شير آب را كمي باز كرد و آبي به سرو صورتش زد ميخواست از پله هابالا برود كه يك دفعه صداي زنگ در حياط بلند شد يك لحظه سر جايش ميخكوب شد دلش هري پايين ريخت صداي زنگ مجددا" بلند شد.
شاباجي از اتاق بيرون آمد و گفت: كيه؟ الان اومدم.
ديبا نگاهي به شاباجي كرد و گفتك شما زحمت نكشين من باز مي كنم و به طرف در حياط راه افتاد.
تا به دالان برسد يكه بار ديگر زنگ صدا كرد. قدمهايش را تندتر كرد و به سرعت در را از هم گشود پشت در دوتا زن چادري و عصباني با چشمهاي برقا نگاهش كردند.
يكي از آنها كه جوان و بچه سال بود در حالي كه پشت چشم نازك مي كرد، گفت: ببخشين شما؟
ديبا كه حسابي دست و پايش را گم كرده بود با گيجي عقب عقب رفت و گفت بفرمايين . من، من دوست شاباجي هستم.
از قيافه دو زن به خوبي مشهود بود كه مادر و دختر هستند دخترك پوزخندي زد و گفت: دوست شاباجي، اون هم شما! از كي تا حالا شاباجي با دختر خانمها دوست ميشه! بعد بدون اينكه منتظر جواب بمانند هر دو با عجله وارد حياط شدند.
شاباجي كه از بالاي پله ها شاهد وارد شدن آنها بود با لبخندي گفت: اوه ، شما هستين بچه ها، باين تو.
مادر و دختر هر دو با هم س كردند و از پله ها بالا رفتند شاباجي در حالي كه جواب سلامشان را مي داد، گفت: چه عجب مادر يادي از ما كردي! نترسيدي به مادر پيرت سر زدي!
دخترك غرغر كنان پرسيد: شاباجي سه دفعه زنگ زديم تا در باز كردين . سينا كجاس؟ اين دختره كيه؟ اينجا چي كار داره؟
شاباجي كه از طرز صحبت كردن او حسابي ناراحت شده بود بدون اينكه پاسخش را بدهد، رو به خانم مسن تر كرد گفت : چطوري پريچهر جان؟ حالت خوبه مادر؟ احمد آقا چطوره؟
پريچهر لبخند كمرنگي زد و گفت: خوبه سلام رسوند ديدم چند روزه ازتون بي خبرم، گفتم با شراره بيام هم من يه حالي از شما بپرسم، هم شراره سينا رو ببينه. آخه اين پسر كه به خودش زحمت نميده يه توك پا بياد خونه ما. كار دنيا برعكس شده به ما كه رسيد آسمون تپيد. حالا ما اومديم آقا داماد رو زيارت كنيم لحسن صدايش همه بانيش و كنايه و تمسخر بود.
شاباجي كه حسابي ناراحت شده بود با سردي جواب داد: وا، مادرجون انگاري اول صبحي هر دوتون با توپ پر از خونه زدين بيرون چه خبرتونه؟ حالا چرا انقدر عصباني هستين؟ سينا ه خونه نيست يعني شماها نمي دونين كه اون صبحها ميره سر كار اتفاقا" امروز صبح زود رفت دادگستري. بچه م اصلا" وقت سر خاروندن نداره ، چه برسه به اينكه جايي بخواد بره. بعد در حالي كه دو تا چاي پررنگ مي ريخت با ناراحتي و اخم جلوي آنها گذاشت.
اما وقتي به چهره خسته و تكيده پريچهر نگاه كرد ناخودآگاه دلش سوخت دوباره با مهرباني گفت: بيا، مادر جون يه چايي بخور تاخلق بياد سرجاش صبح اول صبحي شيطون رو لعنت كن مادر تا روي خوش هست اخم و تخم براي چي. حالا اين طور قنبرك زدي؟
شراره زير چشمي نگاهي به ديبا كه تازه وارد اتاق شده بو، انداخت و زير لب گفت :اين ديگه از كجا پيداش شد و با نگاهي حاكي از كينه و عداوت در چشمهاي ديبا زل زد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)