شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی

تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگت دعا کردم

پس از یک جست و جوی نقره ای در کوچه های ابی

احساس تو را از بین گلهایی که در تنهاییم روییده با حسرت جدي کردم

تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی ان چشم

تو رت در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردي

همین بود اخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

مریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب

ساکت و نارنج خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی؟

نمی دانم چرا...؟

شاید خطا کردي

و تو بی انکه فکر غربت چشمانم باشی

نمی دانم کجا...

تا کی...

برای چه...

ولی رفتی!

و بعد از رفتنت

باران چه معصومانه می بارید.

و بعد از رفتنت...

یک قلب رویایی

ترک برداشت

و بعد از رفتنت اسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتنت اسمان چشمانم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد ، من بی تو تمام

هستی ام از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم

مرد

و بعد از رفتنت دریاچه بغض کرد

کسی فهمید تو نام را از یاد خواهی برد

و من می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود از یاد

نخواهی برد

و بعد از رفتنت