باور كن از وقتي كه شنيدم ديگه دلش نميخواد سوئد پيش مادرش بره چه حالي پيدا كردم. من همه اينها رو مديون ديبا هستم اون فرهاد رو دوباره به من داد من نمي گذارم كوچكترين لطمه اي به زندگي ش بخوره اينو بهت قول ميدم. اين قول يه مرده، يه دوست دلم مي خواد حرفمو باور كني ديبا هر كاري كه بخواد براش انجام ميدم من كه به جز اونها كسي رو ندارم همه زندگي م متعلق به اين دوتاس باور كن دلم نمي خواست اين موضوع رو بهت بگم حتي فرهاد و مادرش وهمينطور شيدا و شيما خبر ندارن، اما من معلوم نيست تا كي زنده باشم.
پدر با اخمي ساختگي جواب داد: تورو به خدا دست بردار جلال! همه پدر و مادرها از اين حرفها مي زنن ميبيني كه خدا رو شكر از من هم سالم تري اگه كسي رفتني باشه ، اون منم.
نه، جدي مي گم، سياوش باور كن من سرطان دارم سرطان خون، الان يه ساليه كه فهميدم يكي دوبار خارج رفتم فعلا" تا اونجايي كه ممكن بوده خودمو سرپا نگه داشتم از حالا به بعدش با خداس.
با شنيدن اين حرف، پدر مثل كسي كه خون تو رگهاش منجمد شده باشه تا چند دقيقه ، تو بهت و ناباوري فرو رفته بود آخه ، پدرم واقعا" آقاي محتشمي رو دوست داشت اونها با هم دوست نبودن، دو تا برادر بودن، اين طور كه از مادرم شنيدم پدر آنقدر تحت تاثير قرار گرفته بود كه به كل تغيير عقيده داد مادر از جهتي خوشحال ، و از جهتي غمگين بود مريضي آقاي محتشمي اثر بدي روي اونها گذاشته بود البته من تا مدتها از اين جريان خبر نداشتم بعدها مادرم برام تعريف كرد كه اون شب چه حرفايي ميون اونها ردو بدل شده بود.
اون شب، براي من شب فراموش نشدني اي بود فرهاد كاملا" خودش رو جزئي از ما مي دونست آقاي محتشمي كلمه عروس خوشگلم از دهنش نمي افتاد. شادي در وجود همه رخنه كرده بود از همه بيشتر فرهاد سر از پا نمي شناخت تلفني مادرش رو خبر كرده بود و با شيدا و شيما هم صحبت كرده بود همه از اينكه فرهاد ازدواج مي كرد و سر و سامان مي گرفت خوشحال بودن.
خيلي زود قرار ها گذاشته شد نظر همه بر اين بود كه تا يك هفته ديگه مراسم نامزدي تو شيراز در باغ آقاي محتشمي برگزار بشه. اين كار بيشتر بر اين مبنا بود كه خب فضاي باغ بزرگ بود و گنجايش همه مهمونها رو داشت ، اما ما تو تهران از اين امكانات برخوردار نبوديم مراسم عروسي هم شد تا يكي دوماه آينده كه البته اين دوما به پيشنهاد من بود كه مي خواستم يه فاصله اي براي آشنايي بيشتر و همين طور دوران نامزدي باشه.البته فرهاد زياد موافق نبود ، حتي دلش مي خواست به جاي مراسم نامزدي جشن عروسي رو تا يه هفته ديگه بگيره، ولي من به شدت مخالفت كردم از نظر پدر و مادرم و همين طور آقاي محتشمي هيچ فرقي نمي كرد اونها هر لحظه آمادگي اين كار رو داشتن.
اين بار هم مادرم به كمك شتافت و گفت: بگذارين بچه ها بيشتر با هم آشنا بشن. دوران نامزدي خيلي شيرينه حيفه كه اونو تجربه نكن. همه حرف مادر رو تاييد كردن و پذيرفتن.
نمي تونم بگم كه اين يه چطوري گذشت انگار تمام خوشيها و لذتهاي دنيا تو همين يه هفته جمع شده بود. حال خودمو نمي فهميدم مثل اينكه روي ابرها سير مي كردم هرچي تو ان يه ماه زجر كشيده بودم همه رو خيلي زود از ياد بردم. فرهاد برام همه چيز بود، زندگيم تو اون خلاصه شده بود براي مني كه هيچ وقت به خودم اجازه نداده بودم كه هيچ نوع عشقي تو وجودم رخنه كنه، فرهاد همه چيز بود.
حال و روز فرهاد دست كمي از من نداشت مثل پروانه به دورم مي چرخيد از هيچ كوششي براي خوشحال كردنم دريغ نداشت كارهاي جشن بيشتر به بزرگترها سپرده شده بود و من و فرهاد وقت فراغت داشتيم به جز يكي دوبار كه براي خريد حلقه و لباس و آزمايش رفتيم بقيه كارها رو پدر و مادرم و همين طور پدر فرهاد انجام مي دادند.
مادر با تهران تماس گرفته بود قرار بود بيشتر فاميلهاي نزديك به شيراز بيان دايي علي و مادربزرگم از شدت خوشحالي نزديك بود كه پر در بيارن از دانشگاه مرخصي گرفتم يعني مجبور به اين كار بودم از يه طرف فشار فرهاد و از طرفي هم كلي از امتحانات اون ترمو خراب كرده بودم و خواه ناخواه مشروط مي شدم مي خواستم مجددا" اين درسها رو براي ترم بعد انتخاب كنم .
شبها ديگه خوابگاه نمي رفتم و منزل آقاي محتمشي بودم بيچاره سهيلا و فروزان حسابي دمق بودن ما واقعا" به هم عادت كرده بوديم و حالا در نبودم اونها احساس تنهايي مي كردن .
در عرض يه شب، زندگي م زير رو شده بود. ديگه اختيارم دست خودم نبود. فرهاد مدام برنامه ريزي مي كرد باهم به حافظيه رفتيم همون جا كنار حافظ عهد بستيم كه هيچ وقت تو زندگي، چه تو خوبيها و خوشيها و چه تو غمها و ناراحتيها، همديگر رو تنها نگذاريم من اين پيمان رو جلوي كسي بستم كه خيلي برام عزيز و محترم بود امروز پيش حافظ سربلندم چون تمام سعي و كوششمو براي حفظ اين زندگي كردم، اما نشد.