ديبا تك و تنها سر سفره نشسته بود حسابي نگران شده بود شاباجي با لبخند وارد اتاق شد و گفت: امان از دست جوونهاي امروزي! ديبا جون تورو به خدا ما رو ببخش ، منتظرت گذاشتيم سينا يه كمي ناراحت بود داشتم باهاش حرف مي زدم .
در همين وقت، سينا كه داشت با حوله دست و رويش را خشك مي كرد وارد اتاق شد شاباجي حرفش را خورد و فورا" به آشپزخانه رفت.
ديبا با كمرويي از جا بلند شد و س كرد نگاه سينا با چشمان ديبا تلاقي پيدا كرد يك لحظه مثل برق گرفته ها به خودش لرزيد با شرم و حيايي خاص مسير نگاهش را تغيير داد و زير لب سلام كرد.
موقع صرف ناهار، سينا رو به شاباجي كرد و گفت: خب، خبرهاي خوبتون چي بود؟ حالا نوبت شماس كه تعريف كنين.
چي برات بگم پسرم خبرها خيلي خوشه امروز ديبا جون با مادرش صحبت كرد.
جدي مي گين اوه چه خبر خوبي! بعد رو به ديبا كرد و با خوشحالي زائد الوصفي گفت: اتفاقا" چقدر خوب شد كه تماس گرفتين من همه ش نگران بودم راستي، حالشون چطور بود؟ از چيزي خبر داشتن؟
مادرم از نگراني داشت دق مي كرد اين طوري كه از حرفهاش فهميدم مي گفت فرهاد ديروز صبح باهاشون تماس گرفته فكر كرده كه رفتم تهران هرچي پدرم بهشت گفته كه من تهران نرفتم، باور نكرده بعد هم درست و حسابي پدرم حالش رو جا آورده الان هم فكر كنم از ديروز تا حالا كه فهميده تهران نرفتم بيشتر نگران شده خوشبختانه، به خاطر تعطيلات بيشتر دوستهام رفتن شهرستان پيش خونواده شون و نتونسته با اونها حرف بزنه .
شاباجي وسط حرفش پريد و گفت: خيلي كار خوبي كردي، دخترم تو كه نبايد به خاطر فرهاد مادرت رو عذاب بدي، حالا خدا رو شكر اونها هم از نگراني در اومدن ديبا جون، هنوز مادر نشدي كه حال يه مادر رو درك كني من مي فهمم ديروز تا حالا مادرت چي كشيده.
ديبا سرش را به علامت تاييد تكاني داد و جواب داد: نه، من اصلا" همچون منظوري نداشتم و نيميخواستم اونها رو نگران كنم ولي در حقيقت، از پدرم مي ترسيدم باور كنين ازش خجالت مي كشم ديگه نمي تونم تو صورتش نگاه كنم اون بيچاره تا جايي كه مي تونست منو راهنمايي كرده بود.
سينا لبخندي زد و گفت: پدر و مادر هر دو عاشق بي عارن هرچقدر هم كه بچه ها اذيتشون كنن، چيزي از اونها به دل نمي گيرن شما هم بهتره كه هيچ چيزي رو از اونها مخفي نكنين چون بهترين كساني كه مي تونن بهتون كمك كنن همونها هستن در همين وقت، ديبا شروع به جمع آوري وسايل سفره كرد، كه البته سينا هم او را همراهي كرد شاباجي طبق معمول پاي اسباب سماورش نشست و شروع به ريختن چاي كرد.
بعد از فراغت از كار، سينا با خوشرويي گفت: بالاخره باقي داستان رو نگفتين؟
ديبا چند ثانيه اي مكث كرد، بعد به آرامي سرش را بلند كرد و جواب داد: يادآوري گذشته برام خيلي سخت و طاقت رساست شايد زندگي من براي شما يه داستان ، يا نمي دونم يه قصه باشه، شايد هم به خاطر شغلي كه دارين عادت به اين جور مسائل داشته باشين و مثل كار روزانه باهاش برخورد كنين، ولي براي من واقعا" دردناكه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)