پيرزن كه يك دفعه جا خورده بود بلند شد و روبه روي ديبا ايستاد و گفت:
كجا مادر جون؟ چي كر مي كني، داري ميري؟ تو كه اينجا كسي رو نداري كجا مي خواي بري؟ چند ساعت ديگه دوباره هوا تاريك مي شه. چه فرقي مكنه باز هم مثل ديشب سرگردوني آنقدر با خودت لجبازي نكن، دختر جون.
ديبا سرش را بلند كرد و به صورت مهربان پيرزن نگريست و گفت: شما درست مي گين، اما منهم بايد زودتر يه فكري بكنميا بايد برم دانشگاه، يا برم تهران پيش خونواده م اين طوري كمتر به شما زحمت مي دم.
اين حرفها چيه ، ديبا جون! من كه گفتم اينجا رو مثل خونه خودت بدون به نظر من مادر يه چند روزي صبر مي كردي بد نبود، بلكه تو دانشگاهت آبها از آسياب بيفته و بتوني دوباره بري سر كلاس. اون وقت بيخودي پدر و مادرت رو هم نگران نمي كردي هان ، چي ميگي؟ اينطوري بهتر نيست؟
ديبا كه حسابي در فكر فرورفته بود از پيشنهاد پيرزن خوشش آمد او بايد همان ديروز شيراز را ترك مي كرد، اما حالا ديگر رفتنش سخت بود به احتمال قوي تا حالا فرهاد همه جا را براي پيدا كردنش زير رو كرده و صد در صد پليس راهم در جريان قرارداده است.
پس به اين زودي نمي توانست آنجا را ترك كند اگر هم بيخودي در خيابانها سرگردان باشد، احتمال اينكه به او سوء ظن پيدا كنند زياد است . اه، ديگه نمي خوام چشمم به چشم فرهاد بفته ازش متنفرم. كاشكي جايي مي رفتم كه ديگه دستش بهم نمي رسيد.
پيرزن كه ول كن نبود دوباره پرسيد: تو فكري ، دخترم. هنوز تصميم نگرفتي؟
ديبا با لبخندي سرش را بلند كرد و گفت: باشه، مي مونم، ولي يه شرط داره.
پيرزن با گشاده رويي گفت: چه شرطي مادر؟
اينكه شما انقدر تو زحمت نيفتين و تعارف نكنين. اگه ميخواين كه اينجا رو مثل خونه خودم بدون دست از تعارف بردارين مطمئن باشين من گرسنه از سر سفره بلندنمي شم.
پيرزن با دلخوري سري تكان داد و گفت: مادرجون كار سختي ازم خواستي.تو يه روزه مي خواي عادت پنجاه شصت ساله منو كنار بگذاري نه مادر تعارف تو خون شيرازيهاس. ما با تعارف بزرگ شديم البته مي دونم خيليها رو بيشتر معذب مي كنه، اماباور كن من همچون قصدي ندارم دلم مي خواد به نحو احسن ازت پذيرايي كنم مي دونم اينجا مثل خونه خودت راحت نيستي، ولي به لقمه نون پيدا مي شه كه خجالت نكشم.
ديبا كه ديگر طاقت نياورده بود، پريد پيرزن را بغل كرد و بوسيد و گفت: واي، خداي من! شما چقدر خوب و دوست داشتني هستين. حتي خوب تر از مادربزرگم اميدوارم ازم نرنجيده باشين. فقط مي خواستم به خاطر من زياد تو زحمت نيفتين خب، باشه. حالا عوض صبحانه نخوردنم مطئمن باشين ناهار رو دو برابر مي خورم آخه من اصلا" عادت ندارم ناهارمو به دوستم بدم و معمولا" تنها ميل مي كنم.
از اين شوخي هر دو با صداي بلند خنديند درهمين وقت تلنگري به پنجره خورد هر دو ساكت شدند و به در اتاق خيره شدند.
پيرزن پس از مكثي كوتاه جواب داد: سينا جان، مادر توئي؟
سينا با سيني صبحانه تو چهار چوب در ظاهر شد و سلام كرد. از شرم سرش را از روي سيني بلند نمي كرد . ديبا به آرامي جوابش را داد و گوشه اي از اتاق نشست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)