صفحه 2 از 13 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 125

موضوع: ديبا | زهره دراني

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پيرزن كه يك دفعه جا خورده بود بلند شد و روبه روي ديبا ايستاد و گفت:
    كجا مادر جون؟ چي كر مي كني، داري ميري؟ تو كه اينجا كسي رو نداري كجا مي خواي بري؟ چند ساعت ديگه دوباره هوا تاريك مي شه. چه فرقي مكنه باز هم مثل ديشب سرگردوني آنقدر با خودت لجبازي نكن، دختر جون.
    ديبا سرش را بلند كرد و به صورت مهربان پيرزن نگريست و گفت: شما درست مي گين، اما منهم بايد زودتر يه فكري بكنميا بايد برم دانشگاه، يا برم تهران پيش خونواده م اين طوري كمتر به شما زحمت مي دم.
    اين حرفها چيه ، ديبا جون! من كه گفتم اينجا رو مثل خونه خودت بدون به نظر من مادر يه چند روزي صبر مي كردي بد نبود، بلكه تو دانشگاهت آبها از آسياب بيفته و بتوني دوباره بري سر كلاس. اون وقت بيخودي پدر و مادرت رو هم نگران نمي كردي هان ، چي ميگي؟ اينطوري بهتر نيست؟
    ديبا كه حسابي در فكر فرورفته بود از پيشنهاد پيرزن خوشش آمد او بايد همان ديروز شيراز را ترك مي كرد، اما حالا ديگر رفتنش سخت بود به احتمال قوي تا حالا فرهاد همه جا را براي پيدا كردنش زير رو كرده و صد در صد پليس راهم در جريان قرارداده است.
    پس به اين زودي نمي توانست آنجا را ترك كند اگر هم بيخودي در خيابانها سرگردان باشد، احتمال اينكه به او سوء ظن پيدا كنند زياد است . اه، ديگه نمي خوام چشمم به چشم فرهاد بفته ازش متنفرم. كاشكي جايي مي رفتم كه ديگه دستش بهم نمي رسيد.
    پيرزن كه ول كن نبود دوباره پرسيد: تو فكري ، دخترم. هنوز تصميم نگرفتي؟
    ديبا با لبخندي سرش را بلند كرد و گفت: باشه، مي مونم، ولي يه شرط داره.
    پيرزن با گشاده رويي گفت: چه شرطي مادر؟
    اينكه شما انقدر تو زحمت نيفتين و تعارف نكنين. اگه ميخواين كه اينجا رو مثل خونه خودم بدون دست از تعارف بردارين مطمئن باشين من گرسنه از سر سفره بلندنمي شم.
    پيرزن با دلخوري سري تكان داد و گفت: مادرجون كار سختي ازم خواستي.تو يه روزه مي خواي عادت پنجاه شصت ساله منو كنار بگذاري نه مادر تعارف تو خون شيرازيهاس. ما با تعارف بزرگ شديم البته مي دونم خيليها رو بيشتر معذب مي كنه، اماباور كن من همچون قصدي ندارم دلم مي خواد به نحو احسن ازت پذيرايي كنم مي دونم اينجا مثل خونه خودت راحت نيستي، ولي به لقمه نون پيدا مي شه كه خجالت نكشم.
    ديبا كه ديگر طاقت نياورده بود، پريد پيرزن را بغل كرد و بوسيد و گفت: واي، خداي من! شما چقدر خوب و دوست داشتني هستين. حتي خوب تر از مادربزرگم اميدوارم ازم نرنجيده باشين. فقط مي خواستم به خاطر من زياد تو زحمت نيفتين خب، باشه. حالا عوض صبحانه نخوردنم مطئمن باشين ناهار رو دو برابر مي خورم آخه من اصلا" عادت ندارم ناهارمو به دوستم بدم و معمولا" تنها ميل مي كنم.
    از اين شوخي هر دو با صداي بلند خنديند درهمين وقت تلنگري به پنجره خورد هر دو ساكت شدند و به در اتاق خيره شدند.
    پيرزن پس از مكثي كوتاه جواب داد: سينا جان، مادر توئي؟
    سينا با سيني صبحانه تو چهار چوب در ظاهر شد و سلام كرد. از شرم سرش را از روي سيني بلند نمي كرد . ديبا به آرامي جوابش را داد و گوشه اي از اتاق نشست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سينا كه تقريبا" به تته پته افتاده بود با لكنت رو به پيرزن كرد و گفت : شاباجي، دست شما درد نكنه. گفتم سيني رو بيارم كه تو زحمت نيفتين.
    دستت دردنكنه، پسرم بيا تو . چرا دم در وايستادي؟ مگه غريبه اي! مادر مي خوام مهمونمو بهت معرفي كنم.
    سينا كه از شرم سرخ شده بود بودن اينكه سرش را بلند كند رو به ديبا كردو گفت : خانم ، خيلي خوش آومدين. اينجا رو خونه خودتون بدونين من با اجازتون مرخص مي شم. بعد بدون اينكه منتظر جواب بماند از در خارج شد.
    پيرزن دنبالش دويد و تقريبا" با صداي بلندي گفت: مادرجون براي ناهار برگرد قورمه سبزي داريم همون كه خيلي دوست داري.
    سينا با خوشحالي پله ها رو دوتا يكي كردو رفت پايين و گفت: حتما" ، شاباجي سعي ميكنم. خداحافظ.
    خدانگهدار مادر.
    با رفتن سينا پيرزن دوباره به اتاق برگشت و گفت: مي بيني مادر چقدر كمروس، هرچقدر اين بچه مهربون و مظلومه، برعكس نامزدش شراره، اون يكي نوه م، بچه دختر بزرگم، تا دلت بخواد آتيشپاره س، هركي اين دوتا رو با هم مي بينه به من مي گه چه انتخابي كردي شاباجي اينها اصلا" به هم نمي يان.
    اما از خدا كه پنهون نيست از تو چه پنهون من بي دليل اين كارو نكردم. مي خواستم يه كمي سينا تو راه بياد، بلكه از اين گوشه نشيني دربياد اما نشد، حتي بدتر از گذشته شده اصلا" محل به اين دختره نمي گذاره. هر چه اون پر از شور و نشاط و زندگي س اين بچه مظلوم و ساكت تو لاك خودشه.
    يه وقتها به خودم مي گم نكنه اشتباه كردم، اگه خداي نكرده بعدها به مشكل برخورد كنن چي. اما مي بينم اين پسره هيچ شكايتي نداره پيش خودم ميگم باز خدا رو شكر لابد با هم خوبن كه حرف ينمي زنه ولي برعكس سينا، شراره هميشه ميناله. پيش هركسي كه مي شينه سر درد دلش بازه. سينا منو گردش نمي بره برام خريد نمي كنه، رستوران و سينمانمي بره، سينا مرد نيست. چي بگم مادرجون از اين حرفها ديگه البته من خيلي از اونها را به سينا نمي گم خب، اون هم يه مرده مي ترسم عصباني بشه.
    ديبا كه تا آن لحظه سكوت كرده بود و به حرفهاي پيرزن گوش مي داد در جوابش گفت: چرا آقا سينا اين كارها رو انجام نمي ده؟ بالاخره اون هم نامزدشه و ازش توقع داره، هر دختر ديگه اي هم كه بود ناراحت مي شد.
    پيرزن وسط حرفش دويد و گفت: اول اينكه مادر جون منو شاباجي صدا كن بيشتر با اين اسم اخت گرفتم وقتي مي گي مادرجون احساس غريبي بهم دست مي ده مي دوني مادر من دختر بزرگ خونواده بودم خواهر ها و برادرها همه كوچيكتر از من بودن و بهم مي گفتن شاباجي. خان بابا ، شوهر مرحومم كه خدا رحمتش كنه بهم ميگفت خان باجي، بچه هام هم طبق معمول گفته پدرشون خان باجي صدام ميكردن اما نمي دونم چي شد كه يواش يواش شاباجي گفتن خواهر هام به خان باجي چربيد و اون اسم كنار رفت حالا همه منو شاباجي صدا ميكنن تو هم مادر مثل بچه خودم مي موني بهم بگو شاباجي اينطوري راحتترم البته ببخش كه توحرفت اومدم از ديشب چندين بار مي خواستم بهت بگم فراموش كردم.
    ديبا لبخندي زدو با خوشحالي گفت: چشم ، شاباجي هر چي شما بگين.
    اما در مورد سوالت ، مي دوني دخترم اين دوتا هر دوشن نوه هاي من هستن و برام خيلي عزيزن اما يه تفاوت كوچيك ميون اونها هست . شراره خودش پدر و مادر داره و با خصوصيت اخلاقي اونها رشد كرده و بزرگ شده اما سينا بچه م يتيم بوده .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    درسته كه من همه جوره براش زحمت كشيدم و سعي كردم جاي پدر و مادرش رو پر كنم ، اما مادر جون من كه نميتونم منكر حقيقت بشم بالاخره اون هميشه كمبود پدر و مادرش رو توي زندگيش حس كرده به خاطر همين هم هست كه انقدر كم رو و خجالتي شده.
    مي دوني مادر من يه پيرزن و بي حوصله نمي تونستم پا به پاي اين بچه حركت كنم. اما خدا سر شاهده كه در حقش كوتاهي نكردم ولي اينكه چرا با شراره اين جوره خدا عالمه به من كه حرفي نميزنه. باور كن از سر خسيس بودن نيست، اتفاقا" خيلي هم دست و دلبازه وضع مالي خوبي داره طي اين سالها همه خرج و مخارج تحصيلش رو پرداخت كردم. ارثيه پدرش هم بهش رسيده . البته بچهاي ديگه م منو بخاطر اينكار سرزنش مي كنن، اما من جلوي همه اونها وايستادم و گفتم: سينا بچه خودمه با نوه خيلي فرق داره. هر كاري براش انجام بدم كم كردم.
    باور كن دخترم حاضره يه شبه دنيا رو به كام من بريزه، اما براي اين دختر جون به عزراييل نمي ده، حتي دوست نداره به ديدنش بره يه روز باهاش حرف زدم و گفتم: سينا مادر شراره به زودي زنت مي شه، چرا انقدر باهاش رو دربايستي داري آخه تو كه يه پسر بچه نيستي، ماشاءاله براي خودت مردي شدي ، الان نزديك سي سالت شده كي مي خواي از اين انزوا طلبي دربياي؟ ميدوني چه جوابي داد؟
    ديبا سرش را به علامت نفي تكان داد همانطور به صورت شاباجي خيره شد.
    به من مي گه: شاباجي، گفتي زن بگير، گرفتم. شراره دختر خوبيه، قبول كردم. من همون وقت با شراره حرفهامو زدم و گفتم كه توي كارم جدي هستم و تا كاملا" روي پاي خودم نباشم اهل هيچ برنامه اي نيستم اون هم قبول كرد، اما بعد از نامزدي زد زيرش حالا هر روز يه خواسته اي ازم داره. تنها گله اي كه اين پسر كرد همين بود نه حرفي، نه حديثي ، نه شكايتي بقيه رو از دهن شراره شنيدم . دخترم، حسابي سرت رادرد آوردم.
    ديبا در حالي كه متاثر شده بود گفت: نه ، اصلا" اين طور نيست شاباجي، شماخودت رو ناراحت نكن معمولا" اول زندگي از اين بگو مگو ها هست خدا رو شكر كه آقا سينا مرد تحصيل كرده ايه و خوب و بد زندگي شو خوب تشخيص مي ده بعد در حالي كه آهي مي كشيد با صداي لرزاني ادامه داد: اينها كه درد نيست خدا كنه تو زندگي مسائل ناموسي نباشه مطمئن باشيد بقيه خود به خود به مرور زمان حل مي شه با گفتن اين حرفها هاله اي از اشك چشمانش را پوشاند و به نقطه اي خيره شد.
    شاباجي كه اصلا" متوجه تغيير حال ديبا نشده بوديك دفعه بي مقدمه گفت: واي ديدي برنجم دير شد. ساعت دوازده شده، تو هم كه از صبح تا حالا چيزي نخوردي برم برنج رو دم كنم و با اين حرف به قول خودش به پستو يا همان آشپزخانه رفت و مشغول شد.
    ديبا كه منقلب شده بود از جا بلند شد و به حياط رفت دلش مي خواست گريه كند اگر شاباجي مي دانست كه چقدر خوشبخت است و اگر شراره مي دانست كه بهترين مرد دنيا گيرش آمده ، ديگر اين قدر ازهم گله و شكايت بچگانه نمي كردند آه خدا اگه اينها درده، پس درد من چيه؟ خدايا، چرا ما آدمها هر وقت كه چيزي رو از دست مي ديم تازه به قدر اون پي مي بريم؟
    با درد دل شاباجي، زندگي خودش زجرآورتر از گذشته جلويش رژه مي رفت چقدر از ديروز تا حالا خودش را كنترل كرده بود روي تخت كنار حوض نشست صورتش را لاي دستهايش پنهان كرد اشك آرام و بي صدا از گوشه چشمش سرازير شد دلش به حال خودش سوخت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    واقعا" گناهش چه بود؟ كجاي كارش غلط بو؟ زير لب زمزمه كرد: خدا از نگذره ، فرهاد ببين چه به روزم آوردي. كاري كردي كه ديگه روي برگشت به خونواده مو ندارم خدايا مگه مي شه كسي تا اين حد رذل و كثافت باشه؟
    ديگر نتوانست خودش را كنترل كند و هاي هاي گريست. ياد آوري گذشته اي كه برايش گران تمام شده بود، تلخ و زجر آور بود. در اين چند سال ، تنها ديشب كه خودش را به دست سرنوشت سپرده بود آرامش داشت و براي لحظه اي زندگي شومش را فراموش كرده بود. از جانب پدر و مادرش خيالش راحت بود مطمئن بود فرهاد شهامت خبر كردن آنها را ندارد.
    چهره فرهاد را مجسم كرد كه از ديروز تا حالا چه زجري براي پيدا كردنش كشيده ناخودآگه لذت شيريني سراپاي وجودش را گرفت هر قدر كه زجرش مي داد برايش لذتبخش تر بود و در مقابل زجرهايي كه فرهاد به او تحميل كرده بود هيچ بود.
    شاباجي بازهم خلوت دلش را بر هم زد و از بالاي پله ها صدايش كرد. ديبا كه بغض كرده بود به سرعت آبي به سر و صورتش زد و درجواب گفت:
    اومدم، شاباجي و با عجله از پله ها بالا رفت.
    شاباجي مشغول درست كردن سالاد بود. ديبا به كمكش رفت و شروع به آماده كردن وسايل ناهار شد .
    شاباجي با خوشرويي نگاهي به او انداخت و گفت: خيلي گرسنه اي مادرجون.
    ديبا بلافاصله جواب داد: نه ، ابدا" شما مگه منتظر آقا سينا نيستين؟
    نه بابا دخترم اونو چه به اين حرفها. قول ميده كه بياد، اما عمل نمي كنه. معمولا" ناهارو شامو باهم مي خوره. حالا ببين اگه تا آخر شب پيداش شد. از وقتي كه از فرانسه اومده با يه وكيل زبر دستي همكار مي كنه اغلب روزها با اون تو دادگستري اين طرف و اون طرف مي ره . خب، اول كارشه بايد از تجربه ديگران استفاده كنه. البته تو كار خيلي جديه خب، ديبا جون، مادر تا تو سفره رو پهن كني من نمازمو بخونم آخه بعد از نهار سنگين مي شم ديگه نمي تونم نماز بخونم. هيچي هم واجب تر از نماز نيست.
    ديبا سري به علامت تاييد تكان داد و گفت: راحت باشين، شاباجي. شما برو نمازت رو بخون و خودش مشغول پهن كردن سفره شد.
    ركعت پاياني نمازش بود در حالي كه س ميداد، از جا بلند شد داشت سجاده اش را جمع مي كرد كه يك دفعه صداي بهم خوردن در حياط بلند شد نگاهي حاكي از تعجب به ديبا انداخت و گفت: يعني سيناس. اونكه به اين زودي نمي ياد.
    ديبا شانه اي بالا انداخت و گفت: نمي دونم بهتره كه خودتون يه نگاهي بندازين.
    شاباجي بلافاصله سرش را از پنجره بيرون كرد و با صداي بلند گفت: سينا جون ،مادر توئي؟
    سينا طبق معمول پله ها را دوتا يكي كرد و بالا آمد. در حالي كه سلام ميكرد ، گفت: ببينم مگه غير از من كس ديگه اي هم كليد در خونه رو داره. واي خدا، چه بويي! آدم مست مي شه قربون شاباجي گلم بشم. چي كار كردي شاباجي عطر و بوي قورمه سبزي همه كوچه رو پر كرده.
    شاباجي كه از تعجب چشمانش گرد شده بود خنده اي تحويلش داد و گفت: چي شه مادر كبكت خروس مي خونه خيلي سرحالي! بعد در حالي كه پنجره را مي بست بيرون رفت و با صداي بلندي پرسيد: چه عجب، خوش قول شدي! آفتاب از كدوم طرف در اومده !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سينا خنده اي تحويلش داد و گفت : امر امر شاباجي ديگه چه ميشه كرد. اگه ناراحتي، برگردم.
    الهي قربونت برم مادر كاشكي هر روز اينطوري بودي. حالا برو، لباست رو عوض كن يه آبي به سر و صورتت بزن الان ناهارت رو ميارم.
    سينا با اخمي ساختگي گفت: به مارو بگو گفتيم زودتر بريمخونه با شاباجي ناهار بخوريم.
    شاباجي اشاره اي بها تاق كرد و آهسته گفت: الهي قربونت برم مادر، ولي من مهمون دارم اين طور هم تو معذبي ، هم اون.
    سينا در حالي كه قرمز شده بود، با خنده گفت : شما ناراحت من نباش.
    شاباجي وسط حرف سينا پريد و گفت: برو پسرم الان ناهارت رو مي يارم.
    بيچاره شاباجي ساده دل كه فكر مي كرد سينا خيلي مظلوم و افتاده است. البته در مورد شرم و حياش واقعا" درست فكر كرده بود سينا هميشه سعي ميكرد با مردم حالا، چه زن و چه مرد، برخورد يكساني داشته باشد. اما اصلا" دست خودش نبود تا با خانمي هم كلام مي شد صورتش از شرم سرخ مي شد، دست و پايش را گم ميكرد و حتي گاهي اوقات حرف زدنش را هم فراموش مي كرد شاباجي هم به خيال خودش با اين كار ميخواست لطفي در حقش كرده باشد از طرفي هم مي خواست ديبا راحت باشد و غذايش را بخورد چون مسلما" با حضور سينااو هم معذب مي شد.
    سينا بعد از اينكه دست و رويش را شست بدون معطلي از پله ها بالا رفت، وارد اتاق شد، با حوله صورتش را خشك كرد و جلوي آيينه رفت دستي به وهايش كشيد و باعجله از اتاقش خارج شد و به اتاق شاباجي رفت.
    صداي حرف زدن شاباجي از داخل آشپزخانه مي آمد كه داشت غذا را مي كشيد آهسته تلنگري به در زد.
    ديبا كه متوجه سينا شده بود اشاره اي به شاباجي كرد و گفت:
    فكر كنم با شما كار دارن.
    شاباجاي از همان داخل آشپزخانه جواد داد: الان مي يام مادر جون، دارم ناهارت رو مي كشم.
    سينا تو چهارچوب در ظاهر شد يك لحظه چشمانش با چشمهاي ديبا تلاقي پيدا كرد باز هم همان احساس لعنتي به سراغش آمد. دست و پايش را گم كرد و با تته پته سلام دستو پا شكسته اي كرد و گفت: ببخشين مزاحم شدم خواستم عرض ادبي كرده باشم بعد رو به شاباجي كرد و گفت: زحمت نكش ، شابجي خودم مي برم.
    ديبا كه حسابي شرمنده شده بود سرش را زير انداخت و جواب داد: شما بايد منو ببخشين حسابي مزاحم شما و شاباجي شدم نگذاشتم حداقل امروز كه زود اومدين ناهارو با هم بخورين ولي باور كنين من راحتم از لحاظ من هيچ اشكالي نداره شما همين جا ناهارتون رو بخورين البته اگه خودتون معذب نباشين.
    سينا كه هرلحظه رنگ به رنگ مي شد همان طوري كه سرش را زير انداخته بود لبخندي زد و مي خواست جواب ديبا را بدهد كه شاباجي سيني ناهار را در بغلش جاداد و گفت: مادر جون اگه چيزي كم داشتي ، صدام كن. بعد با اشاره اي به او تقريبا" از اتاق بيرونش كرد.
    سينا كه حسابي دمق شده بود دست از پا دراز تر به اتاقش برگشت حالش گرفته شده بود. ديگر هيچ اشتهايي براي خوردن نهار نداشت به همين خاطر سيني غذا را همان دم در رها كرد وروي تختخوابش دراز كشيد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 3
    چيزي به غروب آفتاد نمانده بود. شاباجي داشت دست نماز مي گرفت. دلش حال و هواي مسجد را كرده بود، اما او كه نمي توانست مهمانش را در خانه تنها بگذارد و به مسجد برود تازه سينا هم درخانه بود بالاخره اين كار صحيح نبود. از طرفي هم دلش مي خواست طبق معمول هر شب در نماز جماعت مسجد شركت كند.
    ديبا غرق در افكارش گوشه اتاق كزد كرده بود تلويزيون روشن بود، اما اصلا" به آن توجهي نداشت. دلش حال و هواي حافظيه را كرده بود. عصرها هميشه شلوغ بود هر وقت وارد حافظيه مي شد نا خواسته گريه اش مي گرفت حافظ جزئي از وجودش بود به او به چشم يك پدر نگاه مي كرد، بلكه نزديكتر. حرفهايي را كه هيچگاه نمي توانست با پدر و مادرش مطرح كند، خيلي راحت به حافظ مي گفت و عقده هاي دلش را مي گشود و فالي مي گرفت و برميگشت حالا هم طبق معمول هميشه دلش هواي حافظ را كرده بود، اما از طرفي مي ترسيد كه مبادا فرهاد هم آنجا باشد و دنبالش بگردد.
    غروب بود و هوا نسبتا" داشت تاريك مي شد يك دفعه دلش را به دريا زد و از جايش بلند شد و در حالي كه كيف دستي اش را بر مي داشت رو به شاباجي كرد و گفت: با اجازه تون من يه سري برم حافظيه و زود برگردم شما با من مي ياين؟
    شاباجي كه انگار خدا دنيا را به او داده بود لبخندي زد و گفت: نه مادر جون تو برو من هم مي رم مسجد بعد ميام دنبالت با هم برگرديم خونه.
    باشه مادرجون برو به سلامت.
    با رفتن ديبا ، شاباجي هم بلافاصله از جايش بلند شد و جانمازش را برداشت و راه افتاد، اما قبل از رفتن سري به سينا زد همان جلوي در اتاق چشمش به سيني ناهار افتاد يكه اي خورد و بسيار ناراحت شد.
    سينا رو به ديوار روي تختش دراز كشيده بود چراغ اتاق خاموش بود غذا دست نخورده همان طور روي زمين بود شاباجي كه طاقت نياورده بود در حالي كه چراغ اتاق خاموش بود غذا دست نخورده همان طور روي زمين بود شاباجي كه طاقت نياورده بود در حالي كه چراغ را روشن مي كرد ، طرفش رفت، دستش را روي سر سيناگذاشت و آهسته صدايش كرد: بسرم سينا جان ، مادر چرا ناهارت رو نخوردي؟ دلت اومد دست پخت منو نخوري؟ الهي برات بميرم پاشو، پسرم با من قهر كردي؟
    سينا كه موقعيت را مناسب ديد در حالي كه خودش را لوس مي كرد ، گفت: ناهار نمي خورم، شاباجي. ولم كن مي خوام بخوابم وقتي منو از اتاق بيرون مي كني ديگه حال و حوصله اي براي آدم نمي مونه كه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آخ الهي شاباجي برات بميره مادر. مي دونم، عزيزم. مي دونم امروز ناراحتت كردم دلت مي خواست با من ناهار بخوري ، خب پسرم من فكر كردم هم تو معذبي ، هم اين دختر. بالاخره اون اينجا مهمونه يكي دو روز ديگه مي ره. مادر باز هم منو تو تنها مي شيم اينكه غصه نداره. حالا پاشو. پاشو پسرم غذات رو بخور كه نمازم دير شد پاشو مي خوام برم مسجد.
    سينا كه بيشتر از اين دلش نيامده بود شاباجي را ناراحت كند از طرفي هم نمي خواست به اين زودي شاباجي مهمانش را به خاطر او جواب كند، بلافاصله از جايش بلند شد و گفت: چشم ، شما برو من خودم غذا رو گرم مي كنم ناراحت من نباش.
    شاباجي در حالي كه مدام سفارش ميكرد، جانمازش را برداشت و راه افتاد.
    حافظيه طبق معمول شلوغ بود عطر بهار نارنج و شب بو و سوسن و سنبل و بنفشه همه باغ را پر كرده بود در لحظه ورود به حافظيه، يك نوع احساس سر مستي خاصي وجود آدم را در بر مي گرفت. آن قدر عطر و بوي گلهاي مختلف باغ را پر كرده بود كه ناخواسته فكر مي كردي وارد بهشت شدي واقعا" خوشا به سعات حافظ. هم در اين دنيا صاحب بهشت بود، و هم در آن دنا در آن واحد از دو دنياي مختلف بهره مند بود و اين خود سعادتي بزرگ بود.
    از دور چشمش به بارگاه حافظ افتاد ناخودآگاه زانوانش سست شد و لرزه اي خفيف اندامش را در بر گرفت ديگر نتوانست خودش را كنترل كند و همانطوري كه به طرف آرامگاه مي رفت هاي هاي گريست. بالا سر سنگ قبر حافظ ايستاد و فاتحه اي خواند.
    در همين حين، پيرمردي كه فال حافظ مي فروخت نزديكش شد و با التماس و لهجه شيرين شيرازي گفت: خانوم جون، يه فال از من بخر.
    ديبا بدون تامل نيت كرد و فالي از دستهاي چروكيده پيرمرد بيرون كيشد و فورا" پولش را داد و خودش را از ميان جمعيت به كناري كشيد و شروع به خواندن كرد:
    پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد
    وان راز كه در دل بنهفتم به در افتاد
    از هر نظر مرغ دلم گشت هواگير
    اي ديده نگه كن كه به دام كه در افتاد

    باز بي اختيار اشكهايش سرازير شد. خدايا، اين حافظ كيه؟ چطوري از دل همه خبر داره؟ انگار با هر بيت شعري كه سروده همه اونچه كه تو دل آدم هست رو بيرون ميريزه. خدايا، حافظ نظر كرده توست بيخودنبودكه حافظ، حافظ كل قرآن بود. خدايا، چي مي شد يه نظر كوچكي هم به ما داشتي! اي حافظ عزيزم، تو پيش خدا آبرو داري وساطت منو هم بكن. بلكه به خاطر ابروي تو خدا منو هم مورد لطف قرار بده .
    يك ساعتي را پيش حافظ نشست و از هر دري با او در دل كرد ديگر چشمه اشكش خشك شده بود آنچه عقده در دلش بود گشوده بود حال احساس سبكي خاصي وجودش را فرا گرفته بود از دور چشمش به شاباجي افتاد كه بسويش مي آمد. از جا بلند شد و خوشحال مثل كسي كه فرشته نجاتش را پيدا كرده باشد به سويش پر كشيد.
    در راه بازگشت به خانه، هر دو سكوت كرده بودند انگار شاباجي حال ديبا را به خوبي فهميده بود كوچه سنبل از عطر و بوي گلهاي حافظيه پر بود يك طرف كوچه را سراسر ديوار باغ حافظيه احاطه كرده بود به طوري كه درختان سرو و نارنج به داخل كوچه سركت مي كشيد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نزديك در خانه كه رسيدند شاباجي طبق ديشب گوشه چهارقدش را باز كرد و كليدي از آن بيرون كشيد و به آرامي در را گشود و هر دو وارد شدند اما اين بار بر خلاف ديشب، ديبا هيچ گونه ترس و وحشتي از ورودش نداشت.
    سينا در حياط داشت درختها و گلها را آب مي داد. با ديدن آنها با لبخندي سلام كرد و گفت : آه شاباجي، دير كردين نگران شدم مي خواستم بيام دنبالتون.
    شاباجي كه متعجب شده بود رو به سينا كرد و گفت: چه عجب پسرم تو براي من نگران شدي! ديشب كه اومدم خونه حتي سراغي هم از من نگرفتي، اما امشب نگرانم بودي.
    سينا كه جلوي ديبا توقع همچون حرفي را از شاباجي نداشت سرخ و سفيد شد و سرش را به زير انداخت.
    شاباجي كه متوجه رنگ به رنگ شدن سينا شده بود براي اينكه از اين حال درش آورد، ادامه داد: برم،برم براي بچهم اسپند دود كنم الهي قربون قد و بالات بشم مادر كه تو انقدر دلسوزي.
    ديبا كه لبخندي گوشه لبش ماسيده بود همراه شاباجي از پله ها بالا رفت. شاباجي از بالاي پله ها رو به سينا كرد و گفت: راستي مادر جون شام مي خوري برات بيارم؟
    نه شاباجي ميل ندارم ، سيرم ديدي كه ناهار دير خوردم.
    شاباجي به سرعت وارد اتاق شد و سماور را به برق زد و شروع به آماده كردن وسايل شام شد موقع صرف شام، شاباجي رو به ديبا كرد و گفت:
    كارهاي ين بچه حسابي منو توفكر بده، معلوم نيست امروز با شراره بوده يا نه. از صبح كه حسابي شوخ و شنگ بود. باورت نمي شه مادر اين خونه به اين بزرگي هر شب مثل خونه ارواح مي مونه. اگه من يه آبي به باغچه و دار و درختش بدم كه دادم و الا سينا اهل اين حرفها نيست حالا امشب حسابي تعجب كردم كه ديدم مشغول آبپاشي حياطه پيش خودم گفتم تا حالا سينا چند تا پادشاه رو هم خواب ديده.
    خب مادر وقتي اونكه جوونه اين طوريه ديگه از من چه توقعي هست. البته اينجا هميشه اين طور سوت و كور نبوده. تا وقتي خان بابا، خدابيامرز، زنده بود همه اينجا مثل مور و ملخ لول مي خوردن خان بابا آدم در خونه بازي بود. خيلي دست و دلباز بود يه حجره فرش فروشي تو بازار وكيل داشت. وضعش هم خوب وبد. تا وقتي كه بود اين پسرها و دامادها و عروسهام تا كمر جلوش خم و راست مي شدن اما همين كه عمرش رو داد به شما همه مثل قوم مغول حمله كردن و مال و اموالش رو به تاراج بدن هرچي باغ و ملك و حجره بازار بود همه رو فروختن و خوردن فقط همين يه خونه رو كه اون هم خان بابا ، خدابيامرز، قبل از مرگش به نام من كرده بود باقي موند. كه نمي دونم اگه اينجانبود ، لابد هر شب بايد خونه يكي سر رو زمين مي گذاشتم.
    آره ، دخترم مي گن دل بي غم در اين عالم نباشد اگر باشد، بني آدم نباشد. هر كسي توي زندگي ش يه دردي داره ، ولي سينا واقعا" بچه مهربونيه. اون با همه فرق داره از ته دل منو دوست داره بچه هام وقتي كاملا" خيالشون راحت شد كه همه مال و اموال خان بابا رو بالا كشيدن ديگه حتي يه حالي هم از من نمي پرسن. تازه ازم دلگير هم هستن. توقع داشتن دو دستي اين خونه رو تحويلشون بدم راه مي رن طعنه مي زنن كه شاباجي خونه به اين بزرگي مي خواي چي كار. گاهي اوقات هم كه براي ديدنم اينجا مي يان انقدر قيافه گرفته و عبوس ن كه با يك من عسل هم نمي شه اونها رو خورد. تازه چشم ديدن سينا رو هم ندارن.
    آخ، كه اگه ماهرخ زنده بو، اون با همه فرق داش. خيلي مهربون بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اگه اون بود، من ديگه غصه اي نداشتم. منصور يه پارجه آقا بود سينا رو ببين، انگار منصور دوباره زنده شده . وقتي فهميدن كه سينا رو فرستادم فرانسه تا مدركش رو بگيه صداي همشون دراومد. هر كدون يه حرفي مي زد مگه ما آدم نيستم. بچه ها هم سهمي دارن، اونها رو هم بفرست خارج. سينا خودش ارثيه پدري داره. تو حق ما رو داري مي دي به سينا. اين پول پدر ماست كه داري بذل و بخشش ميكني.
    بيچاره سينا بچه م اصلا" اهل اين حرفا نيست . هميشه به من مي گفت: شاباجي من از اينجا تكون نمي خورم .هر كسي هم خواست زنم بشه بايد بيادو همينجا در كنار تو زندگي كنه. اما مادر من كه چشمم از اين شراره آب نمي خوره اون هيچ وقت راضي به اومدن اينجا نمي شه. تازه همون بهتر كه نياد اون وقت هر روز يه قشقرقي تو اين خونه به پاس. نمي دونم اگه سينا هم منو ترك كنه، تكليفم چي ميشه. مي ترسم اخلاق اين دختره تو روحيه سينا هم اثر كنه، تكليفم چي ميشه. تو اين يكي دو روزه كه تو اومدي اينجا، حسابي حال و هواي خونه رو عوض كردي. تو بركت و زندگي به اين خونه آوردي راست گفتن مهمون حبيب خداس، با خودش رحمت مياره و درد و بلا رو ميبره.
    در همين وقت تلنگري به در خورد شاباجي رويش را به در كرد و گفت:
    چيه مادر كاري داشتي؟ چيزي مي خواي؟
    سينا با كمرويي جواب داد: نه، شاباجي . ديدم داري اسم منو ميبري، گفتم شايد باهام كاري داريد يا شايد هم بخواي يه چايي مهمونم كني.
    شاباجي و ديبا از اين شوخي سينا به خنده افتادند. شاباجي در حالي كه از جايش بلند مي شد، با خوشرويي در را باز كرد و گفت: بفرمايين، پسرم چايي هم مهمونت مي كنم اصلا" هر چي تو بخواي. تو جون بخواه مادر چايي كه قابلت رو نداره. بيا تو، بياتو.
    سينا بر خلاف جملاتي كه پشت در اتاق گفته بود ، با كمرويي و ادب وارد شد و مجددا" سلام كرد.
    ديبا به احترامش بلند شد و گفت: خواهش مي كنم بفرمايين . اينجا خونه خودتونه. من كه نبايد به شما تعارف كنم. بعد با شرمندگي سرش را دوباره پايين انداخت و گفتك باور كنين چندين بار خواستم زحمت رو كم كنم ، اما هر بار شاباجي منو شرمنده كردن. ميدونم براتون مزاحمت ايجاد كردم اميدوارم منو ببخشين.
    سينا كه از شنيدن گفته ها ديبا مدام رنگ عوض مي كرد من و من كنانجواب داد : خانم، تورو به خدا از اين حرفها نزنين، يه عمري در اين خونه به روي همه اعم از غريب و خودي باز بوده، خان بابا و شاباجي هر دو مهمون نواز بودن و هستن، شما براي ما كه زحمتي ندارين تا هر وقت كه دلتون خواست مي تونين اينجا بمونين باور كنين كه ما بسيار هم خوشحال مي شيم.
    شاباجي سيني چاي را جلوي سينا گذاشت و گفت: تو يه چيزي بهش بگو مادر من كه حريف ديبا جون نمي شم حالا فكر كرده كه من براش چي كار كردم. نه بابا دختر هرچي كه خواستيم خودمون بخوريم تو هم يه لقمه خوردي. اينكه ديگه اين همه شرمندگي نداره.
    سينا كه از شنيدن نام ديبا تا بناگوش قرمز شده بود با لبخندي حرف شاباجي را تاييد كرد و به ظاهر مشغول ديدن تلويزيون شد. شاباجي دوباره مشغول خوردن شام شد، اما ديبا كه اصلا" ميلي به غذا نداشت كمي بازي بازي كرد و خيلي زود كنار رفت.
    شاباجي كه ديد حريفش نمي شود استكان چاي را جلويش گذاشت و گفت شام كه نخوردي لااقل چايي بخورد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ديبا مجدد تشكر كرد و مشغول ديدن تلويزيون شد تقريبا" ربع ساعتي را سينا پيش آنها ماند و بعد از خوردن چاي و ميوه از جاي بلند شد و در حالي كه شب بخير مي گفت، به اتاقش رفت، با رفتن سينا، ديبا نفس راحتي كشيد و بلافاصله رختخوابها را پهن كرد حسابي خسته شده بود به شاباجي شب به خير گفت و خوابيد.
    آفتاب به پشت پلكهايش رسيده بود و ناراحتش ميك رد پتر را تا روي سرش بالا كشيد و در رختخواب غلتي زد يك دفعه انگار كه به خودش آمده باشد هراسان از جا پريد سماور قل قل ميكرد، اما از شاباجي خبري نبود با خودش فكر كرد لابد در حياط مشغول كاري است بوي آبگوشت هوس انگيزي همه اتاق را پر كرده بود هنوز دلش مي خواست بخوابد همانطور نشسته تكيه به بالش داد و لحظه اي چشمانش را بر هم نهاد.
    چه احساس خوشي داشت با اينكه به اين سبك زندگي عادت نداشت و هيچ وقت آنرا تجربه نكرده بود، از ته دلش آرزو كرد اي كاش براي هميشه در يك همچون خونه و زندگي اي باقي مي ماند ساده و بي ريا، يك زندگي رويايي. در فكر حرفهاي ديشب شاباجي بودواقعا" به ظاهر آدمها نمي شود نگاه كردهر كسي در دلش دردي دارد. او فكر مي كرد كه شاباجي خيلي خوشبخت است بيچاره او هم دلش پر بود و از زهر روزگار به حد كافي چشيده بود.
    صداي به هم خوردن در حياط بلند شد و پس از آن صداي پايي كه آرام و آهسته از پله ها بالا مي آمد شنيده شد. ديبا زود از جايش بلند شد و رختخوابش را جمع كرد شاباجي در اتاق را باز كرد و در حالي كه يك دستش نان و يك دستش سبزي خوردن بود ، وارد اتاق شد.
    ديبا سلام كرد و به كمكش شتافت و درحالي كه سبزي خوردن را از دستش مي گرفت، گفت: شاباجي ، كجا رفته بودين؟ خب ، اگه خريد داشتين، منو صدا مي كردين. شما تنهايي نمي تونين خريد كنين.
    شاباجي هن وهن كنان جواب سلامش را داد و گفت: آخه ، دخترم تو خواب بودي دلم نيومد بيدارت كنم گفتم امروز كه آبگوشت داريم نون تازه و سبزي خوردن باهاش مي چسبه. برا همين هم رفتم بيرون خريد.
    ديبا سرش را تكاني داد و گفت : بله، متوجه شدم واقعاگ محشره، چه بوي! من كه دلم از حالا به قار و قور افتاده.
    شاباجي سبزي را از دست ديبا گرفت و در دمجمعه اي گذاشت و در همان حال كه نانها را جابجا ميكرد، رو به ديبا كرد و گفت: مادر تا دست و روت رو بشوري ، صبحانه آمادس.
    ديبا تشكر كرد و از اتاق خارج شد.
    هوا نسبتا" گرم شده بود دلش مي خواست طبق معمول هر روزش دوش بگيرد، اما چطوري او حتي يك دست لباس هم با خودش برنداشته بود موقع بيرون آمدن از خانه آنقدر عجله به خرج داده بود كه فقط كيف دستي اش را برداشته بود البته از شب قبل موفق شده بود شناسنامه و پاسپورت و عقد نامه را از گاوصندوق بردارد و در داخل كيف بگذارد كه اگر اين كار را هم انجام نداده بود، معلوم نبود چه پيش مي آمد.
    دو روزي مي شد كه حمام نگرفته بود و واقعا" كلافه بود فكر فرهاد لحظه اي راحتش نمي گاشت خدا مي دانست حالا فرهاد چه حالي داشت. حتي مي ترسيد براي گرفتن بليط به خيابان برود فرهاد آدم با نفوذي بود لابد تا حالا پليس را در جريان قرار داده بود آنقدر دوستهاي مختلف داشت كه فقط كافي بود اراده كند تا كسي را پيدا كند ان وقت اگر طرف بيچاره در گور هم خوابيده بود، از آن زير بيرون مي كشيدش.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 13 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/