صفحه 7 از 13 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 125

موضوع: ديبا | زهره دراني

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ديبا راست بگو! مي خوام مطمئن بشم.
    من كه حسابي كلافه شده بودم با اخم ساختگي جواب دادم: آخه اين حرفها چه معني اي ميتونه داشته باشه جواب منو ميتوني از قلب خودت دريافت كني من بيشتر از اونكه تو دوستم داشته باشي بهت علاقه مندم.
    به صورت فرهاد نگاه كردم انگاري اين جوابم قانعش نركده بود تصميم گرفتم كمي سربه سرش بگذارم به خاطر همين خيلي جدي گفتم: باشه ميخواي راستش رو بهت بگم؟
    آره ، خيلي خوشحال مي شم.
    مي دوني، اگه يه روز تو رو از دست بدم دنبال يه پسر جوون و خوشگل و پولدار ديگه اي ميگردم و باهاش عروسي ميكنم.
    چشمهايش رو گرد كرد انگار مي خواست از حدقه بيرون بزنه با تعجب نگاهم كرد و گفت: اون وقت خودم با همين دستهام مي كشمت اينو بهت قول مي دم.
    خب بابا جدي نگير شوخي كردم چرا باورت شد؟ تو خواستي بدونيع من هم يه حرفي زدم اينكه اين همه عصبانيت نداره.
    اما مثل اينكه واقعا" حرفمو باور كرده بود چون تا يك ساعت تو لك رفته بود واقعا" درمانده شده بودم با خواهش و التماس به او گفتم : باور كن شوخي كردم. آخه تو همه ش ازم سوال ميكردي من هم ميخواستم سر به سرت بگذارم. (دختر ديونه...)
    برقي در صورت فرهاد درخشيد و با خوشحالي گفت: ديبا جدي ميگي؟
    آره عزيزم جدي مي گم من هم دوستت دارم خيلي بيشتر از اينكه تصورش رو بكني.
    لبخندي روي لبانش نقش بست احساس آرامش خاصي سراسر وجودش را فراگرفت بعد از آن، از شدت خوشحالي مشغول رقص و پذيرايي از مهمانها شد.
    چهره سينا برافروخته شده بود مجددا" سيگاري آتش زد و در حاليكه پك عميقي به سيگارش مي زد، زر چشمي نگاهي به ديبا انداخت خودش هم علت ناراحتي اش را نمي دانست واقعا" چرا هر وقت كه ديبا از خاطراتش تعريف مي كرد او اين طور عصبي و ناراحت مي شد بر شيطان لعنت فرستاد لرزش خفيفي در دستهايش به وجود آمده بود سعي كرد آن را مخفي كند از جايش بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن كرد.
    ديبا كه متوجه سينا شده بود مودبانه گفت: خسته شدين همه ش تقصير منه كه ازتون خواستم به حرفهام گوش كنين.
    سينا كه اصلا" دلش نمي خواست در آن شرايط سوء تفاهمي براي ديبا به وجود آورده بلافاصله جواب داد: نه، ابدا" حالا ديگه حتي اگه شما نخواين چيزي تعريف كنين من نمي گذارم شما به حدي منو مشتاق كردين كه دلم ميخواد هرچي زودتر بدونم چه بلايي سرتون اومده .
    ديبا با خجالت سرش را به زير انداخت و گفت: آ]ه ديدم بلند شدين قدم مي زنين گفتم لابد با حرفهام خسته تون كردم.
    نه اصلا" اينطور نيست. فقط پام خواب رفته . گفتم يه كمي راه برم خستگي م در بره.
    شاباجي از فرصت استفاده كرد و گفت: شماها گرسنه نيستين؟ مي خوام ناهار بيارم.
    ديبا فورا" از جا بلند شد و گفتك چرا بهتره كه ناهار بخوريم آقا سينا هم گرسنه هستن و بلافاصله به طرف آشپزخانه راه افتاد.
    فكر سينا آشفته و درهم ريخته بود دلش ميخواست به زمين و زمان فحش بدهد افكار پريشاني از مخيله اش گذشت از اتاق بيرون رفت در حالي كه از پله ها پايين مي رفت نفس عميقي كشيد انگار دچار خفقان شده بود حس مي كرد يكي گلويش را به شدت فشار ميدهد دلش ميخواست گوشه اي بشيند و هاي هاي گريه كند البته نمي دانست به حال خودش يا به حال ديبا.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سر حوض نشست و شير آب را كمي باز كرد و تقريبا" همه صورتش را زير شير گرفت احساس كرد آرامش پيدا كرده داغي پيشاني اش كمتر شده بود.
    روي تخت كنار حوض نشست و به خودش گفت: عجب حكايتي واقعا" زندگي ما آدمها سراسر كتابه.
    لحظه اي در فكر فرورفت انگار تازه پي به ناراحتي اش برده بود بله ، درست بود يك لحظه از خودش خجالت كشيد او واقعا" چه انتظاري از ديبا داشت لابد دلش مي خواست مثل هر دختر ديگري كه مورد ظلم شوهرش و يا اطرافيانش قرار گرفته از آنها متنفر باشد و مدام فحش و ناسزا و نفرين بكند، اما اصلا" اين گونه نبود ديبا واقعا" عاشق فرهاد بود وقتي او اين طور از فرهاد تعريف مي كرد ناخواسته به او حسادت مي كرد.
    به خودش گفت: خيلي دلم مي خواد بدونم اين پسره احمق چه به روز اين دختر معصوم آورده اون وقت با همين دستهام خفه ش مي كنم واقعا" بعضي مردم دنبال چي هستن خوشبختي تو دو قدمي اونهاس اصلا" توش سير مي كنن بعضيها هم مثل من از اول زندگيشون بدبخت زاده شدن اون از سرنوشت بيچاره پدر و مادرم اين هم از زندگي و نامزدم يكي مثل من ، يكي هم مثل فرهاد كه در خوشبختي غرق بوده خدايا شكرت، به داده هات شكر، به نداده هات هم شكر به يكي همه چيز دادي، اسم ، شهرت، پول و ثروت و همسري زيبا ، اما عقل و شعور نداره كه قدر بدونه يكي هم مثل من كه طالب يه زندگي آروم و بي دغدغه س بايد مثل سگ دنبالش بدوه.
    بعد از صرف ناهار شاباجي سه تا چاي پررنگ و رو مخصوص شيرازيها رخت و آمد كنار دست ديبا نشست سينا غرق در تفكراتش سيگار ديگري آتش زد و همانطور به استكانهاي چاي خيره شده بود.
    ديبا حسابي خسته و كلافه بود دلش مي خواست ساعتي را فارغ از هياهوي خاطرات گذشته استراحت كند اما در آن شرايط اين كار غير ممكن به نظر مي رسيد مثل اينكه سينا و شاباجي هيچ كدام در فكر خواب و استراحت بعد از ظهر نبودند از طرفي هم مي دانست كه سينا آن روز را مرخصي گرفته و سر كار نرفته پس تا مي توانست همه ماجرا را تعريف كند.
    سينا در حاليكه جرعه اي از چايش را مي نوشيد رو به ديبا گفت: راستش زندگي شما منو توي فكر برده يه همچون زندگي اي چرا بايد به بن بست برسه البته من هنوز هم فكر نمي كنم كه بن بستي تو كار باشه اما خب، همين كه شما اينجا هستين خودش گوياي همه چيزه پس مشكل شما سر چي بود؟ شماها دو تا جوون تحصيل كرده از خونواده اي خوب و با شخصيت و مرفه و ثروتمند جامعه، فكر نكنم مشكل عمده اي تو زندگي تون وجود داشته باشه.
    من به عنوان يه وكيل تا اينجاي زندگي شما هيچ موضوع عمده اي پيدا نكردم و حتي مي تونم بگم زندگي شما يه چيزي بالاتر از سطح زندگي جوونهاي امروزيه. راستش من هر روز تو دادگستري با مشكلات زيادي روبرو هستم كه البته بيشتر اونها تكراريه نصف مشكلات زوجهاي جوون سر مسائل ماليه، و نصف ديگه اونها هم به علت بي فرهنگي و فحاشي و كتك كاريه با وجود اينكه شما هنوز بقيه ماجرا رو تعريف نكردين حدس مي زدنم كه مشكل شما نه مالي بوده، ونه جاني و اين بيشتر منو توي فكر برده.
    با شنيدن صحبتهاي سينا ، ديبا كه در فكر فرو رفته بد كمي مكث و تامل كرد و گفت: پول همه هويت و شخصيت آدمها رو معين نمي كنه فقط مي تونه خيلي از نيازهاي اونها رو برآورده كنه پول فقط يه رفاه نسبيه شايد براي اونهايي كه از اين موهبت برخوردار نيستن خيلي مهم باشه و فكر كنن با پول و ثروت به همه خواسته ها و آرزوهاي دور و دست نيافتني خودشون مي رسن. البته تا حدودي شايد اين طور باشه، اما همه مشكلات و دردها رو هم با پول نميشه درست كرد مثلا" خيلي از آدمهاي پولدار مريض هستن، اما حتي نمي تونن خودشون رو درمان كنن اما برعكس ممكنه يه آدم فقير حتي يه سرماخوردگي جزئي هم پيدا نكنه و خب، مسلما" تو زندگي هيچ چيزي بالاتر از سلامتي نيست حالا به نظر شما كدوم يك ثروتمند هستن؟ اونيكه پول داره و سلامتي نداره ، يا اونيكه پول نداره اما چهارستون بدنش سالمه؟
    خب مسلما" بزرگترين ثروت هر انساني سلامتيه كه اگه اون نباشه هيچ ثروتي براش ارزش نداره پس پول و ثروت تعيين كننده زندگي نيست و خوشبختي آدمها بسته به اون نيست فقط يه رفاه نسبيه همين و بس من به اين مسئله ايمان دارم كه انسانها زاده شدن كه تا آخر عمرشون با مشكلات و سختيها دست و پنجه نرم كنن آرامش فقط در ابديته و بس حالا اين بسته به وضعيت زندگي هر فردي س شايد دردهايي كه تو زندگي يه آدم پولدار و ثروتمند هست، هيچ وقت تو زندگي يه آدم فقير و بي چيز پيدا نشه درد يه آدم فقير با مقداري پول درمان مي شه، اماگاهي وقتها درد آدمهاي ثروتمند و مرفه با ميليونها تومان پول هم درمانپذير نيست.
    به نظر من بهتره قبل از اونكه خداوند به كسي ثروتي عطا كنه اول گنجايش داشتن اونو به اون فرد بده چون اين بزرگترين موهبت الهيه البته تا حدود زيادي به شما حق ميدم كه اين طور راجع به من قضاوت كنين چون من هنوز اصل ماجرارو براي شما تعريف نكردم.
    سينا سرش را به علامت نفي تكان داد و گفت: نه، نه مثل اينكه من درست منظورمو بيان نكردم شايد صحبت من فقط از روي حس كنجكاوي بوده و الا هيچ قضاوتي راجع به شما نكردم مسلما" شما مشكل بسيار مهمي داشتين كه اين طور از خونه و زندگي تون گريزون شدين و من هر لحظه بيشتر از قبل مشتاق شنيدن حرفهاي شما هستم.
    شاباجي كه حوصله اش سررفته بود وسط حرف سينا پريد و گفت: خب، ديبا جون ميگفتي بعدش چي شد؟ از عروسي رو مي گم زندگي خوب داشتي؟ دانشگاه رو چيكار كردي؟ فرهاد مخالفتي با درسخوندنت نكرد؟
    ديبا سرش را با تاسف تكان داد و گفت همه مشكلات من از يه سال بعد از عروسي شروع شد اي كاش هيچ وقت به دنيا نيومده بودم و اين روزها رو تجربه نمي كردم فقط اينو مي دونم كه تمامي حرفهايي كه پدرم راجع به فرهاد و خانواده ش گفته بود درست بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 11
    همان طوري كه برايتون گفتم فرهاد بچه پاكي بود اهل هيچ فرقه و كار خاصي نبود سرش تو لاك خودش بود واقعا" عاشق زندگي ش بود. خيلي خوش مشرب و اجتماعي بود آنقدر كه گاهي وقتها در دلم تحسينش ميكردم وقتي بعضي از جوونها رو مي ديدم كه هزار جور كار خلاف انجام ميدن و هر روز به فكر خوشگذراني و عياشي هستند به وجود فرهاد افتخار ميكردم.
    تقريبا" تا يك هفته بعد از عروسي ، پدر و مادرم و همينطور دايي علي و مادربزرگم تو شيراز پيش ما بودند دل كندن از آنها برايم بسيار سخت بود مسئوليت زندگي كار بسيار مشكلي بود مي دونستم كه ديگه مثل گذشته هر وقت كه بخوام يا دلم براشون تنگ بشه به راحتي نمي تونم آنها رو ببينم.
    البته كبري خانم بيشتر كارهاي خونه رو انجام ميداد و از لحاظ پخت و پز و كارهاي ديگر مشكلي نداشتم اما خب ، حالا من ديگر اختيارم به دست فرهاد بود.
    پدر و مادرم از اينكه سرو سامان گرفتم و از تنهايي در يك شهر غريب دراومدم از ته دل خوشحال بودند انگار بار سنگيني رو از روي دوش پدرم برداشته بودند فرهاد تا مي تونست به آنها محبت مي كرد و تا حدودي تونسته بود جاي خالي مهران و مهرداد را براي آنها پر كند آقاي محتشمي واقعا" نمونه يك پدر دلسوز و فداكار بود از هيچ كمكي در حق فرهاد و همينطور من مضايقه نمي كرد انگار تولدي دوباره پيدا كرده بود روحيشه اس نسبت به قبل خيلي عوض شده بود مدام سر به سر من و فرهاد مي گذاشت و با پدر كلي شوخي ميكرد.
    اتاق فرهاد حالا ديگر اتاق خواب هر دومان شده بود البته با يك دكوراسيون جديد و سرويس خواب زيبا. روي هم رفته اتاق بسيار دلباز و زيبايي بود يك هفته اي كه دايي علي و مادر بزرگ و همين طور پدر و مادرم شيراز بودند، از بهترين روزهاي زندگي م به شمار مي رفت تقريبا" هر روز و هر شب به دنبال گشت و تفريح و حافظيه و سعديه و مكانهاي جالب وديدني شيراز بوديم.
    فرهاد دلش مي خواست تا وقتي كه آنها در شيراز هستند نهايت استفاده را از آنجا بكنند گاهي اوقات هم آخر شبها با فرهاد و دايي علي باهم يك دست شطرنج بازي مي كردند بعد از بازي آنها تازه نوبت پدرم و آقاي محتشمي بود كه تا نيمه هاي شب مشغول بازي و خنده بودند مادر بزرگ طبق معمول خودش را با گلهاي باغ سرگرم كرده بود و اغلب در باغ قدم مي زد.
    بالاخره روز جدايي و خداحافظي فرا رسيد مادر در حاليكه كلي نصايح و پند واندرز مي گفت بغلم كرد و در حالي ه صورتش از اشك خيس شده بود مجددا" گفت: دخترم حرفهامو فراموش نكني فرهاد پسر خوبيه قدرش رو بدن. به فكر زندگيت باش. تا ميتوني بهش محبت كن هر وقت كه دلت براي ما تنگ شد به فرهاد محبت كن مطمئن باش اون جاي خالي ما رو برات پر مي كنه.
    ديگر طاقت نياوردم و خودمو را در آغوشش انداختم بغضم تركيد و با صداي بلندي هاي هاي گريستم از اين صحنه همه به گريه افتادند فرهاد در حالي كه منو تو بغلش گرفته بود سعي در آرام كردنم داشت. دايي علي با بغض فروخورده اي در حاليكه مي خواست جو را عوض كند، رو به من كرد و گفت: ببينم براي من چي كار ميكني؟ مي توني برام يه دختر شيرازي تور كني يا نه؟ راستي، فرهاد جون كاشكي تو دو سه سال پيش با ديبا ازدواج كرده بودي.
    فرهاد با تعجب نگاهش كرد و گفت: چطور؟
    خب مي دوني، اون وقت من هم مي تونستم با يكي از خواهرهات عروسي كنم.
    همه از اين شوخي به خنده افتادند.
    مادربزرگ با سرفه هاي خشك و شديدي كه مي كرد صورتم را غرق بوسه كرد و گفت : ديبا جون، مادر زود به زود به ما سر بزن من ديگه آفتاب لب بومم هيچ معلوم نيست تا كي زندهب اشم دلم مي خواد اين آخر عمري در كنارم باشي.
    با اشك و بغض بغلش كردم و با اعتراض گفتم: اين حرفها چيه مادر جون خدا رو شكر شما از من هم سالمترين مي شه موقع خداحافظي از اين جور حرفها نزنين.
    پدر نزديك آمد و آهسته زير لب گفت: ديبا جون بابا مي دونم كه خيلي عاقلتر از اوني هستي كه نيازي به نصايح من داشته باشي برات آرزوي سعادت و نيكبختي مي كنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به صورتش نگاه كردم چشمانش از اشك تار شده بود ديگه طاقت نياوردم اين صحنه فوق طاقتم بود حال خودمو نمي فهميدم مي خواستم با صداي بلند فرياد بزنم، گريه كنم .
    وقتي به خودم اومدم، ديدم تو اتاقم هستم حس غريبي و تنهايي داشت منو مي كشت طاقت رفتن و دور شدن آنها رو نداشتم فقط يادم مي آيد كه يك لحظه پدر خواست دنبالم بدود كه فرهاد و دايي علي جلوش رو گرفتند و نگذاشتند حس مي كردم در و ديوار اون ويلاي بزرگمثل غولي احاطه ام كرده و هر لحظه مي خواست مرا ببلعد.
    چند دقيقه بعد، فرهاد آرام دستگيره در را چرخاند و وارد اتاق شد نگاه مردانه اش را به صورتم دوخت نگاهم را ازش دزديدم و سرومو تو دامنم مخفي كردم نزديكم آمد و آرام روي تخت نشست با مهرباني خاصي دستم را تو دستش گرفت و فشار داد بعد در حاليكه سعي ميكرد صورتم را بلند كند ، گفت: مي دونم چه احساسي داري، دركت مي كنم اين درست همون احساسيه كه وقتي مادر مي خواست تركم كنه به سراغم اومده بود فكر ميكردم زندگي م به آخر رسيده و ديگه هيچ معنايي نداره احساس اينكه حالا بدون ان چطوري زندگي كنم مثل خوره داشت منو از پا در مي آورد اما عزيزم، حالا مي بيني كه براي خودم مردي شدم و همسري به زيبايي تو اختيار كردم و از اينكه تونستم سختيها و تنهاييها رو پشت سر بگذارم به خودم ميبالم.
    ديبا، زندگي رو هر جور كه بگيري، ميگذره. من و تو فقط و فقط همديگه رو داريم البته به غير از خدا دلم مي خواد منو براي خودت همه چيز بدوني. زماني كه دلت خواست به پدرت تكيه كني، به بازوي من تكيه كن زماني كه به محبت مادر نياز داشتي، به قلب و دلم تكيه كن من حاضرم جور همه اونهايي رو كه از شون دور هستي، بكشم حالا مي خواد هر كي باشه، دوست ، فاميل ، دايي ،عمه و خاله هركسي تازه عزيزم غصه چي رو مي خوري؟ تو هروقت اراده كني و دلت تنگ بشه خودم ميبرمت تهران اينو بهت قول ميدم من واقعا" دوستت دارم ديبا هيچ دلم نمي خواد اين چشمان قشنگ و غزالت رو گريون ببينم.
    حرفهاي فرهاد مثل آمپول مسكن آرام بخشي تمام وجودم را آرامش داد. اون مرد من بود و از حالا به بعد تا آخر عمر بايد به او تكيه مي كردم حالا ديگر من تنها نبودم مردي قوي و محكم پشتم ايستاده بود يك لحظه احساس كردم از خوشحالي دارم بال در ميارم حس ميكردم فرهاد يك موجود آسماني است كه خداوند او را به شكل يك مرد روي زمين خلق كرده فكر نمي كردم خوشبخت تر از من آدمي روي زمين وجود داشته باشد.
    آن شب، فرهاد محبت را در حقم تمام كرد و تا صبح بيدار كنارم نشسته و مواظبم بود برام حرف مي زد، دلداري م ميداد، از گذشته هاش مي گفت از دوران دبيرستان و دانشكده كه بسيار برام جالب و شنيدني بود آنقدر حرف زديم كه وقتي سپيده صبح زد تازه هر دو به خواب عميقي فرو رفتيم.
    زندگي روال عادي خودش را طي ميكرد تازه خودم را به محيط وفق داده بودم اوايل، فرهاد سركار نمي رفت و بيشتر اوقاتش را كنارم مي گذراند زمان و وقت برام مفهومي نداشت آنقدر همه چيز جالب و ديدني بود كه حتي كمتر به فكر پدر و مادرم مي افتادم،ولي هميشه با آنها تماس تلفني داشتم و از حالشان با خبر بودم.
    فرهاد دوست نداشت به درسم ادامه بدهم درست يك ترم عقب افتاده بودم و ترم جديد هم آغاز شده بود دانشگاه از وضعم با اطلاع بود و بهم مرخصي داده بودند اما آخرش چي بايد درسمو تموم ميكردم.
    يك روز كه فرهاد سرحال بود بهش گفتم: فرهاد جون ترم جديد شروع شده بايد برم دانشگاه تو هم كه هميشه خونه نيستي بالاخره بايد برسي سركار همه ش يه سال و نيم از درسم مونده تا ليسانس بگيرم فقط چند ساعت در روز سعي مي كنم واحدها رو فشرده بردارم كه زودتر تموم بشه.
    با تعجب چشمانش رو گرد كرد و به صورتم خيره شد از ترسم سكوت كردم و هيچ چيز نگفتم بعد از چند دقيقه اي رو بهم كرد و گفت: ديبا، آخرش چي ؟ مي خواي چي كار كني؟ تو كه نمي خواي جايي كار كني پس مدرك به چه دردي مي خوره؟ عزيزم من تو رو همين طوري كه هستي قبول دارم به خاطر مدرك ليسانس كه باهات عروسي نكردم تازه اگه انقدر براي درسخوندن مصمم بودي چرا ازدواج كردي؟
    من كه از اين حرفش حسابي عصباني شده بودم با دلخوري گفتم: اما تو هيچ وقت اين جوري با درس مخالف نبودي خودت هميشه مي گفتي بعد از عروسي جبران ترم گذشته رو هم مي كني پس چي شد؟ حرفهات فقط مال قبل از عروسي بود؟
    فرهاد كه متوجه تندرويش شده بود با عذرخواهي گفت: عزيزم باوركن اصلا" منظوري نداشتم من فقط مي خواستم بهت بگم زندگي مون ارزشش بالاتر از اين حرفهاس من تورو به خاطر خودت مي خوام.
    بعد در حاليكه لبخندي گوشه لبانش نقش بسته بود، با مهرباني طرفم اومد و گفت: ديبا، اگه من ازت خواهش كنم چي؟ روي منو زمين مي اندازي؟ بين ، عزيزم تو فكر مي كنم كه فقط چند ساعت در روزه، اما من مي دونم كه اينجور نيست. ديبا، من خودم دانشگاه رفتم اينو مي دونم كه اگه دوساعت دو دانشگاه بودم، پنج ساعت تو خونه درس مي خوندم . ديبا ازت خواهش مي كنم به خاطر من لااقل تا مدتي حرفش رو نزن شايد در آينده شرايطي پيش اومد كه تونستي به تحصيل ادامه بدي اما حالا نه من اصلا" آمادگي شو ندارم.
    هيچ حرفي براي گفتن نداشتم فرهاد طوري با من حرف زد كه دربست منو تسليم خودش كرده بود چاره اي نبود فعلا" شرايط اين گونه ايجاب مي كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فرداي اون روز، با فرهاد به دانشگاه رفتيم وضعمو براشون روشن كردم و توضيح دادم كه فعلا" تا وقتي همسرم اجازه نده نمي توانم به درسم ادامه بدهم تقاضاي مرخصي كردم خيلي زود موافقت كردند و گفتند موردي نداره تا يه سال وقت داري كه برگردي.
    با خوشحالي از دفتر دانشگاه بيرون اومدم فرهاد منتظرم ايستاده بود وقتي بهش گفتم كه قبول كردند از شدت خوشحالي نزديك بود كه بال دربيارم بهش گفتم: مي خوام برم خوابگاه فروزان و سهيلا رو ببينم اگه مي توني، تو ماشين منتظرم باش.
    با خوشحالي سري تكان داد و گفت: فقط زود برگرد.
    با عجله به سمت خوابگاه دويدم ياد خاطرات خوب گذشته افتاده بودم. با اينكه مدت زماني نگذشته بود چقدر دلم براي همه چيز تنگ شده بود. به بچه هاي دانشگاه حسودي ام مي شد با عجله از پله هاي خوابگاه بالا رفتم. چند تا از بچه ها رو ديدم و باهاشون سلام و احوالپرسي كردم كردم به سمت اتاق شماره هجده رفتم آهسته دستگيره در را چرخاندم قلبم به شدت مي زد.
    سهيلا مشغول درس خواندن بود و فروزان در حالي كه ليوان چاي در دست داشت، رو به پنجره ايستاده بود تختخوابم همان طور دست نخورده و مرتب بود بچه ها با ديدنم جيع بلندي كشيدند و هر دو خودشون رو در آغوشم انداختند براي يك لحظه گريه م گرفته بود واقعا" دلم تنگ شده بود فوج فوج سوالهاي پي در پي آنها امانم را بريده بود هر كدام يك حرفي ميزد.
    فروزان با آب و تاب از مراسم عروسي تعريف كرد و گفت: دختر، تو ماه شده بودي!
    سهيلا از فرهاد و پدرش خيلي خوشش آمده بود و كلي تعريف و تمجيد كرد بهشون گفتم فرهاد دم در منتظره و بايد زودتر برگردم ازم قول گرفتند كه حتما" زود به زود بهشون سر بزنم صورت هر دوشون رو بوسيدم و خداحافظي كردم و رفتم.
    از آنجا با فرهاد به حافظيه رفتيم ميعادگاه عشقم. نمي دونم چرا هر وقت به حافظيه مي رفتم آرامش عجيبي پيدا مي كردم اصلا" كلي سبك مي شدم با هم وارد آرامگاه شديم و فاتحه خوانديم پيرمرد فالگيري جلو دويد و با خواهش و التماس خواست تا فالي از او بخرم نيت كردم و فالي را از لاي دستهاي چروكيده اش بيرون كشيدم.
    فرهاد داشت پولش را پرداخت مي كرد كه به سرعت خودم را به گوشه دنجي رساندم و شروع به خواندن كردم:
    اي سرو حسن كه خوش مي روي به ناز
    عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز
    فرخنده باد طلعت نازت كه در ازل
    ببريده اند بر قد سروت قباي ناز
    آن را كه بوي عنبر زلف تو آرزوست
    چون عود گو بر آتش سوزان بسوز و ساز
    قهقهه فرهاد از پشت سرم بلند شد برگشتم و با تعجب نگاهش كردم در حالي كه به سختي جلوي خنده اش را مي گرفت گفت: بيچاره حافظ، مثل اينكه اونو هم اسير خودت كردي ببين چه فالي برات اومده اي سرو حسن كه خوش مي روي به ناز. عزيزم، تو فقط منو گرفتار خودت نكردي حافظ رو هم عاشق خودت كردي.
    از حرفهايش خنده ام گرفته بود آن شب، شام را بيرون خورديم واقعا" يك شب فراموش نشدني بود تا نيمه شب بيرون قدم زديم و تفريح كرديم و آينده اي خوب و شيرين براي هم ساختيم.
    تا يك سال ، زندگي م همينگونه بود غم برام معني و مفهومي نداشت البته نزديك به يك سال يعني حدودا" يازده ماه تو اين مدت، با فرهاد دو بار به تهران رفتيم يك بار هم پدر و مادرم به شيراز اومدند روحيه پدر فرهاد نسبت به قبل خيلي خوب شده بود اصلا" احساس مريضي و كسالت نمي كرد خودش ميگفت كه مثل مردهاي چهل ساله شده ما هم از اين بابت خيلي خوشحال بوديم.
    شيدا و شيما گهگاه تماس مي گرفتند واز حالشون خبرداشتيم مادر فرهاد كم و بش پيغام مي داد كه چرا سري بهش نمي زنيم. حسابي دلش تنگ شده بود به خودم گفتم: عجب اين چه دلتنگيه كه حتي حاضر نشده بود تو مراسم عروسي تنها پسرش شركت كنه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در اين مدت،فرهاد كم و بيش مشغول به كار شده بود البته با كمك پدرش در يك شركت مهندسي ساختماني كار مي كرد و تقريبا" تا حدودي از كارش راضي بد روزها كه تنهاب بودم مدام درسها رو مرور مي كردم كه از يادم نره بيشتر آنها را تقريبا" از حفظ كرده بودم گاهي اوقات هم با نقاشي سرگرم مي شدم به اميد اينكه شايد بعد از يك سال فرهاد قبول كرد و به درسم ادامه دادم.
    بعداز ظهرها ، فرهاد زود از سر كار بر ميگشت گاهي اوقات شام را در باغ مي خورديم و بعد با هم كمي قدم مي زديم هواي باغ محشر بود گاهي هم كه فرهاد حوصله داشت بيرون مي رفتيم و گشتي ميزديم خلاصه به هر شكلي سرمون گرم بود، اما بيشتر پاتوق ما حافظيه بود هر وقت دلتنگ مي شديم سر از حافظيه در مي آورديم و تفالي به حافظ مي زديم. عشق من وفرهاد زبانزد خاص و عام شده بود خيلي ها از غريب و خودي به زندگي ما حسودي مي كردند فرقي نمي كرد، خواه از فاميل فرهاد، خواه از فاميل خودم كم و بيش حرفهايشان به گوشم مي رسيد.
    فرهاد در عين حال كه آدم بسيار اجتماعي و خوش مشربي بود، فوق العاده مغرور و يك دنده و لجوج هم بود. اغلب موارد حرف حرف خودش بود به خاطر همين هيچ وقت سعي نمي كردم غرورش را جريحه دار كنم او براي من همه چيز بود هيچ دلم نمي خواست از دستم برنجد.
    در سفر دومي كه به تهران داشتيم دايي علي منو به كناري كشيد و گفت: با مهران و مهرداد تماس بگير منتظرت هستن خيلي دلشون برات تنگ شده .
    اين بار بدون اينكه به پدر حرفي بزنم باهاشون تماس گرفتم. وقتي صداشون را از فرسنگها راه دور شنيدم فقط تا چند دقيقه اي گريه مي كردم.
    تازه فهميدم چقدر دلم براشون تنگ شده و به روي خودم نمي آوردم. آنقدر حرفهاي گفتني و گله گزاري براي هم داشتيم كه اصلا" نمي تونم براتون بگم. مهرداد تقريبا" با فريادي گفت: من ميام ايران حالا مي خواد پدر منو بپذيره يا نه ديگه برام فرقي نمي كنه من دارم اينجا ديونه مي شم تو هم كه آنقدر بي معرفت بودي كه حتي براي عروسي ت هم مارو دعوت نكردي.
    مهران مظلوم وار بهم گفت: ديبا ، خيلي دوستت دارم دلم برات يه ذره شده نگفتي يه برادر چشم انتظار داري.
    ديگر طاقت نياوردم و با صداي بلندي هاي هاي گريستم . فرهاد كه اين وضع را ديد به زور گوشي تلفن را از من گرفت و بعد از سلام واحوال پرسي خودش را معرفي مي كرد، گفت: ما اينجا همه منتظر ديدار شما هستيم.
    مهران با صداي بغض آلودي جوابش را مي داد. اصلا" نمي توانست درست حرف بزند لحجه اش عوض شده بود اما هر دو از اينكه با آنها تماس گرفته بودم بسيار خوشحال شدند و به من تبريك گفتند.
    گوشي را به مادرم دادم آه خدا، اين يكي برايم خيلي دردناك بود چرا كه آنها اصلا" نتوانستند باهم صحبت كنند فقط گريه كردند، اما بعد از اينكه گوشي تلفن را قطع كردم هم خودم و هم مادرم احساس آرامش خاصي پيدا كرده بوديم. روحيه مادر به كلي عوض شده بود حسابي سرحال و بشاش بنظر مي رسيد. با هم قرار گذاشتيم كه در اين مورد حرفي به پدر نزنيم. دوست داشتم در عمل انجام شده قرارش بدهم دير يا زود بچه ها به ايران مي آمدند قاعدتا" وقتي پدر آنها را مي ديد همه چيز را فراموش مي كرد . در ضمن، تلفن و آدرس شيراز را هم به آنها دادم و خواستم تا گهگاه با هم با تلفن و نامه در تماس باشيم.
    حدودا" يازده ماه از ازدواجمان گذشته بود چيزي به سالگرد اولين سال زندگي مشتركمان باقي نمانده بود چند روزي بود كه فرهاد عميقا" در فكر بود اصلا" حال خودش را نمي فهميد گاهي وقتها كه صدايش مي زدم انگار در يك عالم ديگري سير مي كرد تو چشمهاش يك حالت غم شك و ترديد موج مي زد.
    اوايل فكر مي كردم كه لابد اشتباه مي كنم اما وقتي آقاي محتشمي هم به صدا درآمد و گفت: فرهاد تو چته؟ چند روزه تو لاك خوت هستي مريضي بابا؟ آن وقت بود كه متوجه شدم اشتباه نكردم.
    فرهاد با حچب و حيايي خاص در حالي كه به خوبي مشخص بود كه چيزي را از ما پنهان ميكند، جواب داد: نه، پدر اصلا" خيالتون راحت باشه حالم خوبه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از شنيدن اين حرف، پدر فرهاد تا حدودي قانع شد ، اما من به هيچ وجه قانع نشده بودم.يك چيزي فرهاد را زجر مي داد و من بايد مي فهميدم مثل گذشته به كارش اهميت نمي داد. يك حالت بي تفاوتي پيدا كرده بود خيلي فكر كردم ، اما به هيچ نتيجه خاصي نرسيدم ديگر طاقتم تمام شده بود. حسابي كنجكاوي ام تحريك شده بود، بايد سر از كارش درمي آوردم چه چيزي او را از خودبيخود كرده بود، خدا مي دانست.
    آن شب، سر ميز شام فرهاد با بي ميلي غذا خورد يعني تقريبا" بازي بازي كرد و خيلي زود از سر ميز بلند شد و براي قدم زدن به ايوان رفت آقاي محتشمي نگاهي به من كرد و با ناراحتي سرش را تكان داد.
    ديگه طاقت نياوردم بلند شدم ودنبالش رفتم داشت در ايوان قدم مي زد با لبخندي طرفش رفتم و گفتم: فرهاد عزيزم اتفاقي افتاده؟ طوري شده؟ از دست من ناراحتي؟ نكنه من كار بدي كردم و خودم خبر ندارم اگه مشكلي داري به من هم بگو آخه ناسلامتي ما با هم زن و شوهريم. شريك زندگي قرار نيست كه فقط تو شاديها باهم باشيم، غم تو غم من همهست تو كه ناراحتي خب، مسلما" تو روحيه من هم تاثير بد مي گذاره . اگه چيزي شده بگو شايد بتونم كمكت كنم.
    سرش را بلندكرد و به چشماهايم خيره شد غم سنگيني تو نگاهش موج مي زد انگار ميخواست گريه كند بيشتر نگرانش شدم با خواهش و التماس دوباره از او درخواست كردم كه حرف دلش رابزند.
    من من كنان در حالي سعي مي كرد به صورتم نگاه نكند گفت: ديبا عزيزم نمي دونم چطوري بگم خيلي برام سخته من واقعا" ازت خجالت مي كشم اما قبل از گفتن هر حرفي دلم نمي خواد يه وقت روي منحساب ديگه اي كني باور كن من به تمام قولهايي كه قبل از عروسي به تو و پدرت دادم پايبندم.
    فرهاد، تو رو به خدا حرفت رو بزن تو كه منو جون به لب كردي.
    مي دوني ديبا من اينجوري نمي تونم درست و حسابي تو رشته كاري خودم فعاليت كنم من بايد يه دوره تخصصي مهندسي رو تو خارج ببينم. راستش قبل از اينكه با تو آشنا بشم تصميم داشتم برم سوئد همه كارها رو هم كرده بودم، اما با ديدن تو همه چيز به هم ريخت البته من اصلا" ناراحت نيستم تازه عزيزم، خيلي هم خوشحالم چون حالا تو رو دارم مي دوني، چند روز پيش با مادرم صحبت كردم مي گفت با جند تا مهندس كه همه استاد دانشگاه هستن صحبت كرده و اونها گفتن يه دوره دو سه ماهه بياد سوئد و برگرده، حالا نمي دونم چي كار كنم يه طرف تو هستي، يه طرف هم شغل و آينده م. همين پدرم كه آن قدر تو كارش پخته و با تجربه س تو فرانسه دوره ديده ديبا، ميخواستم ازت يه خواهشي بكنم البته همه چز بسته به نظر توست اگه تو نخواي من اينكار رو نمي كنم اصلا" هر چي كه تو بگي من فقط مي خوام اونچه كه به صلاح زندگي مه انجام بدم دلم نمي خواد ناراحتت كنم. حالا نظرت چيه؟
    از شنيدن حرفهاي فرهاد مثل يخ وارفتم بند بند وجودم مور مور شد او مي خواست به سوئد برود و من بايد سه ماه اينجا در اين باغ درندشت تك و تنها زندگي مي كرد خدايا ، اون به من و پدرم قولداده بود خودم اون همه باهاش حرف زده بودم پس اون قولها و قسمها همه دروغ بود فقط براي گول زدن من آه خدايا!
    آنقدر از دستش عصباني شدم كه بدون هيچ جوابي به اتاقم رفتم من و فرهاد چيزي در زندگي كم نداشتيم اين فقط از زياده خواهي اش سرچشمه مي گرفت و الا او هم شغل خوب اينجا داشت، و هم از ثروت بي حدو حساب پدرش بهره مند بود پس اين كارش چه معنايي مي تونست داشته باشد؟
    به غير از اينكه به دنبال اسم و رسم بيشتري بود، كسي كه در زندگي ش با اين امكانات ارضا نشده يعني با دو سه ماه خارج رفتن كاملا" ارضا ميشد؟ نه اين امكان نداشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ترس عجيبي به دلم افتاده بود. هر لحظه احساس ميكردم با رفتن فرهاد زندگي م را باختم اين طور كه از حرفهاش فهميده بودم او كاملا" تصميم خودش را گرفته بود به طوري كه مي گفت با مادرش هم صحبت كرده و همه قرار و مدارهايش را گذاشته پس من آخرين فردي بودم كه از ماجرا اطلاع پيدا كردم كه البته فكر نمي كنم پدر فرهاد هم چيزي متوجه شده باشد آه، خدا چقدر ساده و احمقم.
    يك لحظه تصميم گرفتم پدرم را در جريان بگذارم و از او بخواهم فورا" به شيراز بيايد و با فرهاد حرف بزند اما بلافاصله پشيمان شدم به خودم دلداري مي دادم و مي گفتم شايد اشتباه ميكنم ممكن است همه چيز فقط در حد حرف باشد شايد بتوانم از تصميمي كه گرفته منصرفش كنم بله، من بايد او را منصرف مي كردم.
    لحظاتي بعد فرهاد به اتاق آمد و با مهرباني خاصي كنام نشست در حاليكه در صدايش لرزش خفيفي بود ، رو به من كرد و گفت: ديبا عزيزم از دستم ناراحت شدي؟ من كه بهت گفتم اگه تو نخواي، نمي رم اصلاگ دلم نمي خواد ناراحتت كنم اين كار فقط براي آينده تو بچه هامونه دلم مي خواد تو كارم پيشرفت كنم اوه حالا كو تا من اينجا يه مهندس با تجربه بشم باورت نميشه ديبا يه دوره تخصصي تو خارج برابر ده سال خاك مهندسي خوردن تو ايرانه ديبا، ازت خواهش مي كنم اين فرصت رو ازم دريغ نكن مي دونم برات سخته ، اما به خاطر من قبول كن؟
    با ناراحتي جواب دادم:پس من چي؟ اصلا" فكر منو كردي؟ من بايد اينجا تك و تنها چي كار كنم؟ تو به من و پدرم قول دادي خودت ميگفتي كه اصلا" نيازي به خارج رفتن نيست حالا چي شد يه دفعه نظرت تغيير كرد؟
    خب، عزيزم اون موقع هنوز تو كارم وارد نشده بودم مثل حالا نبودم الان چند ماهه كه تو كارم جا افتادم عيب و ايراد كارمو بهتر درك مي كنم باور كن براي خودم سخت تره ، ولي فقط به خاطر آينده مون اين كار رو ميكنم.
    درمانده و مستاصل شده بودم هر چه كه مي گفتم او با خواهش و التماس برايم دليل و برهان مي آورد خلاصه آنشب تا صبح آنقدر برام حرف زد، دليل آورد و خواهش و التماس كرد تا بالاخره قانع شدم يعني چاره اي نداشتم يا بايد مي پذيرفتم يا در غير اينصورت مي دونستم تاثير منفي آن هميشه در زندگي م باقي است.
    سينا مجددا" سيگار ديگري آتش زد و گفت: چرا نمي خواست شما رو با خودش به سوئد ببره؟ سه ماه كه چيزي نبود تازه شما اونجا با مادر و خواهرش هم آشنا مي شدين فكر نكنم لطمه اي بهش ميخورد.
    ديبا سرش را تكان داد و گفت: بله، كاملا" درسته اما اون اصلا" مايل به بردن من نبود دليلهاي بيخودي مي آورد اولين چيزي رو كه بهانه كرد اين بود كه من به پدرت قول دادم تو رو ازش جدا نكنم دوم اينكه اونجا اون بايد دنبال درس و كارش مي رفت و من براش دست و پاگير بودم اين طور كه مي گفت، مي خواست بكوب كارش رو تموم كنه و زود برگرده و فرصتي براي تفريح و گردش نداشت. بهم قول داد كه حتما" در آينده اي نزديك يه سفر به سوئد بريم.
    سينا نفس عميقي كشيد و در جواب گفت: اوه، كه اينطور پس آقا فرهاد فكر همه چيز رو كرده بود؟
    بله كاملا" توي اون چند روز راجع به همه چيز فكر كرده بود.
    در همين وقت، صداي موذن مسجد بلند شد. شاباجي در حالي كه از جا بلند مي شد، گفت: واي ، اذان مغرب رو هم گفتن پاشم وضو بگيرم مي ترسم نمازم قضا بشه ديبا جون، باقي شو بگذار بعد از نماز بگو.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ديبا بلافاصله گفت : چشم، شاباجي. اتفاقا" آقا سينا هم خسته شدن راستي، شاباجي اگه دلتون ميخ واد، برين مسجد بياين با من بريم چون من هم مي خوام يه سري برم حافظيه.
    سينا با ناراحتي سري جنباند و گفت: يعني اينكه من هم پاشم برم بيرون ديگه!
    شاباجي خنده اي كرد و گفت: آره، پسرم برو يه هوايي بخور اين طوري كه تو اينجا بس نشستي و محو زندگي ديبا شدي مي ترسم آخرش مريض بشي و بيفتي رو دستم.
    ديبا در حاليكه از جايش بلند مي شد، گفت: واقعا" متاسفم اين چند روز زندگي شما رو هم مختل كردم.
    اوا، ديبا جون اين چه حرفهاي چيه مادر! مگه ما چي كار داشتيم كه تو آنقدر خودت رو عذاب ميدي باورت نمي شه دخترم آنقدر تنهايي رو تو اين خونه بعد از خان بابا، خدا بيامرز، تجربه كردم كه حد نداره اين جند روزي كه تو اينجا بودي و برام حرف زدي اصلا" گذر زمان رو احساس نكردم.
    سينا كه داشت از اتاق بيرون مي رفت رو به شاباجي كرد و گفت: راستي، شاباجي داشتي مي رفتي مسجد يه چايي به من بده بعد از اتاق بيرون رفت.
    حافظيه طبق معمول شلوغ بود هنوز از تعداد مسافران نوروزي كاسته نشده بود يك لحظه دلش ميخواست مثل گذشته كه پيش حافظ مي آمد و خلوت بود دوباره همان سكوت و آرامش باز مي گشت طبق معمول وارد آرمگاه شد و فاتحه اي خواند و از پيرمرد فالگير پاكت فالي خريد به گوشه اي خزيد و شروع به خواندن كرد:
    دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
    وند آن ظلمت شب آب حياتم دادند
    بيخود از شعشه پرتو ذاتم كردند
    باده از جام تجلي صفاتم دادند
    چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
    آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند

    لبخندي زد و پاكت فال را داخل كيفش گذاشت و در دلش گفت: يعني مي شه يه روزي اين كابوس تموم بشه و من هم رنگ سعادت و خشبختي رو ببينم خدايا من كه از زندگي م به غير از اون ده يازده ماه لذتي نبردم خودت از همه چيز باخبري ! خدايا، كمكم كن! من به غير از تو كسي رو ندارم.
    بيست دقيقه اي همانجا نشست در فكر بود از دو چادر مشكي شاباجي را ديد كه به دنبالش مي گشت از جا بلند شد و به طرفش شتافت.
    بعد از صرف شام ، سينا رو به ديبا كرد و پرسيد: بالاخره چي شد؟ فرهاد رفت خارج؟
    ديبا در حالي كه لبخند كم رنگي روي لبانش ماسيده بود، جواب داد: فكر كردم ديگه خسته شدين و ميخواين استراحت كنين. آخه ، شما از صبح تا حالا پلگ روي هم نگذاشتين.
    سينا فورا" جواب داد: نه ، اصلا" اينطور نيست من وقتي فكرم مشغول چيزي باشه ناخودآگاه خواب از سرم ميپره.
    ديبا رو به شاباجي كردو گفت: آخه، فكر مي كنم شاباجي خسته شدن و ميخوان استراحت كنن.
    شاباجي در حاليكه سيني چاي در دستهايش بود، گفت: ديبا جون، تو كه غريبه نيستي مادر اگه هم خسته باشم، مي رم ميخوابم تو حرفت رو بزن آخه، سينا ممكنه فردا خونه نباشه ، بايد از فرصت استفاده كني. نگران من نباش.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ديبا با شرمندگي سرش را پايين انداخت و گفت: بله همونطوري كه براتون گفتم فرهاد تصميم خودش رو گرفته بود هيچ جوري نميتونستم نظرش رو عوض كنم. هر چند به ظاهر به من احترام مي گذاشت و مي گفت: ديبا ، اگه تو نخواي، اين كاررو نمي كنم اما در باطن فكرهاش رو كرده بود واز من هم كاري ساخته نبود.
    فرداي آن روز، پدر فرهاد متوجه تصميم اون شد از شنيدن اين موضوع بسيار پريشان احوال و ناراحت شده بودخيلي با فرهاد حرف زد و سعي كرد كه نظرش رو عوض كنه ، اما تير اون هم به سنگ خورد اون هم مثل من نگران بود، حتي شايد بيشتر از من از فرحناز، همسرش مي ترسيد بالاخره اون يه مادر بود و به هر طريقي براي جذب پسرش تلاش ميكرد. البته سعي مي كرد جلوي من نگرانيشو بروز نده، اما من كاملا" متوجه منظورش بودم.
    از پدرم مي ترسيدم، جرئت گفتن همجون مسئله اي رو نداشتم.اعتماد به نفسمو از دست داده بودم آينده برام گنگ و نامفهوم بود. من هنوز كاملا" فرهاد رو نشناخته بودم و خب، اين كاملا" طبيعي بود كه دچار اين همه ترس واضطراب بشم . تصميم گرفتم فعلا" موضوع رو مسكوت بگذارم از كجا مي فهميدند ؟ بجز اينكه با اين كار ترس و دلهره رو به اونها منتقل ميكردم چيزديگه اي نبود اونها به حد كافي به خاطر مهران و مهرداد عذاب كشيده بودن. اين ديگه كمال بي شرمي بود كه من هم بيشتر موجب ناراحتي اونها بشم به خودم گفتم دو سه ماه كه بيشتر نيست اصلا" شايد اونها متوجه رفتن فرهاد نشن.
    البته فرهاد اصلا" با اين كار موافق نبود بهم گفت: ديبا، دلم نمي خاد خودت رو عذاب بدي بهتره در نبود من بري تهران اين طوري خيال من هم راحت تره. اينجا مي خواي تنها بموني چي كار كي؟ كبري خانم هم طبق معمول پيش پدر هست مشكلي پيش نمي ياد. اين طور گذر زمان رو احساس نمي كني.
    خيلي دوست داشتم همين كار رو انجام بدم، اما در حقيقت مي ترسيدم احساس ميكردم دلشوره و اضطراب اونها بيشتر رو من اثر بد بگذاره و همينطور رو خودشون به همين خاطر براي اينكه خيالش رو راحت كنم، گفتم : تو نگران من نباش اصلاگ شايد رفتم دانشگاه يه ترم درسمو ادامه دادم. لااقل تا وقتي كه تو برگردي به اندازه يه ترم جلو افتادم بعدش هم خدا بزرگه.
    برق شادي تو چشمهاش درخشيد با خوشحالي رو بهم كرد و گفت: اتفاقا" فكر خيلي خوبيه حالا كه من نيستم بهتره از فرصت استفاده كني ديبا، من واقعا" شرمنده م چون اين بزرگواري كه تو در حقم داشتي من در مورد تو نداشتم. اما مطمئن باش جبران همه چيزرو مي كنم وقتي برگشتم، عزيزم مي توني درست رو تموم كني اصلا" خودم كمكت مي كنم اينو بهت قول ميدم.
    لبخندي تحويلش دادم و گفتم: فرهاد خوشحالي تو برام مهمه، نه چيز ديگه تو اين دنيا هيچ چيزي به اندازه زندگي م و تو اهميت نداره درس تا به مدتي برام مهم بود، اما حالا تو برام از همه چيز مهم تري.
    سرش رو روي شونه م گذاشت، با بغضي فروخورده جواب داد: خداي من، ديبا تو چقدر مهربوني! هيچ وقت فكر نمي كردم روزي صاحب همچون همسري بشم من واقعا" از اين بابت به خودم مي بالم و افتخار ميكنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 13 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/