر قحط بود كه رفتي سراغ اينها.
    حالا مي گي چه اتفاقي افتاده يا نه تو كه منو نصف جون كردي پسر تعريف كن ببينم چي شده؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    هيچي، خانوم امروز تلفن كرد محل كارم و هر چي دلش خواست و لياقت خودش بود بارم كرد حتي او اين يكي دوروزي كه نرفتم سر كار زنگ زد به آقاي حسيني، همون وكيلي كه تازه با هم شروع بكار كرديم و كلي بدگويي منو كرده امروز آقاي حسيني بهم گفت: از تو ديگه توقع نداشتم تو يه آدم تحصيل كرده اي براي چي آنقدر نامزدت رو اذيت مي كني ما هر روز كلي مردمو نصحيت مي كنيم اونوقت خودمون تو زندگي مشكل داريم.
    وقتي اين حرفها رو مي زد مي خواستم از خجالت آب بشم برم تو زمين ديگه برام آبرو نگذاشته من كه تا حالا دردمو به كسي نگفتم آقاي حسيني از زندگي م چي مي دونه! اين هم تا دلش خواسته يه مشت دروغ سر هم كرده و تحويلش داده.
    شاباجي، من اگه تا حالا شك و شبهه اي داشتم ، از حالا به بعد ديگه ندارم امروز تصميم خودمو گرفتم اين جوري كه نمي شه زندگي كرد.شاباجي، باور كن شراره اون دختري نيست كه شما فكر ميك ني اون نمي تونه با ما سازش داشته باشه اصلا" با من و شما آبش تو يه جوب نميره امروز همه حرفهاش رو زد به من مي گه برام يه آپارتمان بگير و بيا زودتر از اينجا بريم مي بيني چقدر وقيحانه حرف مي زنه اصلا" انگار نه انگار شما مادربزرگش هستي مثل يه آدم غريبه باهات برخورد مي كنه البته زياد هم تعجب آور نيست بالاخره از اون پدر همچون دختري هم پرورش پيدا مي كنه پس تو چي شاباجي؟ يعني هيچ كس مسئول زندگي تو نيست پس بچه بزرگ كردي كه چي بشه؟ خيلي همه شون به فكرت هستن و مدام بهت سر مي زنن بيا مثلا" عيد نوروز بوده كدومشون دلشون به حالت سوخت و يه روز اومدن اينجا؟ اينها همه هدفشون اينه كه من از اينجا برم تا با خيال راحت بتونن تو رو از اين خونه بيرون كنن و اينجا رو هم بكوبن ولي كور خوندن من مثل اونها بي غيرت نيستم.
    شاباجي ، چرا به فكر خودت نيستي؟ آخر عمري داري هم منو ، هم خودتو بدبخت مي كني. دختر كه قحط نيست سالي كه نكوست از بهارش پيداست مطمئن باش اگه من با شراره عروس كنم، كه خدا اون روز رو نياره، هر روز با هم جنگ و دعوا و كش مكش داريم. به خدا ما رو براي هم نساختن اينو به چه زبوني بايد بهت بگم كاشكي مادرم زنده بود لااقل اون دركم مي كرد دستي دستي منو تو دره هل نمي داد.
    با شنيدن اين حرفها اشك در چشمهاي شاباجي حلقه زد. بي اختيار گوشه اي از اتاق كز كرد و نشست. سينا كه متوجه شد حرف بدي زده فورا" بلند شد و كنارش نشست دستي به گونه هاي اشك آلودش كشيد و با آه گفت:
    شاباجي منو ببخش باور كن منظوري نداشتم حسابي مستاصل شدم اصلا" نمي دونم چي كار كنم آخه، صحبتيه عمر زندگيه، شوخي كه نيست من نمي تونم از روي احساسم تصميم بگيرم اين دفعه اولش نبود كه اين حرف رو مي زد چندين بار با طعنه و كنايه ، چه خودش چه خونوادش گفته بودن من هم خودمو به اون راه زدم و نشنيده گرفتم ولي تو نمي دوني از درون چقدر زجر كشيدم همون وقتها كه مي ديدي ازش دوري مي كردم و سراغش نمي رفتم مدام تو گوشم اين حرفها رو مي زد، اما من حتي يك كلمه از حرفهاش رو براتنگفتم دلم نميخواست به خاطر يه دختر احمق ناراحتت كنم. ما قبلا" همه حرفها مون رو باهم زده بوديم. نمي دونم چي شد كه يك دفعه زد زيرش.
    اون قبول كرده بود كه بياد اينجا ولي شاباجي ديگه كار از اين حرفها گذشته شراره از چشم من افتاده اون به حد كافي خودش رو سبك كرده خودت بهتر از هر كسي مي دوني كه من آنقدر توانايي دارم كه بخوام يه آپارتمان كوچيك بگيرم و از اينجا برم من محتاج اين دو تا اتاق اين خونه نيستم، اما حاضر نيستم به خاطر يه دختر بي شرم، كه اول شما رو به چشم مادر شوهر نگاه ميكنه نه مادربزرگ خودش، اين كار رو انجام بدم و دوم اينكه لحظه اي رضاي به تنها زندگي كردن شما توي اين خونه بزرگ نيستم اگه خدايي نكرده يه روز مريض بشي يا يه اتفاقي برات بيفته، مي خواي چي كار كني؟ كي به دادت مي رسه؟ اينها مي خوان منو هم به سمت خودشون ببرن، ولي كور خوندن.
    شاباجي كه مثل باران بهاري سيل اشكش جاري بود هق هق كنان گفت: چي بگ مادر شير نر بودن و در جلد خر ماده شدن تن به بي غيرتي خاص عوام آوردن پسرم، اگه فقط مشكل تو منم، به خاطر من زندگيت رو تباه نكن ولي اگه واقعا" نمي توني با شراره زير يه سقف زندگي كني، هيچ ايرادي نداره من هم اجباري توي اين كار نمي بينم. خودم جواب همه رو مي دم نگران هيچي نباش همون طوري كه خودم ساختم، خودم هم خرابش مي كنم بالاخره اين شراره بايد آدم بشه. حالا تو نه، يكي ديگه رو بدبخت مي كنه.
    سينا گل از گلش شكفته بود با خوشحالي گفت: راست مي گي، شاباجي؟ كمكم مي كني؟ به خدا خيلي تنهام آخه من تو اين دنيا به جز شما كسي رو ندارم.
    اين حرفها چيه پسرم خدا بزرگه بلند شو، يه آبي به سرو صورتت بزن، بيا ناهار بخور كه كلي خبراهاي خوب خوب برات داريم. بلند شو پسرم.
    سينا كه دوباره سر حال شده بود با تعجب نگاهي به شاباجي انداخت و پرسيد: چي شده شاباجي ؟ اتفاقي افتاده؟
    آره، خودت بيا مي فهمي زود باش عجله كن اين دختر تو اتاق تنهاس، من رفتم زود بيا.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ديبا تك و تنها سر سفره نشسته بود حسابي نگران شده بود شاباجي با لبخند وارد اتاق شد و گفت: امان از دست جوونهاي امروزي! ديبا جون تورو به خدا ما رو ببخش ، منتظرت گذاشتيم سينا يه كمي ناراحت بود داشتم باهاش حرف مي زدم .
    در همين وقت، سينا كه داشت با حوله دست و رويش را خشك مي كرد وارد اتاق شد شاباجي حرفش را خورد و فورا" به آشپزخانه رفت.
    ديبا با كمرويي از جا بلند شد و س كرد نگاه سينا با چشمان ديبا تلاقي پيدا كرد يك لحظه مثل برق گرفته ها به خودش لرزيد با شرم و حيايي خاص مسير نگاهش را تغيير داد و زير لب سلام كرد.
    موقع صرف ناهار، سينا رو به شاباجي كرد و گفت: خب، خبرهاي خوبتون چي بود؟ حالا نوبت شماس كه تعريف كنين.
    چي برات بگم پسرم خبرها خيلي خوشه امروز ديبا جون با مادرش صحبت كرد.
    جدي مي گين اوه چه خبر خوبي! بعد رو به ديبا كرد و با خوشحالي زائد الوصفي گفت: اتفاقا" چقدر خوب شد كه تماس گرفتين من همه ش نگران بودم راستي، حالشون چطور بود؟ از چيزي خبر داشتن؟
    مادرم از نگراني داشت دق مي كرد اين طوري كه از حرفهاش فهميدم مي گفت فرهاد ديروز صبح باهاشون تماس گرفته فكر كرده كه رفتم تهران هرچي پدرم بهشت گفته كه من تهران نرفتم، باور نكرده بعد هم درست و حسابي پدرم حالش رو جا آورده الان هم فكر كنم از ديروز تا حالا كه فهميده تهران نرفتم بيشتر نگران شده خوشبختانه، به خاطر تعطيلات بيشتر دوستهام رفتن شهرستان پيش خونواده شون و نتونسته با اونها حرف بزنه .
    شاباجي وسط حرفش پريد و گفت: خيلي كار خوبي كردي، دخترم تو كه نبايد به خاطر فرهاد مادرت رو عذاب بدي، حالا خدا رو شكر اونها هم از نگراني در اومدن ديبا جون، هنوز مادر نشدي كه حال يه مادر رو درك كني من مي فهمم ديروز تا حالا مادرت چي كشيده.
    ديبا سرش را به علامت تاييد تكاني داد و جواب داد: نه، من اصلا" همچون منظوري نداشتم و نيميخواستم اونها رو نگران كنم ولي در حقيقت، از پدرم مي ترسيدم باور كنين ازش خجالت مي كشم ديگه نمي تونم تو صورتش نگاه كنم اون بيچاره تا جايي كه مي تونست منو راهنمايي كرده بود.
    سينا لبخندي زد و گفت: پدر و مادر هر دو عاشق بي عارن هرچقدر هم كه بچه ها اذيتشون كنن، چيزي از اونها به دل نمي گيرن شما هم بهتره كه هيچ چيزي رو از اونها مخفي نكنين چون بهترين كساني كه مي تونن بهتون كمك كنن همونها هستن در همين وقت، ديبا شروع به جمع آوري وسايل سفره كرد، كه البته سينا هم او را همراهي كرد شاباجي طبق معمول پاي اسباب سماورش نشست و شروع به ريختن چاي كرد.
    بعد از فراغت از كار، سينا با خوشرويي گفت: بالاخره باقي داستان رو نگفتين؟
    ديبا چند ثانيه اي مكث كرد، بعد به آرامي سرش را بلند كرد و جواب داد: يادآوري گذشته برام خيلي سخت و طاقت رساست شايد زندگي من براي شما يه داستان ، يا نمي دونم يه قصه باشه، شايد هم به خاطر شغلي كه دارين عادت به اين جور مسائل داشته باشين و مثل كار روزانه باهاش برخورد كنين، ولي براي من واقعا" دردناكه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سينا با شرمندگي جواب داد: مثل اينكه من باز هم منظورمو درست بيان نكردم. اگه گفتم باقي داستان نه براي ان منظور كه شما دارين برام قصه تعريف مي كنين به نظر من سرگذشت همه آدمها يه داستانه، اصلا" خودش يه كتابه پيش هر كسي كه برين آنقدر مسائل گوناگون براش رخ داده كه شايد حتي به اي يه كتاب چندين كتاب بشه در هر صورت، اگه با گفتارم شما رو از خودم رنجوندم عذر مي خوام .
    نه، نه، ابدا" راحت باشين من با اين حرفها رنجيده خاطر نمي شم شما درست عين حقيقت رو بيان كردين البته من هم عين واقعيت رو بهتون جواب دادم.
    پدرم به همراه مادرم به شيراز آمدند. آن شب به آنها حرفي نزدم اما تا خود صبح بيدار بودم و با خودم كلنجار مي رفتم دست آخر هم تصميم گرفتم با اين مسئله عادي برخورد كنم و خودم را ناراحت نشان ندهم يعني چاره اي جز اين نداشتم نبايد مي گذاشتم از اول زندگي نظرشون نسبت به فرهاد خراب بشه.
    فرداي آن روز، سر ميز صبحانه پدر با خنده و شوخي رو به من كرد و گفت: پس اين فرهادخان تنبل كي ميخواد از خواب بيدار شه؟ نكنه هنوز خبر نداره ما اومديم؟
    دستپاچه شده بودم نمي دونستم چي جواب بدهم درست يادم نمي آيد، ولي من و من كنان يك چيزهايي گفتم.
    پدر كه يك دفعه بر افروخته شده بودرو به من و آقاي محتشمي كردو گفت: چي گفتي؟ رفته سوئد! چند وقته؟
    چي بگم،نزديك هشت ماهه.
    با شنيدن اين حرفه انگار آب جوشي روي سرش ريخته باشند، گر گرفت تا بناگوشش قرمز شده بود با وجودي كه سعي مي كرد جلوي آقاي محتشمي خودش را كنترل كند، اما بازهم نتوانست نگاه سرزنش باري به من و پدر فرهاد انداخت و سرش را تكان دادو گفت: يعني چي؟ نمي فهمم! تو الان هشت ماهه كه تنها زندگي مي كني بدون فرهاد اون وقت حتي ما رو هم غريبه دونستي و هيچي نگفتي!
    بعد با همان نگاهش رو به آقاي محتشمي كرد و گفت: جلال، اين طوري مواظب دخترم بودي؟ مگه تو وفرهاد به من قول نداده بودين؟ مگه خودت نگفتي اگه فرهاد زن بگيره، فكر خارج رفتن از سرش مي افته؟ پس چي شد ؟ بعد از يك سال زندگي، خوشي زد زير دلش و هوس خارج كرد واقعا" برات متاسفم. اصلا" فكر نمي كردم همچون آدمي باشي من دخترمو به تو سپرده بودم چرا جلوي فرهاد رو نگرفتي؟ مگه اون اينجا چه كمبودي داشت ؟ شغل خوب نداشت، يا زندگي آبرومندي نداشت! جواب بده جلال؟ رفته سوئد دنبال چي؟ اون هم هشت ماه زنش رو رها كرده و رفته!
    آقاي محتشمي با شرمندگي سرش را پايين انداخت و جواب داد: تو هرچي بگي، حق داري سياوش، ولي باوركن خود ديبا شاهده كه من چقدر سعي كردم منصرفش كنم اما اصلا" به خرجش نرفت حرف، حرف خودش بود من خودم بيشتر از تو ناراحتم نمي دوني تواين مدت چقدر زجر كشيدم تو رو به خدا تو ديگه نمك روي زخمم نپاش.
    ناراحتي! ها هاها، ناراحتي تو چه دردي از ما كم كي كنه؟ مي دوني چرا آنقدر از دستت عصباني م؟ براي اينكه من قبل ازعروسي ديبا همه حرفهامو بهت زدم، ازت قول گرفتم مگه بهت نگفتم فرهاد حق نداره براي ادامه تحصيل يا هر كوفت زهر مار ديگه اي خارج بره تو هم مرد و مردونه بهم قول دادي. حالا اين درسته كه يه دختر جوون اينجا تك و تنها اون هم هشت ماه تمام زندگي كنه و صداش در نياد؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بعد با عصبانيت رو به من كرد و گفت: پاشو، ديبا بلند شو كارهات رو بكن برگرديم تهران. اينجا ديگه جاي ما نيست ببينم اين آقا فرهاد شما كي به فكر زنش مي افته و برميگرده؟
    اوضاع خيلي خرابتر از آن بود كه فكرش را مي كردم چاره اي نبود، بايد ميانه را ميگرفتم با اعتراض گفتم: حالا كه طوري نشده پدر، چرا آ‹قدر ناراحت شدين؟ لابد كارش طول كشيده كه نتونسته برگرده شايد هم تا آخر همين ماه برگرده من هم اينجا سرم گرم درس و دانشگاه س، بيخودي خودتون رو عذاب ندين.
    مادر در حالي كه حرفم را تاييد مي كرد ، گفت: راست مي گه، سياوش چرا آنقدر جوش آوردي؟ بالاخره اونجا كه نمي مونه ، برمي گرده، اينكه اين همه حرص و جوش نداره براي قلبت ضرر داره.
    چي ميگي خانوم؟ هرچي مي كشم از دست شماس فرهاد براي مدت سه ماه رفته سوئد، اما حالا هشت ماهه كه برنگشته ما نبايد عليت اين كارش رو بدونيم اون كه براي تحصيل نرفته، براي يه دوره ديدن هم كه آنقدر طور نمي كشه اصلا" ببينم كي تلفن ميكنه؟ مي خوام باهاش حرف بزنم.
    اين بار ديگر در بد مخمصه اي گير افتاده بودم هيچ جوابي نداشتم كه بدهم سرم را پايين انداختم و حرفي نزدم.
    پدر كه بيشتر متعجب شده بود رو به پدر فرهاد كردو گفت: چرا ساكت شدين؟ با شما بودم فرهاد كي تماس ميگيره؟
    اين بار آقاي محتشمي با عصبانيت از روي صندلي بلند شد و شروع به قدم زدن كرد ديگر طاقت نياوردم يك دفعه بغضم تركيد و در بغل مادرم هاي هاي گريستم هق هق كنان همه چيز را برايشان تعريف كردم حتي تلفن آخري فرهاد را هم بازگو كردم و گفتم كه الان يك ماه است كه از او بي خبريم.
    با شنيدن حرفهايم، پدر مثل كاغذ چروكيده اي تا شد و خم شد و افتاد روي صندلي، مادر آرام آرام گريه ميكرد، آقاي محتشمي پشت سر هم سيگار مي كشيد و قدم مي زد با ديدن شرايط آنها، خودم را فراموش كردم انگار ضربه محكمي به آنها وارد شده بود هيچ كدام جرئت حرف زدن نداشتند از جا بلند شدم و فورا" به آشپزخانه رفتم و چند تا ليوان شربت قند و گلاب آماه كردم آوردم و به زور به آنها دادم تا بلكه حالشان جا بيايد.
    پدر زير لب چيزهايي ميگفت و مدام با خودش زمزمه مي كرد خلاصه آن روز تا شب حسابي درگير بودم من بيچاره يا بايد پشت فرهاد در مي آمدم، يا جانبداري از آقاي محتشمي و يا حمايت از پدر و مادرم مي كردم حسابي گير افتاده بودم درد خودم كم بود، آنها هم بهش اضافه شده بودند.
    دست آخر كه ديدم به هيچ طريقي حريف پدر نيستم آرام به كناري بردمش و گفتم: پدرجون، آقاي محتشمي وضع خوبي نداره اون واقعا" مريض حاله، تنهاس، توياين مدت هم خيلي عذاب كشيده روزبه روز داره حالش بدتر مي شه تو رو به خدا آنقدر اونو سرزنش نكنين. اون كه مقصر نيست نهايت سعي خودش را براي نرفتن فرهاد كرد بعدش هم كلي باهاش دعوا و بگو مگو كرده اون به حد كافي تنها و بي كس هست نه همسر دلسوزي، نه بچه اي هيچ كس به فكرش نيست من واقعا" اونو به اندازه شما دوست دارم دلم نمي خواد عذاب بكشه.
    از آن موقع به بعد بودكه پدر در رفتارش با آقاي محتشمي تجديد نظر كرد و با ملاحظه بيشتري با اون حرف مي زد بيچاره آقاي محتشمي همه حق را به پدر مي داد و بي چون و چرا حرفهايش را مي پذيرفت بالاخره قرار بر اين شد كه پدر با فرهاد تماس بگيرد بلكه تو رودربايستي قرارش بدهد و هرچه زودتر برگردد.
    آقاي محتشمي شماره فرحناز را گرفت و بلافاصله گوشي رابه پدر داد. بعد از چند دقيقه اي كه بوق آزاد زد بالاخره ارتباط بر قرار شد پدر با دستپاچگي شروع به س واحوالپرسي كرد و بعد در حالي كه خودش را معرفي مي كرد سراغ فرهاد را گرفت.
    نميدانم مادرش چي گفت كه پدر مدام رنگ به رنگ مي شد و دست آخر هم نتوانست خودش را كنترل كند و در جواب گفت: پس شما چه مادي هستين كه تو يه كشور غريب از پسرتون خبر ندارين؟ ما اينجا داريم از دلشوره ديونه مي شيم اون وقت شما با بي خيالي جواب مي دين! اصلا" انگار نه انگار فرهاد يه همسري هم داره كه اينجا چشم انتظارش نشسته.
    نمي دونم فرحناز چي جواب داد كه پدر از شدت عصبانيت گوشي را كوبيد روي تلفن و قطع كرد. همه هاج و واج دورش جمع شده بوديم و منتظر بوديم كه بگويد چه شده كه يك دفعه با داد و فرياد گفت: ميگه فرهاد تو يه شهر ديگه زندگي مي كنه من هم ازش بيخبرم شمارشو هم نداره آخه به اين هم ميگن مادر!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 14
    زمستان از راه رسديه بود و هوا حسابي سرد شده بود سرماي خشك و گزنده اي بود كه تا مغز استخوان آدم رسوخ مي كرد. باغ در سكوتي سهمگين فرو رفته بود.
    كبري خانم ميز شام را چيده بود، اما نه من و نه آقاي محتشمي هيچ كدام ميلي به شام نداشتيم با اصرار كبري خانم، با بي ميلي سر ميز غذا رفتم .
    آقاي محتشمي عجيب تو فكر بود و با قاشق و چنگال روي ميز بازي ميكرد انگار ميخواست حرفي بزند كمي اين پا و آن پا كرد و بعد من من كنان به آرامي گفت: ديبا جون، دخترم مي خواستم يه چيزي بهت بگم.
    با نگراني نگاهش كردم انگار بند دلم يك دفعه پاره شد و ريخت.
    حال منو كه ديد فورا" گفت: چيزي نشده، نگران نباش فقط خواستم بهت بگم كارهات رو بكن برات بليت گرفتم فردا مي ري تهران.
    با ناباروري جواب دادم: چرا؟ براي چي؟ من كه نمي خوام برم.
    مي دونم، دخترم، ولي اين طوري خيالم راحتتره خوب ميدوني كه من حال مساعدي ندارم روز به روز هم داره حالم بدتر ميشه فردا مي رم سود مي خوام برم دنبال فرهاد تا حالا هم خيلي صبر كرديم، بيشتر از اين تامل جايز نيست اين جوري كه نمي شه دست رو دست بگذاريم و تماشا كنيم در ضمن، مي خوام يه چكاپ كامل هم بشم اگه تو نري تهران ، همه ش خيالم ناراحت توست ديبا ، دخترم هيچ معلوم نيست سفر من چقدر طول كشه رفتنم با خودمه و برگتنم با خداست شايد تو اين سفر برگشتي برام وجود نداشته باشه ، ولي مطمئن باش به هر قيمتي شده فرهاد رو بر مي گردونم اينو بهت قول ميدم.
    بغضم تركيد وهاي هاي گريستم هيچ وقت جلوي كسي اين طوري با ناتواني و عجز گريه نكرده بودم آينده اي نامعلوم جلوي رويم قرار گرفته بود و گذشته اي از تنهايي و بي كسي را در شهر غربت پشت سر گذاشته بودم بالاخره شيراز با همه خوبيهايش براي من حكم غربت را داشت بدون خانواده و بي فاميل، از همه دور بودمواقعا" همه اين كارها براي چه كسي بو به غير از اينكه هنوز هم اميد داشتم، بله ، اميدوار بودم اميد به آينده.
    به آرامي از روي صندلي بلند شدم خواستم به اتاقم بروم كه آقاي محتشمي دستش را روي دستم گذاشت و گفت: ديبا، من واقعا" دوستت دارم بي اغراق بگم تو رو از بچه هاي خودم بيشتر ميخوام محبتي كه تو توي اين مدت به من كردي اونها نكردن و من هميشه مديون تو هستم هيچ وقت خودمو به خاطر قولي كه به تو و پدرت دادم، نمي بخشم ديبا، ازت ميخوام منو حلال كني، قول ميدي؟
    حالت غريبي تو چشمهاش موج مي زد انقدر معصومانه نگاه مي كرد كه بي اختيار دلم شكست پريدم بغلش كردم و بوسيدمش با هق هق فروخورده اي گفتم پدرجون، من هيچ وقت از شما ناراحت نبودم. مطمئن باشين شما رو به اندازه پدرم دوست دارم آنقدر خودتون رو عذاب ندين سلامتي شما بيشتر از هر چيزي برا يمن ارزش داره.
    ديگر طاقت نياوردم و به سرعت به اتاقم رفتم . گريه امانم را بريده بود باورم نمي شد بايد آنجا را ترك كنم بدون اينكه هيچ اميدي به بازگشت داشته باشم در و ديوار اتاق داشت مرا مي خورد. انگار آنها هم دست به يكي كرده بودند تا هرچه زودتر مرا بيرون كنند. بلند شدم و با ناباوري مشغول بستن چمدانم شدم.
    هواپيما روي باند فرودگاه مهرآباد به زمين نشست وقتي روي پله هاي هواپيما ايستادم نفس عميقي كشيدم آه، چه بوي آشنايي، واقعا" كه هيچ كجاي دنيا با زادگاه آدم برابر نيست حتي اگر جايي را كه بودي، به اندازه شهر خودت دوست داشته باشي.
    كسي از آمدنم خبر نداشت به همين علت فورا" چمدانم را گرفتم و سوار تاكسي شدم تقريبا" يك سال و اندي از آمدنم بهتهران مي گذشت. هيچ وقت فكر نمي كردم بتونم تا اين اندازه دوام بياورم آخرين باري كه اومده بودم با فرهاد بود آن موقع درست هشت ماه ماه از ازدواجمان مي گذشت كه چند ماه بعدش هم فرهاد به سوئد رفته بود.
    زنگ خانه را فشار دادم، ولي جوبي ندادم. دلم مي خواست غافلگيرشون كنم پدر كه هنوز دررو باز نكرده بود، غر غر كنان از پله هاي حياط پايين آمد و با صداي بلندي گفت: كيه؟ چرا جواب نمي دي؟
    هيچ جوابي ندادم صداي قدمهاش تندتر و سريع تر شد خودم را پشت ديوار مخفي كردم وقتي در حياط را بز كرد، يك دفعه پريدم جلو و خودم را تو بغلش انداختم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پدر نزديك بود زبانش بند بيايد از توصيف صحنه آن روز زبانم قاصر و ناتوان است فقط اين را مي توانم بگم كه تا چند دقيقه مات و مبهوت نگاهم ميكرد باورش نمي شد خودم هستم بعد از شدت خوشحالي در حالي كه سعي مي كرد خودش را كنترل كند، جيغ بلندي كشيد و مثل پر كاهي منو از زمين بلند كرد.
    مادر از ديدنم به حدي خوشحال بود كه نزديك بود غش كند. آنقدر حرفهاي ناگفته براي گفتن داشتيم كه نمي دونستيم از كجا شروع كنيم پدر مثل پروانه دورم مي چرخيد انگار خدا دنيا را به او داده بود.
    يك لحظه قلبم فشرده شد و به درد آمد دلم براشون مي سوخت چقدر تنها و بي كس بودند درست مثل خودم با اين تفاوت كه حالا آنها پا به سن گذاشته بودند و بيشتر از من نياز به همسر و مونس داشتند حالا موقع آن بود كه نوه هاشون را در آغوش بگيرند ولي متاسفانه اين دنيا خيلي بي رحم تر از آني است كه به كسي وفا كند.
    يواشكي به طوري كه پدر نفهمد، از مادر سراغ مهران و مهرداد را گرفتم. خبرهاي خوشي داشت كه واقعا" خوشحالم كرد قرار بود هر دوشون به ايران بيايند روحيه مادر به كلي تغيير كرده بود اين طوري كه مي گفت مدام با همديگه در تماس بودند .
    آه، خداي من! چقدر بد بودم در اين مدت فقط به فكر خودم بودم و بس حتي يك تلفن هم به آنها نزده بودم لابد باز هم با من قهر كرده بودند آنقدر خوشحال شده بودم كه به كلي درد و غم خودم را فراموش كردم كاشكي زودتر به تهران آمده بودم درست به چهار پنج سال پيش برگشته بودم آن موقع هنوز تو دانشگاه قبول نشده بودم آه، چه كيف داشت كاشكي الان هم همان موقع بود با اين تفاوت كه ديگر هيچ وقت راضي به ترك خانواده ام نبودم حتي اگر دنيا را به من مي بخشيدند.
    آن روز پدر هيچ سوالي راجع به فرهاد نپرسيد اصلا" دوست نداشت ذره اي خاطرم را مكدر كند متوجه صورت مهربانش شدم چقدر پير و تكيده شده بود البته هنوز از زيبايي و خوش تيپي بي بهره نبود ولي به خوبي مشخص بود از درون عذاب مي كشيد و به روي ما نمي آورد.
    از آن روز به بعد، هر روز فاميل و دوست و آنشا براي ديدنم مي آمدند خانه مدام خالي و پر مي شد عمه ها و عموها، مادر بزرگم، دايي علي، دختر عمه ها و همه و همه آنقدر لطف داشتند و با محبت بودند كه حسابي منو شرمنده خودشان كرده بودند بعضي ها سراغ فرهاد را مي گرفتند خيلي گله داشتند از اينكه يكسال و اندي به آنها سر نزده بودم مادربزرگ بنده خدا حال ندار بود ديگر به راحتي نمي توانست راه بره مدتها بود كه اين دكتر و آن دكتر مي كرد.
    مادر خيلي مواظبش بود از دستش حسابي ناراحت بود مي گفت: قبول نمي كنه كه بياد اينجا و با ما زندگي كنه اين طوري خيال من هم راحت تره اگه خدايي نكرده يه روز حالش بهم بخوره، من چي كار كنم اينجا كه هستم همه فكر و ذكرم اونجاس.
    مادر بزرگ با همان مهرباني هميشگي جواب داد : ناراحت نباش دخترم من كه تنها نيستم علي پيشم هست من تا علي را سر و ساان ندم خيالم راحت نمي شه به جاي اين حرفها فكر يه دختر خوب باش تا اين پسر هم سرانجامي بگيره.
    خنديدم و گفتم اين يكي رو راست گفتي من كه ديگه فكر كنم دايي علي رو بايد ترشي بندازيم.
    از اين حرفم همه با صداي بلند خنديدند و دايي علي در اتاق دنبالم كرد. نزديك به يك هفته ده روزي در گير مهماني وآمد و رفت بوديم يك روز كه تنها در اتاق نشسته بودم پدر وارد شد و با مهرباني خاصي نگاهم كرد و گفت: ديبا جون بابا حالت چطوره؟
    خوبم بابا، خيلي خوب وقتي پيش شما هستم هيچ كمبودي رو احساس نمي كنم.
    حالا مي خواي چي كار كني؟ آخه اينجوري كه نمي شه زندگي كرد باور كن هر وقت اون صورت قشنگت رو مي بينم به خودم لعن و نفرين مي فرستم مي دوني ، دخترم من نبايد مي گذاشتم تو اين كاررو مي كردي مقصر اصلي منم هيچ وقت خودمو نمي بخشم هرچي هم كه عذاب بكشم كممه من كاملا" اين خونواده رو مي شناختم به اخلاق و روحيات فرحناز آشنابودم. سالها جلال با فرحناز مشكل داشت اگه فقط يك كمي سخت گرفته بودم، امروز تو زن فرهاد نبودي.
    دخترم ، جوونها بي تجربه هستن به قول معروف گفتن آنچه كه جواندر آينه بيند پير در خشت خام بيند حالا هم دلم نمي خواد بيشتر از اين عذاب بكشي تو هر تصميمي كه بگيري من كمكت ميكنم خود كرده را تدبير نيست من پاي همه چيز وايستادم اگه مي خواي براي جداييت اقدام مي كنم اگه اون مي خواست برگرده ، تا حالا اومده بود از همه مهمتر اينكه چرا ارتباط خودش رو با تو قطع كرده خيليها رفتن مسافرت، حتي به مدت چند سال ولي ارتباط خودشونو با خونواده شون قطع نكردن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به نظر من يه مسئله اي چيزي بوده كه اينكار رو كرده حالا تو مي خواي با التماس خواهش و تمنا برگردونيش اينكه زندگي نشد عشق بايد دو طرفه باشه به همون اندازه كه تو شبانه روز به فكر اون هستي، اون هم بايد به فكر تو باشه و قاعدتا" اگه اينطور بودكه اصلا" نمي تونست مدت يه سال از تو جدا باشه عزيزم حقيقت هميشه تلخه نه شكيبايي، كشخاني و بي غيرتي اين همه ديدن و اين گونه دوام آوردن دلم نمي خواد خودت رو به پاي يه مرتيكه بي مسئوليت خرد كني و از بين ببري.
    نا خود آگاه بغضم تركيد زخمم مثل يك دمل چركي سرباز كرده بود و شايد هم به جاي اشك، چرك و خون بود كه بيرون مي زد ما ديگر چيزي براي پنهان كردن از همديگه نداشتيم.
    آنها به خوبي مي دانستند كه دخترشان چقدر بدبخت است آنقدر كه حتي محتاج به يه ذره محبت كوچك خودش را تا اين درجه خوار و خفيف كرده آن هم چه دختري كسي كه آنقدر مغرور و از خود راضي بودكه كسي را تحويل نمي گرفت چه حرفي براي گفتن داشتم به جز اينكه من هم با ناداني خودم مثل برادرهام در حق آنها ظلم كرده بودم حالا هم فقط مي توانستم با گريه خودم را تسكين بدهم.
    دستهاي گرم و مهربانش را روي سرم گذاشت آنقدر گرم و داغ بود كه آرزو كردم تا آخر عمر گرمي اين دستها از سرم برداشته نشود او هم گريه مي كرد ، اما گريه اي خاموش و بي صدا فقط شانه هاي پهن و ستبرش مي لرزيد .
    آه بلندي كشيد و گفت: خدايا اي كاش سنگم مي كردي، ولي پدرم نمي كردي اي خدا، مگه من چه بدي اي در حقت كرده بودم كه سزاوار اين همه درد و بدبختي بودم؟ خدايا، من زندگي ديبا رو از تو ميخوام خدايا، من كه بجز تو كسي رو ندارم خدايا، يه دختر قشنگ و بي گناهم رحم كن!
    اشك بي محابا و بي پرده از چشمان درشت و سياهش جاري شد هق هقي بي صدا ان قدر حال عصبي پيدا كرده بود كه شانه هاي كوچكش مي لرزيد.
    سينا و شاباجي هر دو باهم مي گريستند.
    حال سينا دست كمي از حال ديبا نداشت آنقدر ناراحت و عصبي شده بود كه پشت هم سيگار مي كشيد معصوميت نگاه اين دختر ذوبش كرده بود دلش مي خواست برايش كاري انجام بدهد، اما در آن شرايط چه كاري از او ساخته بود حتي جرئت و شهامت دلداري دادن هم نداشت بيشتر از اين طاقت نياورد ، بلند شد و از اتاق بيرون رفت.
    غروب شده بود و از گرماي روز كاسته شده بود هواي بيرون فوق العاده دل انگيز و مسرت بخش بود فردا سيزده به در بود مطمئنا" فردا هم هوا خوب و صاف بود.
    شاباجي باري اينكه حال و هواي ديبا را عوض كند و از آن حالت درش بياورد بلند شد و پرده ها را كشيد و پنجره را باز كرد همانطوري كه مشغول ريختن چاي بود، سينا را صدا زد و گفت: كجايي، پسرم؟ بيا چايي بخور.
    بعد بلند شد و يك جعبه مسقطي و ميوه آورد رو به ديبا كرد و گفت: بخور مادر يه گلويي تازه كن تو كه از نفس افتادي اگه بخواي تو سختيها اين طور خودت رو ببازي كه زندگي رو باختي زندگي رو هر جور كه بگيري ، مي گذره سخت بگيري، يه كاه برات يه كوه جلوه مي كنه آسون بگيري، يه كوه برات كاه جلوه مي كنه پس بهتره مادر همون آسون بگيري چون آدمها قدرت جابجايي كوه رو ندارن، اما قدرت جابجا كردن كاه رو دارن شكر خدا هم كه فردا پدر و مادرت ميان شيراز و تو رو از نگراني در مي يارن هرچي كه بوده ديگه تموم شد. تو هم كه تصميم خودت رو گرفتي يه دوران سخت بوده و گذشته حالا ديگه فكر ش رو نكن.
    ديبا كه خيلي آرام شده بود لبخندي تحويل شاباجي داد و گفت: درست مي گين شمارو هم ناراحت كردم اميدوارم منو ببخشين.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 13 نخستنخست ... 5678910111213 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/