............
به : باقر عالیخانی
هر نفس از رفته ها ، یادیست .
با همه خاموش بودن ها
بر لب هر جمله ی ناگفته ، فریادیست .
دشت دستم مانده و ، رد سوار یاد
با غبار آن شتابان ،
آشنا هر خط این هموار .
تا کران دشت :
- تا آنجا که شنزار نگاهم با افق پیوند می بندد -
آسمان سربی اندوه و تنهاییست .

بند تردیدی سواران را ز رفتن باز می دارد .

من ز عصیانی - که در رگهای دستم می جهد -
پرسم :
- با سواری ،
سینه ی او تشنه ی فریاد .
با سواری ،
پای او آزاد
در کدامین صبح آیا بشکنی دیوار این خاموش ؟