سپیدة كاشانی، در روزهایی از سال 1367 و در گرمای ماه دوم تابستان همان سال، با دیدار نوجوانانی كه از نبردی پیروزمندانه بازمیگشتند و در آستانة پایان ***** دشمن ، سرود «سپاه محمد(ص)» را به آنها هدیه كرد:
«برادر شكفته گل آشنایی فرو ریخت دیوارهای جدایی. به یاران اسلام بادا مبارك طلوع دگر بارِ این روشنایی. قیامی است قائم به آیات قرآن عبادیاست مُلْهِمْ ز عشق خدایی. به میدان درآییم بازو به بازو بتازیم تا فجرِ صبحِ رهایی. سپاه محمد(ص) میآید، سپاه محمد(ص)میآید...»
در روز بیست و ششم همان سال، برای بار آخَر به عیادت استاد شهریار، كه با بذل توجه رئیس جمهور وقت در اتاق شمارة 513 بیمارستان مهر تهران بستری شده بود، رفت.
چند هفته بعد، شعری كه او در مرگ خالق«حیدربابا »سروده بود، در بیشتر روزنامهها و حتی روزنامههای جمهوری آذربایجان، به چاپ رسید، و دوستداران سیمرغ سهند را تسكین داد:
«هلا ای عندلیب گلشن عرفان، خداحافظ پریشان كردهای مجموع مشتاقان، خداحافظ. ز توفان غمت پر ریخت گلهای وداع آنگه كه گلباران ره بر دیده شد دامان، خداحافظ. ز سوگت خلوتی با شعر حافظ داشتم، فرمود: بگو ای خضر دانای سخندانان، خداحافظ.... غزالان غزل را خوش به بند آوردهای اینك بمان ای حافظ تبریز جاویدان، خداحافظ.»
او، بیدریغ از بزرگان دین و علم و ادب یاد میكرد و شعرهایی تازه در تجلیل از آنها میسرود.
در هنگام بازگشت رهبر و بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران، لبهایش این شعر را زمزمه كردند:
«چارده قرن بسی گُل وا شد از یكی روحِ خدا پیدا شد. گلی آزاده ز صحرای خمین خونش آمیخته با خون «حسین»(ع) گل صد برگِ خِرد، پَرافشان آمد و آمد و آمد چون جان آمد و داروی بیماران شد چلچراغ ره بیداران شد شد ز آزادگیاش سرو خجل چون به پا خاست، نگون شد باطل....»
و در جمع میهمانان ایرانی و پاكستانی، از علامه اقبال لاهوری چنین یاد كرد:
«ای چراغ لاله، چون خورشید تابد نام تو میوزد در گُلْستان شعر ما، پیغام تو. سرفراز از توست لاهور، ای بلنداقبالِ ما كاین چنین شد مركب اقلیمِ عرفان، رامِ تو. ای خوش آن مرگی كه عمر جاودان دارد ز پی ای خوش آن آغاز و آن شورآفرین فرجامِ تو آشیان تا سدره بردی ای همایِ قافِ عشق خاك گر بگرفت در آغوش خود، اندام تو. دفتر دلهای ما بگشای، تا در فصلِ خون ناله خیزد از درون تربتِ آرامِ تو. آه ای علامه، ای اقبال، ای مرد سخن شد معطّر ملك عرفان از شمیمِ نامِ تو.»
در حضور دانشجویان شهر سعدی و حافظ، شعری را خواند كه پیش از سرودن آن، وضو ساخته بود:
«گر غبار از سر كویش به مباهات بریم گوهر جان به سراپردة آیات بریم تا ز دل زنگ ملالآور آفات بریم. «خیز تا خرقة صوفی به خرابات بریم شطح و طامات، به بازار خرافات بریم.»
نغمه سر داد در این گلكده تا مرغ سحر رفتم از دست و ز خویشم نبود هیچ خبر. هاتفم گفت: در این نشئه به پا خیز، مگر. «سوی رندان قلندر به رهآوردِ سفر دلق بسطامی و سجادة طامات بریم.»
عاشقان سوخته در سلسلة تقدیرند در بر جلوة ذات، آینة تصویرند. این چه عشقی است كه عشاق در آن زنجیرند! «تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند چنگ صبحی به درِ پیرِ مناجات بریم.»
به چراغانی دل شو، به فروغِ پرهیز چشمة مهر كن و جوهر جان، در او ریز. سخن خواجه گُهر بنگر و در گوش آویز. «حافظ آب رخ خود بر درِ هر سفله مریز حاجت آن به كه بَرِ قاضی حاجات بریم.»
سپیدة كاشانی با اشتیاق فراوان در جلسة قرائت قرآن و روضهخوانی كه هر هفته برپا میشد، شركت داشت. در یكی از همان روزها، از بیماری بنیانگذار كبیر انقلاب خبر دادند. پس از آن، همه هفته مراسم دعا برای بهبودی امام ادامه یافت. تا آنكه خبر هجرت ابدی او منتشر شد. چه تلخ و ناگوار بود آن روز! شبی تاریك و ظلمانی، در برابر روزی روشن؛ روزی كه امام آمده بود:
«وامصیبت، وامصیبت، وایِ ما ناله میریزد كنون از نای ما! وا اماما، شعله در خرمن زدی آتشی سوزنده در دامن زدی. مهربانِ ما، شدی نامهربان ای امام عاشقان و عارفان! گفته بودی یارِ مایی ای امام خود نكردی رسمِ یاری را تمام. دیدمت آن سوی مه پنهان شدی در حریم كبریا مهمان شدی. آخِرْ ای جان، داغ ما را مرهمی كس نبیند اینچنین سنگین غمی. ماه ما، افتادهای اندر محاق بعد از این، ما و غم و ذكر فِراق...»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)