هيچي همين طوري گفتم بعد آهي با حسرت كشيد و گفت: يه لحظه فكر كردم تو شيندرلا خواهر سيندرلا هستي.
هر سه از اين حرف حسابي خنديديم سهيلا مجددا" گفت: اما از شوخي گذشته ، واقعا" به هم مياين اصلا" انگار خدا شما دوتا رو براي هم ساخته از پنجره نگاهتون ميكردم دو تا زوج ايده ال بودين.
فروزان در تاييد حرف سهيلا گفت: واقعا" همين طوره تازه با اين كارت يه تو دهني محكم هم به بعضي از بچه ها زدي نمي دوني چطوري نگاهتون مي كردن البته حقشونه كم پشت سرت در نياوردن خب، حالا عروسي كي هست؟
شانه اي بالا انداختم گفتم: فعلا" فقط در شرايط خواستگاريه بقيه ش با خداس.
درست دو روز بعد بود كه پدر و مادرم سراسيمه و دستپاچه به شيراز آمدند مادر بسيار ذوق زده بود ، اما پدرم ناراحت و نگران در اين دو روز چندين بار فرهاد به بهانه هاي مختلف به ديدنم آمده بود و خبر از آمدن پدر و مادرم داده بود. از شدت خجالت تا آمدنشان با آنها تماس نگرفته بودم.
وقتي مرا ديدند مادرم از شدت هيجان زد زير گريه و با خوشحالي صورتم را غرق بوسه كرد اما پدر غرق در تفكراتش بود رو به من كرد و گفت: ديبا ،مي خوام قبل از ديدن محتشمي و فرهاد بهات حرف بزنم.
با نگراني پرسيدم: اتفاقي افتاده، پدر؟ مشكلي هست؟
سري تكان داد و گفت: نه، مي خواد بيفته و من بايد تو رو كاملا" مطلع كنم.
يعني چي، پدر؟ واضح تر صحبت كنين من هم بفهمم.
خب ، مي دوني دخترم من بايد تو رو از خيلي مسائل آگاه كنم تا بهتر بتوني تصميم بگيري.
مادر رو به پدر كرد وگفت: سياوش ، دوباره شروع كردي.
چي ميگي خانوم. يعني تو ميخواي من با دو دست خودم دخترمو بدبخت كنم.
بدبخت كدومه، پسر به اين خوبي، نجيبي، خونواده دار، پولدار و سرشناس مردم آرزوي داشتن همچون داماد پولداري رو دارن.
آهان پس بگو خانوم چي جلو چشم شما رو كور كرده، نگو پسر نجيب بگو پسر پولدار.
سياوش، منظورت از اين حرفها چيه؟ يعني به نظر تو فرهاد پسر نجيبي نيست؟ تو اين همه راه از تهران كوبيدي اومدي شيراز تا با حرفهات ته دل دخترت رو خالي كني؟
ببين سوسن تو رو به خدا لااقل تو حرف منو بفهم من كي گفتم فرهاد نجيب نيست اون خيلي هم پسر خوبيه فقط يه سري مسائل هست كه من اول بايد اونها رو به ديبا بگم تا با چشم باز و هشياري كامل تصميم بگيره . لااقل بدونه تو چه خونواده اي داره وارد مي شه در غير اين صورت، من يه عمر خودمو نمي بخشم.
من كه از اين بحث و جدل چيزي دستگيرم نشده بود با تعجب رو به آنها كردم و گفتم: تو رو به خدا يه جوري حرف بزنين كه من هم بفهمم آخه چه اتفاقي افتاده؟ شما كه تا ديروز اين همه از آقاي محتشمي تعريف مي كردين يه عمر با هم دوست و همكار بودين يه دفعه چه اتفاقي افتاده كه اين طور شمارو منقلب كرده ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)