نای چاهسر در حصار چاه نهادم و َ خواندم از رنج دیر پا
شاید مگر که نفخه ی بندی نای من
نوکَنده نایی را نالیدن آموزد
خواندم بسی و درد و دریغا
آوای آب و عطر گیاهی نشنیدم
در چاه این زمانه اما دیدم
نایی به خشکسار نمی روید
تا از لبی شکایت دردی را وا گوید
●
بر چاه این زمانه ، باری برادرانند جمله فتنه گر وُ ریمن
و نای چاه
سرشار ناله های همخون خسته تن
گویی که چاه خود نایی است در فغان
و واژگان شِکوِه موج کبوتران
بر کرسی شهادت، زنهار
روشن شد اینکه فاجعه را ، باری
پیراهنی است بویا
گلگون ز خون بزغاله
و گرگ هار
. خوابیده در کُنام کمین برادران .
●
فرجام دادخواهی آن خسته مرد را
مرد کدام حادثه ، اینک
در گوشهای بسته ی تاریخ
فریاد می کشد ؟
●
اما دریغ و درد
اینجا مُعبّران همه پا پس کشیده اند
و داوران، پیوسته
با چشم بسته
تکیه به شمشیر داده اند .
●
بوی غریب رازی پرواز می کند
در چرخه های باد
شاید اگر ندیدم زلیخا
راز آشنای «مهرگیا» بود
بوسف ز دام بهتان می جست
و عاشق
در خانه فراق نمی خَست .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)