يك لحظه حس كردم قلبم به سختي فشرده شد انگار بند بند وجودم را از هم جدا مي كردند صداي تپش قلبم را به وضح مي شنيدم سرم را بلند كردم و در حالي كه زير لب شب به خير مي گفتم، وارد اتاق شدم و در را از داخل بستم پشت در اتاق، سرم را روي در گذاشتم و لحظه اي به همان حال باقي ماندم به خودم نهيب ميزدم: دختر چته؟ چرا اينجوري شدي؟ مگه تو بچه اي؟ تو ديبا هستي همون دختر مغرور و يك دنده كه سر كلاس به احدي محل نمي گذاشت حالا چت شده؟ چرا اينطور خودت رو باختي؟
اما حالم دست خودم نبود. هر لحظه قلبم شديدتر مي زد. گاهي وقتها كه با بچه ها صحبت مي كردم عقيده داشتند كه عشق در يك لحظه و در يك نگاه به سراغ آدم مي آيد. اما من هميشه با سرسختي با آنها مخالفت مي كردم و مي گفتم كه اين حالاتي را كه شما مي گوييد فقط مال بچه مدرسه ايهاست الا عشق به مرور زمان در آدمها به وجود مي آيد. مگر مي شود كسي در يك نظر عاشق يك جوان غريبه مي شود. به نظرم خيلي مضحك مي آمد، اما حالا چه ، من يك شبه خودم را باخته بودم چگونه مي توانستم همچون چيزي را در خودم باور كنم.
نگاهي به دور و برم انداختم اتاق بسيار زيبايي بود با سبكي دخترانه و ظريف تزيين شده بود تختخواب در گوشه اي ازاتاق به چشم مي خورد كه روبرويش ميز تحرير قرار گرفته بود روي ميز قاب عكس كوچكي گذاشته شده بود قاب عكس را برداشتم و نگاه كردم عكس دختر جواني با چهره اي گيرا و مهربان حدس زدم كه حتما" عكس متعلق به شيداست نمي دانم تا چه حد از اينكه من بدون اجازه او در اتاقش حضور داشتم راضي بود.
از پنجره نگاهي به باغ انداختم تك و توك چراغها هنوز روشن بود كه احتمالا" از لحاظ امنيتي تا صبح آنها را روشن مي گذاشتند اصلا" خوابم نمي آمد برعكس شبهاي پيش كه از سر شب خوابم مي گرفت، آن شب بي خوابي به سرم زده بود دلم مي خواست آزادانه و فارغ البال به باغ مي رفتم وكمي قدم مي زدم اما به خودم نهيب زدم و گفتم شايد اين كارم دور از ادب باشد به همين دليل به سرعت به رختخواب رفتم و سعي كردم بخوابم.
آقاي محتشمي به زور پدر و مادرم را به مدت يك هفته در شيراز نگه داشت ، با وجودي كه پدر در تهارن كارهاي زيادي داشت، اما آنقدر در ويلا و باغ آقاي محتشمي چيزهاي زيبا و جالب و ديدني بود كه حتي خودش هم دلش نمي آمد آنجا را ترك كند اما من فقط به مدت سه روز آ‹جا ماند ترم جديد شروع شده بود و بايد هرچه زودتر بر ميگشتم دانشگاه ولي در مدت همين سه روز ، كه خيلي زود گذشت، كلي بهم خوش گذشته بود.
فرهاد با همه گرم و صميمانه رفتار مي كرد آنقدر خوب و مهربان بود كه به راستي دلم نمي آمد آنجا را ترك كنم . چند بار كه تو لاك خودم فرو رفته بودم وقتي يك دفعه سرم را بلند مي كردم نگاههاي دزدانه فرهاد را مي ديدم و باز در دلم غوغايي به پا مي شد البته شايد من هم تقصيري نداشتم همه چيزهايي كه مي توانست يك جوان را جذب كند آ‹جا موجود بود ويلا و باغي شيك و مدرن با همه وسايل رفاهي ، و جواني كه هيچ گونه عيب و ايرادي نداشت خب، قاعدتا" من هم جوان بودم و بي تجربه و ناخودآگاه جذب همه آنها شده بودم.
روز سوم بود داشتم به تهايي در باغ قدم مي زدم كه يك دفعه از بابلاي درختان سروكله فرهاد پيدا شد با همان لبخند هميشگي رو به من كردو گفت: اومدين قدم بزنين؟
بله شما باغ بسيار زيبايي دارين.
نگاه عميقي به صورتم انداخت و گفت: قابل زيبا رويان رو نداره.
با شرم سرم را پايين انداختم بعد با زيركي خاصي مسير صحبت را عوض كرد و گفت: دانشجوي چه سال و رشته اي هستين؟
سال دوم رشته گرافيك.
اوه پس هنر مند هم هستين!
اي تا حدودي البته اگه بشه گفت هنرمند.
پس بايد نقاشي خوبي داشته باشين؟
بله اصلا" فقط به خاطر همين موضوع به اين رشته رو آوردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)