از سرزمین اینه و سنگ او ، هر چه بود با عطش خویش
گام مرا
تا انتهای خاطره ی سنگ :
- جمع بزرگ هسته و گردش -
می برد .
و در بُعد منظومه های ذهنم
با هسته ،
ذره ،
گردش ،
پیوند می خورد .

و من
تا خویش را در آینه ی سنگ
با فرصتی به پهنه ی یک فصل ، بنگرم
او :
- سیال آن عطش -
در زیر پوستم
مدّ مدید شد .

از ارتفاع شیری شبگیر
رفتم ، تا دره های شام
و درعبور ، زاویه ی باز روز و شب
پشت حصار هستی
خمیازه های ممتد خورشید را ،
اندازه می گرفت .
همواره گام من
با شیب تند شب ، زاویه ای قائم می سازد
و ذهن را ،
در جست و جوی هستی
تا انتهای خاطره ی سنگ ، می بَرَد .

تا مرگ
تا کمال رهایی
باید گذشت
از سرزمین آینه و سنگ .