با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش

آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش


من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟

زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش


آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش

ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش


ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟

دیدی که: چون شکسته شدی از سال خویش؟


ای بی‌وفا، ز عشق منت گر خبر شود

دانم که شرمسار شوی از فعال خویش


چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر

نقش تو استوار کنم در خیال خویش


جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود

ای بس درودها که فرستد به آل خویش!


ما را به خویش خوان و بر خویش بارده

باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش


ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش

گر در سرای دوست نیابی مجال خویش