از روزگار قابیل
به مرداب می نگری غمگنانه
به مردابزیان که می زیند و می زایند شادمانه
و سیمایت به نیلی سوگیانه
که می لغزد بر اندام خسته ات

باری
جایی نخوانده ام اما
پندارم این مرداب
از روزگار آدم درین پهنه بوده است
از روزگار قابیل
که به خون برادرش
یعنی نخست زاده ی حوا دست آلود
و زاغی که قابیا را خاکسپاری هابیل وانمود
هم، کنار این مرداب بود

صبحگاهان که لُجَه فرونشیند
چشمانم تو می بیند
انبوه پشته پشته خرچنگ ها
شکم واداده بر گرمای خرسنگ ها
و کرم های خون آشام
که می لولند در سنگور صیادان بی اندام

گاهی اگر لطافت باران و بادی،
[ به دمی پوسته ی مرداب را بپالایند
مردابزیان به بازدمی آنرا می آلایند
و این مرداب
این پلشت
بوده ست و تا قیام قیامت خواهد بود .