صفحه 8 از 13 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 125

موضوع: ديبا | زهره دراني

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 12
    در عرض ده دوازده روز ، زندگي م زير و رو شد خيلي سريع همه كارها انجام شد و فرهاد بي سر و صدا بدون اينكه كسي متوجه رفتنش شود به سوئد رفت و مرا با يك دنيا غم و درد و تنهايي در آن باغ بزرگ و درندشت تنها گذاشت.
    درست يادم مي آيد شب اول آنقدر گريه كردم كه اصلا" متوجه نشدم كي خوابم برد تا يك هفته فقط كارم همين بود از خواب و خورد و خوارك افتاده بودم. حوصله هيچ كاري رو نداشتم، حتي درس خواندن از طرفي هم بي كاري بيشتر كلافه ام كرده بود. آقاي محتشمي خيلي سعي ميكرد مواظبم باشد به قول خودش نمي گذاشت تو لاك خودم فرو روم، اما اين حالات اصلا" دست خودم نبود.
    فرهاد تا رسيد بهم تلفن زد، تو صداش غم سنگيني بود چندين بار اظهار پشيماني كرد كه چرا رفته دلش مي خواست كه من هم همراهش بودم اما بعد در حاليكه سعي ميكرد مرا دلداري دهد، گفت: عزيزم ناراحت نباش، تا چشم روي هم بگذاري برگشتم البته با يه عالمه سوغاتي براي خانوم كوچولوي خودم عزيزم يه وقت نبينم گريه كني، مواظب خودت باش خداحافظ.
    خدانگهدار.
    از آن به بعد مدام با هم در تماس بوديم يا او زنگ ميزد ، يا من تقريبا" هر روز از حال هم باخبر بوديم كم كم روزها عادت كردم سنگ صبورم آقاي محتشمي بود خيلي به هم نزديك تر از قبل شده بوديم اغلب مي نشست و از خاطرات دوران جواني اش مي گفتم گاهي وقتها هم از بي وفاييهاي همسرش فرحناز دلم برايش مي سوخت.
    در حالي كه آهي مي كشيد ، گفت:ديبا، من خيلي بدبختم، حالا كه آنقدر بهش نياز دارم در كنارم نيست اون فقط پول منو ميخوادع نه خود منو يه زماني دلم مي خواست همه بچه هام كنارم بودن، دامادها و عروسم و نوه هام، اما حالا هيچ كس رو ندام فقط تو و فرهاد برام باقي موندين دلخوشي من به شماهاس اميداوارم نوه گلمو به زودي زود در آغوش بگيرم. ديبا دخترم تو خيلي خوبي من اگه دنيا رو ميگشتم، عروسي به مهربوني تو پيدا مي كردم .
    يك هفته بعد به دانشگاه رفتم راجع به ترم جديد پرس و جو كردم به من گفتند تقريبا" از ده روز ديگر كلاسها شروع مي شود خيلي خوشحال شدم احساس سرزندگي و نشاط خاصي همه وجودم را پر كرده بود انگاه به گذشته برگشته بودم و اين برايم جالب بود و تازگي سرمست كننده اي داشت.
    از آنجا به خوابگه رفتم وقتي اين خبر را به فروزان و سهيلا دادم از شدت خوشحالي داشتند بال در مي آوردند تقريبا" تا غروب آنجا بودم با بچه ها به رستوران خوابگاه رفتيم و چند تا ساندويچ گرفتيم و خورديم و كلي خنديديم به كلي روحيه ام عوض شده بود. ديگر احساس تنهايي نمي كردم. بعد هم با ماشين پدر فرهاد به باغ برگشتم.
    موقع رفتن به داشنگاه با اصرار سويچ ماشين را داد و گفت: اين طوري خيام راحت تره بهتر ازا ينه كه كنار خيابون منتظر ماشين باشي.
    او نهايت بزرگواري را در حقم تمام كرده بود درحاليكه صورتش را مي بوسيدم، با تشكر سوييچ را از او گرفتم.
    تا شروع ترم جديد ده روز وقت داشتم هر روز درسها را مرور ميكردم، حتي گاهي وقتها كه سر ذوق بودم نقاشي مي كشيدم تصميم گرفته بودم از همه گلها و درختهاي باغ عكس بگيرم و به دانشگاه ببرم حتما" استقبال خوبي از آنها مي شد.
    هر روز كه فرهاد تلفن مي زد گزارش كارها را به او مي دادم او هم كلي تشويقم مي كرد روحيه اش خيلي عوض شده بود خوشحال و سرحال بود. مي گفت كارش خوب پيش مي رود از ديدنيهاي سوئد برايم تعريف ميكرد ديبا جون، دلم برات يه ذره شده، نمي دوني چقدر جات خاليه مادر و شيداو شيما س مي رسونن ديبا، نمي دوني چقدر بهت وابسته شدم حالا كه ازت دورم بيشتر از قبل متوجه اين موضوع شدم تو اين چند روز كه نديدمت به اندازه چند سال دلم تنگ شده .
    آقاي محتشمي در حالي كه گوشي رو از من مي گرفت، گفت: سلام بابا،چطوري ؟ كي برميگردي ايران؟ اينجا ديبا برات دلتنگي ميكنه زودتر برگرد پسرم بعد مجددا" گوشي را به من داد.
    فرهاد با نگراني پرسيد: چي شده ديبا؟ بابا راست ميگه تو ناراحتي؟ اكه اين طوره من همين فردا حركت مي كنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نه، نه فرهاد جون تو نگران من نباش حال كه رفتي لااقل كارت رو انجام بده بعد بيا.
    نه، نميشه. اگه مي خواي من اينجا بمونم، يه شرط داره.
    چه شرطي؟
    اينكه تو اصلا" غصه نخوري و الا من هم اينجا غصه تو رو مي خورم.
    باشه، عزيزم بهت قول مي دم.
    حتما" خيالم راحت باشه؟
    آره، خيالت راحت راحت باشه.
    خب، عزيزم كاري نداري؟ چيزي نمي خواي برات بگيرم؟
    نه فقط به همگي س منو برسون.
    حتما" عيزيم حتما" خدانگهدار.
    اين طوري شد كه دوباره درسم را شروع كردم از حق نگذريم، با تمام سختيهايي كه داشت برايم جالب و لذت بخش بود بعد از مدتي راكد بودن دوباره به جنب و جوش درآمده بودم احساس زنده بودن مي كردم. ديگر كمتر تنهايي را حس مي كردم روزها دانشگاه بودم و شبها هم درسها را مرور مي كردم. از بابت فرهاد نگراني نداشتم تقريبا" هر روز باهم تماس تلفني داشتيم گاهي وقتها فرهاد برام نامه هاي بلند وعاشقانه مي نوشت كه ساعتها مرا به خود مشغول مي كرد.
    با پدر و مادرم بيشتر از طريق تلفن تماس داشتم از حالم خبر داشتند، البته هميشه گله داشتند كه چرا با فرهاد تهران نمي روم حسابي دلشان تنگ شده بود من هم به ناچار درس را بهانه كردم و گفتم كه فرهاد اجازه داده درسم را تمام كنم به خاطر همين سرم شلوغ است. چنديدن بار سراغ فرهاد را گرفتند ميخواستند با او حرف بزنند اما من هر بار يك بهانه اي مي تراشيدم.
    بالاخره چاره اي نبود دوست داشتم هر چه زودتر اين سه ماه لعنتي تمام مي شد براي من واقعا" زجر آور بود نبايد مي گذاشتم پدر و مادرم بفهمند.
    احتمال خيلي از مسائل مي رفت كه پيش بيايد. به همين خاطر هر دفعه كه با پدر و مادرم صحبت مي كردم خودم را كاملا" خوشحال نشان مي دادم و كار و گرفتاري فرهاد را بهانه مي كردم.
    دو ماهي از رفتن فرهاد گذشته بود من هر روز خوشحال تر از روز قبل بودم به خودم ميگفتم ديگه دوره تنهايي و غم و غصه به سر آمده و تا چشم بر هم بگذارم فرهاد برگشته يك ما بيشتر به آمدن فرهاد نمانده بود. اما من تازه يك ماه ونيم از ترم جديد را پشت سر گذاشته بودم و دو ماه و نيم ديگر باقي بود. تصميم گرفتم واحدها را فشرده تر بردارم، بلكه زودتر تمام شود.
    فروزان و سهيلا هر دو از من قطع اميد كرده بودند و مي گفتند: خانوم، بيخود آنقدر به خودت زحمت نده، سر يك ماه آقا فرهاد برگشته و ديگه نمي گذاره برگردي دانشگاه.
    اما من برعكس آنها ، به قول فرهاد خيلي اميدوار بودم و كاملا" تلاش خودم را مي كردم.
    به خاطر حجم درسها فرصت سر خاراندن نداشتم. حتي گاهي اوقات هم سر ميز غذا حاضر نمي دشم بيچاره آقاي محتشمي تك و تنها غذايش را مي خورد اصلا" دوست نداشتم وقتم هدر برود. هر وقت كه با فرهاد تلفني صحبت مي كردم با خوشحالي نويد آمدنش را ميد ادم، اما در مقابل فرهاد فقط سكوت مي كرد و هيچ حرفي راجع به اين موضوع نمي زد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بالاخره به هر سختي و مشقتي كه بود آن يك ماه لعنتي هم تمام شد در آن ماه تماسهاي فرهاد نسبت به قبل كمتر شده بو، البته من هم به خاطر ازدحام درسها كمتر با او تماس ميگرفتم. تلفنهاي هر روزه او به سه چهار روز و يك هفته رسيده بود روزهاي اول پاي گرفتاري اش گذاشتم ، اما كم كم فكرم را مشغول كرده بود. تصميم گرفتم به او تلفن بزنم شماره اش را گرفتم ، چند تا بوق آزاد زد و هيچ كس گوشي را برنداشت. چندين بار تا آخر شب زنگ زدم، اما همه بي نتيجه بود.
    فردا صبح قبل از اينكه سركار برود تلفن كردم خواب آلودو كسل بود حال و حوصله حرف زدن نداشت يك لحظه از كار خودم پشيمان شدم. اما ديگر دير شده بود با نگراني پرسيدم: كجايي فرهاد؟ را تلفن نمي كني؟ نگرانت بودم.
    با بي حوصلگي جواب داد: ديبا، باور كن سرم خيلي شلوغه اصلا" وقت نمي كنم ولي باشه از اين به بعد هر روز باهات تماس مي گيرم.
    ميفهمي چي داري ميگي فرهاد؟ مثل اينكه هنوز خواب آلود هستي. از اين به بعد تازه مي خواي هر روز به هم زنگ بزني؟ مگه تو نمي خواي بياي ايان؟ الان درست سه ماهه كه رفتي سوئد قرار ما دو سه ماهه بوده.
    اوه، تورو به خدا بس كن ديبا، تو هم وقت گير آوردي باور كن سرم داره مي تركه بعدا" در موردش باهات حرف مي زنم حالا كاري نداري؟ من واقعا" خسته م مي خوام بخوابم.
    از ترسم ديگر حرفي نزدم نمي خواستم در ان شرايط عصباني بشود. به همين خاطر خيلي زود خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم اما جواب فرهاد مثل خوره به جانم افتاده بود و از درون مرا ميخورد. اعصابم به هم ريخته بود از طرفي امتحانات پشت هم امانم را بريده بود، از طرفي هم فكر و خيال فرهاد آرامشم را سلب كرده بود.
    فرداي آن روز، طرفهاي غروب بود كه تماس گرفت نسبت به ديروز خيلي سرحال به نظر مي رسيد به خاطر برخورد ديروزش عذر خواهي كرد وگفت:
    باور كن، عزيزم خسته بودم اصلا" نمي فهميدم چي داري ميگي ازت مي خوام منو ببخشي.
    با خوشحالي جواب دادم: عيبي نداره فرهاد. من اصلا" ناراحت نشدم حالا حالت چطوره؟
    خوبم ، عزيزم.
    كي بر ميگردي؟ من اينجا خيلي تنهام خسته شدم فرهاد.
    اتفاقا" من هم براي همين موضوع تلفن زدم .
    چي شده فرها؟ اتفاقي افتاده؟ اگه چيزي شده بگو.
    من و من كنان در حالي كه لرزش خفيفي در صداش به وجود آمده بود، گفت: ديبا ، نمي دونم چطوري بگم مي دوني عزيزم من هنوز اينجا كارم تموم نشده راستش حسابم درست از آب درنيامد فكر ميكردم با دو سه ماه كارم تمومه، اما واقعيت اينه كه هنوز اينجا كلي كار دارم باور كن براي خودم هم خيلي سخته ، اما چاره اي نيست بايد هر دومون تحمل كنيم دوستت دارم، ديبا . باور كن دلم برات تنگ شده .
    با صداي آرام و خفه اي پرسيدم : يعني ميخواي چند روز ديگه اونجا باشي؟
    ديبا باور كن خودم هم نمي دونم شايد يه ماه شايد هم سه ماه ديگه.
    از شدت عصبانيت جيغ بلندي كشيدم و گفتم: هيچ مي فهمي چي داري مي گي فرهاد؟ سه ماه ديگه ! اين براي من امكان نداره من ديگه نمي تونم تنهايي رو تحمل كنم قرار ما اين نبود. تو بايد هرچي زودتر برگردي ايران.
    ديگه نمي دونم چه حرفهايي زدم فقط همين قدر كه احساس كردم سرم دارد گيج مي رود و حالت تهوع پيدا كرده بودم از شدت عصبانيت تلفن را به ديوار كوبيدم و گوشي را قطع كردم بلند بلند با خودم حرف مي زدم خدايا، ان منو بچه گير آورده داره باهام بازي ميكنه ولي نه، خدايا، فرهاد همچون آدمي نيست امكان نداره دروغ بگه لابد كارش زياده ، اما من چي ؟


    بالاخره به هر سختي و مشقتي كه بود آن يك ماه لعنتي هم تمام شد در آن ماه تماسهاي فرهاد نسبت به قبل كمتر شده بو، البته من هم به خاطر ازدحام درسها كمتر با او تماس ميگرفتم. تلفنهاي هر روزه او به سه چهار روز و يك هفته رسيده بود روزهاي اول پاي گرفتاري اش گذاشتم ، اما كم كم فكرم را مشغول كرده بود. تصميم گرفتم به او تلفن بزنم شماره اش را گرفتم ، چند تا بوق آزاد زد و هيچ كس گوشي را برنداشت. چندين بار تا آخر شب زنگ زدم، اما همه بي نتيجه بود.
    فردا صبح قبل از اينكه سركار برود تلفن كردم خواب آلودو كسل بود حال و حوصله حرف زدن نداشت يك لحظه از كار خودم پشيمان شدم. اما ديگر دير شده بود با نگراني پرسيدم: كجايي فرهاد؟ را تلفن نمي كني؟ نگرانت بودم.
    با بي حوصلگي جواب داد: ديبا، باور كن سرم خيلي شلوغه اصلا" وقت نمي كنم ولي باشه از اين به بعد هر روز باهات تماس مي گيرم.
    ميفهمي چي داري ميگي فرهاد؟ مثل اينكه هنوز خواب آلود هستي. از اين به بعد تازه مي خواي هر روز به هم زنگ بزني؟ مگه تو نمي خواي بياي ايان؟ الان درست سه ماهه كه رفتي سوئد قرار ما دو سه ماهه بوده.
    اوه، تورو به خدا بس كن ديبا، تو هم وقت گير آوردي باور كن سرم داره مي تركه بعدا" در موردش باهات حرف مي زنم حالا كاري نداري؟ من واقعا" خسته م مي خوام بخوابم.
    از ترسم ديگر حرفي نزدم نمي خواستم در ان شرايط عصباني بشود. به همين خاطر خيلي زود خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم اما جواب فرهاد مثل خوره به جانم افتاده بود و از درون مرا ميخورد. اعصابم به هم ريخته بود از طرفي امتحانات پشت هم امانم را بريده بود، از طرفي هم فكر و خيال فرهاد آرامشم را سلب كرده بود.
    فرداي آن روز، طرفهاي غروب بود كه تماس گرفت نسبت به ديروز خيلي سرحال به نظر مي رسيد به خاطر برخورد ديروزش عذر خواهي كرد وگفت:
    باور كن، عزيزم خسته بودم اصلا" نمي فهميدم چي داري ميگي ازت مي خوام منو ببخشي.
    با خوشحالي جواب دادم: عيبي نداره فرهاد. من اصلا" ناراحت نشدم حالا حالت چطوره؟
    خوبم ، عزيزم.
    كي بر ميگردي؟ من اينجا خيلي تنهام خسته شدم فرهاد.
    اتفاقا" من هم براي همين موضوع تلفن زدم .
    چي شده فرها؟ اتفاقي افتاده؟ اگه چيزي شده بگو.
    من و من كنان در حالي كه لرزش خفيفي در صداش به وجود آمده بود، گفت: ديبا ، نمي دونم چطوري بگم مي دوني عزيزم من هنوز اينجا كارم تموم نشده راستش حسابم درست از آب درنيامد فكر ميكردم با دو سه ماه كارم تمومه، اما واقعيت اينه كه هنوز اينجا كلي كار دارم باور كن براي خودم هم خيلي سخته ، اما چاره اي نيست بايد هر دومون تحمل كنيم دوستت دارم، ديبا . باور كن دلم برات تنگ شده .
    با صداي آرام و خفه اي پرسيدم : يعني ميخواي چند روز ديگه اونجا باشي؟
    ديبا باور كن خودم هم نمي دونم شايد يه ماه شايد هم سه ماه ديگه.
    از شدت عصبانيت جيغ بلندي كشيدم و گفتم: هيچ مي فهمي چي داري مي گي فرهاد؟ سه ماه ديگه ! اين براي من امكان نداره من ديگه نمي تونم تنهايي رو تحمل كنم قرار ما اين نبود. تو بايد هرچي زودتر برگردي ايران.
    ديگه نمي دونم چه حرفهايي زدم فقط همين قدر كه احساس كردم سرم دارد گيج مي رود و حالت تهوع پيدا كرده بودم از شدت عصبانيت تلفن را به ديوار كوبيدم و گوشي را قطع كردم بلند بلند با خودم حرف مي زدم خدايا، ان منو بچه گير آورده داره باهام بازي ميكنه ولي نه، خدايا، فرهاد همچون آدمي نيست امكان نداره دروغ بگه لابد كارش زياده ، اما من چي ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ديگه طاقت نداشتم سه ماه تمام لحظه به لحظه به خاطر عشقي كه به فرهاد داشتم دقيقه شماري كرده بودم حالا چطوري بايد تحمل مي كردم. بغض راه گلويم را بسته بود از شدت عصبانيت دست و پايم مي لرزيد، حتي نمي توانستم گريه كنم. فقط دلم مي خواست فرياد بزنم. سعي كردم به اعصابم مسلط شوم.
    بلند شدم و به باغ رفتم كمي قدم زدم ، اما لحظه به لحظه حالم خراب تر مي شد. آن قدر كه گوشه اي از باغ روي چمنها نشستم و هاي هاي گريه كردم از قديم گفتند: دل بي غم در اين عالم نباشد، اگر باشد بني آدم نباشد. هر كسي در دنيا يك غمي دارد حالا كم و زيادش به خودش مربوط است. بعضيها فكر مي كنند پول همه خوشيها و لذتها را به همراه دارد، اما نه من واقعا" اين را از نزديك تجربه كردم. همه چيز داشتم، اما انگار كه هيچ چيز نداشتم.
    آينده اي گنگ و نامعلوم در برابرم بود با همسري كه هنوز درست نمي شناختمش شايد اگر چند سالي از زندگي ام گذشته بود، راحت تر با اين موضوع كنار مي آ'دم. هميشه عقيده داشتم كه آدمها زنده هستند تا در كنار هم و براي هم زندگي كنند، نه دور از هم و جداي هم اما مثل اينكه سرنوشت براي من اينطور رقم خورده بود كه اول زندگي اين تجربه تلخ را داشته باشم.
    سينا در حالي كه در فكر فرو رفته بود، سيگار ديگري آتش زد و پك عميقي به آن زد در حالي كه به چهره ديبا دقيق شده بود، گفت: نظر آقاي محتشمي چي بود؟ راجع به اين موضوع باهاش صحبت كردين؟
    ديبا با چشماني خسي از نم اشك آهي كشيد و گفت: بله ، وقتي بهش گفتم خيلي عصباني شد آنقدر كه ترسيدم با فرهاد درگيري پيدا كنه. حالا مشكل دو تا شده بود آقاي محتشمي وقتي موضوع رو شنيد مدام به فرحناز و فرهاد بد و بيراه مي گفت. عصبي شده بود اصلا" حال خودش رو نمي فهميد از اينكه بهش گفته بودم بشيمون شدم.
    بعد هم تقريبا" با پرخاش گفت: اين بار كه فرهاد تلفن زد تو جواب نمي دي، ميخوام خودم باهاش صحبت كنم. اصلا" معلوم نيست اين پسره دنبال چي مي گرده اونكه نيازي به اين كارها نداره مدرك مهندسي شو كه گرفته، شغل خوب و كار خوب هم كه داره، ديگه مرگ ميخواد تو يه كشور غريب خودش رو اسير كرده و زن بي گناهش رو اينجا تك و تنها به امان خدا رها كرده مي دونم چي كارش كنم.
    آن شب تا سعتها پدر فرهاد تك و تنها در باغ قدم زد پشت سر هم سيگار مي كشيد از پنجره اتاقم شاهد حال خرابش بودم، اما در آن شرايط آنقدر حالم خراب بود كه در خودم آن قدرت و توانايي را نمي ديدم كه بخواهم به او دلداري بدهم ولي به خوبي مي دانستم كه آن بيچاره بيشتر از من عذاب مي كشيد.
    او خيلي تنهاتر از من بود مريضي تمام وجودش را فراگرفته بود همسر و فرزندانش هم تركش كرده بودند تنهايي و بي كسي داشت از پا درش مي آورد و من به خوبي اين را درك مي كردم اما متاسفانه ، به تنهايي از من كاري ساخته نبود. از طرفي هم اگر با فرهاد درگيري پيدا مي كرد، براي من بدتر مي شد و مسلما" فرهاد مرا باعت اين برخورد مي دانست.
    از وقتي گوشي را قطع كرده بودم ديگر تماس نگرفته بود واين بيشتر عذابم مي داد. لااقل از او انتظار داشتم براي دلداري يا عذر خاهي هم كه شده بود مجددا" زنگ ميزد، اما آن شب اين كار را نكرد.
    فرداي آن روز، آنقدر فكرم مغشوش و آشفته بود كه حتي دانشگاه هم نرفتم و هر لحظه انتظار تلفن فرهاد را مي كشيدم دلم مي خواست حتي اگر شده با خواهش و التماس از او بخواهم كه برگردد.
    طرفهاي غروب بود كه صداي زنگ تلفن بلند شد در سالن طبقه پايين بودم به سرعت از جا پريدم تا گوشي را بردارم كه پدر فرهاد پيش دستي كرد و زودتر گوشي را برداشت بله، درست بود خودش بود.به خوبي مشخص بودكه فرهاد داشت س و احوالپرسي ميكرد، اما پدرش عصباني تر از آني بود ه به احوالپرسي او جواب دهد.
    بلافاصله با صداي بلند و تندي تقريبا" با پرخاش گفت: هيچ معلومه كجايي؟ مگه قرار نبود سر سه ماه برگردي؟ تو به ديبا قول دادي پس چرا برنگشتي؟ مگه قرار نبود سر سه ماه برگردي؟ تو به ديبا قول دادي پس چرا برنگشتي؟ مگه تو زن نداري براي چي احساس مسئوليت نمي كني؟ خجالت نمي كشي زن جوونت رو اينجا تك و تنها رها كردي و رفتي مگه تو احتياجي به اين كار داشتي، كمبودي احساس مي كردي؟ سوئد دنبال چي ميگردي؟ بهت دارم مي گم زودتر بلند شو بيا ايران و الا هرچي ديدي از چشم خودت ديدي فهميدي؟ بعد هم از شدت عصبانيت گوشي را كوبيد روي تلفن و همانجا بي حال روي مبل افتاد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حسابي ترسيده بودم دست و پايم ناخواسته مي لرزيد آرام بالاي سرش رفتم رنگش زرد و پريده بود يك لحظه احساس كردم نفس نمي كشد از شدت ترس جيغ بلندي كشيدم و كبري خانم را صدا زدم. آن بنده خدا به سرعت با يك ليوان شربت قند و قرص دويد و در حالي كه آرام آرام به او شربت قند مي داد، بادش مي زد.
    من فقط گريه مي كردم اين صحنه بيشتر از هر چيز روي اعصابم تاثير گذاشته بود. دلم مي خواست نصف عمرم را مي دادم و فقط براي لحظه اي هم كه شده مادرم را در كنارم مي ديدم. دلم مي خواست خودم را در بغلش بيندازم و زار زار گريه كنم حس مي كردم دنيا به آخر رسيده.
    وقتي حال آقاي محتشمي بهتر شد با اعتراض گفتم: آخه ، شما چرا اين طوري صحبت كردين حالا اون راجع به من چي فكر ميكنه لابد همه اينها رو از چشم من مي بينه.
    با عصبانيت و پرخاش جواب داد: اصلا" برام مهم نيست كه اون راجع به تو چي فكر مي كنه. بالاخره يكي بايد اونو ادب مي كرد بعد در حالي كه سعي مي كرد خودش را كنترل كند، به آرامي گفت: ببين ديبا، عزيزم تو مثل دختر خودم هستي من نمي تونم هر روز شاهد زجر كشيدن تو باشم.
    فرهاد چي مي گفت؟
    هيچي ، دست و پاشو گم كرده بود مدام مي گفت: پدر، شما دخالت نكنين براي حالتون خوب نيست گوشي رو بدين ديبا.
    خب ، پس چرا نگذاشتين من هم باهاش حرف بزنم اين جوري بيشتر عصباني ميشه.
    خب بشه ، ببين ديبا، من كاري كه بصلاح تو بود انجام دادم كاملا" هم مي دونم كه همه اين برنامه ها از كجا آب مي خوره اون اگه مي خواست به خواهش و تمناي تو گوش كنه كه اصلا" سوئد نمي رفت. از حالا به بعد هم خود داني. اگه مي خواي، من ديگه دخالتي تو زندگي شما نمي كنم اين تو اين هم فرهاد.
    مستاصل شده بودم. اصلا" نمي دونستم چه كار كنم به خوبي مي دونستم از طريق قهر و دعوا نمي تونم پيش بروم بالاخره بايد يك جوري با زبان برش مي گردانم. اما از طرفي هم حرف پدر فرهاد درست بود چون از طريق خواهش و تمنا هم كاري از من ساخته نبود.
    تصميم گرفتم به اعصابم مسلط بشوم بالاخره اوضاع اينطور باقي نمي ماند فرهاد بايد يك فكري مي كرد اين مشكل او بود، خودش هم بايد درستش ميكرد به همين خاطر مطلقا" با او تماس نگرفتم او بايد خودش احساس مسئوليت مي كرد به قول معروف آب دستي ريختن تو چاه فايده اي نداشت .
    از آن شب به بعد، تقريبا" تا يك هفته فرهاد هيچ تماسي نگرفت. داشتم ديوانه مي دشم، اما به ظاهر سعي مي كردم تا حدودي خودم را كنترل كنم پدر فرهاد هم از درون خودش را مي خورد و به روي من نمي آورد.
    تقريبا" ششهفت روزي گذشته بود كه مجددا" تماس گرفت اين بار آ]ر شب بود خوشبختانه ، پدرش خواب بود البته من هم خواب آلود بودم صدايش گرفته و خسته بود دلم برايش سوخت بازهم طبق معمول نخواستم ناراحتش كنم با اينكه در ا‹ يك هفته آن همه عذاب كشيده بودم، اما وقتي صداي خسته و گرفته اش را از پشت تلفن شنيدم انگار همه آن قول و قرارهايي كه به خودم داده بودم را از ياد بردم.
    خيلي مهربان شده بود هرچي كه مي گفتم بر خلاف هميشه به راحتي تاييد ميكرد دست آخر هم گفت: ببين ، عزيزم تو هر چي بگي حق داري، ولي باور كن من اينجا به مشكل برخوردم كارم گره خورده من كه نمي خوام بهت دروغ بگم حالا هم اگه تو راضي نباشي، همين فردا بر ميگردم باور كنم دلم نميخ واد از دستم ناراحت باشي، ديبا من واقعا" دوستت دارم از الان به بعد هم بسته به نظر توست هرچي كه تو بگي همون كار رو ميكنم.
    با شنيدن اين حرفها حسابي مرا سر دوراهي قرارداده بود بازهم طبق معمول بازنده بودم يعني چاره اي بجر اين نداشتم طاقت خواهش و التماسهايش را نداشتم دست آخر هم به راحتي قول سه ماه ديگر را از من گرفت و من چقدر ساده و احمق بودم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از فرداي آن روز، اعصاب در هم ريخته ام نسبتا" آرام شده بود به خودم گفتم اين دوسه ماه ارزش اين همه جنگ و دعوا رو نداره بالاخره تو زندگي زناشويي همين گذشتهاس كه پايه و اساس زندگي رو محكم مي كنه.
    از طرفي، به فكر پدر فرهاد بودم، آن بنده خدا مريض بود جايز نبود بيشتر از اين حرص و جوش بخورد. با وجودي كه قلبا" از فرهاد دلگير بودم، ولي سعي مي كردم جلوي پدرش خودم را راضي و خوشحال نشان بدهم. گاهي وقتها كه تو فكر مي رفت، دلداري ش مي دادم و مي گفتم: آنقدر خودتون رو عذاب ندين لابد هنوز كارش تموم نشده خودش هم ناراحته دلش مي خواست زودتر برگرده، نگران من هم نباشين اين چند ماه رو تحمل مي كنم ما بايد به همديگه فرصت پيشرفت بديم و الا ممكنه در آينده حسرت اين روزهارو بخوريم.
    بيچاره آقاي محتشمي آه تاسف باري كشيد و گفت: هرچي تو بگي، دخترم من فقط نمي خوام چهره قشنگ تورو ناراحت ببينم.
    از آن روز به بعد بود كه حسابي به درسم چسبيدم من هم بايد از فرصت حداكثر استفاده رو ميكردم و تا فرهاد برنگشته واحدها را پاس ميكردم، هر چند روز يكبار فرهاد تماس مي گرفت و از حالش باخبر بودم البته مثل سابق زود به زود تماس نمي گرفت من هم اين را پاي گرفتاري اش مي گذاشتم.
    بدين صورت، تقريبا" دو ماهي گذشت چند روزي بود كه امتحانات ترم به پايان رسيده بود و يك هفته ده روزي تا شروع ترم جديد وقت داشتم.
    خيلي خوشحال بودم هم به خاطر اينكه يك ترم جلو افتاده بودم و هم اينكه به آمدن فرهاد نزديكتر شده بدم ولي هنوز تكليفم روشن نبود. ميخواست براي ترم جديد ثبت نام كنم من فقط يك ماه وقت داشتم. مي ترسيدم با آمدن فرهاد باز هم اين ترم عقب بيفتم.
    در اين مدت چندين بار پدر و مادرم تماس گرفتند حسابي دلشون تنگ شده بود. از طرفي هم خيلي نگران شده بودند و گله داشتند كه چرا سري به آنها نمي زنيم البته آنها كاملا" حق داشتند چون درست پنج ماه از رفتن فرهاد مي گذشت و هشت ماهيي هم مي شد كه به تهران نرفته بودم.
    هر دفعه كه تماس مي گرفتند يك بهانه اي مي تراشيدم به فرهاد سفارش كرده بودم كه حتما" با آنها تماس بگيرد اين طوري كمتر شك مي كردند اتفاقا" اين كار فرهاد آنها را خيلي آرام و خوشحال كرده بود وقتي هم كه مادرم سراغ مرا گرفته بود، گفته بود كه رفته دانشگاه و خانه نيست. ولي من از درون داشتم خرد مي شدم اگر يك وقت سر زده به شيراز مي آمدند، همه چيز لو مي رفت آنوقت كاملا" مي فهميدند كه در اين مدت همه را به آنها دروغ گفتم.
    بالاخره تصميم خودم را گرفتم و براي ترم جديد ثبت نام كردم نهايتا" اگر فرهاد مي آمد و مخالفتي هم مي كرد، ديگه نمي رفتم. اين طري خيلي بهتر بود هم در اين يك ماه سرم گرم بود، هم اينكه وقتم را بيهوده تلف نكرده بودم.
    خيلي زود كلاسهاي ترم جديد شروع شد هوا سرد شده بود هر روز آسمان ابري بود وباران ميباريد انگار دل آسمان هم مثل دل من گرفته بود و ميخواست ببارد اغلب پشت پنجره اتاقم مي ايستادم واز پشت شيشه قطره هاي درشت باران را كه به شدت به شيشه پنجره و درختها مي خورد، تماشا مي كردم در عين حال كه خيلي غمبار بود، واقعا" برايم جالب و ديدني بود.
    من هميشه عاشق پاييز بودم و اين فصل را از تمام فصول بيشتر دوست داشتم با وجود غمي كه ته دلم چنگ ميزد، يك حس خاصي پيدا مي كردم. صداي قارقار كلاغها كه در باغ مي پيچيد مرا ياد روز اول مهر مي انداخت .
    روز اول مدارس گاهي وقتها قار قار كلاغها را به فال نيك مي گرفتم، گاهي هم شومي آنها را به وضوح احساس مي كردم.
    خيلي دلم براي فرهد تنگ شده بود. هيچ فكر نمي كردم تا اين حد به او وابسته بشوم آرزو داشتم مثل گذشته در كنارم بود و در همين باران با هم به حافظيه مي رفتيم و قدم مي زديم مدتها مي شد كه به حافظيه نرفته بودم اصلا" حال و حوصله نداشتم فقط روزشماري برگشتن فرهاد را ميكردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از طرفي، به فكر پدر فرهاد بودم، آن بنده خدا مريض بود جايز نبود بيشتر از اين حرص و جوش بخورد. با وجودي كه قلبا" از فرهاد دلگير بودم، ولي سعي مي كردم جلوي پدرش خودم را راضي و خوشحال نشان بدهم. گاهي وقتها كه تو فكر مي رفت، دلداري ش مي دادم و مي گفتم: آنقدر خودتون رو عذاب ندين لابد هنوز كارش تموم نشده خودش هم ناراحته دلش مي خواست زودتر برگرده، نگران من هم نباشين اين چند ماه رو تحمل مي كنم ما بايد به همديگه فرصت پيشرفت بديم و الا ممكنه در آينده حسرت اين روزهارو بخوريم.
    بيچاره آقاي محتشمي آه تاسف باري كشيد و گفت: هرچي تو بگي، دخترم من فقط نمي خوام چهره قشنگ تورو ناراحت ببينم.
    از آن روز به بعد بود كه حسابي به درسم چسبيدم من هم بايد از فرصت حداكثر استفاده رو ميكردم و تا فرهاد برنگشته واحدها را پاس ميكردم، هر چند روز يكبار فرهاد تماس مي گرفت و از حالش باخبر بودم البته مثل سابق زود به زود تماس نمي گرفت من هم اين را پاي گرفتاري اش مي گذاشتم.
    بدين صورت، تقريبا" دو ماهي گذشت چند روزي بود كه امتحانات ترم به پايان رسيده بود و يك هفته ده روزي تا شروع ترم جديد وقت داشتم.
    خيلي خوشحال بودم هم به خاطر اينكه يك ترم جلو افتاده بودم و هم اينكه به آمدن فرهاد نزديكتر شده بدم ولي هنوز تكليفم روشن نبود. ميخواست براي ترم جديد ثبت نام كنم من فقط يك ماه وقت داشتم. مي ترسيدم با آمدن فرهاد باز هم اين ترم عقب بيفتم.
    در اين مدت چندين بار پدر و مادرم تماس گرفتند حسابي دلشون تنگ شده بود. از طرفي هم خيلي نگران شده بودند و گله داشتند كه چرا سري به آنها نمي زنيم البته آنها كاملا" حق داشتند چون درست پنج ماه از رفتن فرهاد مي گذشت و هشت ماهيي هم مي شد كه به تهران نرفته بودم.
    هر دفعه كه تماس مي گرفتند يك بهانه اي مي تراشيدم به فرهاد سفارش كرده بودم كه حتما" با آنها تماس بگيرد اين طوري كمتر شك مي كردند اتفاقا" اين كار فرهاد آنها را خيلي آرام و خوشحال كرده بود وقتي هم كه مادرم سراغ مرا گرفته بود، گفته بود كه رفته دانشگاه و خانه نيست. ولي من از درون داشتم خرد مي شدم اگر يك وقت سر زده به شيراز مي آمدند، همه چيز لو مي رفت آنوقت كاملا" مي فهميدند كه در اين مدت همه را به آنها دروغ گفتم.
    بالاخره تصميم خودم را گرفتم و براي ترم جديد ثبت نام كردم نهايتا" اگر فرهاد مي آمد و مخالفتي هم مي كرد، ديگه نمي رفتم. اين طري خيلي بهتر بود هم در اين يك ماه سرم گرم بود، هم اينكه وقتم را بيهوده تلف نكرده بودم.
    خيلي زود كلاسهاي ترم جديد شروع شد هوا سرد شده بود هر روز آسمان ابري بود وباران ميباريد انگار دل آسمان هم مثل دل من گرفته بود و ميخواست ببارد اغلب پشت پنجره اتاقم مي ايستادم واز پشت شيشه قطره هاي درشت باران را كه به شدت به شيشه پنجره و درختها مي خورد، تماشا مي كردم در عين حال كه خيلي غمبار بود، واقعا" برايم جالب و ديدني بود.
    من هميشه عاشق پاييز بودم و اين فصل را از تمام فصول بيشتر دوست داشتم با وجود غمي كه ته دلم چنگ ميزد، يك حس خاصي پيدا مي كردم. صداي قارقار كلاغها كه در باغ مي پيچيد مرا ياد روز اول مهر مي انداخت .
    روز اول مدارس گاهي وقتها قار قار كلاغها را به فال نيك مي گرفتم، گاهي هم شومي آنها را به وضوح احساس مي كردم.
    خيلي دلم براي فرهد تنگ شده بود. هيچ فكر نمي كردم تا اين حد به او وابسته بشوم آرزو داشتم مثل گذشته در كنارم بود و در همين باران با هم به حافظيه مي رفتيم و قدم مي زديم مدتها مي شد كه به حافظيه نرفته بودم اصلا" حال و حوصله نداشتم فقط روزشماري برگشتن فرهاد را ميكردم.
    بالاخره به هر شكلي كه بود آن يك ماه لعنتي كل براي من به اندازه چند ماه طول كشيده بود هم به پايان رسيد به كبري خانم گفته بودم همه جا را تميز و مرتب كند ، حتي جاي بعضي از اثاثيه خانه را هم تغيير دادم دلم مي خواست وقتي فرهاد مي آمد همه چيز برايش تازگي وطراوت خاصي داشته باشد حتي جاي تختخواب و ميز آرايش را هم تغيير داده بودم اين كار براي روحيه خودم هم خيلي خوب بود.
    پدر فرهاد از اين تغيير و تحولات حسابي راضي و خشنود بود تقريبا" هر روز سراغ فرهاد را مي گرفت و حالش را جويا بود مي گفت حتما" فرهاد از اين تغيير دكوراسيون خشش مياد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با تعريفهاي پدر فرهاد احساس شعف و خوشحالي مي كردم با لذت و اشتياق به همه جا سرك مي كشيدم و مواظب كارها بودم منتظر تماس فرهاد بودم مي خواستم ببينم كي حركت ميكند به خودم گفتم كاشكي همين فردا شب ايران بود، يعني ممكنه؟
    دلم برايش يه ذره شده بود هرچه صبر كردم زنگ نزد. تصميم گرفتم خودم با او تماس بگيرم به سرعت شماره را گرفتم تقريبا" ده بار بوق آزاد زد و هيچ كس گوشي را برنداشت تا آخر شب چندين بار اين كار را كردم، اما هر با مايوس تر از قبل گوشي را قطع كردم. به خودم گفتم: لابد براي اتمام كاري بيرون رفته فردا باهاش تماس مي گيرم.
    فرداي آن روز با ذوق و شوق فراواني مجددا" شماره اش را گرفتم، اما بازهم جواب نداد حسابي نگران شده بودم تقريبا" تا آخر شب ساعت به ساعت زنگ مي زدم، اما هر بار نااميد تر از قبل گوشي را قطع ميكردم حتي مادر و خواهرهايش هم نبودند كه لااقل خبري از او بگيرم جلوي پدر فرهاد چيزي بروز ندادم دلم نمي خواست عذابش بدهم.
    تقريبا" پس فرداي آن روز، بالاخره با هر مشقتي كه بود موفق شدم البته خودش نبود و مادرش گوشي را برداشت با حالت سردي با من حرف مي زد با محبت خاصي گفتم: مادرجون، فرهاد كجاست؟ نگرانش شدم الان چند روزه كه ازش بي خبرم.
    با همان حالت سردي و بي تفاوتي جواب داد: من ازش اطلاعي ندارم لابد هنوزكارش تموم نشده كه برنگشته، تو بيخودي نگران نباش هروقت كه كارش تموم بشه خودش برمي گرده.
    از شنيدن اين حرف مثل يخ وا رفتم منظورش را از اين حرفها نمي فهميدم مجددا" با خواهش و تمنا گفتم : مادرجون، تورو به خدا اگه فرهاد اومد، بهش بگين يه تماس با من بگيره. خيلي دلم شور مي زنه.
    باشه پيغامت رو بهش مي دم. خيالت راحت باشه. و به راحتي گوشي را گذاشت.
    از اين همه سردي و بي تفاوتي تعجب كرده بودم من ناسلامتي عروسش بودم درست است كه مرا نديده ولي زماني كه خيلي كوچك بودم با پدر و مادرم رفت و آمد خانوادگي داشتند. آه خدايا اصلا" انگار نه انگار كه من اينجا شش ماهه منتظر فرهاد هستم.
    آنقدر بي تفاوت و بي خيال بود كه يك لحظه احساس كردم با يك زن غريبه دارم صحبت مي كنم، نه مادر فرهاد. حرف زدن او به همه چيز و همه كس شباهت داشت، جز يك مادر دلسوز و فهميده تازه آن وقت بود كه پي به حرفهاي پدرم بدرم او با همين روش توانسته بود به راحتي همسر و پسرش را ترك كند و به خارج برود.
    باز هم منتظر شدم، ولي بي فايده بود. فكر كردم لابد پيغام مرا به او نرسانده است خون، خونم را مي خورد دلشوره و اضطرابي شديد به دلم افتاده بود آخه يعني اون فكر منو نمي كنه اينجا راه دور تنها و بي كس آدم هزار جور فكر و خيالهاي بد به سرش مي زنه.
    تقريبا" تا يك هفته ده روز كارم همين بود مدام با او تماس مي گرفتم يا كسي گوشي را بر نمي داشت، يا طبق معمول مادرش بود و جوابهاي سربالا ميد اد با وجودي كه به آقاي محتشمي حرفي نزده بودم ، ولي خودش كاملا" از همه چيز خبر داشت. هميشه گفتند رنگ رخسار خبر مي دهد از سر درون.
    صورت زار و زرد من گوياي همه چيز بود حالا ديگر دلشوره ام دو برابر شده بود فكر مي كردم براي فرهاد اتفاقي افتاده و آنها دارند از من پنهان مي كنند چاره اي نبود ، بايد با پدرش حرف مي زدم.
    وقتي جريان را به او گفتم عين ديگ بخار جوش آورد به مرحله سكته رسيده بود. به زمين و زمان فحش و ناسزا مي گفت. حتي جلوي من هم ملاحظه نمي كرد و مدام به فرحناز بد و بيراه ميگفت همان موقع بلند شد و شماره اش را گرفت ولي متاسفانه خطها راه نمي داد و مدام بوق اشغال مي زد.
    صبح روز بعد ، در خواب و بيداري بودم كه يك دفعه صداي داد و فرياد پدر فرهاد را از طبقه پايين شنيدم به سرعت از اتاقم خارج شدم و از بالاي پله ها گوشكردم صداي هيچ كس ديگري جز صداي او نبود بلافاصله پايين رفتم. بله، با فرحناز صحبت مي كرد.
    داده و فرياد راه انداخته بود به فرهاد بد و بيراه مي گفت. بعد در حالي كه سعي مي كرد خودش را كنترل كند، با صدايي آهسته گفت: ببين ، فرحناز منكه مي دونم همه اين كارها زير سر توست اگه رحم به زندگي من و اين دختر چشم انتظار نمي كني، به سرنوشت پسرت فكر كن اون تازه تشكيل خانواده داده زن بدبختش اينجا تك و تنهاس مگه من تا كي ميتونم آرومش كنم خسته شده ، شوهرشو ميخواد اين توقع زياديه به فرهاد بگو هر چي زودتر بياد ايران. بعد با عصبانيت گوشي را قطع كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در حين صحبت كردن پشتش به من بود و هنوز مرا نديده بودوقتي برگشت، نگاهش به صورتم افتاد با شرمندگي سري تكان داد و روي مبل ولو شد.
    همان شب، فرهاد تماس گرفت، اما با توپ پر خيلي عصباني بود تقريبا" هرچه كه از دهنش درآمد نثارم كرد نمي دانم مادرش چه گفته بود كه او را تا اين حد عصبي كرده بود هرچه خواستم آرامش كنم، نشد.
    با داد و فرياد گفت: ببين، ديبا به خاطر اين چند روز مسافرت من پدر و مادرمو به جون هم انداختي آخه دختر تو چت شده؟ دير كردم كه كردم مگه حالا چي شده فكر كن حالا برگشتم، مي خواي باهام چي كار كني؟ اعصابمو بهم ريختي مدام زنگ ميزني كي برمي گردي. يه بار بهت گفتم هرفت اينجا كارم تموم شد خودم برمي گردم اصلا" هم نيازي نيست كه تو اينو بهم يادآوري كني بعد هم بدون خداحافظي گوشي را گذاشت.
    نمي توانم حالم را براتون توصيف كنم. آن قدر حالم زار و خراب بود كه تا ساعتها فقط گريه كردم هضم حرفهاي فرهاد برايم سنگين بود من كي ميان پدر و مادرش را بهم ريخته بودم من كه اينقدر ملاحظه حال پدرش را كرده بودم حالا اگر او دفاعي از من كرده ، من مقصر بودم؟
    يك لحظه تصميم گرفتم همه وسايلم را جمع كنم و پيش پدر و مادرم به تهران برم او داشت با تحقير مرا خرد مي كرد بايد يك جوري جوابش را مي دادم پدرش كاملا" حق داشت با زبان خوش نمي شد با فرهاد و فرحناز صحبت كرد، اينكه نشد زندگي من اينجا و او آنجا!
    زماني كه چمدانم را مي بستم چهره غمبار آقاي محتشمي و مينطور پدرم به يادم آمد ناخودآگاه از اين كار منصرف شدم چاره اي نبود، بايد تحمل ميكردم به اين سرعت نمي توانستم ميدان راخالي كنم مثل اينكه سرنوشت برايم اين طور رقم زده بود.
    قطره اي اشك از گوشه چشم شاباجي روي دستش چكيد با پشت دست، چشمهايش را پاك كرد و به صورت ديبا زل زد.
    سينا مجددا" سيگار ديگري آتش زد و با اندوهي خاص گفت: بعد ازاون شب ، چيكار كردين؟ رفتين يا موندين؟
    ديبا آهي تاسف بار كشيد و گفت: كجا مي تونستم برم اصلا" كجا رو داشتم كه برم وقتي ياد حرفهاي پدرم مي افتادم كه چقدر قبل از عروسي بهم هشدار داده بود تمام تنم مور مور مي شد حتي چندين بار بهم گفت: ديبا اگه بعدها به همچون مشكلي برخوردي ، اصلا" روي من حساب نكن من هرچي كه راجع به اين خونواده مي دونستم بهت گفتم با اين اتمام حجتي كه پدر كرده بود كجا رو داشتم كه برم من ديگه روي برگشت نداشتم.
    از آن روز به بعد فرهاد مثل آدمي شده بودكه از هفت دولت آزاد است. اصلا" فكر نميكرد همسري هم دارد شايد هم مخصوصا" تلفن آخري را با آن همه قهر و دعوا كرد كه لااقل بهانه اي براي تماس نگرفتن داشته باشد اين طوري لابد خودش را تبرئه مي كرد.
    غرورم بيش از اين اجازه نمي داد كه بخواهم خودم را تا درجه پستي و خواري سوق بدهم . تكليفم بايد روشن مي شد يا اين طرفي يا آن طرفي اما فقط اين را مي دانستم كه هميشه براي خراب كردن وقت هست، ولي براي ساختن و آباد كردن فرصتي نيست به همين دليل سعي كردم فعلا" تا وقتي كه توان دارم تحمل كنم، بلكه مرور زمان خودش همه چيز را درست كند.
    سردي هوا روز به روز بيشتر مي شد با اينكه هنوز اول پاييز بود بي اغراق بگويم حس ميكردم اين سردي تا مغز استخوانم رسوخ كرده و خون در رگهايم منجمد شده هر طوري بودسعي كردم خودم را سرپا نگه دارم البته هوا آنقدرها هم سر نبود من از درون ضعيف شده بودم، حتي تحمل سوز و سرماي كوچك را هم نداشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روزها و شبها يعني شايد هم هر لحظه منتظر آمدن فرهاد بودم حتي ديگر به يكي تلفن زدن او هم قانع بودم، اما هيچ خبري نبود سعي كردم يك جوري خودم را مشغول كنم بايد تعداد واحدهايم را بيشتر ميكردم اين طوري حسابي گرفتار مي شدم و گذر زمان را احساس نمي كردم يه همين ترتيب، يكي ماه و نيم ديگر هم گذشت حالا درست، هفت ماه و نيم از رفتن فرهاد مي گذشت.
    يك شب كه هوا خيلي سرد و گزنده بود، در اتاقم زير لحاف چمباتمه زده بودم و داشتم در مي خواندم كه احساس كردم صداي حرف زدن از داخل باغ مي آيد ناخواسته سراسيمه از جاپريدم يك لحظه فكر كردم فرهاد برگشته دست و پايم مي لرزيد از پشت پنجره داخل باغ را نگاه كردم خشكم زد نزديك بود غش كنم واي خدا؟ حالا چكار كنم.
    پدر و مادرم بودند كه داشتند با غلام، سرايدار و باغبان، صحبت مي كردند صد در صد هنوز آقاي محتشمي از آمدن آنها با خبر نشده بود و در اتاقش دراز كشيده بود با عجله لباس پوشيدم و پايين رفتم كه يك دفعه همگي وارد سالن شدند ديگر حال خودم را نمي فهيدم مثل بچه دوساله اي كه مدتها از پدر و مادرش دور بوده، پريدم و خودم را در آغوش مادرم انداختم و هاي هاي گريستم.
    از سرو صداي ما آقاي محتشمي از اتاقش بيرون آمد مات و مبهوت نگاهمان مي كرد بيچاره رنگ به صورت نداشت فكر همه چيز را مي كرد الا آمدن آنها را.
    پدر با خوشحالي و رويي گشاده طرفش رفت و در آغوشش گرفت و باهم شروع به خوش و بش كردند مادر رو به من كرد و گفت : چطوري دخترم؟ حالت خوبه؟ فرهاد جون چطوره؟ كارها خوب پيش ميره ؟ واي كه نمي دني چقدر دلم براتون تنگ شده بود به بابات گفتم سرزده بريم غافلگيرشون كنيم راستي ، ببينم مادر تو راهي نداري؟ اي تنبل خانوم پس كي مي خواي مارو پدر بزرگ و مادربزرگ كني.
    با شرم سرم را پايين انداختم و در حالي كه سرخ شده بودم كبري خانم را صدازدم تا وسايل پذيرايي را فراهم كند.
    داشتم به طرف آشپزخانه مي رفتم كه يك دفعه پدر به من گفت: راستي دخترم يه وقت فرهاد خان رو صدا نكني، بگذار بخابه بابا فردا صبح هم ديگه رو ميبينيم.
    انگار ديگ آب جوشي روي سرم ريختند هيچ جوابي براي گفتن نداشتم در بد محاصره اي گير افتاده بودم نفسم به شمارش درآمده بود آهي كشيدم و به سرعت وارد آشپزخانه شدم.
    اشكهايم بي اختيار سرازير شده بود كبري خانم جلو آمد و گفت: خانوم، ناراحت نباشين خدا بزرگه شايد اين هم حكمتي بوده كه پدر و مادرتون بيان اينجا و شما رو از تنهايي در بيارن، بلكه اونها يه فكري كردن.
    آن شب، نه من و نه آقاي محتشمي هيچ كدام جرئت گفتن حرفي را نداشتيم آنها حسابي خسته راه بودند و يابد استراحت مي كردند درست نبود نيامده گرفتار غم و غصه ما بشوند به همين دليل پس از خوردن چاي و ميوه براي استراحت به اتاقشان رفتند و مرا با يك دنيا غم و غصه و فكر و خيال تنها گذاشتند.
    پلكهاي شاباجي از شدت خستگي روي هم افتاده بود و مدام چرت مي زد اما برعكس ، سينا هنوز با چشماني گشاد و خيره به صورت ديبا زل زده بود.
    با ديدن اين وضع نگاهي به ساعت روي پيشخوان انداخت و گفت: واي، خداي من ساعت چهار صبحه آقا سينا تو رو به خدا ازتون خواهش مي كنم برين استراحت كنين شما فردا كلي كار دارين فكر نمي كردم آنقدر طول بكشه باقي رو فردا براتون تعريف مي كنم.
    سينا بدون اعتراض از جا بلند شد و در حالي كه شب بخير ميگفت به اتاقش رفت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 13 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/