از فرداي آن روز، اعصاب در هم ريخته ام نسبتا" آرام شده بود به خودم گفتم اين دوسه ماه ارزش اين همه جنگ و دعوا رو نداره بالاخره تو زندگي زناشويي همين گذشتهاس كه پايه و اساس زندگي رو محكم مي كنه.
از طرفي، به فكر پدر فرهاد بودم، آن بنده خدا مريض بود جايز نبود بيشتر از اين حرص و جوش بخورد. با وجودي كه قلبا" از فرهاد دلگير بودم، ولي سعي مي كردم جلوي پدرش خودم را راضي و خوشحال نشان بدهم. گاهي وقتها كه تو فكر مي رفت، دلداري ش مي دادم و مي گفتم: آنقدر خودتون رو عذاب ندين لابد هنوز كارش تموم نشده خودش هم ناراحته دلش مي خواست زودتر برگرده، نگران من هم نباشين اين چند ماه رو تحمل مي كنم ما بايد به همديگه فرصت پيشرفت بديم و الا ممكنه در آينده حسرت اين روزهارو بخوريم.
بيچاره آقاي محتشمي آه تاسف باري كشيد و گفت: هرچي تو بگي، دخترم من فقط نمي خوام چهره قشنگ تورو ناراحت ببينم.
از آن روز به بعد بود كه حسابي به درسم چسبيدم من هم بايد از فرصت حداكثر استفاده رو ميكردم و تا فرهاد برنگشته واحدها را پاس ميكردم، هر چند روز يكبار فرهاد تماس مي گرفت و از حالش باخبر بودم البته مثل سابق زود به زود تماس نمي گرفت من هم اين را پاي گرفتاري اش مي گذاشتم.
بدين صورت، تقريبا" دو ماهي گذشت چند روزي بود كه امتحانات ترم به پايان رسيده بود و يك هفته ده روزي تا شروع ترم جديد وقت داشتم.
خيلي خوشحال بودم هم به خاطر اينكه يك ترم جلو افتاده بودم و هم اينكه به آمدن فرهاد نزديكتر شده بدم ولي هنوز تكليفم روشن نبود. ميخواست براي ترم جديد ثبت نام كنم من فقط يك ماه وقت داشتم. مي ترسيدم با آمدن فرهاد باز هم اين ترم عقب بيفتم.
در اين مدت چندين بار پدر و مادرم تماس گرفتند حسابي دلشون تنگ شده بود. از طرفي هم خيلي نگران شده بودند و گله داشتند كه چرا سري به آنها نمي زنيم البته آنها كاملا" حق داشتند چون درست پنج ماه از رفتن فرهاد مي گذشت و هشت ماهيي هم مي شد كه به تهران نرفته بودم.
هر دفعه كه تماس مي گرفتند يك بهانه اي مي تراشيدم به فرهاد سفارش كرده بودم كه حتما" با آنها تماس بگيرد اين طوري كمتر شك مي كردند اتفاقا" اين كار فرهاد آنها را خيلي آرام و خوشحال كرده بود وقتي هم كه مادرم سراغ مرا گرفته بود، گفته بود كه رفته دانشگاه و خانه نيست. ولي من از درون داشتم خرد مي شدم اگر يك وقت سر زده به شيراز مي آمدند، همه چيز لو مي رفت آنوقت كاملا" مي فهميدند كه در اين مدت همه را به آنها دروغ گفتم.
بالاخره تصميم خودم را گرفتم و براي ترم جديد ثبت نام كردم نهايتا" اگر فرهاد مي آمد و مخالفتي هم مي كرد، ديگه نمي رفتم. اين طري خيلي بهتر بود هم در اين يك ماه سرم گرم بود، هم اينكه وقتم را بيهوده تلف نكرده بودم.
خيلي زود كلاسهاي ترم جديد شروع شد هوا سرد شده بود هر روز آسمان ابري بود وباران ميباريد انگار دل آسمان هم مثل دل من گرفته بود و ميخواست ببارد اغلب پشت پنجره اتاقم مي ايستادم واز پشت شيشه قطره هاي درشت باران را كه به شدت به شيشه پنجره و درختها مي خورد، تماشا مي كردم در عين حال كه خيلي غمبار بود، واقعا" برايم جالب و ديدني بود.
من هميشه عاشق پاييز بودم و اين فصل را از تمام فصول بيشتر دوست داشتم با وجود غمي كه ته دلم چنگ ميزد، يك حس خاصي پيدا مي كردم. صداي قارقار كلاغها كه در باغ مي پيچيد مرا ياد روز اول مهر مي انداخت .
روز اول مدارس گاهي وقتها قار قار كلاغها را به فال نيك مي گرفتم، گاهي هم شومي آنها را به وضوح احساس مي كردم.
خيلي دلم براي فرهد تنگ شده بود. هيچ فكر نمي كردم تا اين حد به او وابسته بشوم آرزو داشتم مثل گذشته در كنارم بود و در همين باران با هم به حافظيه مي رفتيم و قدم مي زديم مدتها مي شد كه به حافظيه نرفته بودم اصلا" حال و حوصله نداشتم فقط روزشماري برگشتن فرهاد را ميكردم.