هيچکس با من نيست !...
مانده ام تا به چه انديشه کنم...
مانده ام در قفس تنهايی...
در قفس ميخوانم...
چه غريبانه شبي ست...
شب تنهايی من!...
هيچکس با من نيست !...
مانده ام تا به چه انديشه کنم...
مانده ام در قفس تنهايی...
در قفس ميخوانم...
چه غريبانه شبي ست...
شب تنهايی من!...
دلم نمی خواهد کسی در قفس تنهایی ام را حتی به بهانه دادن دانه باز کند .
دلم نمی خواهد نسیم به درون قفس تنهایی ام به بهانه هوای تازه پر بکشد.
دلم نمی خواهد که طلوع خورشید وغروب افتاب بر سقف اتاقم گذر کند .
من در خلوت تنهایی خود یک به یک ابعاد زندگی ام را خراب می کنم تا دیگر تکیه گاهی باقی نماند.
می خواهم در پوچی زندگی در یکی از همین حفره ها بخوابم و دیگر بیدار نشوم.
می خواهم در وقت مردن نفرین کنم نفرین بر همهی ستاره ها که تو دوستشان داری و نفرین بر
نردبان انتظار که بلندایش از ابر ها گذشته و راه نفسم را بند اورده
نفرین به تعلق به دلبستگی و نفرین به روح خودم که تا قیامت ولحظه ی دمیدن صور ویلان وسر گردان بماند وقرارو ارام نگیرد.
من بر خلاف........می خواهم ناشناس و گمنام بمانم و هیچ زائری به ملاقاتم نیاید
دیگر هراسی از تنهایی ندارم شاید پایان راه باشد!!
همه آرام و بی صدا تنهایم گذاشتند.
همه رفتند حتی تو...چرا؟؟؟؟
آخر انصاف را چگونه معنی می كنی؟
به چه جرمی؟؟؟؟
به جرم اینكه دوستت داشتم؟؟؟
من كه از تو هیچ نخواستم.
میخواستم باشی من تو را دوست داشته باشم ...
همین.!!!
لحظه های بی تو بودن اگر چه سخت میگذرد
ولی میگذرد!!!
میگذرد!!!
کسی هنوز به این نتیجه نرسیده است که تنهایی ویرانگر قلب هاست
من از پینه های نفرت و تکراری که به قلب ها بسته شده است می ترسم
کسی به فکر تنهایی قلب من نیست
کسی هنوز ویرانی قلبها را نشنیده است
چراغ های کوچه ما هر شب در انزوا و سکوت می رقصند
ادم های کوچه ما با بیابان دوست اندم
انها قلب هایشان در مرداب عادت ها مرده است
اما من نمیدانم که در کور سوی نور این شمع می شود به زنده بودن یک قلب ایمان داشت
من نمی دانم
قفس تنهايي من
ميله هاي سرد قفس تنهايي
بالهاي پرنده ي شعرم را شکسته
و آخرين کورسوي حيات را
در لاشه ي خونين آن مي کشد
ديوارهاي بلند ماتم
با سايه هاي دردي که حکايت از سالها دارد
گرداگرد پيکر زخم خورده ام را گرفته
و صداي زوزه ي شغالان اندوه
از وراي اين ديوارهاي ستبر
گوش جانم را
به شنيدن نجواهاي سرد ياس وا ميدارد
در هنگام هجرت خورشيد از آسمان
و در هنگاميکه ديو شب
از پشت پرده ي خونين افق سر برون مي آورد
و هنگاميکه شهر همچون ديار طاعونيان
در چنگال سرد سکوت اسير است
بستر سرد تنهائيم را
و بستر سرد بي کسيم را
گرمي عشق و اميدي در بر نميگيرد
اینجا حریم من است
حریم قلب کوچکم !
قفس تنهایی من
و حرفهای نگفته ام ...
من در این قفس به معنای عشق رسیده ام
و درین سکوت اشک ریخته ام
و به تنهایی خویش اعتراف می کنم !
کسی دلش برایم نسوزد
من این قفس را دوست دارم و تنهایی ام را !...
و حالا این بزرگترین سرمایه ی من است
که عشق را در این قفس به تماشا نشسته ام .......
غمگين توي تنهايي نشستم
بغض سرد و بي صدامو تو چشاي تو شكستم
طعم تلخ گريه ها مو كسي اينجا نميدونه
چه غريبه توي دنيا لحظه هاي عاشقونه
به هواي چشم خيسم ديگه ابري نمي باره
تو شباي خالي من نميخنده يه ستاره
جاده ي از تو گذشتن پيش رومه تا هميشه
تو نموندي تا ببيني آخر قصه چي ميشه
سايه اي خسته تر از شب و تو با پاي پياده
آخر قصه همينه من و تنهايي و جاده
من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم
و کس باور نمی دارد که من تنهاترین تنهای این تنهاترین شهرم
تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد
دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم
و یا یک تابلوی ساده.....
که قسمت را در آن آبی کنم حرف دلم را سبز
و این نقاشی دنیای تنهایی
بماند یادگارخستگی هایم
و می دانم که هر چشمی نخواهد دید
شهر رنگی من را
هیچکس تنهاییم را حس نکرد
لحظه ی ویرانیم را حس نکرد
در تمام لحظه هایم
هیچکس وسعت حیرانیم را حس نکرد
آن که سامان غزلهایم از اوست
بی سر و سامانیم را حس نکرد
دلم شکست تو اين قفس .. تو اين غبار تو اين سکوت ..! چه بي صدا ..! نفس .. نفس..! ...از اين نامهربوني ها دارم از غصه ميميرم.. رفيق روز تنهايي ! يه روز دستات و ميگيرم..! تو اين شب ..گريه ميتوني پناه حق حقم باشي..تو اي همزاد همخونه .. چي میشه همدمم باشی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)