صفحه 6 از 13 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 125

موضوع: ديبا | زهره دراني

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    باور نمي كردم اين حرفها از دهان فرهاد بيرون بيايد به چشمانش نگاه كردم صورت مهربان و مشتاقش را بهم دوخته بود و منتظر جواب بود واقعا" نمي دانستم چه بايد بگويم يك نوع شك و دودلي به سراغم آمده بودمني كه تا ديروز از عشق فرهاد سر به جنون داشتم يك دفعه مثل كسي كه آب سردي رويش ريخته باشند شوكه شده بودم و قادر به هيچ گونه تصميمي نبودم.
    فرهاد كه سكوتم را ديد مجددا" در حالي كه سعي ميكرد اطمينان مرا جلب كند، گفت: دوست دارم خيلي با شهامتو سريع جوابمو بدين،همن الان مطمئن باشين اگه جوابتون منفي باشه ازتون دلگير نمي شم.
    به زور لبخندي زدم با شرم سرم را پايين انداختم و گفتم: من حرفي ندارم اما اين به معناي تموم شدن كار نيست رضايت من در گرو رضايت خونواده مه. هر طور اونها صلاح بدونن من هم راضي م.
    با شنيدن اين حرف از شدت خوشحالي فريادي كشيد و قهره اش را به سرعت سركشيد و گفت: خيالم راحت شد حالا بهتره زودتر برم خونه بايد به پدرم بگم با تهران تماس بگيره و از پدر و مادرتون دعوت كنه كه بيان شيراز بعد در حاليكه به سرعت صورتحساب قهوه را پرداخت مي كرد با هم از كافي شاپ خارج شديم.
    به خوابگاه كه رسيدم فروزان و سهيلا چپ چپ نگاهم كردند هر دو به حالت قهر روي تخت نشسته بودند، حتي مي ترسيدند كه سوالي از من بپرسند دلم به حالشان سوخت جلو رفتم و به شوخي گفتم: عجب دوستهاي بي معرفتي! حالا كه موقع عروسي من شده هر دوتون باهام قهر كردين. يك دفعه مثل تيري كه از كمان آزاد شود هر دو از جا پريدند و دورم حلقه زدند. سوالهاي پي در پي آنها كلافه ام كرده بود به آرامي گفتم: اگه قول بدين شلوغ نكنين، همه چي رو مفصل براتون تعريف مي كنم.
    سهيلا با اشتياق گفت: زود باش من ديگه طاقت ندارم.
    فروزان در ادامه گفت: لطفا" همه چيز رو بي كم و كاست برامون بگو.
    من هم شروع كردم از آن شب مهماني و سه روزي كه منزل آقاي محتشمي ، و اينكه ما هر دو در بچگي با هم همبازي بوديم و آخر سر هم از خواستگاري غير منتظره فرهاد.
    هر دو با حسرت گوش مي كردند و آه مي كشيدند فروزان گفت: من كه هيچ وقت چشمم از تو آب نمي خورد كه با كسي دوست بشي هميشه فكر مي كردم خيلي مغرور هستي بالاخره ديبا خانوم، به دام افتادي ولي خب، جاي اميدواري داره كه يه همچون شوهر پولدار و خوش تيپي رو تور زدي .
    سهيلا گفت: از قيافش پيدا بود كه جوون خوبيه تازه پولدار و خونواده دار هم كه هست راستي ببينم، تو اون شب مهموني لنگه كفش خودت رو خونه اونها جا گذاشته بودي؟
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم: نه، چطور مگه؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    هيچي همين طوري گفتم بعد آهي با حسرت كشيد و گفت: يه لحظه فكر كردم تو شيندرلا خواهر سيندرلا هستي.
    هر سه از اين حرف حسابي خنديديم سهيلا مجددا" گفت: اما از شوخي گذشته ، واقعا" به هم مياين اصلا" انگار خدا شما دوتا رو براي هم ساخته از پنجره نگاهتون ميكردم دو تا زوج ايده ال بودين.
    فروزان در تاييد حرف سهيلا گفت: واقعا" همين طوره تازه با اين كارت يه تو دهني محكم هم به بعضي از بچه ها زدي نمي دوني چطوري نگاهتون مي كردن البته حقشونه كم پشت سرت در نياوردن خب، حالا عروسي كي هست؟
    شانه اي بالا انداختم گفتم: فعلا" فقط در شرايط خواستگاريه بقيه ش با خداس.
    درست دو روز بعد بود كه پدر و مادرم سراسيمه و دستپاچه به شيراز آمدند مادر بسيار ذوق زده بود ، اما پدرم ناراحت و نگران در اين دو روز چندين بار فرهاد به بهانه هاي مختلف به ديدنم آمده بود و خبر از آمدن پدر و مادرم داده بود. از شدت خجالت تا آمدنشان با آنها تماس نگرفته بودم.
    وقتي مرا ديدند مادرم از شدت هيجان زد زير گريه و با خوشحالي صورتم را غرق بوسه كرد اما پدر غرق در تفكراتش بود رو به من كرد و گفت: ديبا ،مي خوام قبل از ديدن محتشمي و فرهاد بهات حرف بزنم.
    با نگراني پرسيدم: اتفاقي افتاده، پدر؟ مشكلي هست؟
    سري تكان داد و گفت: نه، مي خواد بيفته و من بايد تو رو كاملا" مطلع كنم.
    يعني چي، پدر؟ واضح تر صحبت كنين من هم بفهمم.
    خب ، مي دوني دخترم من بايد تو رو از خيلي مسائل آگاه كنم تا بهتر بتوني تصميم بگيري.
    مادر رو به پدر كرد وگفت: سياوش ، دوباره شروع كردي.
    چي ميگي خانوم. يعني تو ميخواي من با دو دست خودم دخترمو بدبخت كنم.
    بدبخت كدومه، پسر به اين خوبي، نجيبي، خونواده دار، پولدار و سرشناس مردم آرزوي داشتن همچون داماد پولداري رو دارن.
    آهان پس بگو خانوم چي جلو چشم شما رو كور كرده، نگو پسر نجيب بگو پسر پولدار.
    سياوش، منظورت از اين حرفها چيه؟ يعني به نظر تو فرهاد پسر نجيبي نيست؟ تو اين همه راه از تهران كوبيدي اومدي شيراز تا با حرفهات ته دل دخترت رو خالي كني؟
    ببين سوسن تو رو به خدا لااقل تو حرف منو بفهم من كي گفتم فرهاد نجيب نيست اون خيلي هم پسر خوبيه فقط يه سري مسائل هست كه من اول بايد اونها رو به ديبا بگم تا با چشم باز و هشياري كامل تصميم بگيره . لااقل بدونه تو چه خونواده اي داره وارد مي شه در غير اين صورت، من يه عمر خودمو نمي بخشم.
    من كه از اين بحث و جدل چيزي دستگيرم نشده بود با تعجب رو به آنها كردم و گفتم: تو رو به خدا يه جوري حرف بزنين كه من هم بفهمم آخه چه اتفاقي افتاده؟ شما كه تا ديروز اين همه از آقاي محتشمي تعريف مي كردين يه عمر با هم دوست و همكار بودين يه دفعه چه اتفاقي افتاده كه اين طور شمارو منقلب كرده ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پدر مكثي كرد و در حاليكه به چهره ام خيره شده بود، گفت: برو آماده شو بريم بيرون يه جاي خلوت باهم يه كمي حرف بزنيم.
    با عجله آماده شدم و دنبالشان راه افتادم.
    پدر كنار يك پارك خلوت توقف كرد و همگي پياده شديم گوشه اي از پارك روي چمنها نشستيم پدر رشته كلام را به دست گرفت و گفت: ببين، ديبا جون من فقط تو رو دارم و دلم نمي خواد كه زماني از دستت بدم خوب مي دوني كه برادرهات به من ومادرت وفا نكردن حالا ما به جز تو كسي رو نداريم اگه خدايي نكرده فردا به هر دليلي ما از هم جدا بشيم ديگه چيزي از ما باقي نمي مونه تازه من اصلا" كاري به خونواده محتشمي ندارم من هيچ وقت مايل نبودم تو رو به راه دور شوهر بدم.
    ببين پدر جون بدون حاشيه و بي پرده حرفتون رو بزنين اينهايي رو كه گفتين من همه رو مي دونم لطفا" برين سر اصل مطلب خونواده محتشمي چه مشكلي دارن؟ شما الان حرفهايي زدين كه كاملا" منو كاملا" تو فكر بردين بهتره مسئله رو عوض نكين.
    ببين ديبا جون، من سالها با جلال دوست و همكار بودم مرد خيلي خوبيه، اما هميشه از سالهاي بسيار دور مشكلات خانوادگي زيادي داشته. فرحناز و جلال هميشه تو كش و قوس جدايي بودن سبك خونوادگي اونها با ما فرق داره نمي دونم چطوري برات بگم مي دوني دخترم ، اونها اروپايي فكر مي كنن خيلي راحت هستن مثلا" يه نمونه ش همين فرحناز الان دو ساله كه خونه و زندگي و فرهاد و جلال رو به امون خدا ول كرده و رفته سوئد پيش دخترهاش اون وقت جلال اينجا تك و تنها با فرهاد زندگي مي كنه.
    فرهاد تك پسره هميشه تو ناز و نعمت بزرگ شده طعم سختي رو نچشيده اونها محبت پدر و مادر رو با پول پر كردن من فكر نمي كنم فرهاد بتونه آدم مسئوليت پذيري از آب دربياد به نظر من اين خونواده مناسب نيست از روي احساس تصميم نگير هيچ دوست ندارم بعدها تو زندگي ت به مشكلي بر بخوري.
    در ضمن، يه مسئله مهم ديگه هم هست اونم اينكه فرهد تا ديروز قصد داشته بره سوئد پيش مادر و خواهرهاش حالا يه دفعه و چطور تصميمش عوض شده خدا مي دونه اين ازدواج عجولانه جاي بحث داره اصلا" گيريم كه تو در كنار فرهاد خوشبخت بشي، اگه همين فردا خواست تو رو با خودش ببره سوئد ، فكر من و مادرت رو كردي يعني تو هم ميخواي مثل مهران و مهرداد ما رو ترك كني.
    من كه تازه پي به حرفهاي پدرم برده بودم در حاليكه سعي ميكردم اعتمادش را جلب كنم، گفتم: اوه پدرجون؟ شما چقدر سخت مي گيرين اصلا" اين حالتهايي كه از فرهاد و خونواده ش تعريف مي كنين تو اونها وجود نداره خودتون كه با فرهاد برخورد داشتين فكر كنم يه كمي بي انصافي باشه كه بگيم اونها فقط پول دوست هستن و محبت رو با پول خريدن شما يه هفته مهمون اونها بودين چقدر در حق شما محبت كردن همين فرهاد واقعا" از دل و جون مايه مي گذاشت .
    مادر با سر حرفهايم را تاييد كرد وگفت: من هم همين رو بهش مي گم ، اما بازهم حرف خودش را مي زنه.
    بيچاره پدر واقعا" سردر گم شده بود كلافه بود هيچ جوري نمي توانست ما را قانع كند بنابراين رو به ما كرد و گفت: من دو تا حرف ديگه دارم كه حتما" بايد يكي رو به تو بگيم، يكي رو به فرهاد، ديبا خوب گوش كن ببين چي دارم مي گم اگه تو زندگي ت به يكي از اين مشكلاتي كه امروز آگاهت كردم برخوردي، به هيچ عنوان روي من حساب نكن، فهميدي؟ دومين مسئله هم باشه تا به وقتش به فرهاد خان بگم.
    با اين حرف حسابي به فكر فرو رفتم هيچ جوابي براي گفتن نداشتم يعني از همين اول زندگي نبايد روي پدر و مادرم حساب باز كنم پدر خيلي رك و صريح و واضح با من اتمام حجت كرده بود و من چه حرفي براي گفتن داشتم به آرامي رو به پدر كردم و گفتم: شما بهتره هيچ جوابي به آقاي محتشمي ندين تا من خوب فكرهامو بكنم در ضمن، از قول من به فرهاد بگين كه مي خوام باهاش حرف بزنم.
    پدر سري به علامت تاييد تكان داد واز جا بلند شد و در حاليكه مرا جلوي خوابگاه پياده كردند، به خانه آقاي محتشمي رفتند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 9
    صداي موذن از مسجد بلند شد شاباجي مشغول چرت زدن بود اما سينا با چشماني باز به دهان ديبا چشم دوخته بود ديبا كه با شنيدن صداي اذان انگار تازه متوجه وقت شده بود با تعجب رو به سينا كرد و گفت: واي، سحر شده! بنده خدا شاباجي داره چرت مي زنه شما هم بهتره يه كم استراحت كنين بقيه رو فردا براتون تعريف مي كنم.
    سينا در حالي كه آستين لباسش را بالا مي زد تا وضو بگيرد، جواب داد: بله فكر كنم اين طوري بهتر باشه مي ترسم صبح كه شاباجي از خواب بيدار بشه حسابي ازمون گله كنه من هم بهتره تا نماز قضا نشده برم وضو بگيرم بعد در حالي كه صبح به خير مي گفت، اتاق را ترك كرد.
    با رفتن سينا ديبا هم از جا بلند شد صداي موذن مسجد حسابي منقلبش كرده بود به آشپزخانه رفت و وضو گرفت و درحالي كه سر سجاده شاباجي مي نشست با خلوص نيت دست به دعا برداشت و از خدا كمك خواست چند قطره اشك از گوشه چشمش سرازير شد دلش شكسته بود. ياد آوري خاطرات گذشته اعصابش را در هم ريخته بود، اما اين برايش لازم بود اگر حرف نمي زد، واقعا" ديوانه مي شد خدا را شكر كه چهار تا گوش و چشم مجاني پيدا كرده بود تا حسابي برايشان درد دل كند بعد از نماز از جايش بلند شد و در حالي كه پتويي روي شاباجي مي كشيد، كنار اتاق دراز كشيد و خيلي زود به خواب عميقي فرورفت.
    آخه، پسرم اينكه نشد زندگي نا سلامتي تو و شراره با هم نامزد هستين همه اول زندگي از اين بگو مگوها دارن اين حرفها تو همه خونه ها هست. تو چرا انقدر خودت رو عذاب مي دي حالا اون بچه گي كرده و يه حرفي زده تو ديگه چرا به خودت گرفتي.
    سينا با عصبانيت صدايش را بلند كرد و گفت: شاباجي ميشه بس كني به خدا ديگه خسته شدم اصلا" اشتباه كردم غلط كردم اخه، من با چه زبوني به شما بگم شراره به درد زندگي با من نمي خوره من نميتونم اونو خوشبخت كنم همون طوري كه اون نمي تونه از اول هم اين كار ما غلط بود شما خودت خوب خونواده اونها رو مي شناختي فكر نكن كه فقط از پريروز شراره نارحتم اون خيلي از حرفهاي ديگه زده كه من حتي شرم دارم اونها رو براي شما بازگو كنم مي دوني چيه، شاباجي من فكرهامو كردم اين بار ميخوام تصميم درست و حسابي بگيرم ديگه از اين كش و واكش خسته شدم سالي كه نكوست از بهارش پيداست حالا كه نامزديم اين هه دعوا و مرافعه داريم واي به حال وقتي كه با هم عروسي كنيم.
    ديبا كه از اين سرو صدا و گفت و گو بيدار شده بود در حاليكه ترسيده بودهمانطور هاج و واج در رختخواب نشسته بود و گوشهايش را تيز كرده بود صدا از داخل حياط بود آرام از جا بلند شد و بدون اينكه ديده شود آهسته پرده اتاق را به كناري زد و نگاه كرد.
    شاباجي و سينا هر دو كنار حوض روي تخت نشسته بودند معلوم بود كه سينا تازه از حمام درآمده موهايش هنوز خيس بود و حوله اش را روي بند پهن كرده كرده بود شاباجي دوباره شروع كرد و گفت: آخه مادرجون جواب مردم رو چي بديم از پريروز تا حالا تو حتي يه تلفن به اونها نكردي هيچ جوري راضي نيستي كه با اين دختر كنار بياي نا سلامتي اون داره عروس اين خونه مي شه.
    اصلا" اينطور نيست شاباجي انقدر عروس عروس نكن زندگي كه زوري نيست اگه فكر مي كنم من پا پيش مي گذارم و جلو مي رم ، سخت در اشتباهي اون خيلي از حرفهاي ديگه زده كه حتي اگه عذرخواهي هم بكنه من اونو نمي بخشم شراره واقعا" بچه س تازه بي ادب و بي تربيت هم هست من اگه از روز اول اونو خوب مي شناختم امكان نداشت باهاش نامزد بشم متاسفانه ، اون موقع كه ايران بودم شراره هنوز بچه بود وقت يكه برگشتم فكر كردم براي خودش خانومي شده شاباجي ، باور كن ما اشتباه كرديم هر دومون تو با اين كارت هم منو بدبخت مي كني ، هم اونو. تازه من حاضر نيستم به خاطر حرف مردم زندگي خودمو به باد بدم. شاباجي، دلم نمي خواد كه ناراحتت كنم ولي اگه يه درصد از حرفهايي رو كه شراره زده براتون بگم، شما ديگه خودت راضي به اين وصلت نيست تو رو به خدا بيا و براي يه دفعه هم كه شده احساس رو كنار بگذار شاباجي، ما بايد از روي عقل تصميم بگيريم من هر روز توي دادگستري از پله ها بالا و پايين ميرم نمي دوني اختلاف زن و شوهر ها سر چيه همه سر چيزهاي هيچ و پوچ دارن از هم جدا ميشن اون هم چطوري، هر كدوم با دوسه تا بچه حالا اينجوري خوبه؟ تو دوست داري آينده من هم اين طوري خراب بشه؟
    واي خدا اون روز رو نياره مادر جون اين حرفها چيه كه مي زني! به خدا من سعادت هر دوتون رو مي خوام حالا تو عصباني هستي مادر يه م فكر كن آروم كه شدي باهاش تماس بگير واز دلش در بيار.
    سينا قاه قاه خنديد و گفت: كار دنيا برعكس شده، اون منو تحقير كرده ، من زنگ بزنم و از دلش دربيارم دست بردار، شاباجي مثل اينكه امروز خيال نداري به ما صبحانه بدي بابا داره حالم به هم ميخوره نمي خواي يه چايي به ما بدي.
    آخ، خدا مرگم بده مادرجون، اصلا" حواسم نبود چايي حاضره الان برات مياريم بالا مياي يا همين جا مي خوري؟
    نه همين جا نشستم فعلا" كه ديبا خانوم خوابه بعدا" ميام بالا. يه روز كه من هوس ميكنم تو خونه بمونم از صبح اول صبح اوقات آدمو تلخ مي كني.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اوه، ديگه آنقدر غرغر نكن، تقصير منه كه لوس بارت آوردم الان برات چايي ميارم. درحاليكه دستش را به كمرش گرفته بود، آرام آرام از پله ها بالا رفت.
    ديبا رختخوابها را جمع كرده بود و در آشپزخانه داشت دست و رويش را مي شست شاباجي وارد اتاق شد و گفتك اوا ، ديبا جون بيدارت كردم فكر كردم هنوز خوابيدي آخه ، اينطور كه از سينا شنيدم موقع اذان صبح هردوتون خوابيدين.
    سلام شاباجي.
    س به روي ماهت مادر، لابد از سرو صداي من و سينا نتونستي بخوابي.
    نه، اشكالي نداره اتفاقا" خستگيم در رفته.
    شاباجي خنده اي كرد وگفت: خدا رو شكر مادر لابد تو هم مثل سينا گرسنه اي برم زودتر صبحاه رو آماده كنم كه الان سرو صداي سينا در مياد.
    سينا كه از داخل حياط صداي گفگوي شاباجي و ديبا را شنيده بود به سرعت به اتاقش رفت و درحالي كه لباسش را عوض مي كرد، دستي به سرو رويش كشيد و با عجله به اتاق شاباجي رفت.
    بعد از صرف صبحانه، سينا كه ديگر بيش از اين صبر و طاقت نداشت رو به ديبا كرد و گفت: بالاخره چه كردين؟ با فرهاد صحبت كردين؟ پدرتون راضي شد؟
    ديبا آهي كشيد وكمي مكث كرد و گفتك بله همون روز فرهاد با پيغامي كه پدرم بهش داده بود به ديدنم اومد به اتفاق هم به ديدن پدرش رفتيم پدر و مادرم هم اونجا بودن توي راه، تمام حرفهامو بهش گفتم راجع به پدر و مادرم باهاش حرف زدم و گفتم: من واقعا" ناراحتي اونها رو نمي تونم تحمل كنم به حد كافي مهران و مهرداد موجبات عذاب اونها رو فراهم كردن من ديگه نمي خوام خودم باعث زجر و غم غصه اونها بشم ببين فرهاد ، اگه قرار باشه ازدواج من اونها رو بيشتر عذاب بده ، حاضرم از اين كار صرف نظر كنم.
    فرهاد كه منو اينطور قاطع و محكم ديد و اصلا" توقع همچون حرفي رو ازم نداشت با جديت گفت: ديبا اين چه حرفيه كه مي زني تو مگه راجع به من چي فكر مي كني باور كن همه اينهايي رو كه گفتي من خودم پذيرفتم و قبول دارم اونها مثل پدر و مادر خودم هستن من به هيچ وجه قصد رفتن به خارج رو ندارم خب، اگه مي خواستم برم كه هيچ وقت ازدواج نمي كردم تو فكر مي كني من مسئوليت سرم نمي شه تازه اگه هم روزي قرار شد برم، حتما" با تو ميرم اون هم فقط براي تفريح و گردش من تو خارج كاري ندارم من هم يه انسانم پدر و مادرت رو درك مي كنم مي دونم اونها چه احساسي دارن آنقدر بي رحم نيستم كه تورو از اونها جدا كنم.
    خلاصه هرچي من بهانه آوردم، فرهاد با يه دليل و برهان قاطعي جواب مي داد، به طوري كه هيچ گونه بهانه اي به دستم نداد دست آخر هم گفت: ببين ديبا ، من زندگي مادرمو قبول ندارم مي دونم كه در حق پدرم ظلم كرده باور كن خودم از همه بيشتر دلم به حال پدرم مي سوزه جداي از تو، من چطوري ميتونم اونو اينجا تك و تنها رها كنم و برم پيش مادرم اون همه اميدش به منه مادرم شيدا و شيما رو داره اما پدر چي اينجا كي رو داره؟
    با شنيدن اين حرفها، آرامش عميقي وجودمو در بر گرفت حالا ديگه اطمينان داشتم كه لااقل فرهاد به خاطر پدرش هم كه شده هيچ وقت منو ترك نمي كنه و تنها نمي گذاره. از اون طرف پدرم از نبود فرهاد استفاده كرده بود و با آقاي محتشمي حرفهاش رو زده بود اين طور كه از مادرم شنيدم گفته بود: جلال، اين چه تصميم عجولانه ايه كه فرهاد گرفته؟ لااقل تو يه چيزي بهش بگو مگه خودت نگفتي كه ميخواي فرهاد رو بفرستي خارج پيش مادرش پس چطور نظرت عوض شد؟
    آقاي محتشمي در حاليكه سعي ميكرد پدرمو آروم كنه با اطمينان و آرامش گفت: سياوش، تو بهترين دوست منهستي اگه من كوچكترين مشكلي با فرهاد داشتم، هيچ وقت قدم پيش نمي گذاشتم من دلم ميخواد فرهاد خوشبخت بشه همينطور ديبا كه مثل شيدا و شيما برام عزيزه مي دونم چه حالي داري سياوش، شايد خود من هم وقتي اين موضوع رو از زبون فرهاد شنيدم به اندازه تو شوكه شده بودم ، اما بعدا" كه متوجه شدم فرهاد براي خودش مردي شده و تصميم خودش رو گرفته ، كاملا" نظرم عوض شد باور كن اون چيزي رو كه تو راجع به فرهاد فكر ميكني، درست نيست. اون دنبال يه انگيزه س، يه هدف حالا هم بهش رسيده راهش رو پيدا كرده .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    باور كن از وقتي كه شنيدم ديگه دلش نميخواد سوئد پيش مادرش بره چه حالي پيدا كردم. من همه اينها رو مديون ديبا هستم اون فرهاد رو دوباره به من داد من نمي گذارم كوچكترين لطمه اي به زندگي ش بخوره اينو بهت قول ميدم. اين قول يه مرده، يه دوست دلم مي خواد حرفمو باور كني ديبا هر كاري كه بخواد براش انجام ميدم من كه به جز اونها كسي رو ندارم همه زندگي م متعلق به اين دوتاس باور كن دلم نمي خواست اين موضوع رو بهت بگم حتي فرهاد و مادرش وهمينطور شيدا و شيما خبر ندارن، اما من معلوم نيست تا كي زنده باشم.
    پدر با اخمي ساختگي جواب داد: تورو به خدا دست بردار جلال! همه پدر و مادرها از اين حرفها مي زنن ميبيني كه خدا رو شكر از من هم سالم تري اگه كسي رفتني باشه ، اون منم.
    نه، جدي مي گم، سياوش باور كن من سرطان دارم سرطان خون، الان يه ساليه كه فهميدم يكي دوبار خارج رفتم فعلا" تا اونجايي كه ممكن بوده خودمو سرپا نگه داشتم از حالا به بعدش با خداس.
    با شنيدن اين حرف، پدر مثل كسي كه خون تو رگهاش منجمد شده باشه تا چند دقيقه ، تو بهت و ناباوري فرو رفته بود آخه ، پدرم واقعا" آقاي محتشمي رو دوست داشت اونها با هم دوست نبودن، دو تا برادر بودن، اين طور كه از مادرم شنيدم پدر آنقدر تحت تاثير قرار گرفته بود كه به كل تغيير عقيده داد مادر از جهتي خوشحال ، و از جهتي غمگين بود مريضي آقاي محتشمي اثر بدي روي اونها گذاشته بود البته من تا مدتها از اين جريان خبر نداشتم بعدها مادرم برام تعريف كرد كه اون شب چه حرفايي ميون اونها ردو بدل شده بود.
    اون شب، براي من شب فراموش نشدني اي بود فرهاد كاملا" خودش رو جزئي از ما مي دونست آقاي محتشمي كلمه عروس خوشگلم از دهنش نمي افتاد. شادي در وجود همه رخنه كرده بود از همه بيشتر فرهاد سر از پا نمي شناخت تلفني مادرش رو خبر كرده بود و با شيدا و شيما هم صحبت كرده بود همه از اينكه فرهاد ازدواج مي كرد و سر و سامان مي گرفت خوشحال بودن.
    خيلي زود قرار ها گذاشته شد نظر همه بر اين بود كه تا يك هفته ديگه مراسم نامزدي تو شيراز در باغ آقاي محتشمي برگزار بشه. اين كار بيشتر بر اين مبنا بود كه خب فضاي باغ بزرگ بود و گنجايش همه مهمونها رو داشت ، اما ما تو تهران از اين امكانات برخوردار نبوديم مراسم عروسي هم شد تا يكي دوماه آينده كه البته اين دوما به پيشنهاد من بود كه مي خواستم يه فاصله اي براي آشنايي بيشتر و همين طور دوران نامزدي باشه.البته فرهاد زياد موافق نبود ، حتي دلش مي خواست به جاي مراسم نامزدي جشن عروسي رو تا يه هفته ديگه بگيره، ولي من به شدت مخالفت كردم از نظر پدر و مادرم و همين طور آقاي محتشمي هيچ فرقي نمي كرد اونها هر لحظه آمادگي اين كار رو داشتن.
    اين بار هم مادرم به كمك شتافت و گفت: بگذارين بچه ها بيشتر با هم آشنا بشن. دوران نامزدي خيلي شيرينه حيفه كه اونو تجربه نكن. همه حرف مادر رو تاييد كردن و پذيرفتن.
    نمي تونم بگم كه اين يه چطوري گذشت انگار تمام خوشيها و لذتهاي دنيا تو همين يه هفته جمع شده بود. حال خودمو نمي فهميدم مثل اينكه روي ابرها سير مي كردم هرچي تو ان يه ماه زجر كشيده بودم همه رو خيلي زود از ياد بردم. فرهاد برام همه چيز بود، زندگيم تو اون خلاصه شده بود براي مني كه هيچ وقت به خودم اجازه نداده بودم كه هيچ نوع عشقي تو وجودم رخنه كنه، فرهاد همه چيز بود.
    حال و روز فرهاد دست كمي از من نداشت مثل پروانه به دورم مي چرخيد از هيچ كوششي براي خوشحال كردنم دريغ نداشت كارهاي جشن بيشتر به بزرگترها سپرده شده بود و من و فرهاد وقت فراغت داشتيم به جز يكي دوبار كه براي خريد حلقه و لباس و آزمايش رفتيم بقيه كارها رو پدر و مادرم و همين طور پدر فرهاد انجام مي دادند.
    مادر با تهران تماس گرفته بود قرار بود بيشتر فاميلهاي نزديك به شيراز بيان دايي علي و مادربزرگم از شدت خوشحالي نزديك بود كه پر در بيارن از دانشگاه مرخصي گرفتم يعني مجبور به اين كار بودم از يه طرف فشار فرهاد و از طرفي هم كلي از امتحانات اون ترمو خراب كرده بودم و خواه ناخواه مشروط مي شدم مي خواستم مجددا" اين درسها رو براي ترم بعد انتخاب كنم .
    شبها ديگه خوابگاه نمي رفتم و منزل آقاي محتمشي بودم بيچاره سهيلا و فروزان حسابي دمق بودن ما واقعا" به هم عادت كرده بوديم و حالا در نبودم اونها احساس تنهايي مي كردن .
    در عرض يه شب، زندگي م زير رو شده بود. ديگه اختيارم دست خودم نبود. فرهاد مدام برنامه ريزي مي كرد باهم به حافظيه رفتيم همون جا كنار حافظ عهد بستيم كه هيچ وقت تو زندگي، چه تو خوبيها و خوشيها و چه تو غمها و ناراحتيها، همديگر رو تنها نگذاريم من اين پيمان رو جلوي كسي بستم كه خيلي برام عزيز و محترم بود امروز پيش حافظ سربلندم چون تمام سعي و كوششمو براي حفظ اين زندگي كردم، اما نشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اين يه هفته مثل برق و باد گذشت مراسم نامزدي به زيباترين شكل ممكن برگزار شد باغ غرق چراغهاي رنگارنگ بود ميز و صندليها به صورت گرد لا به لاي درختان چيده شده بود انواع و اقسام ميوه و شربت و شيريني به وفور همه جا چيده شده بود. عموها و عمه و خاله و دايي و مادربزرگم همه از تهران براي مراسم اومده بودن مادر فرهاد براي مراسم نيومده و فقط تلفني تبريك گفت شيدا و شيما هم درس رو بهانه كردن و نيومدن كه البته فرهاد و همين طور آقاي محتشمي خيلي ناراحت شدن.
    تو باغ غوغايي به پا بود درست مثل مراسم عروسي فقط با اين تفاوت كه به جاي پيراهن سپيد عروسي ، پيراهن ياسي بلند و زيبايي به تن داشتم با دسته گلي از گلهاي وحشي ياس لباس بسيار شيك و سنگيني بود فرهاد هم بسيار خوش تيپ و با ابهت بود، به طوري كه تمام مجلس بي اغراق از ما تعريف ميكردند.
    لحظه اي مكث كرد انگار در خاطرات گذشته غرق شده بود بي اختيار اشك از گوشه چشمانش سرازير شد يادآوري گذشته حالش را دگرگون مي كرد انگار يك دفعه پشتش خالي شده بود احساس تهي بودن مي كرد .
    سينا كه حالش را درك مي كرد با ناراحتي از جا بلند شد سگاري آتش زد و رفت در ايوان و مشغول قدم زدن شد.
    شاباجي مادرانه دلداري اش داد و گفت: دخترم، تو هم كه مثل سينا داري خودت رو عذاب مي دي تا بوده وهست دينا همين بوده و به هيچكس وفا نكرده هر كسي يه جوري از اين دنيا ناليده آنقدر خودت رو عذاب نده حرف بزن سبك مي شي مي خواي برات آب قند بيارم؟
    ديبا سرش را به علامت نفي تكان داد و گفت: حالم خوبه، ناراحت من نباشين.
    شاباجي گفت: پس مادرجود تا تو يه كم حالت جا بياد، پاشم اين مرغ رو بار بگذارم تا براي ناهار حاضر بشه بعد از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت.
    سينا رو به ديبا كرد و گفت: حالتون بهتر شد؟
    بله، خوبم.
    اگه احساس مي كنين يادآوري گذشته عذابتون ميده، بهتره كه حرفي نزنين.
    نه ، اين طوري راحتترم بايد با يكي حرف بزنم شايد پيش خودتون بگين كه نيازي به گفتن جزئيات اون هم در اين حد نيست، اما من به دو دليل تا اين حد زندگي مو شكافتم اول اينكه مي خواستم خودمو به شما و شاباجي بشناسونم خب، مسلما" شماها هيچ شناختي از من نداشتين هيچ دوست نداشتم تصوري مثل تصور شراره خانوم از من داشته باشين و منو با دخترهاي تو خيابون اشتباه بگيرين و دوم اينكه اگه بخوام شما را به عنوان وكيل خودم انتخاب كنم، بايد همه چيز رو تمام و كمال تعريف كنم.
    سينا سري به علامت تاسف تكان داد و گفت: شما هنوز از دست شراره عصباني هستين، حق هم دارين اون خيلي بي ادبانه رفتار كرد اما من كه از شما عذرخواهي كردم اميدوار بود كه ماررو ببخشين.
    نه، نه باور كنين اصلا" اين طور نيست اينو از اين جهت گفتم كه دلم ميخواست من و خونواده مو و همينطور فرهاد و خونواده شو بشناسين شايد حرفهاي من خيلي از ابهامات رو برطرف كنه متاسفانه، گذشته آدمها هميشه با اونهاس حالا مي خواد تلخ باشه، يا شيرين فرقي نمي كنه همه آدمها از يادآوري روزهاي خوش زندگي شون لذت مي برن، اما براي من كه زندگي از هم پاشيده حتي يادآوري لذتهاي گذشته زجرآوره و فقط حسرت اون برام باقي مونده شايد با حرف زدن قسمتي از اين بار كم بشه.
    بعد آهي جانگداز كشيد و گفت: اون شب برام مثل يه رويا بوديه روياي شيرين فروزان و سهيلا هم دعوت داشتن از ته دل خوشحال بودن و تبريك گفتن و برام آرزوي سعات و نيك بختي كردن دايي علي مدام سربه سرم مي گذاشت و ميگفت: به خانوم، اومدي ليسانس بگيري، ليسانس ازدواج گرفتي . فرهاد از دايي علي خيلي خوشش اومده بود و بيشتر در كنار هم بودن.
    از دوران نامزدي نمي دونم چي بگم فقط همين رو بگم كه اون دوماه برام مثل يه روز گذشت نمي دونم اين چه سريه كه آدمها وقتي خوش هستن اصلا" وقت رو نمي فهمن اما وقتي ناخوشن، هر يه روز مثل يه سال براي آدم سپري مي شه مثل حالاي من كه بيشتر از چهار روز نيست اينجا هستم امابرام مثل چهار سال گذشته.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فرهاد برام همه چيز بود شايد بي اغراق بگم انقدري كه به فرهاد نياز داشتم به هوايي كه استنشاق مي كردم نياز نداشتم اون يه مرد ايده آل بود من به ثروت پدري ش كاري نداشتم و ندارم يعني اگه فرهاد هيچ چيزي هم نداشت با اين همه خصوصيات خوبي كه در اون جمع بود باز هم حاضر به ازدواج با اون بودم خوش اخلاق، خوش مشرب، اجتماعي، تحصيل كرده و خوش تيپ.
    سينا در حاليكه خون خونش را مي خورد با شرم سرش را پايين انداخت .
    ديبا در ادامه گفت: خب، مسلما" همه اين خصوصيات تو كمتر مردي ديده مي شه. بالاخره هر مردي نقطه ضعفي داره اما من هيچ نكته منفي تو وجودش نمي ديدم اون براي من نمونه بارز يه مرد ايده آل بود.
    پدر و مادرم تصميم گرفتن به جاي جهيزيه برام يه آپارتمان كوچيك بخرن قاعدتا" با اون همه وسايل شيك و مدرني كه تو ويلاي پدر فرهاد بود جهيزيه من خيلي به چشم نمي اومد آقاي محتشمي و فرهاد هر دو با شنيدن اين موضوع بسيار خوشحال شدن و استقبال گرمي كردن البته پدر فرهاد گفت: باور كنين ما هيچ گونه توقعي از شما نداريم اما دلمون مي خواد كه روي كمك ما هم حساب كنين .
    پدر فوق العاده ازش تشكر كرد و گفت: نه، امكان نداره اين جهيزيه ديباس تنها كمكي كه از دست تو ساخته س اينكه تو پيدا كردن يه آپارتمان كوچيك در همين حوالي كمكم كني تا همين حد هم ازت بسيار ممنونم.
    آقاي محتشمي با خوشحالي پدرمو بغل كرد و بوسيد و گفت: سياوش ، تو هنوز هم مثل سابق مغرور و يك دنده اي باشه باشه، تسليم هرچي كه تو بگي هروقت كه خواستي، بگو تا با هم بريم دنبال آپارتمان كاشكي سياوش، كارت رو منتقل ميكردي شيراز اين طروي همه با هم تو يه شهر زندگي ميكرديم.
    پدر با تاسف سري تكان داد و گفت: فعلا" كه آمادگي شو ندارم حالا شايد يكي دوسال ديگه تونستم.
    حدودا" يه ماهي پدر تو شيراز مونده بود اما مادرم به تهران برگشت اون يه معلم بود و بايد هرچه سريع تر سر كلاس حاضر ميشد. تقريبا" هر روز پدر همراه آقاي محتشمي به دنبال آپارتمان بودن هر كدم رو كه مي پسنديدن من و فرهاد رو براي ديدن اون مي بردن بالاخره بعد از كلي گشتن يه آپارتمان نوساز هشتاد متري همون اطراف باغ خريدن چون آقاي محتشمي با رفتن ما تنها مي شد تصميم گرفتيم آپارتمان رو كه به نام من بود اجاره بديم و خودمون با پدر فرهاد زندگي كنيم.
    همه چيز خوب و درست پيش مي رفت ديگه هيچ آرزويي از خدا نداشتم آنقدر خوش بودم كه حتي دلم نميخواست به سراغ درس و كتابهام برم فرهاد خيلي موافق درس خوندنم نبود اصلا" دلش نمي خواست لحظه اي ازش دور باشم يا اينكه فكر مشغول كار ديگه اي باشه دوست داشت همه توجهم معطوف به اون باشه من هم مسلما" به خواسته ش احترام
    مي گذاشتم.
    پدر بعد از اينكه خيالش از خريد آپارتمان راحت شد تصميم گرفت به تهران بره تا كارهاي عقب افتاده شو انجام بده و مجددا" براي عروسي به شيراز برگرده من كه تنهايي اونجا خجالت مي كشيدم تصميم گرفتم به خوابگاه برگردم كه با مخالفت فرهاد و اقاي محتشمي روبه رو شدم پدر فرهاد رو بهم كرد و گفت: دخترم درسته كه در حال حاضر نامزد فرهاد هستي اما شما شرعا" و قانونا" زن و شوهر هستين بهترتا موقع عروسي همين جا باشي. اگه هم ناراحتن هستي، اتاق شيدا و شيما هست مي توني يكي از اونها رو براي خودت انتخاب كني.
    پدر درحالي كه حرف آقاي محتشمي رو تاييد مي كرد گفت: درسته، دخترم تو زن فرهاد هستي بهتره همين جا باشي.
    من كه حسابي خجالت كشيده بودم از شنيدن اين حرفها سرخ و سفيد مي شدم فرهاد با خنده تو گوشم گفت: نكنه خانوم فكر مي كنن مثل سابق اختيارشون سدت خودشونه، نه عزيزم دوران مجردي تموم شد حالا ديگه شما شوهر دارين.
    از گفته فرهاد خنده م گرفته بود از طرفي هم واقعا" تصميم گيري برايم مشكل بود جلوي پدر فرهاد خجالت مي كشيدم پدر با نگاهش بهم آرامش داد با وجودي كه نزديك به دوسال و چند ماه توي شيراز تك و تنها زندگي كرده بودم و تقريبا" به اين وضع عادت كرده بودم ، اما حالا با رفتن پدر احساس تنهايي همه وجودمو پر كرده بود از خودم متعجب بودم چرا كه حالا فرهاد رو داشتم ولي باز حس غريبي تو خودم مي ديدم.
    اتاق شيدا رو براي خودم آماده كردم روزها اغلب با فرهاد به گشت و تفريح در اطراف شيراز و حافظيه و شاهچراغ بوديم شبها هم تا ديروقت توي باغ قدم مي زديم و از آينده اي نچندان دور حرف مي زديم. آخر شب هر كدوم به اتاقمون مي رفتيم، البته من اغلب تا نزديكيهاي صبح بيدار بودم.
    نمي دونم چرا خوابم نمي برد به همين دليل كتابلهامو از دانشكده آوردم و مشغول مطالعه شدم حالا ديگه تا حدودي تمركز حواس پيدا كرده بودم تصميم داشتم درسهاي عقب افتاده گذشته رو جبران كنم هيچ دوست نداشتم لطمه اي به درسم وارد بشه خب، مسلما" حيف بود من خيلي زحمت كشيده بودم و درست نبود كه اين طوري رهاش كنم اما جلوي فرهاد سعي مي كردم خيلي حساسيت به خرج ندم دلم نمي خواست با درس خوندنم مخالفت كنه اين گونه بود كه اغلب شبها رو به مطالعه مي گذروندم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 10
    يكي دو روز بيشتر به مراسم عروسي باقي نمانده بود در اين مدت، آن قدر همه زحمت كشيده بودند كه من شرمنده همگي آنها بودم نزديك به يك هفته بود كه دايي علي به اتفاق مادر بزرگ به شيراز آمده بود تقريبا" بيشتر كارهاي تشريفاتي به عهده دايي علي بود.
    مادر فوق العاده خوشحال بود و مدام قربان صدقه ام ميرفت هر وقت كه به پدر نگاه ميكردم، مي ديدم به صورتم خيره شده و اشك در چشمانش حلقه زده گاهي اوقات بي محابا بغلم مي كرد و ميگفت: قربون عروس خوشگل كوچولوي خودم برم يعني بابا تو داري عروس ميشي! آه خدايا، شكرت نمردم و اين روزرو ديدم! عروسي پسرهامو كه نديدم لااقل زنده موندم و عروسي دخترمو ديدم خدايا، ديگه هيچي ازت نمي خوام الا خوشبختي ديبا! مگه يه پدر براي فرزندش چي مي خواد، بجز اينكه خوشي و شادي و سعادت اونو ببينه!
    اين حرفها چيه پدرجون، شما بايد سالهاي سال زنده و سلامت باشين. پس نوه هاتون رو كي ميخواد عروس و داماد كنه.
    اوه، دخترم بيخود منو دلداري نده كو تا بيست سي سال ديگه كه من بتونم عروسي نوه هامو ببينم نه، من به همين هم قانع م.
    پدرجون؟
    جانم!
    مي شه يه خواهشي ازتون بكنم؟
    هرچي كه مي خواي بگو، دخترم.
    آخه مي ترسم كه از حرفم ناراحت بشين.
    اوه، تو كه آنقدر خجالتي نبودي! بگو، دخترم.
    راستش، پدر ميخواستم بگم اگه مي شه با مهران و مهرداد آشتي كنين. من فكر ميكنم كه به حد كافي تنبيه شدن اين همه سال دوري و زجر كافي نيست باور كنيني مادر روز به روز داره آب ميشه درسته به روي ما نمياره، اما از درون مي سوزه من واقعا" نگرانشم همين طور خود شما مگه چند سالتونه! من مي دونم بيشتر ناراحتي شما به خاطر دوري از بچه هاس اگه اونها بيان ايران، شما رو از تنهايي درميارن.
    دايي علي گفت كه خيلي نگران حال شما هستن اونها هم دلشون تنگ شده بالاخره كه چي يه روزي بايد اين مسئله تموم بشه حالا امروز نه، فردا باور كنين من هم دلم ميخواست مثل همه مردم صاحب خواهر و برادري بودم كه توي عروسي م شركت كنن هر وقت يه خواهر و برادر و با هم مي بينم حسرت ميخورم مگه ما كي رو داريم؟ چرا بايد آنقدر تنها و بي كس باشيم اون وقتها كه مهران و مهرداد ايران بودن من بچه بودم خيلي درك الانمو نداشتم، اما حالا واقعا" به اونها نياز دارم ميدونم براتون خيلي سخته كه پا روي غرورتون بگذارين شما يه پدرين بخشش از بزرگتره باور كنين هر دوشون منتظرن كه شما لب تر كنين مطمئن باشين كه به پاتون مي افتن.
    دايي مي گفت از وقتي كه شنيدن تو داري ازدواج مي كني چه حالي دارن بال بال ميزنن كه بيان ايران و تو رو ببينن پدر جون، شما خيلي برام عزيزين آنقدر كه وقتي غدغن كردين كه ما ديگه ارتباطي با اونها نداشته باشيم به احترام شما ارتباط خودمون رو باهاشون قطع كرديم. حتي من تا حالا جرئت نكردم يه تلفن بزنم يا حتي نامه اي براشون بفرستم البته مطمئنم كه الان ازم خيلي گله دارن، اما همه اينها فقط به خاطر شما بوده دلم نميخواست بيشتر از اين عذاب بكشين اونها تو يه كشور غريب زندگي مي كنن به محبت خونواده نياز دارن. بياين و اين محبت رو ازشون دريغ نكنين.
    پدر همانطور كه در سكوت چند دقيقه اي به صورتم خيره شد احساس كردم گر گرفتم هر لحظه انتظار واكنش تندي رو ازش داشتم بعد از چند دقيقه اي كه به سكوت گذشت رو بهم كرد وگفت: تو واقعا" از يه پدر و يا يه مادر چي مي دوني؟ تو هنوز مادر نشدي كه بدوني يه مادر چه زجري مي كشه و از بچه ش چه توقعي داره پدر هم نيستي كه حالش رو درك كني پس بيهودس كه بخوام آگاهت كنم فقط مرور زمان اينو بهت ثابت مي كنه نمي دونم راجع به من چي فكر مي كني لابد فكر كردي كه پدر سنگدلي هستم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نه پدرجون، اين چه حرفيه؟
    بگذار حرفمو تموم كنم ما باهم تعارف ندارم فكر كردي من دلم تنگ نشده اونها بچه هاي من هستن، جگر گوشه هاي من مگه ميشه يه پدر بچه هاش رو فراموش كنه! اين امكان نداره پدر و مادر هر دو عاشق بي عارن، اما ديبا اونها منو به مرحله پرتگاه كشوندن من دوتا پسر بزرگ نكردم كه به راحتي برن يه كشور خارجي و همون جا ازدواج كنن و صاحب فرزند بشن. پس سهم من و مادرت از اونها چي بود؟ ما چه سهمي داشتيم؟ آيا فقط تا وقتي بهمون نياز داشتن بايد در كنارمون مي موندن ؟
    تو دنيا دو نوع قانون حاكم بر جامعه س يكي قانون انسانها و ديگري قانون جنگل كه مخصوص جنگله، اما متاسفانه اين قانون جنگل به انسانها هم سرايت كرده حيوانات بچه شون رو به دنيا مي يارن، بهشون شير و غذا ميدن و مواظبشون هستن بعد از اينكه بچه راه افتاد، به امان خدا توي جنگل رهاش مي كنن درست نمي گم؟ ديگه نه بچه به فكر مادرش مي افته و نه برعكس مادر به فكر بچه ش. هر دواز هم تا آخر عمر جدا ميشن اما ديبا، اونها آدم بودن، احساس داشتن، چطور مثل حيوانات رفتار كردن فكر نكردن با اين كارشون چه لطمه اي به احساس پدر و مادرشون مي زنن! از همه مهمتر اينكه چهار سال تموم منو بازيچه دست خودشون قراردادن و مدام از من پول گرفتن حالا باز هم مي خواي كه اونها رو ببخشم اگه تو بودي، اين كار رو ميكردي؟
    پدر جون همه اينهايي رو كه گفتين مي دونم، به خاطر همين هم تو اين مدت به خودم اجازه ندادم كه باهاشون ارتباط برقرار كنم اما يه سوالي دارم، البته نمي خوام حالا بهم جواب بدين دلم ميخواد يه كمي راجع به اون فكر كنين شايد به نتيجه ي رسيدين اونها كاملا" اشتباه كردن جدا از ظلمي كه به شما كردن بيشتر به خودشون ستم كردن. اونها آينده روشني داشتن خيلي راحت مي تونستن يه دكتر خوب و يه مهندس فعال بشن خودشون هم متوجه اشتباهشون شدن اما پدر جنايت كه نكردن.
    شما از اون پدري كه پسرش رو كشتن و در عوض اون پاي چوبه دار قاتل بچه شو مي بخشه بيشتر زجر ديدن لذتي كه درعفو هست در انتقام نيست گفتم انتقام، متاسفانه شما عوض انتقام از اونها دارين از خودتون انتقام مي گيرين همين زجري كه روز به روز شما و مادر متحمل مي شين كم نيست.
    من اگه مي گم با مهران و مهرداد ارتباط برقرار كنين بيشتر از اونكه دلم به حال اونها بسوزه براي شما و مادر ميسوزه دلم نمي خواد زجر بكشين يه كمي روي حرفهام فكر كنين اگه به فكر خودتون نيستين به فكر مادر باشين.
    با شنيدن حرفهايم لبخندي روي لبان پدر نقش بست با مهرباني نگاهم كرد حال خاصي پيدا كرده بود تا به حال اين گونه نديده بودمش ته چهره اش خوشحال بود سري به علامت تاييد تكان داد و گفت: روي حرفهات فكر مي كنم، خيالت راحت باشه.
    از خوشحالي بغلش كردم و صورتش را غرق بوسه كردم با خودم فكر كردم كه اگر آنها به تهران برگردند من اينجا تك و تنها چه كار كنم ناخودآگاه غم سنگيني به دلم نشست.
    در باغ همهمه و غوغايي به پا بود همه غرق جشن و سرور و شادي بودند. مجلس بسيار سنگيني بود خيلي از مراسم نامزدي با شكوه تر شده بود باغ غرق چراغهاي رنگي بود انعكاس نور چراغها تلالو خاصي به فضا بخشيده بود لباس سپيد بسيار زيبايي پوشيده بودم همه چيز در نوع خود بي نظير بود مادر سرمست غرور لحظه به لحظه به مهمانها سر مي زد و خوش آمد مي گفت و با افتخار دامادش را معرفي مي كرد.
    مادر فرهاد هم طبق معمول جا خالي داده بود و به خودش زحمت نداده بود كه حتي به خاطر عروسي يگانه پسرش زحمت مسافرت را به خودش هموار كند بعضيها از صميم قلب تبريك مي گفتند، و بعضيها هم با آه و حسرت به مجلس نگاه مي كردند ودر فكر آينده بچه هاي خودشان بودند.
    فرهاد حال خوشيداشت خيلي خوشحال و سرمست بود. هر لحظه به من نگاه مي كرد و زير لب كلمه اي زمزمه مي كرد گاهي وقتها هم با صداي بلندي ميگفت: ديگه متعلق به من هستي هيچ چيز و هيچ كس نمي تونه تورو ازم جدا كنه، به جز مرگ ديبا واقعا" دوستت دارم فكر نميكنم اگه دنيا رو مي گشتم همسري به خوبي و زيباي تو پيدا مي كردم تو همه وجود من هستي زندگي م بسته به زندگي توست، به هوايي كه تو توش نفس مي كشي، ديبا بايد يه قولي بهم بدي!
    چه قولي؟
    اينكه اول من بميرم بعدا" تو البته فكر نمي كنم خيلي هم فرق داشته باشه. چون در هر صورت اگه روزي تو رو از دست بدم، حتما" مردم.
    اين چه حرفيه كه مي زني اون هم شب عروسي، من و تو حالا حالاها وقت براي زندگي كردن داريم بهتره به جاي اينكه صحبت از مرگ و نيستي بكني از آينده و اميد و زندگي صحبت كني.
    ديبا؟
    بله!
    اگه يه روزي من در كنارت نباشم، تو چي كار مي كني؟
    شوخي ت گرفته! اينكه سوال كردن نداره خب ، مسلما" من هم مثل تو فكر كنم اون وقت ديگه هيچ انگيزه اي براي زنده بودن ندارم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 13 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/