دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم تو،پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو،بار دیگر تو
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم تو،پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو،بار دیگر تو
شاه دلم گدا مکش ، من شده ام گداي تو
گر چه ستم کني به من،جان و تنم فداي تو
مهر تو از وجود من ، با غم دل نمي رود
مهر منت به دل نشد ، هر چه کنم براي تو
از همه کس گذر کنم ، از تو گذر نمي شود
مشکل تو وفاي من ، مشکل من جفاي تو
کن نظري که تشنه ام ، بهر وصال عشق تو
من نکنم نظر به کس ، جز رخ دلرباي تو
جان من و جهان من ، روي سپيد تو شدست
عاقبتم چنين شود ، مرگ من و بقاي تو
از تو برآيد از دلم ، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوي تو ، تا که شوم فناي تو
دست ز تو نمي کشم ، تا که وصال من دهي
هر چه کني بکن به من ، راضي ام از رضاي تو
نرسد گوش کسي ناله و فرياد مرا
مي رود در همه عالم همه شب داد مرا
هرگز از ياد من اي يار نرفتي ، هرگز
اي دريغ از تو که هرگز نکني ياد مرا
در جهان خوب وبد و شادي و غم در گذر است
از غمت گشت فنا پايه و بنياد مرا
بي کس و خسته و تنها و پريشان حالم
مي برد نيمه شبي سوي خدا،باد مرا
برو اي ياد کهن يار و مرا تنها کن
ياد ياران قديمي نکند شاد مرا
روزگاري است که در بند غمت در بندم
مرگ مي آيد و روزي کند آزاد مرا
من و پايان جدايي ز غمت نيست اميد
عشق کوهي دگر از درد فرستاد مرا
مي دهد باد شمالي نفس و بوي وصال
زودتر ، زودتر از پيش بوز باد شمال
آمد ايٌام بهاران و گل و سبزه دميد
دارم اميد به ديدار تو و روز وصال
در جهاني که اساسش همه سست است و خراب
وصل آن دلبر طناز و نکو نيست محال
فصل وصل است و مرا درد فراق است هنوز
بوده تنها دل ديوانه ي من در همه حال
شهر خاموش دلم شاهد شور است و نشاط
شوق دارد که گريزد ز غم و درد وخيال
من نبودم که تو بودي به جهان يار مرا
در همه خلق منم بهر وفا بر تو مثال
آسمان صاف و جهان نغمه ي ديدن خواند
مده از دست چنين فرصت ديدار زلال
من شريکم با دلم در قتل شب
دستم آلوده به خون شد بي سبب
نيمه شب کشتيم شب را از هوس
رفت از جان ، دانش و علم و ادب
طفل شب گريان شد از مرگ پدر
فحش دادم طفل شب را زير لب
کس نفهميد اين جنايت جز عسس
داد لو ما را به حاکم ، بي نسب
شاکي از دستم شده خورشيد و ماه
آسمان هم جان ز من خواهد طلب
سوختم در بند و زندان ، اي دريغ
حاصل قتلم شده کابوس و تب
حکم ما اعدام شد در زير نور
ظهر روز اول از ماه رجب
خسته از تکرار تاريکي شديم
از براي روشني کشتيم شب
امشب از درد جدايي به لب آمد جانم
غزل مرگ در آغوش اجل مي خوانم
سينه ام تنگ و گلو بغض غريبي دارد
يا رب از کار دل و دهر و فلک حيرانم
شب پايان من است امشب و ايام فراق
به جهنم روم از آتش عشقش ، دانم
من اسير لب و لعل و خط و خالش گشتم
نرود ياد من از ياد که جاويدانم
فتنه ي عشق گريبان من خسته گرفت
مست چشم و نگهش سست نمود ايمانم
سخن تلخ مکن از تلخي هجران باشد
منم امروز که از دست دلم ويرانم
دوستانم همه رفتند و منم خواهم رفت
که مرا چند صباحي به جهان مهمانم
هاديا ، پند رفيقان همه از خوبي نيست
چه بسا دوست که شاد است از اين پايانم
بخت آنم نبود تا که زنم بوسه به پايت
غير جان هيچ ندارم که دهم بهر جفايت
با همه جور و جفا بيش تر از پيش تو خواهم
به اميدي که ببينم به يکي روز وفايت
پادشاه دل ديوانه ي من بودي و هستي
شاه دل کن نظري بر من ديوانه گدايت
جان به قرباني چشمان سياهت کنم امشب
جان و انديشه و عمر و تن و مالم به فدايت
شکر بسيار بر اين بخت که در بند تو هستم
هرگز از دست تو و بخت بدم نيست شکايت
در تب عشق و غمت سوختم و هيچ نگفتم
وقت آنست که گويم ز فراق تو حکايت
بختم از چشم سياه تو سيه تر شده ، جانا
جان من باشي و جان مي دهم از بهر رضايت
هاديا ، بيشتر از خلق جهان عاشق يارم
مي رسد هجر من و دوست ، نهايت به نهايت
رخساره همچو برگ خزان شد ز هجر يار
هجران بلاي جان شد و اندوه روزگار
خوابم نمي برد ز فراق نگاه دوست
دردم نهان و اشک دو چشمانم آشکار
در ديدگان خون شده ام نقش فراق بين
اشکم روان و ديده چو دريا و غم کنار
خواهم کنم فداي تو اي دوست ، جان خويش
در جان من خيال جمال تو يادگار
تعبير عشق را چو نداني ، مگو سخن
عاقل هميشه هست شکيبا و بردبار
تن شد نحيف و جان به لب آمد ز هجر دوست
خواهم روم به باغ وصالش در اين بهار
نوميد شد دلم ز وصال کهن نگار
طي شد تمام عمر و جواني در انتظار
هادي در اشتباه جواني شدي فنا
اينک غم است در دل ديوانه پايدار
پخته ي عشق شدم گر چه شدم خام خيال
هر خيالي قدمي بود ، رسد دل به وصال
کار دنيا همه نابودي و رفتن باشد
عجب اين است ندارد غم عشق تو زوال
پير گشتم به جواني بسم اندوه تو بود
غم دوري ز تو و آن لب و زلف و خط و خال
طفل شب با من و دل يکسره اشکش جاري
من و شب ساکت و خاموش و پر از شورش و قال
کودکان غرق نشاطند و منم غرق عزا
عمرم اول به عزا رفت و سپس هم به ملال
نرود چشم به خواب از غم آن ماه منير
سيل باران شد و در ديده ي من آب زلال
در جهان خلق همه در پي جاهند و جلال
من نخواهم ز جهان،حشمت و اين جاه و جلال
ناله از دوست روا نيست در اين عشق ، ولي
هاديا ، بخت تو اين است به دنيا و بنال
به ميان چمن و دشت ، دل خويش بريم
ما که عمري است در اين کوچه ي غم بي بصريم
چشم ديدار عزيزان ز غم دوست گريست
فصل باران نگاه است و همه بي خبريم
ما نبوديم گرفتار جوانان جهان
پا نهاديم به دنياي تو و در خطريم
شاه دوران تو و درويش زمان من باشم
شاد باشم که نهايت من و تو رهگذريم
نيست باقي شه و درويش در اين دهر گران
هر دو با هم به سرايي باقي همسفريم
همگان بر سر آنند هنرمند شوند
شاد و خرسند از اينيم که ما بي هنريم
ميوه و بار نخواهيد از اين شاخه درخت
ما چو سرويم و در اين باغ و چمن بي ثمريم
در گشودي که گشايي غم ديرين ، ما را
من و هادي دگر از قافله غم به دريم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)